جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,931 بازدید, 140 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
150
1,266
مدال‌ها
2
- دیگه گریه نکن، با گریه کردنت روانم رو بهم میریزی و باز اون خوی وحشیم رو بیدار می‌کنی.
میان گریه به خنده افتاد، خیره در چشم‌های هم ماندند و فاصله صورتشان کم و کمتر میشد که صدای تلفن همراه شاهو، تکانشان داد.
شاهو عصبی چیزی زیرزبانش زمزمه کرد که مطمئناً شخص پشت خط را مورد عنایت قرار می‌داد.
فاصله گرفت، سمت تلفن همراهش رفت و جواب داد:
- سبحان نگاهی به ساعت انداختی؟
سبحان چیزی پشت خط گفت که اخم‌های شاهو به طرز بدی درهم شد و با لحنی محکم گفت:
- میام پایین.
حوا با کنجکاوی خیره‌اش ماند، شاهو تلفن همراهش را درون جیب شلوارش جا داد و نگاهی به حوا انداخت.
- میرم پایین یه کاری پیش اومده، تو همین‌جا بمون.
بدون توضیح اضافه‌ای از کنارش گذشت و بیرون رفت.
حوا متعجب شانه‌ای بالا انداخت به‌سمت تخت رفت و با دیدن کیک، باری دیگر لبخند روی لبانش پدید آمد.
روی تخت نشست و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید، صفحه را روشن کرد و با دیدن پیامکی از سمت ارسلان، به سرعت قفل صفحه را زد و وارد پیامک شد.
- با قباد صحبت کردم، از دستت شاکیه، اما پیگیرته، میخواد برگردونتت خونه، میگه این‌بار حوا پیش من و نگین میمونه.
دست‌هایش یخ بست، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند کمی فکر کرد و ناخودآگاه با حالی آشوب تایپ کرد.
- الان وقتش نیست.
بعد از ارسال، تلفن همراهش را در دست فشرد. رفتن از کنار شاهو را دیگر نمی‌خواست، لبخند پُربغضی زد.
باید تمام افکار منفی‌اش را کنار میزد، تلفن همراهش درون دستانش لرزید و حدس زد ارسلان جواب پیامکش را داده.
باری دیگر صفحه را باز کرد و با دیدن پیامکی از شماره‌ای ناشناس، دست‌هایش لرزید، دیگر از شماره‌های بی‌نام و نشان وحشت داشت، روی پیامک زد و جمله را خواند.
- نمی‌خوای بری پایین و از مهمون شاهوخان پذیرایی کنی؟!
ضربان قلبش اوج گرفت، حسی بد تمام جانش را در بَر گرفت، چه کسی پایین بود؟ ناخودآگاه بی‌توجه به حرف شاهو که خواسته بود درون اتاق بماند، از جا بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین