جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [والکاتر] اثر «حسین اندیشگر کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Walkuter با نام [والکاتر] اثر «حسین اندیشگر کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 511 بازدید, 7 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [والکاتر] اثر «حسین اندیشگر کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Walkuter
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

خب...تا اینجا فصل اولو تموم کردیم! چطور بوده تا اینجا ؟

  • مجذوب کننده

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 1 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • مزخرف

    رای: 0 0.0%
  • به شدت مزخرف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
نام رمان : والکاتر
نام نویسنده : حسین اندیشگر
ژانر : فانتزی ، درام
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه :
صدای برخورد شمشیر ها با بدن های بی زره ، هوا را برداشته بود و این خون بود که بر زمین میریخت و این جنازه بود که به عمق دریای والاتا فرو میرفت. چشمان پسرک پانزده ساله در ان لحظه ، جنایاتی را میدیدند که شاید برای یک پسر پانزده ساله ی روستایی مقداری سنگین بود.
او ، خانواده اش را می دید که هر یک ، شانه به شانه ، سر تعظیم به سپیده ی مرگ فرود می اورند. اما او ، بدون انکه خودش بداند ، در سایه ی شب و دور از چشم بربر های ارالوئنی قرار داشت.
در چشمان قرمز و خونینش ، میشد خیسی ناشی از اشک هایی را دید که منتظر فرود امدن به روی گونه هایش بودند ، ولی او اراده ای استوار تر از ان داشت تا که به چند قطره اب نمک اجازه دهد تا او را تسلیم کنند. در چشمانش ، سوی انتقام دیده میشد و برق شمشیر. برق شمشیری که به سمتش فرود می امد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سلین

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Aug
3,253
8,648
مدال‌ها
6
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
والکاتر | قسمت اول : والکاتر و جادوگر شمال | پارت اول مقدمه
*سخنی از نویسنده : نام های استفاده شده در این متن اغلب نام هایی غیر واقعی و فانتزی و یا نام هایی دستکاری شده هستند و اندک پیش امده که از نام های درست مکان ها استفاده شود. لذا نام های تغییر یافته در معنا و املا و خوانش ، نشانه ی کم اگاهی نویسنده نیست. :)
این داستان دارای سکانس ها ، دیالوگ ها و داستان های گذشته ی کاراکتر ها (back story) هایی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد
لذا این رمان برای افراد زیر 12 سال توصیه نمیشود
Walkuter Map.jpeg
نقشه ی قسمت اول داستان (ایالات و کشور هایی که نیاز است در قسمت اول شناخته شوند. دیگر کشور ها در صورت نیاز در کشور های بعدی معرفی خواهد شد) [نقشه ی دقیق از شهر ها و راه ها در پارت بعدی قرار خواهد گرفت.]
در پرت ترین و دور افتاده ترین منطقه ی کزاریش ، در ایالت واتیگان ، روستایی به نام والاتا قرار داشت که در واقع ، به عنوان نقطه ی مرزی کزاریش و مرز های پادشاهی وایکینگ ها انتخاب شده بود.

اوضاع در این منطقه از ایالت ، به دلیل دور بودن از حواشی عام مردم و شایعات مزخرف ، نسبتا ارام و به دور از حواشی بود. اما به دلیل بنا شدن روی منطقه ای که دور تا دور ان توسط اب های وحشی اقیانوس احاطه شده بود ، همواره در معرض حمله ی تازیان و بیگانگان قرار داشت.

هنگامی که کزاریش و پادشاهی اسکاندیا با ارالوئن و ولس و اسکاتلند در نبرد بودند و علیه یکدیگر نامه های شبیخون و مرگ صد ها هزار نفر را امضا میکردند ، بیشترین منطقه ای که از این حملات اسیب میدید ، بی شک ایالت واتیگان و بالخصوص روستای والاتا بود. دلیلش هم ان بود که این نقطه ی مرزی ، نزدیک ترین مرز به تبرداران و ارالوئنی ها بود و در نتیجه ، انان برای حمله و غارت ، از ب بسم الله مانند مور و ملخ به انجا یورش میبردند ؛ تمامی دارایی هایشان را غارت میکردند و تا در خور بود ، خون میریختند و اندک عده ای نیز به بردگی میگرفتند و به عنوان غنیمت به سرزمین خود میبردند.

اما این اوضاع ، برای مردم بیش از حد بیخیال والاتا ، باعث نمیشد تا شادی نکنند و در جاهایی که احتمال حمله ی دشمن زیاد است ، جمع نشوند و جشن نگیرند. یکی از این جشن ها ، که هر سال نیز در والاتا برگزار میشد ، جشنواره ی غذا نام داشت.

این جشنواره ، همان طور که از اسمش مشخص است ، به خورد و خوراک مربوط میشد و بدین شکل انجام میشد که تمامی اهالی والاتا و کزاریش ، خوراکی تهیه میکردند و شبانه هنگام مانند باد سحرگاهی خود را به خانه ی خان و یا قلعه ی بارون ایالت میرساندند و دیگ های غذایشان را تحویل میدادند. سپس در میانه ی شب ، طبق نظر شکم خان و یا بارون و یا اشپز های انان ، به فردی که توانسته بود خوراک بهتری تهیه کند هدایایی اهدا میشد. و در این حین نیز ذائقه ی داور در محور علاقه داشتن و یا نفرت از یک خوراک خاصی وجود داشت و به ان اهمیت داده نمیشد. ثانیا نیز در این میان بین بارون ها اختلاف نظری وجود داشت که هر یک ، مقدار بیشتری از خوراکش (هر چه میخواهد باشد) بیاورد - در حدی که بتواند تمام پرسنل قلعه را سیر کند - امتیاز او برای برنده شدن افزایش می یافت که به خودی خود به نوعی فساد در داوری شناخته میشد. - صرف نظر از انکه خیلی ها هم به ان اهمیت میدادند. -

در یکی از ان روز های گرم و افتابی والاتا ، خورشید ، به شکل مایل به روستا میتابید و ابر های سفید اسمانی ، مانند پارچه ای دور ان را پوشانده بودند. در جلوی منظره ی روستا ، دریای کم وسعت اما عمیقی قرار داشت که از شمال به ساحل شنی مرزهای اسکاندیا ختم میشد و از غرب و شرق ، به اقیانوس بی انتهای الکاترا و کانال ارالوئن.

روستا ، در ارامشی وصف نشدنی فرو رفته بود و تنها صدایی که در ان شنیده میشد ، صدای زوزوی باد بود که به سمت شرق میرفت. از سکوت مرگبار روستا مشخص بود که اهالی ، مشغول پخت و پز در خانه هایشان هستند.

احوال ادوارد نیز ، خیلی از این موضوعات استثنا نبود ؛ او نیز همراه خانواده اش مشغول پخت و پز برای برنده شدن در جشنواره ی خوراک بود.

پس از گذشت ساعت هایی طولانی که خوراک ها اماده شدند ، همگی مشغول حرکت به سمت خانه ی خان روستا شدند و به ادوارد نیز امر شد تا دیگ سوپ قارچ را به سمت خانه ی خان ده ببرد.

خانه ی خان ، درست در بالای تپه ای در نزدیکی ساحل قرار داشت. و تنها مسیری که به ان ختم میشد به شکل راهی مارپیچی بود که از زمین برمیخاست ، به دور تپه میچرخید و به بالای تپه ، درست جلوی در خانه ی کدخدا میرسید.

هنگامی که به اولین پله ی راه پله ی منتهی به خانه ی خان قدم برداشت ، سگرمه هایش را در هم کرد و دندان غروچه ای کرد ؛ تحمل سنگینی دیگ بزرگ سوپ و از طرفی بالارفتن از تمامی این پله ها ، موجب شده بود تا کنترل کردن اعصابش برایش به مشکلی اساسی تبدیل شود.

اما با هر بدبختی که بود ، شروع کرد یکی یکی از پله ها بالا رفتن. دیگ سوپ روی شانه اش ، سنگینی زیادی میکرد و چند باری هم سکندری خورد و نزدیک بود به پایین پرت شود ، اما هرطور که بود ، توانست نیمه ی مسیر را طی کند.

تا ان موقع ، خورشید به سوی مرگ خویش شتافته بود و شب فرارسیده بود. و تنها روشنایی ای که میشد به غیر از روشنایی های خانه ی خان دید ، مشعل هایی بودند که از سوی بندر به روشنایی شب مشغول بودند. اما صرفا درون بندر نبودند ؛ لیکن در جهت بندر بودند و به نظر میرسید که به شیئی جدا از بندر وصل بودند و از بزرگتر شدن منطقه ی تحت روشنایی مشعل ها در هر لحظه ، میشد متوجه شد که شئ جدا از بندر ، هر ثانیه در حال نزدیک تر شدن به بندر هستند.

کمی که گذشت ، توانست متوجه شود که ان شئ در حال حرکت ، کشتی جنگی ای با توپ هایی در دو طرف کشتی است که پرچمی از یک صلیب به رنگ سبز لجنی در بالای ان برافراشته شده است.

ادوارد از فرط وحشت ، مانند میخ سرجایش میخکوب شد ؛ پرچمی که او بر فراز کشتی جنگی میدید ، پرچم ارالوئن بود ؛ دشمن خونین کزاریش که با کزاریش درگیر جنگی بلند مدت و طولانی شده بود.

از مردم ، چیز های زیادی درباره ی ارالوئنی ها شنیده بود ؛ اینکه تا بتوانند ، قتل عام راه می اندازند و اگر کسی هم زنده می ماند ، او را به بردگی و نوکری میگرفتند.

مرور این رفتار ها و اداب در ذهن پسرک پانزده ساله ، باعث خوف هرچه بیشتر او از ارالوئنی ها شد. پس قدم هایش را سریع تر کرد و در حالی که دیگ روی شانه هایش را گوشه ای میان سنگ های تپه پنهان میکرد ، به سرعت شروع کرد به دویدن.

هیچ در مسیر او نبود ؛ همه ، یا پشت سر او ، در اوایل راه پله بودند و یا جلوتر او ، به کلبه رسیده بودند. بنابراین ، توانست در حدود ده دقیقه به بالای تپه و کلبه ی خان ده برسد. تا ان لحظه ، کشتی های ارالوئنی تقریبا به ساحل رسیده بودند.

نفس های ادوارد تنگ شد ؛ حالا که کشتی ها به بندر نزدیک شده بودند و تقریبا به ان نیز رسیده بودند ، زمانش برای اگاه کردن دیگران از این موضوع ، تنگ تر شده بود.

هنگامی که به پایان راه پله رسید و از نزدیک ، کلبه ی بزرگ و چوبی خان والاتا را دید ، پس از مدتی طولانی ، نفسی عمیق با اندکی از ارامش کشید و در حالی که به سمت در ورودی کلبه میرفت ، فریاد زد :

-ارالوئنی ها! ارالوئنی ها!

مردان لاغر مردنی ای که به اصطلاح ، با ان نیزه های چوبی شان ، محافظ خانه ی خان بودند ، با شنیدن کلمه ای که ادوارد بر زبان می راند ، مانند بیدی که دچار طوفان شده بر خود لرزیدند ؛ انها ، تنها نام قراول را به خود اختصاص میدادند ، در واقع ، سیاه لشکری بودند که تنها احساس امنیت به روستا میبخشیدند و تنها کاری هم که میکردند ، گرفتن کیسه کیسه سکه های طلا به عنوان عوارض از مردم بود.

قراولان ، هر یک با وحشت به سویی دویدند. اما یکی از انها سراسیمه به داخل کلبه دوید ؛ مشخص بود که قصد دارد دیگران را از حضور ارالوئنی ها در ساحل کزاریش اگاه کند.

لحظاتی گذشت ، و هنگامی که صدای شادی و به هم کوبیدن لیوان های نوشیدنی درون کلبه، به شیون و فریاد های از روی وحشت تبدیل شد ، ادوارد اگاه شد که قراول ، خبر رسیدن ارالوکنی ها به ساحل را به ساکنین کلبه رسانده بود.

ادوارد سراسیمه از پایین تپه ، کشتی های ارالوئنی را نگاه کرد که به بندر رسیده بودند و لنگر انداخته بودند. و ان ، سیل زره پوشان مشعل به دستی بود که چه پیاده و چه سواره ، از عرشه ی کشتی ها به پایین میپریدند و هریک به سویی از روستا هجوم میبردند.

دهانش از شدت ترس خشک شده بود ؛ و علاوه بر او ، ده ها نفر دیگر نیز همین حس را داشتند ، درست مشابه او. همگی وحشت کرده و سراسیمه به سوی مقصدی نامشخص میدویدند ، به امید اینکه سربازان ارالوئنی دیر تر به انان برسند.

در بین ان همه هیاهو ، مردی چاق و پر از عضله های چربی ، پوشیده در لباسی از جنس چرم اصل از جمعیت جدا شد و به بالاترین نقطه در میان ان جمعیت رفت، درست روی یک تخته سنگ بزرگ.

-ای مردم! ازتون خواهش میکنم! یک جا جمع بشید تا با هم جلوی سربازان رو بگیریم.

از لحن صدایش مشخص بود که پیرمرد ، کسی جز خان روستا نیست ، کسی که مسئولیت گرداندن ده را به عهده گرفته بود.

اما مردم ، همگی بی توجه به سخنان نه چندان مورد کاربرد پیرمرد ، هر یک به گوشه ای دویدند. نه اینکه نخواهند گوش کنند ، انها فرصتی برای گوش کردن نداشتند....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
والکاتر | قسمت اول : والکاتر و جادوگر شمال |پارت دوم مقدمه
کمی گذشت. اوضاع ، همان طور پر از اشوب بود که با فریاد از روی درد یکی از اهالی نزدیک به خروجی راه پله ، پر اشوب تر هم شد. هنگامی که همه به سوی صدا سربرگرداندند ، مردی پوشیده در خرقه ای دیدند که گردنش میان بازوان مردی عضلانی حصر شده و خنجری در شکمش فرو رفته است.

مرد ، زرهی از جنس نقره بر تن داشت و کلاهخود مخروطی اش ، تمامی سرش به غیر از چشم ها و سیبیل های صاف و کش دارش را پوشانده بود. سپری از جنس چوب در دست چپ داشت که نشان اژدهای غران و به رنگ سبز لجنی بر ان حک شده بود. شمشیر بلندش را مانند ماری که دور گردن ادمی میپیچد و او را خفه میکند ، به روی رگ گردن مرد گذاشته بود و ان را ارام فشار میداد. مرد هنوز زنده بود ، اما به نظر میرسید که رنگ افتاب فردا را نخواهد دید.

از ویژگی های ظاهری و باطنی اش ، مشخص بود که سربازی ارالوئنی است ؛ خشمگین و وحشی خوی.

جمعیت حیران ، بر سر جای خود میخکوب شدند. چندی بعد ، سربازان بیشتری خود را به کلبه رساندند. یکی از انها -که مشخص بود که سردسته و سرجوخه ی انهاست- بعلاوه ی تمامی ویژگی های سربازان معمولی ، پرهایی از جنس پر اشرافی ققنوس و به رنگ سرخ به پشت کلاهخود مخروطی اش اویخته بود و مانند دیگر سرجوخه ها ، مدال سرجوخگی را ، که نشانی از جنس نقره و به شکل یک شمشیر به روی یک سپر بود ، به روی سی*ن*ه اش حمل میکرد.

سرجوخه ، چند قدمی به جلو برداشت و از زیر کلاهخود با چشمانی که نگاهشان در دل انسان ، درخت خوف را میکاشتند ، به چشمان ادوارد خیره شد. از زیر کلاهخودش ، لبخندی ترسناک زده بود که خداراشکر ، چشمان ادوارد ، ان را نمیدیدند و حس نمیکردند.

سرجوخه فریاد زد :

-با اعلام من ، از امروز واتیگان در سلطه ی پادشاهی ارالوئنه ! حالا بهتره یا با ما به ارالوئن برید و تا اخر عمرتون مثل چیزی که باید میبودید ، یعنی یک برده ی حقیر زندگی کنید یا اینکه خون هاتون رو در راه دوک بدید!
* دوک : مقامی بلند بالا برای ثروت مندان ارالوئن و بریتانیا ، اما پایین تر از مرتبه ی پادشاه
جمعیت ، با توجه به حرف های سرجوخه به تلاطم افتاد. سرجوخه ، به سرعت شمشیرش را از غلافش به بیرون کشید و شمشیرش را به سوی جمعیت حیران شده گرفت :

-انتخاب کنید. همین حالا!

شمشیر سرجوخه ، شمشیری معمولی و پولادین نبود ؛ روی سر دست صلیب ان ، نگین هایی گران بها کاشته شده بود که وزن شمشیر را به شدت بالا میبردند. این ، به ان معنی بود که هرکسی نمیتوانست ان شمشیر را بلند کند.

پس از این نعره و عربده کشی ، چندین مرد و زن به سرعت جلو امدند و درحالی که اشک های خود را با گوشه ی پارچه ی خرقه شان پاک میکردند ، به جلوی شوالیه سر تعظیم فرو اوردند.

-ما با شما میایم! خواهش میکنیم ما را نکشید!

سرجوخه لبخندی برای تحقیر تعظیم کنندگان از زیر کلاهخود زد و به دیگران نگاه کرد که هاج و واج ، هشت تعظیم کننده را نگاه میکردند. در عین حال ، در کمال ناباوری ادوارد ، خواهرش نیز در بین ان جمعیت قرار داشت.

-پس با این حساب ، باید شمارو بکشیم؟

لحظاتی گذشت و درست پس از پایان یافتن سخن سرجوخه ، خان ، که انگار با بزرگترین ترسش مواجه شده بود ، با وحشت و چشمانی به رنگ خون جلوی سرجوخه زانو زد.

ادوارد ، وحشت کرده بود ؛ ان لحظه که خان انها ، تسلیم شده بود و باقی خانواده اش نیز احتمال داشت که مانند خواهرش تسلیم شوند و حتی او نیز انها را در بین جمعیت تشخیص نمیداد ، تصمیم گرفت ارام به راه پله نزدیک شود و از ان راه ، به سرعت بدود و فرار کند ؛ او مهارت خوبی در دویدن های سریع و بی صدا داشت.

پس ارام به لبه ی پرتگاه نزدیک شد. سرجوخه ، شمشیرش را به سمت باقی ماندگان – که پدر و مادر ادوارد نیز در میان انها بودند – گرفت و فریاد زد :

-طبق دستور دوین دوم ، همتون کشته میشید و بردگان به قلعه ی الفامور منتقل میشن. پس ، همشون رو بکشید!

جمعیت هزار مرتبه به تکاپو افتاد. شوالیه های ارالوئنی ، شمشیر هایشان را کشیدند و با عربده به سوی مردم بی گناه روستا حمله ور شدند. ادوارد ، که از طرفی به دلیل مهارتی که داشت ، با لباس های روشنش به نوعی بگی نگی در تاریکی شب پنهان شده بود ، از طرفی جلوی اشک هایش را گرفته بود و از طرفی دیگر ، فکر میکرد که چگونه والدینش را نجات دهد.

از سویی دیگر ، غم انگیز بود که یک جشنواره ی پر از شادی و خوشی ، به یکباره به خون کشیده شود....

صدای فریاد های ناشی از برخورد شمشیر با تن ها و شکم ها به اسمان سیاه و ساکت میرفت. گویا اسمان ، کاری از دستش بر نمی امد و تنها نگاه میکرد. مردم بی گناه ، با بدن های بی جان ، یکی یکی بر زمین می افتادند و عده ای به دریا پرت میشدند. ادوارد ، در بین ان جمعیت ، پدرش را دید که جلوی مادرش ایستاده بود و قصد داشت تا نقش سپر بلا را بازی کند ، پس به جلو دوید تا به والدینش کمک کند ؛ اما دیدن ضربه ای از پشت و جلو که به هر دو والدینش وارد شد ، او را از ادامه دادن برای رسیدن به هدف منسوخ شده اش وا داشت.

اری ؛ او با چشم هایی خیس ، مشغول دیدن پرت کردن جنازه ی والدینش ، توسط جوخه ی ارالوئنی ، به تنگه ی والاتا بود.

در این حین ، فراموش کرده بود که از تاریکی خارج شده. چشم که برگرداند ، شوالیه ای عربده کشان دید که با گرزی گران ، به او حمله ور میشود. ادوارد ، دست هایش را در برابر ضربه ی سنگین شوالیه سپر کرد. شوالیه ، با تمام توان ، ضربه ای محلک به ادوارد وارد کرد ؛ اما به دلیل سپری از جنس دست های پسرک ، ادوارد ، ضربه ی زیادی به بدنش وارد نشد و در عوض ، برای واکنش ، با نیرو و سرعتی باور نکردنی ، سکندری خورد و فریاد کشان از تپه به پایین پرت شد.

ادوارد ، نفس نفس میزد و هوار میکشید ، به امید انکه فرشته ای با بال هایی بزرگ ، به یکباره او را در اغوش بگیرد یا پری دریایی ای ، از غرق شدنش جلوگیری کند...اما هیچکس برای نجات او نیامد ؛ گویا سرنوشتش تعیین کرده بود تا که در عمق دریا فرو رود و هیچکس او را پیدا نکند... در ان لحظه بود که با خود زمزمه میکرد : دوک...دوین دوم...الفامور...

او به دریا پرت شد و لحظاتی پس از انکه شدت نیروی اب را حس کرد ، چشمانش سیاهی دید و دیگر چیزی را حس نکرد....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
والکاتر | قسمت اول : والکاتر و جادوگر شمال | پارت اول فصل اول : مسافر ساحل
در ان صبح افتابی ، خورشید مستقیم تر و گرم تر از همیشه به ساحل و ماسه های گرم اسکاندیا میتابید. اب درون تنگه ، به شدت مواج بود و هر جسمی که روی ان شناور بود ، به ساحل میبرد.

ادوارد ، به سختی چشم گشود و جسمش را میان انبوهی از شن و ماسه ی گرم یافت که در جلوی ان ، دریایی منتهی به تپه ای عظیم و قطور بود که به نظر میرسید به روستای والاتا ، واقع در کزاریش تعلق دارد.

روی خرقه اش ، انبوه از ماسه بود. به سمت کمر برگشت و سعی کرد با دستانش ماسه ی روی بدنش را پاک کند ، اما کاری از پیش نبرد. پس ارام به سمت اب دریا غلطید و کمی از ساحل فاصله گرفت ؛ تا جایی که در اب فرو نرود و تنها تا گردن در اب باشد.

بدنش کوفته شده بود و عضلاتش قفل شده بودند ؛ احتمال میداد که این ، از اثرات برخورد ارتفاعی با اب دریا باشد. شاید هم اثر ضربه ای بود که شوالیه ی ارالوئنی به او وارد کرده بود.

هنگامی که خیالش از پاک بودن خرقه اش راحت شد ، ارام روی دو پا بلند شد و از اب به بیرون جهید. اما در جلوی روی خود ، چیزی دید که موجب شد تعادلش را از دست بدهد و با کمر به درون اب بیفتد.

او در جلوی خود ، مردی چهارشانه ، با بازوانی ورزیده و تبری تیز و عظیم الجثه دید. مرد ، ریش ها و موهایی به رنگ بور داشت که به طور ناشیانه با خنجر اصلاح شده بودند.چشمانی به رنگ زلالی دریا داشت و خراشی بزرگ روی چشم چپش وجود داشت اما به طرز مجهولی چشمش را کور نکرده بود. بینی اش کشیده و عقابی بود ، اما به دلیل انحراف کمی که داشت ، مشخص بود که چندین بار شکسته است. در کل به مردی چهل و شش ساله میزد.

مرد ، تبری از جنس چوب داشت که قبضه ای از جنس پولاد را با خود حمل میکرد. تبر را از پایین میفشرد و ان را روی شانه ی چپش گذاشته بود.

لبانش را میگزید و عصبی به نظر میرسید ؛ گویا به هدفش در انجام کاری نرسیده بود.

صورت ادوارد ، از وحشت ، سرخ و سفید شد و ناخوداگاه چند قدم به عقب رفت. تبردار که واکنش او را دیده بود ، به زور جلوی خنده اش را گرفت و دندان غروچه ای کرد ؛ در اصل ، همیشه واکنش دیگران در اولین دیدار با او ، همچین چیزی بود. بنابراین ، دیگر برایش عادی شده بود.

-فکر میکردم مردی. شانس اوردی که قبل از اینکه با بقیه جنازه ها همینجا دفنت کنم یه حرکتی کردی.

صدایش ، بم و توپر بود و در دل هر انسان دلیری ، لرزش ایجاد میکرد.

ادوارد با لکنت از وحشت تبردار به سختی گفت :

-ج...جنازه؟!

با وحشتی وصف نشدنی روی برگرداند ، و در ان اب درون تنگه ی پشت سرش ، ده ها جنازه دید که یک به یک روی اب معلق اند. مشخص بود که انها ، به افرادی تعلق داشتند که زمانی ، در والاتا ، زندگی میکردند.

ناخوداگاه ، قطره اشکی روی گونه اش روان شد ؛ در ان لحظه چشمان او ، جنازه هایی میدیدند که تا همین دیشب ، به پدر و مادرش ، دوستانش و خانواده هایی که میشناخت تعلق داشتند.

در کنار اشک ریختنش ، دندان هایش را سخت به هم میفشرد ، با دیدن این صحنه و همینطور مرور شدن خاطرات دیشب در ذهنش ، نفرتش از پادشاهی ارالوئن در هر لحظه بیشتر میشد.

تبردار که متوجه قطرات اشک روی گونه ی ادوارد شده بود ، ارام به کنارش امد و دستش را روی یکی از شانه هایش گذاشت.

-تو کی هستی پسر ؟

-ادوارد هریتی.

-تو...با این جنازه ها ... نسبتی داری ؟

ادوارد در حالی که با سختی بغض خود را میخورد ، با لکنت گفت :

-او...او...اونا...هم....هم...هم خانه و ...دو...دو...دوستام بودن!

تبردار بهت زده شده بود ؛ ان پسر پانزده ساله با دلی که از ماتم و اندوه و فلاکت پر بود ، هرگز تن به تضرع نمیداد. او این را به حساب اراده ی پولادین ادوارد گذاشت و زیر لب او را تحسین کرد.

-ماجرا چیه ادولف؟

ادوارد ، سگرمه هایش را در هم کرد و گفت :

-ادوارد...

-حالا همون...ادوارد...ماجرا چیه؟

ادوارد ، با ان دل پرش ، دهان گشود و دقیقه ها داستانی که دیشب بر او گذشته بود را مو به مو برای تبردار تعریف کرد. تبردار ، پس از شنیدن داستان ، یکی از ابرو هایش را بالا برد و با دستش ، انتهای ریشش را خاراند.

-با خودم میگفتم این اتیش چیه که دیشب داره ی کلبه روی اون تپه ی جلو رو میسوزونه. همین الان هم خاکستر شده. بدبخت چیزی نمونده دیگه ازش.

تبردار – با انکه تبردار بود – به ادوارد ، حق کامل را میداد. با خود فکر میکرد که اگر خود او در شرایط او قرار میگرفت، در عرض یک هفته دق میکرد و جان میداد. بنابراین ، با خود فکر میکرد که ادوارد ، به کمک نیاز دارد.

او با انکه تبردار بود ، هرگز صفات ضد انسانی هم نوعانش را در خود جای نداده بود ؛ او ، سربازی بود که همواره مانع به وقوع پیوستن برخی از مجازات ، حمله به روستا ها و دست درازی به بیوه هایی میشد که شوهران خود را درون جنگ مقابل تبرداران از دست داده بودند. اما در عوض ، مجازات بدی برای افراد و پیروانی در نظر میگرفت که مرتکب عملی شده بودند که بسیار از ارزش های انسانیت که هیچ ، موجود زنده بودن پایین تر است.

همان هم ، سبب میشد تا در میان عده ای از تبرداران قبیله ، از محبوبیت بالایی برخوردار باشد و در عوض ، عده ای نیز بسیار از او خوف داشته باشند ؛ علاوه بر ان ، بازو های ورزیده ، زخم روی چشم و دماغ شکسته ی گالوف ، باعث میشد تا انان بیشتر از او دوری بجویند یا حداقل دستوراتش را اطاعت کنند.

گالوف ، ارام دستش را به کمر ادوارد کوبید و گفت :

-درکت میکنم...تا حدودی....

سپس سرفه ای کرد و افزود :

-چطوره بریم به دهکده ؟ اونجا میتونی یکم از این حال و هوای وحشتناک دور باشی... و ... بهت قول میدم که خودم همراه چند نفر همه ی این جنازه ها رو خاک کنم... گرچه خیلی باید کار دشواری باشه.

ادوارد ، لبانش را گزید و گفت :

-نه! حرفشم نزن! من خانوادم رو اینطوری رها نمیکنم!

دیگر نمیتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و این ، قطرات اشک بود که ان لحظه مانند سیلی از اب به روی گونه ها و اب دریا میریخت.

گالوف ، محکم به شانه ی پسر زد و گفت :

-قوی باش!

سپس با تردید گفت :

-باشه...همه ی جنازه هارو جمع میکنیم. اما باید یکم اونور تر ساحل دفنشون کنیم که اب قبرشون رو خراب نکنه.

سپس به اندازه ی بیست قدم از اب دریا فاصله گرفت و با دستانش شروع کرد به کندن چندین حفره برای دفن جنازه ها.

تعداد جنازه ها ، حدود سی نفر بود ؛ در نتیجه دفن انها از صبح تا بعد از ظهر به طول انجامید. گالوف با خود خیال میکرد که هیچ وقت اشک های ادوارد را ، هنگامی که همراه او پدر و مادرش را به خاک میسپرد ، فراموش نخواهد کرد. این موضوع ، ریشه ی درخت انتقام از پادشاهی ارالوئن را ، در دو ذهن گالوف و ادوارد ، محکم میکرد.

پس از دفن کامل جنازه ها ، دیگر تقریبا شب هنگام بود. گالوف به سمت اب نسبتا ارام دریا رفت و دست هایش را در ان شست. کش و قوسی به کمرش داد و گفت :

-خب...خدا رحمتشون کنه...حالا فکر کنم بهتره حرکت کنیم سمت دهکده.

ادوارد نیز ، مانند گالوف ، دست هایش را شست و به دنبال او به راه افتاد. هنگامی که در راه پرسید که دهکده ی او ، کجاست و به شکلی اداره میشود ، گالوف هنوز میتوانست لحنی را از ادوارد احساس کند که هنوز سوزه هایی از بغض در ان پدیدار بود. در نتیجه سعی میکرد با بهترین لحنش پاسخ دهد و گفت :

-نزدیک به ساحل ، کنار یه جنگل سرسبزه. به اسم والکاما. جای قشنگیه. حتما خوشت میاد.

اما با کمی تردید ادامه داد:

-اما از اینکه بقیه هم از حضور تو خوشحال بشن...خیلی مطمئن نیستم....

-چرا ؟

-خودت باید بهتر بدونی ؛ اسکاتلندی ها از حضور هر کسی غیر از خودشون تو قلمروشون متنفرن. تازه شانس اوردی پادشاه کزاریش با اسکاتلندی ها متحده و خیلی برای هم دردسر نمیسازن.

انها مسیر دشت و تپه های کم ارتفاع و فرسایش یافته ی سرسبز را تا والکاما طی کردند. والکاما ، روستایی بزرگ بود که از چندین کلبه با اندازه های متوسط و کلبه ای چوبی در وسط انها با اندازه بسیار بزرگ تشکیل شده بود. کلبه ی بسیار بزرگ در اختیار رییس قبیله قرار داشت.
 
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
والکاتر | قسمت اول : والکاتر و جادوگر شمال | پارت دوم فصل اول

گالوف ، با دیدن سراب کلبه ی والکاما ، لبخندی زد و دو دستش را به هم مالید و گفت :

_خوب...انگاری رسیدیم...

کلبه ی بزرگ ، حاوی دو طبقه بود و از لحاف ها و تخت خواب های تمیز روی طبقه ی دوم ، مشخص بود که طبقه ی دوم به خانواده ی رییس قبیله تعلق دارد. و از مردان تنومند درون طبقه ی پایین ، که مشغول بگو بخند و نوشیدن بودند ، مشخص بود که طبقه ی اول ، به نوعی هال و پذیرایی قبیله محسوب میشود.

ادوارد و گالوف ، از راه پله ی طبقه ی اول بالا رفتند و به طبقه ی دوم رسیدند ؛ جایی که مردی مسن و ریزه میزه (برخلاف بسیاری از وایکینگ ها) ، با موهایی جوگندمی و سیبیل هایی مرتب و کشیده و ته ریشی جوگندمی مشغول زیر و رو کردن نامه ای بود.

-گالوف...دیر برگشتی ... خبری بود ؟

گالوف ، تبرش را به دیوار تکیه داد و کش و قوسی به کمرش داد:

-هوف...این پسرو تو ساحل پیدا کردم. همراه کلی جنازه ی معلق روی اب. مجبور شدم بخاطر این پسر همه رو خاک کنیم و بعد بیایم.

مرد کهن سال ، ارام یکی از ابروهایش را بالا برد. سرش را به سمت ادوارد چرخاند و سر تا پای او را برانداز کرد.

-به اسکاندیایی ها نمیخوره.

-درسته. اهل کزاریشه.

گالوف ، جمله اش را کمی با تردید بیان کرد ؛ چرا که او هم از نفرت اسکاندیایی ها از هر نژادی غیر از خودشان اگاهی داشت. گرچه خودش خیلی شامل این صفت نمیشد.

پیرمرد کهن سال ، چهره اش را در هم کرد و با نگاهی جدی به ادوارد چشم دوخت. سپس با تندی گفت :

-یک کزاریشی در ساحل اسکاندیا چکار میکنه؟

گالوف بلافاصله جواب داد :

-دیشب ارالوئنی ها حمله کردن به ساحل کزاریش... و همه رو کشتن و این پسر تنها کسیه که زنده مونده.

-حالا ما باید...سر پرستیشو به عهده بگیریم؟

غرولندی کرد و ادامه داد :

-یک تبردار که نیست...برای خدمتکاری که جا نداریم...اما فکر کنم بتونم کاری کنم که به عنوان اشپز عمل کنه یا ... نه اشپز و میز چین هم داریم...هوف....

پس از انکه پیرمرد متوجه شد که دیگر شغلی به ذهنش نمیرسد ، محکم با دست به روی صورتش کوبید و عینکش را دو مرتبه بر بالای پیشانی اش راند.

-چه کار بلدی بکنی پسر ؟ امیدوارم که کار مفیدی باشه. وگرنه اینجا جایی برات نیست...ما جای اضافی برای نون خور اضافی - اونم از نوع غیر اسکاندیاویش- نداریم.

ادوارد ، به زور اب دهانش را قورت داد و پاسخ داد :

-راستش...من...خوندن و نوش...نوشتن بلدم....

مرد پیر ، چهره اش را در هم کرد و گفت:

-چه زبانی ؟

-اممم...کزاریشی و...ارالوئنی...از این طریق برای ولسی و اسکاتلندی هم میتونه به کار بره.

گالوف لبانش را گزید ؛ خواندن و نوشتن به زبان های متفرقه واقعا دانش ارزشمندی بود ، اما چیزی نبود که وایکینگ ها و تبرداران از فراگرفتن ان لذت ببرند ؛ تنها دانش هایی که انان از فراگرفتن ان استقبال میکردند ، شناخت تاکتیک های جنگی و روش جنگیدن با هر سلاح بود.

اما برخلاف تصورات گالوف ، پیرمرد دهان گشود و با تامل گفت :

-زبون ارالوئنی ها و کزاریشی هارو هیچوقت روی کاغذ نفهمیدم. تنها نامه ای که میتونستم بخونم یا بنویسم به زبان اسکاتلندیه...ولی خب...شاید این دانش هم روزی به کار بچه های دهکده بیاد.

سپس به پشت غلطید و ادامه داد:

-هوف...احساس خستگی میکنم...فردا دست به کار میشی و داخل طبقه اول مشغول اموزش میشی. اما برای اینکه جایی بخوابی...واقعا جایی رو مد نظر ندارم. میتونی روی چمن ها بخوابی.

ادوارد ، خوف کرده بود ؛ خوابیدن زیر اسمان شب ، با وجود گرگ ها و حیوانات درنده در جنگل ، کار غیر عقلانی ای بود و ممکن بود در همان شب اول ، به خوراک گرگ ها بدل شود. به نوعی ، تلاشش برای پیدا کردن جایی بین وایکینگ ها با خوابیدن در بین گرگ ها از باد هوا بی ارزش تر میشد.

-ا...اما....؟!

گالوف ، که نگرانی را از چشمان ادوارد خوانده بود ، خودش را جمع کرد و گفت :

-فکر کنم بتونه تو کلبه ی من بخوابه رگنور !

پیرمرد ، که گویا رگنور نام داشت ، دستی به سیبیل های درازش کشید و به فکر فرو رفت. سگرمه هایش را در هم کشید و پس از چند لحظه گفت :

-اون یک تبردار نیست گالوف. ممکنه برات دردسر ساز بشه.

این بار سگرمه های گالوف بود که در هم میرفت ؛ ادوارد به سختی اب گلویش را قورت داد ، احساس میکرد به زودی نبرد بین دو وایکینگ را زیارت خواهد کرد.

اما اشتباه میکرد ، گالوف ارام تر از ان بود که به این سادگی ها یک درگیری را ترتیب دهد ، درست بر خلاف هم نوعانش که از هر گفت و گوی ساده ای ، دعوایی خونین میساختند. ثانیا ، او از نزدیک ترین دوستان به رگنور بود و امکان نداشت به این سادگی ، بخواهد رفاقتش را با رگنور خراب کند.

-رگنور...درسته...ما به این پسر اطمینان نداریم...اما حداقل داخل قسمت خدمتکارا راهش بده.

رگنور با ان صدای جیغ مانندش فریاد زد :

-که خدمتکارا رو بکشه؟!

تبردار ، سگرمه هایش را در هم کرد ؛ گویا نه ، قصد داشت واقعا ادوارد را زیر پر و بالش بگیرد :

-چرا باید همچین کاری کنه ؟ وقتی جایی برای رفتن نداره ، چرا باید برای خودش دردسر ایجاد کنه ؟!

سرش را به سمت ادوارد برد و ادوارد نیز با تکان دادن سرش ، حرف های او را تایید کرد. رگنور که گویا با شنیدن حرف های گالوف به فکر فرو رفته بود ، مدام و ارام سرش را تکان میداد. تا انکه پس از چند لحظه ، گویا که حرف های گالوف قانعش کرده باشد اهی کشید و گفت :

-گویا نمیشه با تو درگیر شد گالوف...باشه...این پسر امشب اینجا میخوابه.

اما سپس با جدیت افزود :

-البته فعلا! تا ببینم کارش چطوره. اگر خوندن و نوشتن هم به دردمون نخورد ، باید اون بیرون به فکر اذوقه و جای خواب باشه.

ادوارد با انکه هنوز وحشتی در دل داشت ، از اینکه حداقل ان شب را در امان بود ، نفسی عمیق و از ارامش کشید و زیر لب دعایی که از انجیل به یاد داشت خواند ؛ خدایش حتما خیلی مهربان بود که به او همچین ارامشی بخشیده بود. رگنور سعی کرد زمزمه ی ادوارد تا تشخیص دهد ، اما هر چقدر تلاش کرد ، از انجایی که انجیل را نمیشناخت ، متوجه مفهوم ان نشد.
|پایان فصل اول|
 
موضوع نویسنده

Walkuter

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
10
29
مدال‌ها
2
ادوارد، ان شب را در طبقه ی اول کلبه ی رییس قبیله سپری کرد ؛ در اتاق خدمتکاران و کنار هم اتاقی هایش.

هم اتاقی هایش، که اغلب بر خلاف او خدمتکار بودند و قرار نبود به زودی معلم قبیله شوند، خرقه های پاره پاره و کهنه بر تن داشتند و اغلب میان سال بودند. اکثر انان نیز نژادی غیر از نژاد اسکاتلندی داشتند و اغلب هانگری یا ولسی بودند.

به هنگام سپیده دم ، ادوارد از رخت سخت و کهنه اش برخاست. به دنبال سطل ابی برای شست و شوی صورتش ، اتاق را گشت ، اما هیچ چیزی انجا نبود. به ناچار ، چند قدم از اتاق بیرون امد و با چشمانش ، سقف تا کف طبقه ی اول را از نظر گذراند ، انجا هم سطل ابی نبود.

با بی میلی به رخت خوابش برگشت. ان لحظه علاوه بر احساس کرختی صورتش ، گرسنگی شکمش نیز او را درمانده کرده بود ؛ او انسانی بود که صرفا پرخوری نمیکرد و به وقت و به نیاز غذا میخورد. و این ضعف رفتن شکمش نشانی از ان بود که بدنش واقعا به ماده ی غذایی نیاز دارد. البته طبیعی هم بود ؛ چرا که او از زمانی که در ساحل به هوش امده بود -روز قبل- چیزی نخورده بود.

زیر چشمی هم اتاقی هایش را زیر نظر گرفت ؛ انها بر خلاف او ، هنوز در حال خوابیدن بودند. و با توجه به اینکه خدمتکاران همواره باید سحر خیز باشند ، به خود احتمال داد که اوایل صبح است. این موضوع را میشد از پشت پنجره ی اتاق نیز تشخیص داد ؛ در پشت پنجره ، خورشید ، تازه در حال رها کردن خود از بند کوه های جلوی خویش بود.

ان روز باید خود را به رییس قبیله برای بار دوم معرفی میکرد و محل و شیوه ی کارش را تحویل میگرفت. در نتیجه ، از لحافش دو مرتبه بلند شد و مانند باد به بیرون از اتاق وزید. به سرعت خود را به طبقه ی بالا رساند ، جایی که رییس قبیله ، از پیش بیدار بود و نامه ای با پر کلاغ و جوهری در دست ، روی زمین پارکت مینوشت.

ادوارد ، اب دهانش را قورت داد و گفت :

-اممم...چیزی مینویسید اقای رگنور ؟

پیرمرد ، سگرمه هایش را در هم کرد و گفت :

-فکر نمیکنم به تو ارتباطی داشته باشه جاسوس کزاریشی.

ادوارد ناخوداگاه چند قدم عقب رفت ؛ سوال نادرستی کرده بود ، اما جواب رگنور ، نادرست تر بود.

-جاسوس ؟ من فقط اومدم که خودم رو معرفی کنم و کارمو شروع کنم!

رگنور ، شانه ای بالا انداخت و بی توجه ادامه داد :

-بگذریم...اسمت چی بود ؟

-ادوارد هریتی .

-هوم...میخواستی چکار کنی ؟ نوشابه درست کنی ؟!

-نه...قرار شد که کار من ... اموزش خوندن و نوشتن باشه....

رگنور ، دستی به ریشش کشید و یکی از ابرو هایش را بالا برد:

-اونوقت فایدش چیه ؟

ادوارد ارام دستش را به روی صورتش کوبید ؛ گویا رگنور ، فراموشی کوتاه مدت داشت ، شاید هم نمیخواست نشان دهد که به یاد دارد. اما در هر صورت ، حرکتی که او انجام داده بود ، خیلی در نظر رگنور مودبانه نیامد.

-داخل کزاریش بهت یاد ندادن جلوی بزرگترت نباید بی ادبی کنی؟ مخصوصا الان که سرنوشتت تو دستای منه!

-ا...اره...یعنی...بله...ببخشید...

رگنور ، سرش را تکان داد و گفت :

-کاربردش از دیشب یادمه. میخواستم ببینم تو در مقابل چکار میکنی...که دیدم!

سپس از روی رختش بلند شد و کاغذ و مرکب را به گوشه ای گذاشت.

-از روی کاغذ بخون.

اب در دهان ادوارد خشک شد ؛ او از زبان اسکاندیایی اگاهی نداشت!

-ا...اما...من زبان کزاریشی و ارالوئنی بلدم!

-هممم...هیچی از اسکاتلندی نمیدونی ؟

-شاید خیلی کم ....

رگنور شانه ای بالا انداخت و فریاد زد :
-هر چقدر در توان داری بخون!

ادوارد اب دهان خشکیده اش را قورت داد و به سرعت خود را جمع کرد ؛ شاید نباید ان جمله را میگفت. به سرعت به جلوی کاغذ رفت و سعی کرد کلمات ان را بخواند:

-رگنور عزیز...از...نرو...نر...نروژ و ... متح...مت...متحدت الکاما برایت مینویسم... جدیدا ... جادو...جادو-؟!-...جادوگری در این حوالی...ادعا میکند که ... سیاه پوش...سیاه پوشی...در حال کشتن مردم اطراف است...م...من...باورم نمیشد تا...تا که ... چند تن از همرزمانم...کشته شدند؟!

رگنور، وحشت زده و پریشان به سرعت کاغذ را از جلوی دست ادوارد ربود و نامه را بار دیگر با چشمانش از بالا تا پایین خواند. سپس در حالی که سعی میکرد خود را مدیریت کند، گفت :

-تو حتی نمیتونی روان خوانی کنی. بعد میخوای معلم خوندن و نوشتن بشی؟!

-باز هم گفتم...من زبان کزاریشی و ارالوئنی میدونم... و از اسکاتلندی زیاد سر در نمیارم...به نظرم زبون پیچیده ایه...

گویا باز زیاده روی کرده بود. اما رگنور ، این بار نفس عمیقی کشید و گفت :

-هیچ زبونی وقتی یادش بگیری پیچیده نیست پسر.

سپس رو برگرداند و گفت :

-زبون ارالوئنی ممکنه به کارمون بیاد. اما زبون کزاریشی نه ؛ چون با پادشاهتون قرار داد بستیم و در اتحادیم. و ما هم از اوناش نیستیم که قرارداد و اتحادو بشکنیم.

پس از حرفهایش ، خمیازه ای کشید و افزود :

-پس تو ... میتونی همین ارالوئنی رو تدریس کنی. ممکنه از کشته شدن چند نفری جلوگیری کنه. ولی خب بازم خوبه.

سپس برگشت و سرفه ای کرد.

-محل کارت ، طبقه اول ؛ اتاق سومه ، در اصل قبلا اتاقی بوده که داخلش اسلحه نگه داری میکردن. اما الان جای توست. میز و صندلی برات قرار دادیم و اتاق برای دو نفر جا داره.

و برای انکه بیشتر به ادوارد بفهماند که چکار باید بکند گفت :

-یک نفر یک نفر اموزش میدی. تا ببینم کارت چطوره. اگر که کار اموزات راضی باشن ، ادامه میدی. اگر نه ، جات پیش علف ها و درختای اون بیرونه. متوجه شدی ؟

ادوارد به نشانه ی تایید ، سر تکان داد و کمی عقب رفت ، به سمت راه پله.

-و بهتره سریع باشی. داخل روستا پخش کردیم که یه معلم جدید وارد قبیله شده...و از امروز کارشو شروع میکنه.

ادوارد ، سری تکان داد و به سرعت بازگشت و از راه پله به پایین امد. وارد اتاقی شد که رگنور برای او تعیین کرده بود تا در ان تدریس کند و نگاهی به ان انداخت : بر خلاف تصوراتش ، اتاق ، فضای تمیزی داشت و پنجره ای رو به بیرون داشت که نور خورشید از انجا ، وارد اتاق میشد و نور و گرمای ان را تا حدودی تامین میکرد. جلوی پنجره ، میز و صندلی از جنس چوب کهنه قرار داشت و مشخص بود که برای ادوارد -یا همان استاد- است.

ادوارد ، چند قدمی به جلو برداشت و پشت میزش نشست. روی میز ، چندین کاغذ و یک جعبه ی سیاه از جوهر و پری از پرهای کلاغ قرار داشت و ادوارد میتوانست به راحتی با ورود اولین دانش اموز ، تدریسش را اغاز کند.

ساعتی منتظر ماند ؛صدای ورود شخصی به کلبه ی بزرگ شنیده شد و لحظاتی بعد ، پسری وارد اتاق ادوارد شد.

ورودی ، موهایی بور داشت و عضلاتش چنان ورزیده بود که انسان را به وجد می اورد. چشمانی نافذ و به رنگ سبز تیره داشت و لباسی از جنس پوست گوزن بر تن داشت. کلاهی با دو عاج فیل در دو طرف بر روی سر داشت و لبخندی بر روی لبانش نقش بسته بود.

بر خلاف تصور ادوارد ، پسر ، چندی کاغذی به زیر بغلش داشت و هنگامی که به میز ادوارد رسید ، ارام برگه هایش را روی میز گذاشت. لبخندی زد و گفت: :

-اسمت چیه ؟

زیادی بی مقدمه آغاز کرده بود. اما خب ، او هم یک شاگرد بود و ادوارد برای آنکه بتواند بقای خویش را حفظ کند و در چشم شاگردان جدیدش نیز معلم خوبی باشد ، می بایست در برابر هر گستاخی و زیاده روی و توهین ، صبر میکرد. در نتیجه گفت :

-ام...ادوارد.

-به نظر نمیاد اسکاندیایی باشی اد...ادواردیو....

- درستش ادوارده ... ولی خب ... درسته. من کزاریشی هستم.

-به نظر میاد هم سن خودم باشی...گروگان گرفته شدی؟

-اوه نه...البته...یجورایی....

پسر مو بور ، لبخندی زد و گفت :

-من هارالدم . خوشبختم از اشناییت !

ادوارد در پاسخ ، لبخندی زد ؛ نمی‌دانست چرا ،‌ اما احساس می‌کرد از آن پسر خوشش آمده است.

-برای شروع، بهتره با الفبا شروع کنیم. موافقی؟

+++

هنگام ظهر فرا رسید. تا آن لحظه که خورشید به بالا ترین نقطه ی خود در آسمان رسیده بود ، ادوارد ، تمامی الفبای ارالوئنی را به هارالد آموخته بود و مقرر شده بود تا فردا ، جمله سازی و جمله خوانی را با او کار کند. پس از آن ، آموزش هارالد تمام میشد.

پس از اتمام آموزش ، هارالد ، با لبخند همیشگی اش از کلبه ی رییس قبیله بیرون زده بود و حال نوبت آن بود تا دانش آموز بعدی وارد شود.

باعث خوشحالی بود که به نظر می‌رسید هارالد از پنج ساعت تدریسش راضی بوده است. حداقل با نظر او ، جان یک پسر هم سن و سال خودش نجات پیدا میکرد. البته با توجه به شناختی که ادوارد از هارالد کسب کرده بود ، هارالد ، حتی اگر از کلاس راضی هم نمی‌بود ، به دلیل اینکه حرفش سند جاندار بودن یا بی جان بودن یک تن بود، قطعا بازخورد مثبتی ارایه میکرد.

ادوارد ، پس از خروج هارالد از اتاق ، کش و قوسی به کمرش داد و خمیازه ای کشید. بر خلاف انتظارش ، با پنج ساعت آموزش الفبا ، احساس خستگی و گرسنگی زیادی میکرد ؛ اما می‌دانست که فعلا از استراحت و غذا خبری نیست. حداقل آن روز
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,556
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین