جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,744 بازدید, 160 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
دست‌های شاهو موهای مشکی‌رنگش را نوازش کرد.
- اون‌روزی که مرگ امضا زد به صفحه‌ی آخر زندگیم، اون‌روز بترس و برو خیلی دور شو از اینجا، جوری که بعده من دست کسی بهت نرسه، وگرنه قول نمیدم روحم آرامش براشون بزاره.
تنش لرزید، مرگ؟ نه در ذهنش مرگ هم نمی‌توانست این مرد را از پا در بیاورد.
با چشم‌های ترسیده‌اش سرش را بلند کرد و پر وحشت گفت:
- از مرگ نگو.
لب‌های شاهو ذره‌ای فقط ذره‌ای کِش آمد، حوا بودنش را می‌خواست، چشم‌هایش وحشت را از نبودنش فریاد میزد و چه لذتی بیشتر از این برای شاهو.
- گفتم وقتی نیستم می‌تونی بترسی، الان که جلوت نشستم، وحشتت برام مثل ناسزائه.
لبخند روی لب‌های حوا پدید آمد، از شاهو فاصله گرفت و به خیابان سوت و کور مقابلش خیره شد، به ناگهان گفت:
- گشنمه، دلم سوخاری می‌خواد.
شاهو به‌ساعت نگاهی انداخت، سری تکان داد و گفت:
- به سبحان میگم برات تهیه کنه.
دست‌های حوا به سرعت روی دستش نشست.
- نه به سبحان نگو، خودمون بریم باهم بگیریم.
اخم‌های شاهو درهم تنید، این دختر چرا متوجه نمیشد که آنها نمی‌توانستند به‌مانند آدم‌های درون شهر زندگی کنند.
حوا قبل از مخالفتی از سمت شاهو ملتمسانه نگاهش کرد و با لحنی دل‌فریب زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم، این‌موقع شب باور کن کسی متوجه خرید سوخاری ما نمیشه.
شاهو کلافه کف دستش را مکرر روی صورتش کشید و بالاخره ماشین را روشن کرد، حوا ذوق‌زده به سرعت تلفن همراهش را از کیف بیرون کشید و آدرس مدنظرش را درون اپلیکیشن نِِشان زد، بعد از نشان دادن مسیر با انگشت اشاره‌اش، آدرس را دقیق برای شاهو بیان کرد و شاهو محو حرکت دست‌های حوا شد.
بعد از مسافت طولانی که شاهو به خیره ماندن حرکات حوا برای نشان دادن مسیر گذرانده‌بود، به مقصد رسیدند.
شاهو با دیدن فضای مقابلش اخم‌هایش به سرعت درهم شد.
فضای بیابان ماننده مقابلشان شامل ریسه‌ها و لامپ‌هایی بود که روی آلاجیق‌ها خودنمایی می‌کرد و زیر آلاچیق‌ها صندلی‌های پلاستیکی به رنگ قرمز قرار داشت.
حوا با ذوق دستش سمت در رفت که صدای قفل در، درون گوش‌هایش پیچید متعجب رو برگرداند و به شاهو و اخم‌های درهمش خیره شد.
- چرا در رو قفل کردی؟
شاهو عصبی با انگشت اشاره‌اش، مغازه مقابلشان را نشان داد و گفت:
- نگو که تو همچین جای کثیفی می‌خوای سوخاری بخوری.
- مشکلش چیه؟ این جمعیت رو نمی‌بینی؟
- این جمعیت به ما ربطی نداره، ما میریم، جایی دیگه سوخاری می‌خوری.
حوا عصبی و ناراحت رو برگرداند و با لحنی محکم گفت:
- از اینجا بریم دیگه لب به چیزی نمی‌زنم.
شاهو کلافه چشم بست، به‌راستی خدا، این دختر را برای تاوان تمام خطاهایش فرستاده‌بود.
صبرش گاهی تا سرَریز شدن نیز پیش می‌رفت و سعی بر مدیریت کردنش را داشت.
قفل در را زد و با لحن دستوری گفت:
- بشین بگیرم و برگردم.
بلافاصله بعد از پیاده شدنش، صدای باز و بسته شدن در را شنید، چشم‌هایش را عصبی فشرد، حوا با لبخندی، بی‌توجه به عصبی شدن شاهو به سرعت نزدیکَش شد.
دست بزرگ و تنومندش را در دست گرفت و جلوتر راه افتاد و او را نیز به دنبال خود کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
اما شاهو عصبی بود، نه از حوا بلکه فقط و فقط از خودش، درک نمی‌کرد چرا اینجا در حال خریدِ سوخاری است. بی‌شَک اگر کسی از نزدیکانش در این موقعیت مشاهده‌اش می‌کرد، تمام معادلاتشان در مورد شاهو جهان‌آرا به کل بَرهم می‌ریخت.
در این فاصله‌ای که درون افکارش غرق بود، حوا میزی را انتخاب کرد و نشست. شاهو با نشستن حوا، سری تکان داد و به‌سمت فروشنده رفت که سفارششان را ثبت کند، تا هر چه زودتر از اینجا بروند.
مرد فروشنده با سؤال‌های بی‌سر و تهش در مورد سُس‌های انتخابیشان، بیشتر عصبی‌اش کرد. به‌ناگاه با دست روی میز مقابل فروشنده کوبید و کمی خم شد، با لحنی محکم زمزمه کرد:
- هر سُسی می‌خوای روش بریز، فقط سرعتت رو بالا ببر و سفارش‌ها رو برام بیار.
فروشنده متعجب و ترسیده قدمی عقب رفت و سری تکان داد.
با صدای زنگ تلفن همراهش، چشم‌هایش را عصبی بست، این موقع شب چه کسی مزاحمش شده‌بود؟
تلفن را از جیب شلوارش بیرون کشید، با دیدن شماره‌ی سبحان، گزینه‌ی اتصال را زد و منتظر جمله سبحان ماند.
- سلام آقا یه مشکلی پیش اومده.
- می‌شنوم سبحان.
سبحان مکثی کرد و سپس به حرف آمد:
- دختر دایی حواخانم!
- خب؟!
- مثل اینکه یه مشکلی براش پیش اومده، امروز داخل یه مهمونی تعداد زیادی قرص مصرف کرده و کارش به بیمارستان کشیده شده!
نفس‌هایش را عمیق بیرون فرستاد، این مشکل را کجای دلش باید می‌گذاشت؟
عصبی رو برگرداند و دستی پشت گردنش کشید، چشم‌هایش را گرداند و به‌ناگاه با دیدن صحنه‌ی مقابلش در کسری از ثانیه‌ حس کرد، خون با سرعت بیشتری در رگ‌هایش پمپاژ می‌کند، نفس‌هایش بالا نیامد و بیرون زدن رگ‌های دست‌هایش را به‌خوبی حس کرد!
درست می‌دید؟ دو مرد مقابل حوا ایستاده‌بودند و با حرکت‌های زشتی، سعی بر آزار دادنش داشتند.
بی‌توجه به صدای سبحان از پشت خط، تماس را قطع کرد و به‌مانند حیوانی درنده، غرش کرد.
قدم‌های بلندش کم‌کم تبدیل به دویدن شد و در لحظات آخر، لحن چندش مرد را رو به حوا شنید:
- پا بده خوشگل‌خانم!
جمله‌اش به پایان نرسیده‌بود که مشت محکمش از پشت به گردن مرد اصابت کرد و خرد شدن گردنش را به خوبی احساس کرد. ضربه‌های بعدی‌اش را خودش نیز نمی‌فهمید، انگار زمان برایش به‌سرعت می‌گذشت و برای له کردنشان، زمان کمی را در اختیار داشت.
فریاد و التماس‌های حوا را می‌شنید، اما نمی‌توانست کوتاه بیاید، مشت‌هایش یکی پس از دیگری اصابت می‌کرد و جمعیت زیادی اطرافشان جمع شده‌بودند، در اوج عصبانیتش جمله‌ی زنی را شنید.
- خانمش حالش بد شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
دست مشت‌شده‌اش باز شد، به‌سرعت نگاه گرداند و چشمش به جسم ناتوان حوا در کنار زنی افتاد. بی‌توجه به جمعیت جمع شده از میان آن همهمه وحشتناک گذشت و به حوا نزدیک شد، دستش را دور کمر باریک حوا پیچید و سعی کرد جسم بی‌جانش را هدایت کند. جسم در خون غرق‌شده‌ی دو مرد برایش حس پیروزی داشت، همهمه هنوز بالا بود و بی‌تفاوت از کنار جمعیت گذشت، درب ماشین را گشود و حوا را به‌مانند نوزادی روی صندلی نشاند و بعد از بستن درب، خود نیز سوار شد.
پا روی گاز فشرد و باز لعنتی دیگر به این شب شوم فرستاد؛ نگاهی به حوا انداخت، سکوتش حالش را آشوب می‌کرد.
دست دراز کرد، از داشبورد ماشین شیشه آبی بیرون کشید و مقابلش گرفت، حوا بعد از مکثی طولانی، بالاخره بطری را در دست‌های لرزانش گرفت و هم‌زمان صدای آرام و لرزانش به گوش شاهو رسید.
- چرا ما نمی‌تونیم یک‌بار، فقط یک‌بار رَوَند زندگیمون عادی پیش بره.
شاهو عصبی دستی روی صورتش کشید و با تحکم و صدایی که از شدت خشم دو رگه شده‌بود، گفت:
- تو باید این موضوع رو قبول کنی، ما نمی‌تونیم مثل اون آدم‌های لعنتی که بیرون این ماشین می‌بینی زندگی کنیم.
- چرا باید قبول کنم؟!
نگاه شاهو که پُر بود از خشم و بی‌حوصلگی در چشم‌های حوا خیره شد.
- چون مجبوری.
پوزخندی روی لب‌های حوا نشست و احوالات شاهو را بیشتر بَرهم زد.
- آره یادم نبود آدم‌های اطرافت، محکوم به اجبار از سمت تو هستن.
شاهو از لحن پر کنایه‌اش این‌بار نتوانست خودش را کنترل کند و دست‌های مشت‌شده‌اش به فرمان کوبیده شد و فریادش حوا را از جا پراند:
- درد تو چیه لعنتی، کتک زدن اون حروم‌زاده‌ها؟ دردت چیه، چرا مدام سعی داری من رو به‌هم بریزی؟!
- درد من اینکه ما از هم دوریم، دنیامون دوره من و تو تا ابد امکان نداره ما بشیم!
مشت‌های سنگینش این‌بار به داشبورد به فرمان به جای‌جای ماشین اصابت می‌کرد و سرعت ماشین هر لحظه بالاتر می‌رفت و فریادش باعث جاری شدن اشک‌های حوا شد.
- بسه، بسه خدا لعنت کنه من رو، خدا لعنت کنه نیش حرف‌های تو رو، به جهنم که ما نمی‌شیم، چی پیش خودت فکر کردی؟ گفتی پاش لغزیده این وسط یه اولتیماتومی بدم، آره؟ احمقی دختر خیلی احمقی، گذشتن برای من به راحتی یه بشکنه، فهمیدی؟
حوا وحشت‌زده دست‌هایش را جلو برد و همراه با اشک‌های روان‌شده روی صورتش از ضرب جملاتِ شاهو، سعی کرد دست شاهو را در دست بگیرد و بالاخره موفق شد. سریع دست تنومند شاهو را به لب‌هایش رساند و لرزان شروع به بوسه زدن روی دست‌ قرمزشده‌ی شاهو کرد و شاهو دنیا برایش متوقف شد، کوبش قلبش آرام گرفت، انگار انرژی غیر قابل وصفی از تعریق دست‌هایش به جانش سرایت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
فرمان را به‌سمت راست هدایت کرد و روی ترمز کوبید‌‌. خسته بود از تمام اتفاقات اخیر زندگی‌اش، دستش هنوز در بند دست‌های یخ‌زده‌ی حوا بود. به آرامی دستش را از دست‌های او جدا کرد و دستی روی صورتش کشید، سعی کرد چشم‌هایش را سمت حوا نگرداند، این‌بار نمی‌خواست باز به‌سمتش برود، برای امشب کافی بود.
در ذهنش چراغی روشن شد و به یاد آورد دختردایی حوا نیز یکی از خبرهای شومی است که در آینده به گوش حوا می‌رسید. عصبی تلفن همراهش را بیرون کشید و شماره سبحان را گرفت. صدای نفس‌های بلند حوا که از روی بغض گلویش بود روی مغزش خش می‌کشید، بعد از ثانیه‌ای صدای گیج از خواب سبحان به گوشش رسید‌‌:
ـ سلام آقا، جانم؟
ـ سبحان لوکیشن می‌فرستم، خودت رو سریع برسون، باید حوا رو به عمارت ببری.
نگاه متعجب حوا را هم‌زمان با صدای متعجب سبحان حس کرد.
ـ چشم آقا!
تماس را قطع کرد، خم شد و از داشبورد ماشین پاکت سیگارش را بیرون کشید، بعد از بیرون کشیدن یک نخ سیگار از درون پاکت از ماشین پایین رفت و فاصله گرفت. هم‌زمان با دود کردن سیگار مدام دست‌ یخ‌زده‌اش را درون موهایش هجوم می‌برد.
حوا از درون ماشین شاهد آشوب بودن حال شاهو بود و حوا نیز خسته بود و توانی برای پیش‌قدم شدن نداشت، حتیٰ شاید در دل منتظر سبحان بود تا بیاید و از این شب شوم و اتفاق‌هایش دور شود؛ اما شاهو از ته قلب ماندن حوا را در کنارش می‌خواست، اما اگر می‌ماند و باز با حرف‌هایش دلش را می‌شکست چه؟ می‌ترسید از خودش، از رفتارهایش، حتیٰ از سبک زندگی‌اش، که داشت او را از خود دور می‌کرد.
بعد از دقایق خفقان‌گیری بالاخره ماشین سبحان کنار ماشینشان روی ترمز کوبید.
سبحان متعجب از ماشین پایین آمد و شاهدِ حال بدِ حوا و شاهو شد، حوا در سکوت درب ماشین را گشود و بیرون آمد. چشم شاهو روی هیکل ظریفش ماند و نمی‌خواست فرصت دیدنش را از دست بدهد، اما حوا انگار برای رفتن عجله داشت به‌سرعت سمت ماشین سبحان قدم برداشت و درون ماشین نشست.
سبحان آب دهانش را پر وحشت قورت داد و به شاهو نزدیک شد.
ـ آقا شما نمیاین؟
شاهو خیره به حوایی که زیادی برای رفتن عجله داشت، زمزمه کرد:
ـ نه.
ـ حواخانم رو به عمارت بزرگ ببرم؟!
ـ نه، عمارت خاتون ببرش.
سبحان این‌بار از تعجب نمی‌توانست کلمات درون دهانش را پیدا کند؛ عمارت خاتون؟
سوال بعدی را محتاط‌تر پرسید:
ـ حوا خانم از قضیه دخترداییشون... .
شاهو فرصتی نداد و زمزمه کرد:
ـ نه فعلاً نباید چیزی متوجه بشه.
سبحان سؤالاتش به پایان رسید و بالاخره گفت:
ـ پس با اجازتون ما می‌ریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
اما این‌بار دلش می‌خواست سبحان باز بگوید، برعکس تمام دفعات، وقتش را با سؤالات مسخره‌اش بگیرد، تا او بیشتر به حوایی که درون ماشین سفیدرنگ سبحان سر به شیشه چسبانده‌بود نگاه کند.
در آخر دل کند و سری تکان داد، سبحان کمی به نشانه‌ی احترام خم شد و سمت ماشین قدم برداشت، ثانیه‌ای بعد ماشین سفیدرنگ سبحان درون خیابان به نقطه‌ای کوچک تبدیل شد و در نهایت شاهو خودش را آزاد کرد، لگدهای محکمش به ماشینش برخورد کرد و فریاد خشمگین و درنده‌اش به آسمان برخاست:
ـ لعنت بهت شاهو، لعنت به خودت و زندگی لعنتی‌تر از خودت.
احساس می‌کرد مغزش در حال انفجار است، آخ اگر کسی او را در این حال می‌دید.
اصلاً آخرین بار کی از شاهوخان به این اندازه فاصله گرفته‌بود؟ متوجه نشده‌بود کی این چنین محتاج دختری شده، قلبش دقیقاَ در چه زمانی گرم شده‌بود؟ شاید همه‌چیز از همان کیش و آن سفر کاری لعنتی شروع شده‌بود، شاید ضربه‌ای که به جسم و روح آن دختر زده‌بود را داشت قبل از هرچیزی به قلبش میزد.
چشم‌هایش را از هجوم افکار درون سرش کمی بست و بالاخره قدمی عقب رفت و رو برگرداند، سمت درب ماشین رفت، درون ماشین نشست و بعد از بستن درب، پایش را روی پدال فشرد و جیغ لاستیک‌های مدرن ماشینش به آسمان برخاست.

***

با کوفتگی بدنش چشم گشود، کمی مبهم نگاهی به اطرافش انداخت و به یاد آورد دیشب همراه با سبحان به عمارتی جدید آمده‌بودند، عمارتی که این‌بار مدرن و مرتب نبود، بلکه قدیمی و کاملاً به‌هم ریخته‌بود.
اما چه اهمیتی داشت که به کجا آمده‌ است؟
در هر صورت هرکجا که باشد، مهمانی بیش نبود ‌و بعد از مدتی باز کوچ می‌کرد. پوزخندی روی لب‌هایش نشست و از روی تخت چوبی طلایی‌رنگ که صدای بد پایه‌هایش روی مغزش بود، برخاست.
قدمی برداشت و چیزی درون ذهنش به ناگهان پر رنگ شد، قدم‌هایش لرزید، شاهو دیشب کجا رفته‌بود؟ برگشته بود کنار همان زن؟ لب‌هایش از بغضی سخت لرزید، کاش دیشب و تمام اتفاقاتش را فراموش کند.
به قدم‌هایش سرعت بخشید و از اتاق بیرون زد، بی‌اهمیت به عمارت بزرگ و نامرتب مقابلش، سرکی کشید تا سبحان را پیدا کند، اما خبری از کسی نبود. با دقت عمارت را زیر و رو کرد.
بعد از نیافتن کسی، لبخند عمیقی روی لب‌هایش پدیدار شد، چه اشکالی داشت ساعتی را از این عمارت بیرون بزند؟
چشم‌هایش برقی زد و به‌سرعت سمت اتاقی که دیشب را در آن گذرانده‌بود، قدم برداشت و بعد از پوشیدن مانتو و شالش و برداشتن کیف دستی‌اش با قدم‌های بلندش عمارت جدید را پشت سر گذاشت.
از کوچه عمارت گذشت. با کمی نگاه کردن، متوجه شد کدام منطقه از تهران است. کمی پیاده‌روی کرد و بالاخره به خیابانی رسید، دستی بلند کرد و بعد از ایستادن تاکسی زردرنگی سوار شد. به‌مانند موجودی فضایی خیابان‌ها را با چشم‌هایش می‌بلعیید، بالاخره بعد از مدتی موفق شده‌بود به تنهایی از عمارت‌های جهان‌آراها پا بیرون بگذارد.
بعد از دقیقه‌ای صدای راننده را شنید:
ـ خانم آدرس دقیق رو بهم نگفتید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
کمی فکر کرد و در تصمیمی آنی آدرس خانه‌ی دایی قبادش را داد، نمی‌خواست به آخرین دیدارش با قباد فکر کند، فقط دلتنگشان بود، بیشتر از همه دلتنگ آن نیکای بی‌معرفت... . آهی کشید و به دوران خوشِ گذشته‌اش فکر کرد، باز هم افکار درون مغزش آشوب شد، نگران نیکا بود و رابطه‌ی خطرناکش! نفس کلافه‌ای کشید و به ناگهان به یاد تلفن همراهش افتاد، به سرعت تلفن را از کیف دستی‌اش بیرون کشید و با فشردن گزینه‌ای روی صفحه، تلفن همراهش را خاموش کرد.
حوصله هیچ‌ک.س را نداشت، فقط ساعاتی را بیرون از عمارت می‌گذراند و امیدوار بود غیبت امروزش را کسی متوجه نشود. با ایستادن ماشین به خود آمد و بعد از تسویه‌حساب از ماشین پایین رفت، اما پیاده شدنش همانا و بیرون زدن قبادِِ وحشت‌زده از درون خانه نیز همانا... .


و اما در همان ساعات، سبحان با وحشت کل عمارت را زیر پا گذاشته و در آخر قبول کرده‌بود که بدبختی بر سرش آوار شده‌است.
حال چطور برای شاهوخان نبود حوا را توضیح می‌داد؟ عصبی دستی درون موهایش کشید که با شنیدن باز شدن درب عمارت و صدای ماشینی، به امید برگشتن حوا پا تند کرد، اما ماشین شاهوخان بود که به‌مانند تیری درون چشم‌هایش اصابت کرد، دست‌هایش لرزید، چه باید می‌گفت؟ دقایقی طول کشید و بعد درب سالن باز شد و کاش سبحان راه فراری داشت. شاهو با اخم‌های درهمش وارد سالن شد و صدای قدم برداشتنش ناقوس مرگ بود درون گوش‌های سبحان، درست مقابل سبحان ایستاد و عصبی زمزمه کرد:
ـ سریع حوا رو صدا بزن، برمی‌گردیم عمارت.
سبحان آب دهانش را قورت داد و دست‌هایش را برهم گره زد.
شاهو نگاهی به سر تا پایش انداخت و چیزی درون سی*ن*ه‌اش فرو ریخت، قدمی جلو رفت و عصبی با صدای بمی گفت:
ـ چه مرگته سبحان؟
سبحان به یک‌باره خودش را با کلمات پشت سرهمش آزاد کرد:
ـ آقا من داخل حیاط پشتی با تلفن صحبت می‌کردم، قسم می‌خورم به ده دقیقه نرسید که اومدم تو و دیدم حواخانم... .
دست شاهو به نشانه سکوت بالا آمد و چشم‌هایش را فشرد، لعنت به این همه اتفاق که پشت سرهم بر سرش آوار میشد، سبحان را گذاشته‌بود مواظبش باشد و حالا چه می‌گفت؟ به ناگهان دستِ بالا آمده‌اش، مشت شد و روی صورت سبحان فرود آمد.
فریاد کشید و ستون‌های عمارت را لرزاند:
ـ منِ عوضی چرا تو رو بالای سرش گذاشتم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
مشت بعدی را محکم‌تر زد، سبحان تعادلش را از دست داد و روی سرامیک‌های سرد عمارت افتاد. از وحشت رفتن حوا، قدرتش زیادتر از حد معمول شده‌بود و سبحان درد می‌کشید و صدایش در نمی‌آمد. امانت‌داری نکرده‌بود، بیشتر از این‌ها حقش بود.
دقایقی گذشت و بالاخره شاهو عقب کشید، درمانده دستی که به خون سبحان مزین شده‌بود را عصبی درون موهایش برد و موهای فلک‌زده‌اش را چنگ زد. دور خودش چرخی زد، کجا رفته‌بود آن خیره‌سَر؟ سبحان با سری پایین افتاده، بی‌رمق ایستاد و شاهو با صدایی که از اعصبانیت می‌لرزید گفت:
ـ بیارش پیشم سبحان، باید بیاریش.
سبحان خجالت‌زده زمزمه کرد:
ـ چشم آقا.
قدمی نزدیک‌تر شد و با لحنی که تا به حال کسی از او نشنیده‌بود و سبحان را زیادی متعجب‌زده می‌کرد، زمزمه کرد:
ـ قول بده بیاریش، قول بده به یک ساعت نکشیده کنارم باشه.
سبحان از درماندگی آقایش در مقابل زنی، تنش لرزید. مرد مقابلش هیچ شباهتی به شاهو جهان‌آرا نداشت و به‌ راستی که حوا او را از نو متولد کرده‌بود.
ـ میارمش آقا، به ساعت نکشیده کنارتونه.
عقب‌گرد کرد و به‌سمت درب سالن رفت تا هرچه زودتر آن دختر را به مردی که این‌گونه از نبودنش عاجز مانده‌بود برگرداند. در این دنیا تنها شاهوخان می‌توانست آن دختر را داشته باشد.
هنوز از سالن بیرون نزده‌بود که زنگ تلفن همراهش به گوشش رسید، سریع تلفن را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و با دیدن شماره‌ی یکی از زیر دستانش جواب داد و بعد از شنیدن جملاتِ مرد پشت خط، با لبخند عقب‌گرد کرد.
شاهو در همان ثانیه اول با صدای زنگ تلفن همراه سبحان گوش تیز کرده‌بود، سبحان با شادی جلو رفت و زمزمه کرد:
ـ آقا یکی از بچه‌هایی که قرار بود بیمارستانی که دختردایی حوا خانوم بستری بودن نگهبانی بده تماس گرفت، گفت حوا خانم وارد بیمارستان شده.
شاهو دیگر منتظر کلمات بعدی نماند و با عجله از کنار سبحان گذشت. از عمارت بیرون زد و درون ماشین غول‌پیکرش نشست تا هرچه زودتر به آن بیمارستان برسد. نگران بود، حوا نباید به این زودی، حالِ بد دختردایی نزدیک‌تر از خواهرش را می‌فهمید. مشتی به فرمان کوبید و سرعت ماشین را بالاتر برد. دقایقی بعد روبه‌روی بیمارستان روی ترمز کوبید و بی‌توجه به اخطار نگهبان، چند تراول درون دستش چپاند و با قدم‌های بلندش وارد بیمارستان شد. با دیدن نوچه‌هایش اشاره‌ای کرد و آن‌ها گوش‌به‌فرمان به‌سمتش آمدند.
ـ بدون توضیح دادن بگین این دختره کجا بستریه؟
مرد ترسیده از حضور مستقیم شاهوخان زمزمه کرد:
ـ والا آقا دختره امروز به کما رفته، طبقه‌ی سوم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
دیگر نمی‌شنید، آخ از احوالات حوا! آن دختر جوان به کما رفته‌بود؟ پس چرا بی‌خبر بود؟ لعنت بر سبحان سر‌به‌هوا بودن‌هایش. باید زمانی که حوا متوجه موضوع شده‌بود، کنارش می‌بود. لعنت بعدی را بر جان خودش فرستاد و بی‌توجه به توضیحات اضافه مرد از کنارش گذشت و وارد سالن بیمارستان شد. با دیدن آسانسور به‌سمتش پا تند کرد و سوار شد. گزینه مدنظر را فشرد و ثانیه‌ای بعد درون راهروی طویل قدم برداشت، اما درست در همان لحظه به ناگهان صدای شیون زنی را شنید و قلبش با سرعت بیشتری زد. این صدا متعلق به حوا بود!
اختیارش را از دست داد و این‌بار شاهو بودنش را فراموش کرد. به‌مانند دیوانه‌ای که اختیار از کف داده، دوید و از پیج سالن گذشت. دید قامت نحیف آن دردانه‌‌ای که درون آغوش دایی‌قبادش بی‌قراری می‌کرد و با شیون می‌گفت:
ـ چرا بهم نگفتید؟ اون خواهرمه، عزیزِجونمه، آخ دایی من بمیرم و نبینم تن بی‌جونش روی تخت بیمارستان افتاده.
قبل از حوا قباد چشم‌هایش به شاهویی افتاد که از نگرانی، چشم‌های سرد و سختش دودو میزد و ثانیه‌ای بعد در کمال تعجب، قباد با اشاره دستش به شاهو فهماند که جلو برود! شاهو با چند قدم خودش را به پشت سر حوا رساند و قباد با قامت خمیده‌اش حوا را کمی به عقب هدایت کرد و حال حوا از پشت درون آغوش شاهو قرار گرفته‌بود. حوا به ناگهان سکوت کرد و نفسش حبس شد.
دخترکش، حضورش را فهمیده‌بود! مگر در این جهان هستی به‌جز آغوش شاهو، چه آغوشی می‌توانست این چنین برایش سرشار از آرامش باشد؟ پر بغض چرخید و حال صورتشان مقابل هم قرار گرفت. با دیدن شاهو گریه‌اش اوج گرفت و صورتش را درون سی*ن*ه‌ی شاهو پنهان کرد و قباد عقب‌گرد کرد و از سالن خارج شد تا نباشد و نبیند امانت محبوبه عاشق شده‌است، آن هم چه عاشق شدنی!
شاهو عصبی صورت حوا را با دست‌هایش قاب گرفت و پر اخم زمزمه کرد:
ـ این گریه کردن‌هات چه کمکی به حال اون دختر می‌کنه؟
حوا با هق‌هق و صدای لرزانش گفت:
ـ خوب میشه؟ تو اگه بگی خوب میشه، باور می‌کنم... به‌خدا که بی‌چون‌وچرا حرفت رو باور می‌کنم!
قلب شاهو از این همه درد دخترکش ترک برداشت! آنقدر وحشت‌زده بود برای از دست دادن آن دختر که محتاج تأیید خوب شدن حالش از طرف او بود.
سعی کرد کمی لبخند برایش خرج کند. مگر چه اشکال داشت بعد از سالیانِ سال برای دختری چیزی خرج کند؟ آن دختر هرکسی که نبود، حوا بود! تنها کمی تلاش کرد و نتیجه لبخندش شد، کج شدن لب‌هایش و با صدای محکم و قاطعش گفت:
ـ بهت قول میدم خوب بشه.
حوا با حالی آشوب و صدای لرزانش گفت:
ـ چرا این‌کار رو کرده؟ چرا به ما فکر نکرده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
انگشت اشاره‌ی شاهو روی لب‌های نحیف و لرزانش نشست، آرام و پر اطمینان گفت:
ـ می‌فهمم، خیلی زود دلیلش رو برات پیدا می‌کنم! هرچیزی که تو بخوای رو من خیلی زود برات فراهم می‌کنم. فقط حالت خوب باشه، چشم‌هات نباید غمگین باشه، وقتی من مردم... .
حوا اجازه‌ی کامل شدن جمله‌اش را نداد و دست‌های یخ‌زده‌اش را روی لب‌های شاهو فشرد و وحشت‌زده سرش را پشت سرهم به چپ و راست تکان داد:
ـ نه‌نه، توروخدا من گنجایش این حرف رو از سمت تو ندارم.
لبخند مبهم شاهو زیر دست‌های یخ‌زده‌ی حوا پنهان ماند و ثانیه‌ای بعد، بوسه‌ای روی دست‌های لرزانش نهاد و دست‌های یخ‌زده‌ی حوا آتش گرفت و سوخت.
ـ حواجان!
هر دو از جا پریدند، حوا رو برگرداند و نگین متعجب تماشایشان می‌کرد. اسم حوا را از فرط تعجب صدا زده‌بود. نگین مبهوت خیره به سرتا پای شاهو ماند! چهره‌اش برایش آشنا بود، شک نداشت جایی دیده‌بودش!
حوا خودش را کمی جمع کرد و نگران قدمی به نگین نزدیک شد و زمزمه کرد:
ـ چیزی شده زن‌دایی؟
نگین پژمرده‌ی این روزها، سری تکان داد و بی‌حرف روی صندلی نشست، ترجیح داد به آشنا بودن این مرد فکر نکند. اصلاً این مرد که بود؟ در افکارش غرق بود که صدای آرام آن مرد را شنید:
ـ چرا از عمارت بی اجازه بیرون زدی؟
حال نگین متوجه شد این مرد کیست! همانی که دختر محبوبه را از آن‌ها دور کرده‌بود.
همانی که قباد بعد از برگشتنش از عمارتش، کمر خم کرده‌بود. زیر چشمی نگاهی انداخت و با جمله‌ی حوا حس کرد از بلندایی سقوط کرده‌است.
ـ لطفاً شاهو! الان نه توان بحث کردن رو دارم، نه حوصلش رو.
نگین مات‌مانده رو برگرداند و باز خیره چهره‌ی مرد مقتدر مقابل حوا شد! دست‌هایش شروع به لرزیدن کردند. دستش را بند دیوار کرد تا بلند شود، اما با تَنش‌های اخیر حتیٰ نای واکنش نشان دادن هم نداشت. پس درست فکر کرده‌بود؛ این مرد آشنا بود، زیادی هم آشنا! به سختی از جا برخواست و با قدم‌های بی‌رمقش از سالن بیمارستان بیرون زد. قباد کجا بود؟ باید حوا را می‌بردند! اصلاً خودشان نیز باید می‌رفتند... به یاد نیکا افتاد، حتیٰ نمی‌توانستند با این اوضاع بروند!
قباد کجا بود؟ پر استرس سرش را گرداند و چشم چرخاند، بالاخره گوشه‌ای از محیط بیمارستان، چشمش به قباد مظلومش افتاد که تنها روی نیمکتی چنبره زده‌بود. به‌سمتش قدم برداشت و ناتوان خودش را روی نیمکت انداخت. قباد سر بلند کرد و با دیدن حال بدش، وحشت‌زده به‌سمتش کشیده‌ شد.
ـ چی‌شده نگین‌جان؟ چرا این‌جوری شدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
نگین درمانده، گردن خم کرد و درون چشم‌های قباد خیره شد و زمزمه کرد:
ـ تو می‌دونستی؟
قباد مبهم نگاهش کرد.
ـ چی رو می‌دونستم؟
نگین انرژی کم آورد و بالأخره بغضش شکست و ناله‌وار زمزمه کرد:
ـ معلومه که می‌دونستی، این چه مصیبتی بود قباد؟!
قباد که کلافه شده‌بود و متوجه منظور نگین نمیشد، دست‌های یخ‌زده‌ی نگین را در دست گرفت و گفت:
ـ چی میگی نگین؟ یه‌جوری حرف بزن من هم متوجه بشم.
نگین این‌بار صدایش کمی بالاتر رفت:
ـ متوجه بشی؟! تو خیلی وقته متوجه شدی، دلیل حال بدت هم همین بود. تو خیلی زودتر متوجه اون مردی که کنار حوا ایستاده، شده‌بودی.
در صدم ثانیه حالت چشم‌های قباد نیز کدر شد. آری او نیز بعد از تحقیقاتش متوجه شده‌بود، اما نگین چطور فقط با دیدنش شناخته‌بودش؟
ـ تو چطور متوجه شدی؟!
ـ دیده‌بودمش!
قباد متعجب به‌سمتش متمایل شد.
ـ کجا؟
نگین ماتم‌زده طوری که انگار به راستی در گذشته غرق شده‌است، به آرامی زمزمه کرد:
ـ با محبوبه رفتیم تو یکی از فروشگاه‌های پر رفت‌وآمد، بهم نگفته‌بود برای چه کاری میریم؛ درست وقتی به‌ فروشگاه رسیدیم، برام توضیح داد که شاهو پیداش کرده و خواسته ببینتش. مجبور شده‌بودن برای سرنخ گم کردن، توی همون فروشگاه هم رو ببینن. من عقب ایستادم و محبوبه رفت، من دیدمش قباد، این همون شاهوئه همون!
به هق‌هق افتاد و قباد نیز دلش بدجور شور میزد، نگین به یک‌باره سکوت کرد و وحشت‌زده با صدای لرزانی گفت:
ـ اگه شاهو بفهمه حوا دختر مرجان خدا بیامرزه، یا اگه حوا بفهمه مادرش محبوبه، در اصل مرجان بوده چی؟ قباد من طاقت دردسر ندارم، من دلم همون زندگی پر آرامش رو می‌خواد. مطمئنم اون فیروز از خدا بی‌خبر، پیدامون می‌کنه و وقتی بفهمه دیگه مرجانی وجود نداره، زندگیمون رو به آتیش می‌کشه.
قباد نیز همان زندگی پر از آرامش را می‌خواست و حال باید چه خاکی بر سرش می‌ریخت؟ محبوبه خواهر واقعی‌اش نبود، اما در تمام آن سال‌ها از هر خواهر واقعی، برایش خواهرتر شده‌بود. حال با دردسری که در اطراف دختر محبوبه می‌چرخید چه می‌کرد؟ چگونه باید می‌گفت فاصله بگیر که خانواده‌ی جهان‌آرا، تنها برایشان دردسر ساختند و بس... آخ از حقیقتی که آشوب به پا می‌کرد. چه کسی می‌توانست این‌بار از حوای مرجان در برابر شاهویی که شباهت زیادی به فیروز و زورگویی‌هایش داشت، محافظت کند؟
به ناگهان با صدای حوایی که در حال جر و بحث با شاهو بود، هر دو سر برگرداندند.
ـ دستم رو ول کن شاهو، من نمی‌تونم تو این موقعیت تنهاشون بذارم.
شاهو عصبی مقابلش ایستاد و دندان روی هم سایید.
ـ رو حرف من حرف نزن حوا، به اندازه کافی از کار صبحت عصبی هستم. حال و روز خودت رو دیدی؟ تو همین چند ساعت زیر چشم‌هات گود افتاده، رنگ پوستت از زردی بیداد می‌کنه.
نگین و قباد با جمله شاهو به یک‌دیگر خیره شدند، نکند به راستی نوه‌ی جهان‌آراها عاشق شده باشد؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین