- Jul
- 171
- 1,396
- مدالها
- 2
به سرعت از تمام صفحات مدارک عکس گرفته و گزینه ارسال را با دستان لرزانش زد.
پوشه را باز به داخل هل داد که همزمان چیزی از لابهلای پوشه پایین افتاد، خم شد و ماتش برد.
نفسش بند آمد، قلبش تپش گرفت.
صدای خرناس نفسهایش برای خودش هم حال برهم زن بود، زانوانش سست شد و فرود آمد.
عکس زنی با لبخند زیبایش در فرم سفیدرنگش، مادرش که نبود؟
چرا با قرمز دور عکسش خطی کشیده شده بود و ضربدر قرمز رنگی پایین عکس بود؟!
اشکهایش از یکدیگر پیشی گرفتند، نشانههای قرمز روی عکس که به معنای مرگ به ثمر رسیده مادرش نبود؟!
تخت سی*ن*هاش بیشتر بالا پایین شد، چقدر دلش برای چهره مهربانش تنگ شدهبود.
با لبان لرزانش زمزمه کرد:
- مامان، مامان جونم.
عکس را به سی*ن*هاش فشرد و هوای مسموم داخل اتاق را بلعید. حال چقدر نبودش را بیشتر حس میکرد، اینجا در اتاق قاتلش. چطور بچهی آن مرد را به شکم کشید و برای مردنش عزاداری کرد؟ آن بچه را به عنوان آینه دق میخواست چه کند؟!
با صدای در که بیهوا باز شد، با وحشت از جا پرید و با دیدن قامت باربد، زبانش بند آمد. باربد با عجله به سمتش قدم برداشت.
- بلندشو، باید برگردی اتاقت.
- تو، تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی نگاهش کرد.
- برو اتاقت، وقت نیست، شاهو برگشته!
بهسمت درب هلش داد و از اتاق بیرونش کرد. در ثانیههای آخر چشم باربد به عکس درون دستانش افتاد و عکس را از دستش بیرون کشید و با عجله به اتاق برگشت.
دستهای حوا به دنبال عکسی که از دستانش دور میشد کشیده شد، اما عکس به جای قبلیاش برگشتهبود.
باربد با عجله از اتاق بیرون زد و با دیدنش که هنوز گیج و شوکه ایستاده بود، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، دستش را کشیده و با قدمهای بلند بهسمت اتاقش کشاند و به داخل هدایتش کرد.
- برو تو حموم دوش رو باز کن، باید صدای آب به گوش شاهو برسه.
مات نگاهش کرد که باربد عصبی تکانش داد.
- میفهمی حوا؟ شاهو داره میاد عمارت، کاری که گفتم رو انجام بده!
حوا بیحواس سری تکان داد و بیجان بهسمت حمام قدم برداشت و وارد حمام بزرگ اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
حال وقت شکستنش بود، کف حمام فرو ریخت و اشکهایش شروع به باریدن کردند.
عکس مادرش در اتاق شاهو به معنای یکی از پروژههای فسادیاش بود؛ به معنای آتش زدنشان. چرا انتظار داشت مرگ خانوادهاش به دست شاهو دروغی بیش نباشد؟
حال سؤالهای زیادی در سرش فریاد میکشید. به تازگی حتی به قاتل بودن آن مرد فکر نکرده بود و چرا زخمهایش را از یاد برده بود؟
با وحشت دستش را روی سرش گذاشت و هقهق آرامش را رها کرد.
حقیقتی در قلب و مغزش فریاد میکشید، انگار احساساتش را حال درک میکرد.
با دیدن عکس مادرش بازهم از خیانتش به شاهو پشیمان بود، قلبش درون آتش میسوخت.
نمیتوانست بهمانند آنها بد باشد و این را دیر فهمیده بود.
بهسرعت صفحه گوشی را باز کرد و با دیدن عکسهایی که از سمت ساغر دیده شده بود، چشمانش را با درد بست.
تمام شده بود، او مردی را که سخت به هرکسی اعتماد میکرد را شکسته بود.
کاش نمیفهمید از کجا خوردهاست، کاش کمرش خم نمیشد.
***
پوشه را باز به داخل هل داد که همزمان چیزی از لابهلای پوشه پایین افتاد، خم شد و ماتش برد.
نفسش بند آمد، قلبش تپش گرفت.
صدای خرناس نفسهایش برای خودش هم حال برهم زن بود، زانوانش سست شد و فرود آمد.
عکس زنی با لبخند زیبایش در فرم سفیدرنگش، مادرش که نبود؟
چرا با قرمز دور عکسش خطی کشیده شده بود و ضربدر قرمز رنگی پایین عکس بود؟!
اشکهایش از یکدیگر پیشی گرفتند، نشانههای قرمز روی عکس که به معنای مرگ به ثمر رسیده مادرش نبود؟!
تخت سی*ن*هاش بیشتر بالا پایین شد، چقدر دلش برای چهره مهربانش تنگ شدهبود.
با لبان لرزانش زمزمه کرد:
- مامان، مامان جونم.
عکس را به سی*ن*هاش فشرد و هوای مسموم داخل اتاق را بلعید. حال چقدر نبودش را بیشتر حس میکرد، اینجا در اتاق قاتلش. چطور بچهی آن مرد را به شکم کشید و برای مردنش عزاداری کرد؟ آن بچه را به عنوان آینه دق میخواست چه کند؟!
با صدای در که بیهوا باز شد، با وحشت از جا پرید و با دیدن قامت باربد، زبانش بند آمد. باربد با عجله به سمتش قدم برداشت.
- بلندشو، باید برگردی اتاقت.
- تو، تو اینجا چیکار میکنی؟
عصبی نگاهش کرد.
- برو اتاقت، وقت نیست، شاهو برگشته!
بهسمت درب هلش داد و از اتاق بیرونش کرد. در ثانیههای آخر چشم باربد به عکس درون دستانش افتاد و عکس را از دستش بیرون کشید و با عجله به اتاق برگشت.
دستهای حوا به دنبال عکسی که از دستانش دور میشد کشیده شد، اما عکس به جای قبلیاش برگشتهبود.
باربد با عجله از اتاق بیرون زد و با دیدنش که هنوز گیج و شوکه ایستاده بود، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، دستش را کشیده و با قدمهای بلند بهسمت اتاقش کشاند و به داخل هدایتش کرد.
- برو تو حموم دوش رو باز کن، باید صدای آب به گوش شاهو برسه.
مات نگاهش کرد که باربد عصبی تکانش داد.
- میفهمی حوا؟ شاهو داره میاد عمارت، کاری که گفتم رو انجام بده!
حوا بیحواس سری تکان داد و بیجان بهسمت حمام قدم برداشت و وارد حمام بزرگ اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
حال وقت شکستنش بود، کف حمام فرو ریخت و اشکهایش شروع به باریدن کردند.
عکس مادرش در اتاق شاهو به معنای یکی از پروژههای فسادیاش بود؛ به معنای آتش زدنشان. چرا انتظار داشت مرگ خانوادهاش به دست شاهو دروغی بیش نباشد؟
حال سؤالهای زیادی در سرش فریاد میکشید. به تازگی حتی به قاتل بودن آن مرد فکر نکرده بود و چرا زخمهایش را از یاد برده بود؟
با وحشت دستش را روی سرش گذاشت و هقهق آرامش را رها کرد.
حقیقتی در قلب و مغزش فریاد میکشید، انگار احساساتش را حال درک میکرد.
با دیدن عکس مادرش بازهم از خیانتش به شاهو پشیمان بود، قلبش درون آتش میسوخت.
نمیتوانست بهمانند آنها بد باشد و این را دیر فهمیده بود.
بهسرعت صفحه گوشی را باز کرد و با دیدن عکسهایی که از سمت ساغر دیده شده بود، چشمانش را با درد بست.
تمام شده بود، او مردی را که سخت به هرکسی اعتماد میکرد را شکسته بود.
کاش نمیفهمید از کجا خوردهاست، کاش کمرش خم نمیشد.
***
آخرین ویرایش: