جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,747 بازدید, 160 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
از تعاریف مرجان به یاد داشتند که پسرخواهرش، مرد بانفوذی‌ است و اخلاق و رفتارش درست به‌مانند جهان‌آراها سرد و سخت بود.
قباد و نگین در آن ساعات تنها به یک چیز فکر می‌کردند، نکند حوا در دام کسی افتاده‌است که شباهت زیادی با عمویش فیروز دارد؟ فیروزی که زندگی را برای هرکس که در اطراف مرجان بود؛ زهر کرده‌بود و حال شاید نوبت دخترکِ مرجان بود، نکند باز همان داستان در حال تکرار شدن بود؟ قباد قبل از نگین موفق شد افکارش را پس بزند و جلو رفت:
ـ حواجان مشکلی پیش اومده؟
حوا با صدای قباد از جا پرید و ناخودآگاه دستش را از دست شاهو بیرون کشید، در مقابل قباد از این نزدیکی خجالت می‌کشید. هنوز کمر خم شده‌ی دایی قبادش را درون عمارت جهان‌آراها به‌یاد داشت.
ـ نه دایی، شاهو میگه برم یکمی استراحت کنم، اما شما که شاهد بودین من تازه به بیمارستان اومدم، کاری نکردم که خسته بشم.
افکار قباد از صمیمیت بیش از اندازه‌ی حوا در برابر آن مرد حسابی به‌هم ریخت. هنوز روابط حوا و شاهو برایش جا نیفتاده‌بود، اما به اجبار با مهربانی لبخندی زد و گفت:
ـ برو دایی‌جان، حضورت که کاری از پیش نمی‌بره.
حوا با لجبازی سری بالا انداخت:
ـ نه اصلاً حرفش رو نزنین، من می‌مونم.
شاهو عصبی چشم‌هایش را فشرد؛ این دختر زاده شده‌بود برای به تاراج بردن اعصاب نداشته‌اش. بازوی ظریفش بند دست‌های قدرتمندش شد و قلب قباد از این حس مالکیتی که برایش آشنا بود، تیر کشید. حوا نباید مرجانی دیگر میشد. باید به‌مانند مرجانی که زندگی و خانواده‌اش را رها کرد و شد محبوبه‌ای که از بند دست‌های فیروز پا به فرار گذاشته‌بود؛ می‌رفتند، اما نمی‌دانست این‌بار داستان کاملاً متفاوت رقم خورده‌بود و حوا نیز به وارث جهان‌آراها دل داده‌بود.
در مقابلش حوایی بود که سعی بر قانع کردن مرد جهان‌آراها، برای ماندن کنار دختردایی از خواهر نزدیک‌ترش می‌کرد. باز از ذهن قباد گذشت، چگونه کارشان به اینجا رسیده‌بود؟ دختر مرجان را چه به این مرد سخت‌گیر! ناخودآگاه زبان گشود:
ـ حوا می‌مونه خودم برمی‌گردونمش.
حال هر دو نگاهشان به‌سمت قباد کشیده‌ شد و شاهو ابرویی بالا انداخت، قدمی به‌سمت قباد برداشت که زمزمه‌ی آرام حوا درون گوشش نفوذ کرد:
ـ اگه بهش بی‌احترامی کنی، بهت قول میدم هرگز‌هرگز نبخشمت.
دندان‌های محکمش روی هم ساییده شد و دست‌های بزرگ و محکمش از فشار روانی بیش از اندازه‌اش مشت شد. قدم جلورفته‌اش را به عقب برداشت و درست مقابل حوا، چشم‌درچشم در فاصله کمی ایستاد و با صدای آرام و اما محکمش به‌مانند حوا زمزمه کرد:
ـ اینجا می‌مونی اما فقط تا بعدازظهر، بادیگاردها اینجا کنارت می‌مونن؛ حق پیچوندنشون رو نداری.
مکثی کرد و از گوشه‌ی چشم نگاهی به قباد انداخت و ادامه داد:
ـ درضمن به داییت بفهمون، نمی‌تونه برات تصمیم بگیره‌ دفعه‌ی بعدی به بخشیده شدن یا نشدنم از طرفت اصلاً فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین