- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
با ایستادن ماشین چشم گشود، درون عمارت اعیانی جهانآراها بودند.
چه کسی گفته بود، باز هم قبول میکند، به اینجا بیاید؟
- به راننده بگو من رو برسونه.
شاهو با اخمهای درهم تنیدهاش، از ماشین پایین رفت و همزمان گفت:
- خودت برگرد خونهتون، راننده کارهای مهمتری داره.
گفت و از کنارش گذشت، قلبش از بیتوجهیاش سوخت، کارش تمام شده بود، دِگر بود و نبودش چه ارزشی برایش داشت؟
پر بغض نگاهی به عمارت انداخت، همان عمارتی که در گوشهگوشهاش، با جنین درون شکمش حرف زده بود.
قدمی به عقب برداشت، با هر قدمش قلب شاهو بیطاقت کوبید، دلش فریاد میزد جلوی رفتنش را بگیرد و مغزش بهمانند همیشه، دستور رهاییاش را میداد.
با صدای کوبیده شدن در عمارت، زانوانش خم شد، درد پایش را حال حس میکرد، به سختی دست به دیوار گرفت و قدم برداشت.
دخترک رفته بود و باید خطش میزد.
حوا به خیابان رسید و دستی بلند کرد برای تاکسی، تاکسی جلوی پایش ایستاد و آدرس را داد.
منتظر رسیدنش ماند، احساس کوفتگی میکرد و بغضی سرسخت به گلویش مدام جنگ میزد، بعد از دقایقهای سختی ماشین مقابل خانه ایستاد.
با کلید در را گشود و با ندیدن نیکا خوشحال شد که تنها بود.
وسایلش را گوشهای انداخت و روی تختش آوار شد.
خسته بود از نرسیدنها و در پایان هرچیزی ناامید بودنش.
دلش رفتن میخواست، حال به هر کجا، فقط از تهران لعنتی فاصله بگیرد، شاید راه نفس کشیدنش، بیشتر شود.
تلفن همراهش را در دست گرفت و وارد گالری شد، عکسها را با بغض یکییکی با انگشت اشاره کنار زد، آخ از قلب دردمندش، عکس دیگری را ورق زد و با دیدن جمع تکمیل خانوادگیشان بغضش شکست.
به یاد آورد، سفر اصفهانشان را، چه روزهای خوبی را در منزل عمو رسول، دوست و یار دیرینه پدرش گذرانده بودند و حتیٰ شاید بهترین سفرشان بود.
فکری در سرش نشست و دل بیقرارش را تکان داد، ناخودآگاه دستش روی مخاطبان تلفن همراهش رفت و روی شماره مورد نظرش نشست.
هنوز بوق اول به پایان نرسیده بود که صدای دلنشین مردی، در گوشش طنین انداخت:
- حوا جان خودتی؟
- سلام عمو رسول.
- سلام به روی ماهت دخترکم، آخه تو بیمعرفتیت به کی رفته، نه محبوبه اینطور بود، نه احمد.
از آن سمت صدای مهربان ساره، همسر رسول به گوشش رسید:
- رسول گوشی رو به منم بده.
- شرمنده عمو حق دارید، چند بارم تماس گرفتید و من شرایطش رو نداشتم.
- فدای سرت، مهم الانه که دارم صدات رو میشنوم.
- راستش، زنگ زدم برای مزاحمت... .
ساره مهلتی به رسول نداد و گوشی را چنگ زد:
- دختره چشم سفید، چه عجب یاد من و رسول بینوا کردی.
از لحن ساره، به خنده افتاد:
- ساره جون خیلی دلتنگت بودم.
- آره جون خودت، تو اگه دلتنگ بودی، یه سری این طرفها میومدی.
- خب اگه اجازه بدید میخوام همین رو بگم دیگه.
ساره با تعجب مکثی کرد و صدای ذوق زدهاش بلند شد:
- ای به فدات، بیا حوا جان، بیا که ما هم از تنهایی مردیم، رسول حوا میخواد بیاد اصفهان.
صدای رسول را شنید.
- من خودم برات بلیط میگیرم حواجان.
از محبت خالصانهشان، اشکی از گوشه چشمانش چکید، رسول رفیق گرمابه گلستان احمد بود و ساره از سمت محبوبه به رسول معرفی شد، ساره و محبوبه همکلاسی و رفیق شفیق یکدیگر بودند.
هردویشان بوی پدر و مادرش را میدادند.
- سعی میکنم بلیط رو برای فردا جور کنم، ساعتش رو بهت اعلام میکنم.
با صدای بوق اشغال، به خنده افتاد، امان از رسول و کارهای همیشه عجولانهاش... .
در دلش لذتی از این رفتن نشست، میخواست دور شود، از تهران و فرصتی به خود بدهد.
***
چه کسی گفته بود، باز هم قبول میکند، به اینجا بیاید؟
- به راننده بگو من رو برسونه.
شاهو با اخمهای درهم تنیدهاش، از ماشین پایین رفت و همزمان گفت:
- خودت برگرد خونهتون، راننده کارهای مهمتری داره.
گفت و از کنارش گذشت، قلبش از بیتوجهیاش سوخت، کارش تمام شده بود، دِگر بود و نبودش چه ارزشی برایش داشت؟
پر بغض نگاهی به عمارت انداخت، همان عمارتی که در گوشهگوشهاش، با جنین درون شکمش حرف زده بود.
قدمی به عقب برداشت، با هر قدمش قلب شاهو بیطاقت کوبید، دلش فریاد میزد جلوی رفتنش را بگیرد و مغزش بهمانند همیشه، دستور رهاییاش را میداد.
با صدای کوبیده شدن در عمارت، زانوانش خم شد، درد پایش را حال حس میکرد، به سختی دست به دیوار گرفت و قدم برداشت.
دخترک رفته بود و باید خطش میزد.
حوا به خیابان رسید و دستی بلند کرد برای تاکسی، تاکسی جلوی پایش ایستاد و آدرس را داد.
منتظر رسیدنش ماند، احساس کوفتگی میکرد و بغضی سرسخت به گلویش مدام جنگ میزد، بعد از دقایقهای سختی ماشین مقابل خانه ایستاد.
با کلید در را گشود و با ندیدن نیکا خوشحال شد که تنها بود.
وسایلش را گوشهای انداخت و روی تختش آوار شد.
خسته بود از نرسیدنها و در پایان هرچیزی ناامید بودنش.
دلش رفتن میخواست، حال به هر کجا، فقط از تهران لعنتی فاصله بگیرد، شاید راه نفس کشیدنش، بیشتر شود.
تلفن همراهش را در دست گرفت و وارد گالری شد، عکسها را با بغض یکییکی با انگشت اشاره کنار زد، آخ از قلب دردمندش، عکس دیگری را ورق زد و با دیدن جمع تکمیل خانوادگیشان بغضش شکست.
به یاد آورد، سفر اصفهانشان را، چه روزهای خوبی را در منزل عمو رسول، دوست و یار دیرینه پدرش گذرانده بودند و حتیٰ شاید بهترین سفرشان بود.
فکری در سرش نشست و دل بیقرارش را تکان داد، ناخودآگاه دستش روی مخاطبان تلفن همراهش رفت و روی شماره مورد نظرش نشست.
هنوز بوق اول به پایان نرسیده بود که صدای دلنشین مردی، در گوشش طنین انداخت:
- حوا جان خودتی؟
- سلام عمو رسول.
- سلام به روی ماهت دخترکم، آخه تو بیمعرفتیت به کی رفته، نه محبوبه اینطور بود، نه احمد.
از آن سمت صدای مهربان ساره، همسر رسول به گوشش رسید:
- رسول گوشی رو به منم بده.
- شرمنده عمو حق دارید، چند بارم تماس گرفتید و من شرایطش رو نداشتم.
- فدای سرت، مهم الانه که دارم صدات رو میشنوم.
- راستش، زنگ زدم برای مزاحمت... .
ساره مهلتی به رسول نداد و گوشی را چنگ زد:
- دختره چشم سفید، چه عجب یاد من و رسول بینوا کردی.
از لحن ساره، به خنده افتاد:
- ساره جون خیلی دلتنگت بودم.
- آره جون خودت، تو اگه دلتنگ بودی، یه سری این طرفها میومدی.
- خب اگه اجازه بدید میخوام همین رو بگم دیگه.
ساره با تعجب مکثی کرد و صدای ذوق زدهاش بلند شد:
- ای به فدات، بیا حوا جان، بیا که ما هم از تنهایی مردیم، رسول حوا میخواد بیاد اصفهان.
صدای رسول را شنید.
- من خودم برات بلیط میگیرم حواجان.
از محبت خالصانهشان، اشکی از گوشه چشمانش چکید، رسول رفیق گرمابه گلستان احمد بود و ساره از سمت محبوبه به رسول معرفی شد، ساره و محبوبه همکلاسی و رفیق شفیق یکدیگر بودند.
هردویشان بوی پدر و مادرش را میدادند.
- سعی میکنم بلیط رو برای فردا جور کنم، ساعتش رو بهت اعلام میکنم.
با صدای بوق اشغال، به خنده افتاد، امان از رسول و کارهای همیشه عجولانهاش... .
در دلش لذتی از این رفتن نشست، میخواست دور شود، از تهران و فرصتی به خود بدهد.
***
آخرین ویرایش: