والکاتر | قسمت اول : والکاتر و جادوگر شمال | پارت اول مقدمه
*
سخنی از نویسنده : نام های استفاده شده در این متن اغلب نام هایی غیر واقعی و فانتزی و یا نام هایی دستکاری شده هستند و اندک پیش امده که از نام های درست مکان ها استفاده شود. لذا نام های تغییر یافته در معنا و املا و خوانش ، نشانه ی کم اگاهی نویسنده نیست. :)
این داستان دارای سکانس ها ، دیالوگ ها و داستان های گذشته ی کاراکتر ها (back story) هایی است که ممکن است برای همه مناسب نباشد
لذا این رمان برای افراد زیر 12 سال توصیه نمیشود
نقشه ی قسمت اول داستان (ایالات و کشور هایی که نیاز است در قسمت اول شناخته شوند. دیگر کشور ها در صورت نیاز در کشور های بعدی معرفی خواهد شد) [نقشه ی دقیق از شهر ها و راه ها در پارت بعدی قرار خواهد گرفت.]
در پرت ترین و دور افتاده ترین منطقه ی کزاریش ، در ایالت
واتیگان ، روستایی به نام
والاتا قرار داشت که در واقع ، به عنوان نقطه ی مرزی کزاریش و مرز های پادشاهی وایکینگ ها انتخاب شده بود.
اوضاع در این منطقه از ایالت ، به دلیل دور بودن از حواشی عام مردم و شایعات مزخرف ، نسبتا ارام و به دور از حواشی بود. اما به دلیل بنا شدن روی منطقه ای که دور تا دور ان توسط اب های وحشی اقیانوس احاطه شده بود ، همواره در معرض حمله ی تازیان و بیگانگان قرار داشت.
هنگامی که
کزاریش و
پادشاهی اسکاندیا با
ارالوئن و
ولس و
اسکاتلند در نبرد بودند و علیه یکدیگر نامه های شبیخون و مرگ صد ها هزار نفر را امضا میکردند ، بیشترین منطقه ای که از این حملات اسیب میدید ، بی شک ایالت واتیگان و بالخصوص روستای والاتا بود. دلیلش هم ان بود که این نقطه ی مرزی ، نزدیک ترین مرز به تبرداران و ارالوئنی ها بود و در نتیجه ، انان برای حمله و غارت ، از ب بسم الله مانند مور و ملخ به انجا یورش میبردند ؛ تمامی دارایی هایشان را غارت میکردند و تا در خور بود ، خون میریختند و اندک عده ای نیز به بردگی میگرفتند و به عنوان غنیمت به سرزمین خود میبردند.
اما این اوضاع ، برای مردم بیش از حد بیخیال والاتا ، باعث نمیشد تا شادی نکنند و در جاهایی که احتمال حمله ی دشمن زیاد است ، جمع نشوند و جشن نگیرند. یکی از این جشن ها ، که هر سال نیز در والاتا برگزار میشد ، جشنواره ی غذا نام داشت.
این جشنواره ، همان طور که از اسمش مشخص است ، به خورد و خوراک مربوط میشد و بدین شکل انجام میشد که تمامی اهالی والاتا و کزاریش ، خوراکی تهیه میکردند و شبانه هنگام مانند باد سحرگاهی خود را به خانه ی خان و یا قلعه ی بارون ایالت میرساندند و دیگ های غذایشان را تحویل میدادند. سپس در میانه ی شب ، طبق نظر شکم خان و یا بارون و یا اشپز های انان ، به فردی که توانسته بود خوراک بهتری تهیه کند هدایایی اهدا میشد. و در این حین نیز ذائقه ی داور در محور علاقه داشتن و یا نفرت از یک خوراک خاصی وجود داشت و به ان اهمیت داده نمیشد. ثانیا نیز در این میان بین بارون ها اختلاف نظری وجود داشت که هر یک ، مقدار بیشتری از خوراکش (هر چه میخواهد باشد) بیاورد - در حدی که بتواند تمام پرسنل قلعه را سیر کند - امتیاز او برای برنده شدن افزایش می یافت که به خودی خود به نوعی فساد در داوری شناخته میشد. - صرف نظر از انکه خیلی ها هم به ان اهمیت میدادند. -
در یکی از ان روز های گرم و افتابی والاتا ، خورشید ، به شکل مایل به روستا میتابید و ابر های سفید اسمانی ، مانند پارچه ای دور ان را پوشانده بودند. در جلوی منظره ی روستا ، دریای کم وسعت اما عمیقی قرار داشت که از شمال به ساحل شنی مرزهای اسکاندیا ختم میشد و از غرب و شرق ، به اقیانوس بی انتهای
الکاترا و کانال
ارالوئن.
روستا ، در ارامشی وصف نشدنی فرو رفته بود و تنها صدایی که در ان شنیده میشد ، صدای زوزوی باد بود که به سمت شرق میرفت. از سکوت مرگبار روستا مشخص بود که اهالی ، مشغول پخت و پز در خانه هایشان هستند.
احوال
ادوارد نیز ، خیلی از این موضوعات استثنا نبود ؛ او نیز همراه خانواده اش مشغول پخت و پز برای برنده شدن در جشنواره ی خوراک بود.
پس از گذشت ساعت هایی طولانی که خوراک ها اماده شدند ، همگی مشغول حرکت به سمت خانه ی خان روستا شدند و به ادوارد نیز امر شد تا دیگ
سوپ قارچ را به سمت خانه ی خان ده ببرد.
خانه ی خان ، درست در بالای تپه ای در نزدیکی ساحل قرار داشت. و تنها مسیری که به ان ختم میشد به شکل راهی مارپیچی بود که از زمین برمیخاست ، به دور تپه میچرخید و به بالای تپه ، درست جلوی در خانه ی کدخدا میرسید.
هنگامی که به اولین پله ی راه پله ی منتهی به خانه ی خان قدم برداشت ، سگرمه هایش را در هم کرد و دندان غروچه ای کرد ؛ تحمل سنگینی دیگ بزرگ سوپ و از طرفی بالارفتن از تمامی این پله ها ، موجب شده بود تا کنترل کردن اعصابش برایش به مشکلی اساسی تبدیل شود.
اما با هر بدبختی که بود ، شروع کرد یکی یکی از پله ها بالا رفتن. دیگ سوپ روی شانه اش ، سنگینی زیادی میکرد و چند باری هم سکندری خورد و نزدیک بود به پایین پرت شود ، اما هرطور که بود ، توانست نیمه ی مسیر را طی کند.
تا ان موقع ، خورشید به سوی مرگ خویش شتافته بود و شب فرارسیده بود. و تنها روشنایی ای که میشد به غیر از روشنایی های خانه ی خان دید ، مشعل هایی بودند که از سوی بندر به روشنایی شب مشغول بودند. اما صرفا درون بندر نبودند ؛ لیکن در جهت بندر بودند و به نظر میرسید که به شیئی جدا از بندر وصل بودند و از بزرگتر شدن منطقه ی تحت روشنایی مشعل ها در هر لحظه ، میشد متوجه شد که شئ جدا از بندر ، هر ثانیه در حال نزدیک تر شدن به بندر هستند.
کمی که گذشت ، توانست متوجه شود که ان شئ در حال حرکت ، کشتی جنگی ای با توپ هایی در دو طرف کشتی است که پرچمی از یک صلیب به رنگ سبز لجنی در بالای ان برافراشته شده است.
ادوارد از فرط وحشت ، مانند میخ سرجایش میخکوب شد ؛ پرچمی که او بر فراز کشتی جنگی میدید ، پرچم ارالوئن بود ؛ دشمن خونین کزاریش که با کزاریش درگیر جنگی بلند مدت و طولانی شده بود.
از مردم ، چیز های زیادی درباره ی ارالوئنی ها شنیده بود ؛ اینکه تا بتوانند ، قتل عام راه می اندازند و اگر کسی هم زنده می ماند ، او را به بردگی و نوکری میگرفتند.
مرور این رفتار ها و اداب در ذهن پسرک پانزده ساله ، باعث خوف هرچه بیشتر او از ارالوئنی ها شد. پس قدم هایش را سریع تر کرد و در حالی که دیگ روی شانه هایش را گوشه ای میان سنگ های تپه پنهان میکرد ، به سرعت شروع کرد به دویدن.
هیچ در مسیر او نبود ؛ همه ، یا پشت سر او ، در اوایل راه پله بودند و یا جلوتر او ، به کلبه رسیده بودند. بنابراین ، توانست در حدود ده دقیقه به بالای تپه و کلبه ی خان ده برسد. تا ان لحظه ، کشتی های ارالوئنی تقریبا به ساحل رسیده بودند.
نفس های ادوارد تنگ شد ؛ حالا که کشتی ها به بندر نزدیک شده بودند و تقریبا به ان نیز رسیده بودند ، زمانش برای اگاه کردن دیگران از این موضوع ، تنگ تر شده بود.
هنگامی که به پایان راه پله رسید و از نزدیک ، کلبه ی بزرگ و چوبی خان والاتا را دید ، پس از مدتی طولانی ، نفسی عمیق با اندکی از ارامش کشید و در حالی که به سمت در ورودی کلبه میرفت ، فریاد زد :
-ارالوئنی ها! ارالوئنی ها!
مردان لاغر مردنی ای که به اصطلاح ، با ان نیزه های چوبی شان ، محافظ خانه ی خان بودند ، با شنیدن کلمه ای که ادوارد بر زبان می راند ، مانند بیدی که دچار طوفان شده بر خود لرزیدند ؛ انها ، تنها نام قراول را به خود اختصاص میدادند ، در واقع ، سیاه لشکری بودند که تنها احساس امنیت به روستا میبخشیدند و تنها کاری هم که میکردند ، گرفتن کیسه کیسه سکه های طلا به عنوان عوارض از مردم بود.
قراولان ، هر یک با وحشت به سویی دویدند. اما یکی از انها سراسیمه به داخل کلبه دوید ؛ مشخص بود که قصد دارد دیگران را از حضور ارالوئنی ها در ساحل کزاریش اگاه کند.
لحظاتی گذشت ، و هنگامی که صدای شادی و به هم کوبیدن لیوان های نوشیدنی درون کلبه، به شیون و فریاد های از روی وحشت تبدیل شد ، ادوارد اگاه شد که قراول ، خبر رسیدن ارالوکنی ها به ساحل را به ساکنین کلبه رسانده بود.
ادوارد سراسیمه از پایین تپه ، کشتی های ارالوئنی را نگاه کرد که به بندر رسیده بودند و لنگر انداخته بودند. و ان ، سیل زره پوشان مشعل به دستی بود که چه پیاده و چه سواره ، از عرشه ی کشتی ها به پایین میپریدند و هریک به سویی از روستا هجوم میبردند.
دهانش از شدت ترس خشک شده بود ؛ و علاوه بر او ، ده ها نفر دیگر نیز همین حس را داشتند ، درست مشابه او. همگی وحشت کرده و سراسیمه به سوی مقصدی نامشخص میدویدند ، به امید اینکه سربازان ارالوئنی دیر تر به انان برسند.
در بین ان همه هیاهو ، مردی چاق و پر از عضله های چربی ، پوشیده در لباسی از جنس چرم اصل از جمعیت جدا شد و به بالاترین نقطه در میان ان جمعیت رفت، درست روی یک تخته سنگ بزرگ.
-ای مردم! ازتون خواهش میکنم! یک جا جمع بشید تا با هم جلوی سربازان رو بگیریم.
از لحن صدایش مشخص بود که پیرمرد ، کسی جز خان روستا نیست ، کسی که مسئولیت گرداندن ده را به عهده گرفته بود.
اما مردم ، همگی بی توجه به سخنان نه چندان مورد کاربرد پیرمرد ، هر یک به گوشه ای دویدند. نه اینکه نخواهند گوش کنند ، انها فرصتی برای گوش کردن نداشتند....