جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,645 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
با ایستادن ماشین چشم گشود، درون عمارت اعیانی جهان‌آراها بودند.
چه کسی گفته بود، باز هم قبول می‌کند، به اینجا بیاید؟
- به راننده بگو من رو برسونه.
شاهو با اخم‌های درهم تنیده‌اش، از ماشین پایین رفت و هم‌زمان گفت:
- خودت برگرد خونه‌تون، راننده کارهای مهم‌تری داره.
گفت و از کنارش گذشت، قلبش از بی‌توجهی‌اش سوخت، کارش تمام شده بود، دِگر بود و نبودش چه ارزشی برایش داشت؟
پر بغض نگاهی به عمارت انداخت، همان عمارتی که در گوشه‌گوشه‌اش، با جنین درون شکمش حرف زده بود.
قدمی به عقب برداشت، با هر قدمش قلب شاهو بی‌طاقت کوبید، دلش فریاد میزد جلوی رفتنش را بگیرد و مغزش به‌مانند همیشه، دستور رهایی‌اش را میداد.
با صدای کوبیده شدن در عمارت، زانوانش خم شد، درد پایش را حال حس می‌کرد، به سختی دست به دیوار گرفت و قدم برداشت.
دخترک رفته بود و باید خطش میزد.
حوا به خیابان رسید و دستی بلند کرد برای تاکسی، تاکسی جلوی پایش ایستاد و آدرس را داد.
منتظر رسیدنش ماند، احساس کوفتگی می‌کرد و بغضی سرسخت به گلویش مدام جنگ میزد، بعد از دقایق‌های سختی ماشین مقابل خانه ایستاد.
با کلید در را گشود و با ندیدن نیکا خوش‌حال شد که تنها بود.
وسایلش را گوشه‌ای انداخت و روی تختش آوار شد.
خسته بود از نرسیدن‌ها و در پایان هرچیزی ناامید بودنش.
دلش رفتن می‌خواست، حال به هر کجا، فقط از تهران لعنتی فاصله بگیرد، شاید راه نفس کشیدنش، بیشتر شود.
تلفن همراهش را در دست گرفت و وارد گالری شد، عکس‌ها را با بغض یکی‌یکی با انگشت اشاره کنار زد، آخ از قلب دردمندش، عکس دیگری را ورق زد و با دیدن جمع تکمیل خانوادگی‌شان بغضش شکست.
به یاد آورد، سفر اصفهانشان را، چه روزهای خوبی را در منزل عمو رسول، دوست و یار دیرینه پدرش گذرانده بودند و حتیٰ شاید بهترین سفرشان بود.
فکری در سرش نشست و دل بی‌قرارش را تکان داد، ناخودآگاه دستش روی مخاطبان تلفن همراهش رفت و روی شماره مورد نظرش نشست.
هنوز بوق اول به پایان نرسیده بود که صدای دل‌نشین مردی، در گوشش طنین انداخت:
- حوا جان خودتی؟
- سلام عمو رسول.
- سلام به روی ماهت دخترکم، آخه تو بی‌معرفتیت به کی رفته، نه محبوبه این‌طور بود، نه احمد.
از آن سمت صدای مهربان ساره، همسر رسول به گوشش رسید:
- رسول گوشی رو به منم بده.
- شرمنده عمو حق دارید، چند بارم تماس گرفتید و من شرایطش رو نداشتم.
- فدای سرت، مهم الانه که دارم صدات رو می‌شنوم.
- راستش، زنگ زدم برای مزاحمت... .
ساره مهلتی به رسول نداد و گوشی را چنگ زد:
- دختره چشم سفید، چه عجب یاد من و رسول بینوا کردی.
از لحن ساره، به خنده افتاد:
- ساره‌ جون خیلی دلتنگت بودم.
- آره جون خودت، تو اگه دلتنگ بودی، یه سری این طرف‌ها میومدی.
- خب اگه اجازه بدید می‌خوام همین رو بگم دیگه.
ساره با تعجب مکثی کرد و صدای ذوق زده‌اش بلند شد:
- ای به فدات، بیا حوا جان، بیا که ما هم از تنهایی مردیم، رسول حوا می‌خواد بیاد اصفهان.
صدای رسول را شنید.
- من خودم برات بلیط می‌گیرم حواجان.
