جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,152 بازدید, 124 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
134
1,082
مدال‌ها
2
به سرعت از تمام صفحات مدارک عکس گرفته و گزینه ارسال را با دستان لرزانش زد.
پوشه را باز به داخل هول داد که هم‌زمان چیزی از لابه‌لای پوشه پایین افتاد، خم شد و ماتش برد.
نفسش بند آمد، قلبش تپش گرفت.
صدای خرناس نفس‌هایش برای خودش هم حال بر هم زن بود، زانوانش سست شد و فرود آمد.
عکس زنی با لبخند زیبایش در فرم سفید رنگش، مادرش که نبود؟
چرا با قرمز دور عکسش خطی کشیده شده بود و ضربدر قرمز رنگی پایین عکس!
اشک‌هایش از یک‌دیگر پیشی گرفتند، نشانه‌های قرمز روی عکس که به معنای مرگ به ثمر رسیده مادرش نبود که؟
تخت سی*ن*ه‌اش بیشتر بالا پایین شد، چقدر دلش برای چهره مهربانش تنگ شده بود.
با لبان لرزانش زمزمه کرد:
- مامان، مامان جونم.
عکس را به سی*ن*ه‌اش فشرد و هوای مسموم داخل اتاق را بلعید، چقدر نبودش را حال بیشتر حس می‌کرد، اینجا در اتاق قاتلش، چطور بچه آن مرد را به شکم کشید و از مردنش عزاداری کرد؟ آن بچه را به عنوان آینه دق می‌خواست چه کند؟
با صدای در که بی هوا باز شد، با وحشت از جا پرید و با دیدن قامت باربد، زبانش بند آمد، باربد با عجله به سمتش قدم برداشت:
- بلندشو باید برگردی اتاقت.
- تو، تو اینجا چیکار می‌کنی؟
عصبی نگاهش کرد.
- برو اتاقت، وقت نیست، شاهو برگشته.
به‌سمت درب هولش داد و از اتاق بیرونش کرد. در ثانیه‌های آخر چشم باربد به عکس درون دستانش افتاد و عکس را از دستش بیرون کشید و با عجله به اتاق برگشت.
دست‌های حوا به دنبال عکسی که از دستانش دور میشد کشیده شد، اما عکس به جای قبلی‌اش برگشته بود.
باربد با عجله از اتاق بیرون زد و با دیدنش که هنوز گیج و شوکه ایستاده بود، کلافه نفسش را به بیرون فرستاد، دستش را کشیده و با قدم‌های بلند به‌سمت اتاقش کشاند و به داخل هولش داد.
- باید بری تو حموم دوش بگیری، باید صدای آب به گوش شاهو برسه.
مات نگاهش کرد، که باربد عصبی تکانش داد.
- می‌فهمی حوا؟ شاهو داره میاد عمارت، کاری که گفتم رو انجام بده.
حوا بی هواس سری تکان داد و بی جان به‌سمت حمام قدم برداشت و وارد حمام بزرگ اتاقش شد و در را پشت سرش بست.
حال وقت شکستنش بود، کف حمام فرو ریخت و اشک‌هایش شروع به باریدن کردند.
عکس مادرش در اتاق شاهو به معنای یکی از پروژه‌های فسادی‌اش بود.
به معنای آتش زدنشأن، چرا انتظار داشت مرگ خانواده‌اش به دست شاهو دروغی بیش نباشد؟
حال سوال‌های زیادی در سرش فریاد می‌کشید. به تازگی حتی به قاتل بودن آن مرد فکر نکرده بود و چرا از یاد برده بود زخم‌هایش را؟
با وحشت دستش را روی سرش گذاشت و هق‌هق آرامش را رها کرد.
حقیقتی در قلب و مغزش فریاد می‌کشید، انگار احساساتش را حال درک می‌کرد.
با دیدن عکس مادرش باز هم پشیمان بود از خیانتش به شاهو، قلبش داشت آتش می‌گرفت.
نمی‌توانست به‌مانند آنها بد باشد و این را دیر فهمیده بود.
به‌سرعت صفحه گوشی را باز کرد و با دیدن عکس‌هایی که از سمت ساغر دیده شده بود، چشمانش را با درد بست.
تمام شده بود، او مردی را که سخت به هرکسی اعتماد می‌کرد را شکسته بود.
کاش نفهمد از کجا خورده است، کاش کمرش خم نشود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
134
1,082
مدال‌ها
2
با خستگی اما محکم قدم به سالن گذاشت و پله‌ها را بالا رفت، وارد سالن بالا شد.
ناخودآگاه نگاهش به‌سمت اتاق حوا کشیده شد.
صدای ضعیف آب از اتاقش به گوشش رسید و خواست عقب‌گرد کند که به ناگهان درب اتاق باز شد و قیافه سر تا پا خیس حوا با لباس‌های چسبیده به بدنش به‌مانند تیری به چشمانش اصابت کرد.
قدمی به جلو برداشت که حوا فرصتی نداده و به‌ماننده طوفانی سهمگین به تخت سی*ن*ه‌اش یورش برد.
شاهو تکان سختی خورد و علامت سوال‌های زیادی در سرش نمایان شد.
به آغوشش پناه آورده بود؟
کم‌کم به خود آمد و دستان مردانه‌اش که تا به حال کسی را به آغوش نکشیده بود، دور تن ظریف حوا پیچیده شد.
هق‌هق حوا قلبش را مچاله کرد، بیشتر به خود فشردش؛
- چی‌شده؟ دختر زبون درازمون از چیزی ترسیده؟
کلمات محبت آمیزش ناله حوا را بیشتر برانگیخت، اگر می‌فهمید چه برسرش آورده باز هم این چنین بامحبت صحبت می‌کرد؟
سرش را بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشرد و باز صدای محکم و مردانه‌اش را به جان خرید.
- مریض میشی، بریم تو اتاق لباست رو عوض کن، بعد باهم حرف میزنیم، باشه؟
به‌مانند کودکی لجباز سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و شاهو بی‌توجه به مخالفتش به‌سمت اتاق قدم برداشت و طیبه را صدا زد.
طیبه به سرعت در سالن بالا حاضر شد و با دیدن وضعیت حوا پاتند کرد.
- خاک بر سرم، خانوم این چه وضعیه؟
شاهو با حالی خراب، اشاره ای به طیبه کرد و آرام زمزمه کرد:
- کمکش کن لباسش رو عوض کنه.
طیبه جلو رفت، دست‌های حوا را گرفت و به طرف تخت وسط اتاق هدایتش کرد، در لحظه آخر حوا دستش را از دست طیبه بیرون کشید و باز وحشت‌زده به‌سمت شاهو یورش برد و به ناگهان دو طرف صورت شاهو را در دست گرفت.
با دندان‌هایی که از سرما برهم می‌خورد پُر وحشت زمزمه کرد:
- دوستم داشته باش توروخدا.
طیبه متعجب دست‌های پیرش را روی لبانش قرار داد تا هین بلندش به گوش کسی نرسد و شاهو مات ماند، نگاهش روی دندان‌های لرزانش کشیده شد، هذیان می‌گفت؟
با دستان ظریفش صورت سنگین شاهو را تکان داد.
- دوستم داری؟
نگاه شاهو به‌سمت چشمانش کشیده شد و قطرات اشک را در چشمانش دید، چه بر سر این دختر آمده بود؟
دستان حوا را از صورتش جدا کرد، دست راستش را زیر چشمان حوا کشید و اشکانش را پاک کرد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند.
- باید لباس‌هات رو عوض کنی.
باز هم غرورش قد علم کرده بود، هنوز در خلوت خودش هم، قانع به این حس نشده بود، چه برسد به بیان کردنش.
طیبه نیز از این نرمش مرد عمارت دهانش باز مانده بود، شاهو را چه به این مهربانی ها؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
134
1,082
مدال‌ها
2
لبخند روی لبان رنگ و رو رفته حوا نشست، به ناگهان چشمانش بسته شد و درحال سقوط بود که دستان محکم شاهو، باز ناجی‌اش شد.
در نبودش چه بلایی بر سر این دختر آمده بود که این‌گونه حالش آشوب بود؟
تن نحیفش را به آغوش کشید و روی تخت به آرامی رهایش کرد، حضور طیبه را کنارش حس کرد، با حالی پریشان زمزمه کرد:
- طیبه حواست بهش باشه، لباساش رو سریع عوض کن.
رو برگرداند و خیره در چشمان طیبه ادامه داد:
- باید حالش رو خوب کنی، این یه دستوره، مشکلی بود با دکتر فیروزفر تماس بگیر، برگشتم حالش خوب شده باشه.
گفت و از اتاق بیرون زد، باید فرار می‌کرد از آن همه احساس درون آن اتاق.
وارد اتاقش شد و چنگی به پیپ روی میزش زد، با همان لباس‌های نَم‌دارش وارد تراس شد و کامی عمیق از پیپ گرفت.
نباید به اینجا می‌رسیدند و حال که رسیده بودند باید حفظش می‌کرد، گذشتن از او دیگر برایش امکان پذیر نبود، حس مالکیت عمیقی را در خود حس می‌کرد.
اما حوا اگر گذشته‌اش را می‌فهمید، اگر از کارهایش سر در می آورد، باز هم کنارش می‌ماند؟
پیپ را در دستانش فشرد.
باید بماند... .
این‌بار اجباری از جنس بودن شاهو، این وسط بود.

***

هرکدام از کارکنان اصرار به ورود داشتند، اما از این تخلف سنگین در شرکت هرگز نمی‌گذشت، چشمانش را فشرد، خسته بود تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشته بود، حال بد حوا روی او نیز تاثیر گذاشته بود.
دستش را روی میز کوبید که مجد با وحشت از جا پرید.
- همشون رو اخراج کن، تو کارخونه‌ی من جای این آدما نیست.
مجد بدون حرفی، با ترس فقط سری تکان داد و شاهو با اشاره دست نشان داد دیگر نمی‌خواهد ببیندش.
با بیرون رفتنش تلفن همراهش را نگاهی انداخت.
تماس‌های بی‌پاسخ مانده صالحی در چشمانش نفوذ کرد، کلافه شد، کارهای شرکت تمام میشد، کارهای کارخانه به‌سمتش یورش می آوردند.
تماس را برقرار کرد، بوق اول نخورده صالحی جواب‌گو شد.
- سلام آقا خسته نباشید.
- بگو صالحی می‌شنوم؟
- آقا برای چک کردن محصولات تشریف نمیارید؟
سعی کرد آرام باشد.
- چند بار بگم سر این مسائل مزاحم وقت من نشو؟
صالحی وحشت‌زده زمزمه کرد:
- معذرت میخوام آقا؛
- کافیه، حرفی مونده؟
- نه آقا، فقط خانوم نوری حسابدار شرکت هم بعد از چندماه تاخیر امروز برگشتند، البته این رو برای آقا باربد شرح دادم، می‌دونم این کارها برای شما وقت گیره.
تکان سختی خورد، حوا به کارخانه رفته بود؟ با آن حال بدی که داشت چطور صبح به کارخانه رفته بود، اصلاً با اجازه چه کسی؟
کلافه دستی روی صورتش کشید.
- باشه صالحی، تا چند دقیقه دیگه خودم میام کارخونه.
بدون خداحافظی قطع کرد، کتش را چنگ زد و با قدم‌های بلند از شرکت بیرون زد.
به‌سرعت وارد محوطه شرکت شد و درون ماشین نشست، به محض سوار شدنش صدای جیغ لاستیک‌هایش به آسمان برخواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
134
1,082
مدال‌ها
2
ساعتی بعد که به کندی برایش گذشته بود، وارد پارکینگ کارخانه شد و روی ترمز زد.
از ماشین پایین آمده و وارد کارخانه شد. کارکنان با دیدنش دست از کار برداشتند و ادای احترام کردند، نگاه خیره و پچ‌پچ خوشحالی خیلی‌ها را شنید و بی اهمیت قدم برداشت، قبل از این‌که وارد اتاقش شود، رو به منشی با صدای محکمی اعلام کرد:
- حسابدار بخش مرکزی، خانوم نوری رو بگید سریع به اتاقم بیاند.
وارد اتاق شد و کتش را روی آویز انداخت و با اخم روی صندلی‌اش نشست، با انگشتانش شروع به ضرب گرفتن روی میز کرد و چشمانش را بست.
سعی کرد آرامشش را حفظ کند، تا بتواند به آرامی با او برخورد کند.
دقایقی بعد صدای در آمد و حوا با جسه ظریفش وارد اتاق شد.
خواست دهان باز کند که حوا سریع ابرویی بالا انداخت و ثانیه‌ای بعد صالحی نیز پشت سرش وارد اتاق شد و باعث شد اخم‌هایش بیشتر درهم شود.
- کی به تو اجازه داد وارد بشی صالحی؟
صالحی متعجب قدمی به عقب برداشت.
- آقا برای چک کردن... .
بی حوصله فریاد کشید:
- بیرون باش.
ثانیه‌ای نکشید که صالحی از درون اتاق محو شد و حال شاهو بود و حوایی که سعی می‌کرد نشان ندهد ترسیده است.
- با اجازه کی الان اینجایی؟
- محل کارمه.
نگاه خشمگینش را به سرتاپایش انداخت،
سری تکان داد و برگه‌ای از کشوی میز بیرون کشید، امضایی روی برگه زد و برگه را روی میز مقابل حوا پرت کرد.
- اوکی کارته من هم صاحب‌کارت، پس اخراجی.
پوزخندی روی لب‌های قلوه‌ای و صورتی رنگش نشست.
- چیزی که زیاده کاره آقای جهان‌آرا.
انگار دیشب و حال بد و خواسته دوست داشتنش را به یاد نمی آورد، که باز این‌چنین با او رفتار می‌کرد.
- اون کسی که بهت کار بده حکم مرگش رو امضا کرده.
گفت و با بی‌خیالی به صندلی‌اش تکیه زد.
- تو میخوای من رو تو اون عمارت لعنتی حبس کنی؟
- تو این‌طور فکر کن.
انگار کم‌کم از مجادله کردن با این دختر لذت می‌برد و حسابی سرگرمش می‌کرد.
با اخم خواست از اتاق بیرون برود.
- رفتی بیرون سریع وسایلت رو جمع کن و این طرفا هم نیا دیگه.
- اگه اینجا نمونم جایی دیگه میرم سرکار، من آدم خونه موندن نیستم.
از جا برخواست سمتش رفت، در فاصله کمی نگاهش کرد.
- گوش بده به حرف‌هام فعلا تو عمارت بمونی بهتره، جریان فیروز رو فراموش کردی؟
- فراموش نکردم، اما خودت حتی یک روز هم نمی‌تونی تو عمارت موندگار بشی، از من چه توقعی داری؟
ابرویی بالا انداخت و با لحنی که حوا به تازگی از او می‌دید به آرامی زمزمه کرد:
- نکنه از غیبت من تو عمارت و ندیدنم شاکی هستی؟
اجازه اظهار نظری به حوا نداد و در ادامه با جدیت گفت:
- باهام بحث نکن، وسایلت رو جمع می‌کنی و برمی‌گردی عمارت.
این‌بار حوا کوتاه آمد و به‌سمت در رفت، دستگیره در را کشید و باز شدنش همانا و روبه‌رو شدنش با حامد نیز همانا!
ابروهای حامد با تعجب بالا پرید و به‌ سرعت پوزخندی روی لبانش ظاهر شد، صدای محکم شاهو باعث شد حوا بی‌حرف با چشم‌های پر از حرفش، از کنار حامد بگذرد.
- می‌تونی بری حوا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
134
1,082
مدال‌ها
2
با دور شدن حوا، حامد وارد اتاق شد.
ذهن حامد روی صمیمیت شاهوخان در برابر حوا گیر کرده بود، از کی نام حوا را بر زبان می‌آورد؟
او مردی بود که کسی صمیمتش را ندیده بود و حال لحن صمیمی شاهوخان... .
- یادم نمیاد اجازه داده باشم وارد اتاق شی.
حامد بدون مقدمه چینی زمزمه کرد:
- چی‌شد که به این همه خوش خدمتیم یهو پشت کردید شاهوخان؟
با اخم به چشم‌های پر از حرف حامد خیره ماند.
- به‌خاطر کی؟ به‌خاطر دختری که حالا صمیمتتون باهاش تو چشم همه نفوذ کرده.
صدای شاهو کمی بالا رفت و با دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
- حامد نمی‌خوام عصبانیتم خِِرت رو بگیره، پس بسلامت.
- عصبانیتتون با پشت کردنتون بهم خِرم رو گرفت، بد هم گرفت.
شاهو این‌بار از جا برخواست، به‌سمتش قدم برداشت و تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- بیرون
حامد از ضربه دست شاهو به عقب کشیده شد و باز ادامه داد.
- میرم شاهوخان، فقط اومدم اینجا که بگم من نیستم اما حواسم به خیلی چیزها هست، به کسایی که سعی می‌کنند زمینتون بزنند.
با پایان جمله‌اش، عقب‌گرد کرد.
به‌سمت در رفت، اما جمله شاهو قدم‌هایش را سست کرد.
- چی رو بین جمله‌هات جا انداختی؟
لبخند غمگینی روی لبانش نشست، سوالی که باید پرسیده می‌شد، از سمت شاهو بالاخره پرسیده شده بود.
رو برگرداند و با لبخند غمگینی زمزمه کرد:
- اینکه شاهوخان قلبش گرم شده.
کمی سرش را کج کرد و ادامه داد:
- اینکه حوا هم چشمش شما رو گرفت، مثل همیشه شانسی برای کسی در مقابل شاهوخان باقی نمیمونه.
چیزی درون سرش منفجر شد و دستانش مشت شد، صدای درب اتاق و جای خالی حامد تکانش داد.

****

کیف و وسایلش را عصبی روی تخت پرت کرد، او نخواسته بود درون کارخانه‌اش کار کند و حال باز باید این عمارت درندشت را تحمل می‌کرد.
درب اتاق زده شد و طیبه وارد شد.
- خسته نباشی خانوم.
لبخند بی‌جانی تحویلش داد.
- ممنون طیبه جان.
- نیکا خانوم اومده، تو اتاق مهمان منتظرتونند.
با جمله طیبه از جا پرید و با عجله از اتاق بیرون زد.
دلتنگ بودنش بود، دلتنگ حرف زدن‌هایشان، چقدر ازهم دور شده بودند.
درب اتاق را گشود و نیکا قبل از او در آغوشش چپید:
- نامرد نامرد.
گفت و مشتش را نثار حوا کرد، چشمان هردو خیس بود.
- حق داری.
- من باید از باربد... .
حرفش را خورد چشم‌های متعجب حوا روی صورتش ماند، او با باربد؟
پس از سمت باربد متوجه شده بود از اصفهان برگشته است.
- چرا حرفت رو خوردی؟
نیکا مظلومانه نگاهش کرد:
- چیز خاصی نیست.
حوا کوتاه نیامد، جایه نیکا بین این قوم نبود.
- نیکا داری چی رو ازم پنهون می‌کنی؟ از کی تا حالا ما چیز مخفی بینمون بوده؟
نیکا پر استرس دستان حوا را چنگ زد.
- نه بخدا، باور کن همه‌چیز سریع پیش رفت.
- چی سریع پیش رفت؟
نیکا لب گزید و زمزمه کرد:
- رابطه سطحی بین من و باربد.
سوتی ممتمد در مغزش به صدا در آمد، گیج بود، اصلا نیکا کی باربد را دیده بود؟
به یاد نداشت تا به حال شاهد دیدارشان بوده باشد.
- تو کی باربد رو دیدی؟
نیکا با خجالت سر به زیر انداخت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین