مقدمه:
تکتک اعضای بدنش خواستنش را فریاد میزد،
او را میخواست برای همیشه، تا ابد
امّا امان از فاصلههایی که به پایان نمیرسید و قرار بر رسیدن هم نداشت.
چیزی در ذهنش پررنگ بود!
از او خاطرات خوبی به یاد داشت؟
نداشت، تمام خاطراتشان درد بود و درد... .
صدایی، با اقتدار به سمت مغزش یورش آورد.
کاش صداهای درون مغزش توان لال شدن را داشتند.
کسی نامش را به زیبایی صدا میزد.
صدای او بود، صدای اویی که زندگیاش در دستانش مچاله شده بود.
مغزش قهقهه زد و قلبش را تحقیر کرد و قلبش سوخت از هجوم، احساسهای خانه خراب کنش.
لبانش کمی از هم فاصله گرفت و کلمات از دهانش خارج شد:
"تا ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ
ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮد... .
ﻭ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﻴﺴﺘﯽ... .
ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﯼ قلبت ﺷﻠﻴﮏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ... . ﺗﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺏ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ شد!"
«افشین_یداللهی»
حوا:
عرق سردی را روی ستون فقرات نحیفش حس کرد.
تصویر مقابلش زیادی برایش آشنا بود.
خودش بود، با همان لبخند همیشگیاش، با لبخندی که سرشار از امید به آینده بود و چشمانی نورانی که از او میخواست، ادامه دهد.
دلش فریادی به وسعت تمام دلتنگیهایش خواست.
برای کلامی حرف زدن تمنا کرد، امّا با حس اینکه قدرت تلفظ هیچ چیز را ندارد، پیش خودش فکر کرد، که نکند لال شده است؟ نکند بدبختی دیگری به لحظات زندگیاش اضافه شده است؟
روی لبانش دستی کشید، لبان صورتی رنگش تکان نمیخوردند، میخواست کلمات پشت لبانش را از دهانش خارج کند و شاید هم جیغهای پشت سرهم بکشد.
امّا او فیالحال لبخندش غمگین بود و با نگرانی نگاهش میکرد، پس نگاه نورانیاش را کجا فرستاده بود؟
چشمان ترسیدهاش به پایین کشیده شد و در مقابلش آلبوم عکسشان را دید که ذرهذره در دستان پدرش میسوخت.
با وحشت خواست پا تند کند امّا حتیٰ پاهایش نیز تکان نمیخورد. به نفسنفس افتاد، مشتهایش را حواله سی*ن*ه ضریف و پردردش کرد، که به ناگهان با نفس تنگی از خواب پرید.
مبهم نگاهی به اطرافش انداخت، اتاق یاسی رنگش در تاریکی غرق بود، امّا نه به اندازهی تاریکی زندگیاش!
درد تمام جانش را در بر گرفت، تمام حسهای بد دُنیَوی به یک باره به مغز و قلبش هجوم آورد و اشکهای داغش صورت زیبایش را در بَر گرفت، صدای دردمندش را رها کرد. واهمهای از بیخواب شدن کسی نداشت.
بهمانند دیوانهای به یکباره ساکت شد.
چه کسی را میخواست بیخواب کند؟ به چه کسی میخواست پناه ببرد؟ به دیوارهای خانه؟ یا شاید هم به گلدانهای اطلسی مادرش و شاید هم به سجادهی پدرش!
با فکر به تمام نداشتههایش، به زندگی لذت بخشی که داشت و حال ویران شده بود و جلوی چشمانش به او زبان درازی میکرد، قهقهه دیوانهکنندهای زد!
و بعد اشکهایش بود که باز روی گونههای به قول مادرش، از جنس مخملش فرو میریخت، درست مثل زندگیاش که فرو ریخته بود... .
***
با بیحوصلگی به فضای سرسبز روبهرویش خیره و پاهایش را تکان میداد.
بالکن زیبایشان که پر بود از گلدانهای مادرش، مدتی بود بوی خوش همیشه را نداشت، حتی از نظرش فضای سبز مقابل بالکنشان که متعلق به پارک سر خیابانشان بود نیز دیگر آن جلوه همیشگی را نداشت.
با دستی که روی شانهاش قرار گرفت چرا ناخودآگاه بست. کسی جز نیکای مهربانش نمیتوانست باشد.
در دل خدا را شکر کرد که حداقل خدا فکر گرفتن نیکا به سرش نزده، چه ناشیانه فکر میکرد که خدا قصد دارد تمام دار و ندارش را به یکباره بگیرد.
هرچند که جز این بود.
چشمان بیفروغش چرخید و روی نیکا ثابت ماند.
و اما نیکا هربار با دیدن چشمان سبز رنگش، درد را در گوشهگوشه جسمش حس میکرد. حوا دیگر حوا نبود!
دختری که روبهرویش بود، فقط از نظر ظاهر به حوا شباهت داشت، البته اگر گودی زیر چشمان، لبهای ترک خورده، موهای چرب و ظاهر آشفتهاش را ندید میگرفت.