از محبت خالصانه‌شان، اشکی از گوشه چشمانش چکید، رسول رفیق گرمابه گلستان احمد بود و ساره از سمت محبوبه به رسول معرفی شد، ساره و محبوبه همکلاسی و رفیق شفیق یک‌دیگر بودند.
هردویشان بوی پدر و مادرش را می‌دادند.
- سعی می‌کنم بلیط رو برای فردا جور کنم، ساعتش رو بهت اعلام می‌کنم.
با صدای بوق اشغال، به خنده افتاد، امان از رسول و کارهای همیشه عجولانه‌اش... .
در دلش لذتی از این رفتن نشست، می‌خواست دور شود، از تهران و فرصتی به خود بدهد.


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
چمدان را روی زمین کشید، نگاهش را چرخاند، رسول را پیدا نمی‌کرد، گفته بود خود به دنبالش می‌آید و منتظرش بماند.
با صدای سلامی، هم‌‌زمان چرخید و با دیدن طرف مقابلش، ابروانش بالا پریدند.
- شناختی؟
شناخت، مگر می‌توانست نشناسد، چشمانش کشیده قهوه‌ای رنگش یک کپی بی‌نظیر از چشمان ساره بود و قد بلند و هیکل توپرش نمونه‌ای دیگر از رسول... .
- میشه نشناختت؟
در جوابش، لبخند تلخی زد و بی‌حرف دسته چمدان را در دست گرفت و کشید.
دیدن چشمان غم‌زده حوا برایش به دور از توان بود، اویی که از وحشت دیدنِ حال حوا، حتیٰ برای مراسمات احمد، محبوبه و حورا نیز نرفته بود.
حوا آرام زمزمه کرد:
- عوض شدی و پر جذبه‌تر.
- ولی تو فقط حالت چشم‌هات تغییر کرده.
به ماشین رسیدند و ارسلان بعد از گذاشتن چمدان، کنار حوا پشت فرمان نشست.
ماشین به حرکت در آمد و دقایقی بعد با صدای راهنما که به سمت فرعی زده شد، حوا زبان باز کرد:
- از داخل شهر نرو.
ارسلان از گوشه چشم، نگاهی به سمتش انداخت و ناخودآگاه مسیر را تغییر داد.
حال به‌سمت کوه صفه حرکت می‌کردند و دقیقه‌ها در سکوت گذشت، صدای محسن یگانه، فضا را مسموم‌تر می‌کرد.
از علاقه حوا به آهنگ‌های محسن یگانه خبر داشت و از بچگی کنار هم بودند.
دقایقی طولانی در سکوتی سخت گذشت، با ایستادن ماشین، حوا بی حرف از ماشین پیاده شد.
انگار او نیز خواستار تنهایی با ارسلان بود و حرف زدنشان، به مانند بچگی و نوجوانیشان، حتیٰ رسول و ساره از نرسیدن سر ساعتشان متعجب نبودند.
حال در بلندای شهر، کنار هم ایستاده بودند.
سکوت را حوا شکست:
- بی‌معرفتیت برام گرون تموم شد.
ارسلان بدون اعتراض به آرامی زمزمه کرد:
- حق داری.
- نیومدنت به تهران قلبم رو شکست.
ارسلان لبخند تلخی زد و خیره به روبه‌رو به آرامی جوابش را داد.
- می‌دونم
- توانی ندارم دیگه.
- می‌تونم بفهمم.
- برای همین اینجام، دیگه از تهران خسته‌م.
- اینم می‌دونم.
لبخندی روی لبان حوا نشست، ارسلان همین بود، گوش می‌سپرد و به جای بازخواست کردن، درکش می‌کرد.
از سوز سرما لحظه‌ای لرزید و ثانیه‌ای بعد کاپشن ارسلان روی شانه‌هایش نشست، ناخودآگاه داغی اشکانش را حس کرد.
- کمکم می‌کنی، یه‌کم اینجا به خودم برسم؟ فقط به خودم.
ارسلان نگاهش را در نگاه خیس حوا انداخت و چشمانش را به نشانه تایید فشرد.
- من بی‌دفاع‌ترینم ارسلان، خودم رو گم کردم، هنوز سر مزارشون نرفتم، هنوز نشدم حوای قبل، قبلاً نمی‌خواستم بشم، اما الان دلتنگ خودمم، دلتنگ حوا.
- من کنارتم، مقصر منم که تنهات گذاشتم، نتونستم ناراحتیت رو ببینم.
سر حوا روی شانه‌های پهناور ارسلان فرود آمد و هق‌هقش اوج گرفت، گوشه چشمان ارسلان نیز خیس شد و به سرعت دستانش را زیر چشمانش کشید، حوا به او پناه آورده بود، نباید ناراحتی او را می‌دید، چقدر دلتنگ این خلوت دونفره بودند، چقدر از هم دور شده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
دست ارسلان درون جیب شلوارش فرو رفت و ثانیه‌ای بعد آبنبات معروف را مقابلش گرفت، حوا با دیدن آبنبات، همراه با گریه به خنده افتاد و آبنبات را چنگ زد، به مانند کودکی بسته را باز کرد و درون دهانش چپاند.
هردو به خنده افتادند.
چه خوب بود که به دور از هر دغدغه‌ای، می‌توانستند خاطرات خوشه نوجوانیشان را مرور کنند.
ارسلان با سردتر شدن هوا، حوا را با خود به سمت ماشین کشاند.
حالا سکوت ماشین با حرف زدن و خنده‌هایشان شکسته شد تا به مقصد برسند.
و امّا با فاصله کمی، ماشینی سایه‌ به‌ سایه‌شان حرکت می‌کرد و تمام لحظاتشان، برای مرد عمارت ارسال می‌شد.
و دقایقی بعد عکس‌ها از طریق سبحان، برای شاهو ارسال شد.
دستانش مشت شد و خشم در چشمانش نشست، پسر جوان و برازنده‌ای که با دست و دل‌بازی، کاپشنش روی دخترک می‌نشست. صورت ظریفه حوایی که روی شانه‌های مرد تکیه زده بود و لبانش می‌خندید، چشمانش نیز، چرا کنار او حتیٰ یک‌بار هم نخندیده بود؟
با خشم وسایل روی میز را روی زمین ریخت و صدای شکستنشان تا مغز استخوانش رسوخ کرد.
دستش روی شماره رفت و گرفت، با وصل شدنش فریاد کشید:
- تک‌تک جاهایی که میره رو بهم اطلاع میدی‌‌، مثل سایه دنبالش میری، فهمیدی؟ چیزی رو از قلم بندازی، از قلم دنیا می‌ندازمت سبحان.
گفت و تماس را قطع کرد، ضربان قلبش سرعت گرفته بود و قرصش را بالا انداخت، رگه‌های بدنش بیرون زده بودند، دخترک هنوز محرمش بود و چند ماهی مانده بود.
این بهانه‌ای بود که برای خود می‌تراشید، بدون اجازه او از تهران خارج شده بود و او این سهل‌ انگاری را هرگز فراموش نمی‌کرد... .
رفتنش از عمارت به نشانه آزاد بودنش نبود و او این را به نشانه رها شدن خوانده بود.
لعنت به آن دقایقی که اجازه داد، از عمارت پا به بیرون بگذارد.
با کنترلی که در دست داشت لامپ‌های اتاق را خاموش کرد و چشمانش را فشرد، چرا آرامش نداشت؟
فیروز لعنتی آرامشی که این چند ماه اخیر به تازگی یافته بود، را به یک‌باره ربوده بود.
درست مثل روزی که مرجان برای همیشه رفت و آرامش فیروز را ربود، فیروز تا ابد شاهو و مادرش را مقصر می‌دانست و هرگز باور نمی‌کرد مرجان خودش به تنهایی او را نخواسته بود.
به یاد داشت فرار مرجان را، سنی نداشت امّا هنوز اشک‌های مادر و خاله‌اش را به یاد داشت.
مرجان به سختی تنها عضو خانواده‌اش، خواهرش که مادر صبور و مهربان شاهو و شوکا بود را پشت سر گذاشت تا دور شود از فیروزی که خواهانش بود، حتی به قیمت نخواستن مرجان، خودخواه بود و فقط می‌خواست مرجان را داشته باشد.
مرجان روزی برای همیشه همه چیز را پشت سر گذاشت و رفت، مادر شاهو ماند و رفتن مرجانی که او باید تاوانش را پس می‌داد.
مرجانی که بعد از چند سال، دو سال پیش ملاقاتش کرد و خوشبخت بود، همسری با شخصیتی منحصر به فرد و فرزاندانی صالح، اما در همان روزها بود که فیروز باز متوجه شد، شاهو از مخفی‌گاه مرجان اطلاع پیدا کرده و بعد از آن دیگر شاهو نیز به مرجان نزدیک نشد، تا آرامشش برهم نخورد.
عشق جنون آمیز فیروز به مرجان، همه‌ی آن‌ها را از هم جدا کرد... .
پیپش را روشن کرد و دودش را در تاریکی به بیرون فرستاد.
باز افکارش حوالی اصفهان کشیده شد، دخترک دیوانه به اصفهان رفته بود، به ناگهان حس کرد، چقدر دلش بودن در اصفهان را می‌خواهد، پیپش را با خشم به دیوار کوبید، اختیارش را از دست داده بود و از خود خشمگین بود، زیادی خشمگین.... .


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
از ماشین پیاده شد و بی‌توجه به ارسلان و کلنجار رفتنش با چمدان، به داخل خانه‌ی سنتی رسول و ساره دوید. ساره و رسول نیز با دیدنش به طرفش دویدند، به آغوش هم پناه بردند و دلتنگیشان را سعی بر رفع کردن کردند.
ارسلان با لبخند، وارد سالن شد:
- باشه حالا هم رو خفه نکنید.
هر چهار نفر به خنده افتادند.
- نمیگی عمو رسول از دوری حوا خانوم، چه می‌کنه.
- تشریف می‌آوردید تهران، پیشه حوا خانوم.
- والا ما اومدیم و تو انقدر غرق خودت شده بودی که حاضر نبودی کسی رو ببینی‌.
با خجالت لب گزید.
- حق با شماست.
رسول با محبت، دستانش را فشرد.
- فدای سرت، دیگه به هیچی فکر نکن، اینجا فقط باید به خودت فکر کنی.
ساره مهلتی نداد.
- بشین برات یه‌ چیزی بیارم جون بگیری، پوست استخون شدی.
به‌سمت آشپزخانه پا تند کرد.
ارسلان با سِت راحتی، مقابلشان نشست.
رسول با ابروهای بالا پریده، نگاهی به‌سمتش انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت:
- شما که عقیده داشتی، دیگه باید خونه مجردیت بمونی، چی شده بعد چند وقت می‌بینیم آقا موندگار شده؟
حوا با لبخند به ارسلان نگاه انداخت.
- چون الان دلیل محکمی برا موندن می‌بینم.
رسول بامزه سری تکان داد.
- بله‌بله، خوش‌حالیم از این اتفاق!
ساره با لیوان شیرموزی به‌سمت حوا رفت و گفت:
- رسول دست از سر این بچه بردار.
- خانوم والله‌وبالله من دستم سرجای خودشه، نه رو سر بچه شما.
ساره لیوان شیرموز را دست حوا داد و هم‌زمان ارسلان با لحن شوخی گفت:
- مامان ببخشید ولی ما هم شیرموز دوست داریم.
حوا به خنده افتاد و ابرویی بالا انداخت.
- او آقا، حسادت رو کمش کن.
زن مسنی از آشپزخانه بیرون آمد و بعد از سلامی آرام زمزمه کرد،:
- خانوم میز شام رو بچینم؟
ساره سری تکان داد:
- آره خاتون جان، خودم هم الان میام کمک.
حوا به یاد آورد زن مسن را که چند سالی بود، در کارهای خانه به ساره کمک می‌کند.
حوا نیز از جا بلند شد.
- من هم میام کمکتون.
رسول دستش را کشاند.
- بشین لازم نکرده، ما هنوز ندیدیمت درست.
به اجبار نشست و بعد از مدت‌ها همه‌چیز را در گوشه‌ای از مغزش چال کرد.
لیوان شیرموزش را مزه‌مزه کرد، رسول به آرامی کنار گوشش، زمزمه کرد:
- هردوتون بهم نیاز دارید.
به رسول نگاه انداخت و رسول به ارسلانی که خیره به صفحه تلفن همراهش بود، اشاره کرد.
- چند وقتیه که من و ساره متوجه شدیم، احوالاتش درست درمون نیست، ساره میگه یه چندباری شنیده پشت تلفن مدام بحث و جدل داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداخت:
- ارسلان؟ امّا از ارسلان بعیده، می‌دونید که خیلی منطقی و صبوره!
- درسته، همین ما رو می‌ترسونه.
رسول اشاره‌ای به ارسلان کرد و زیر زبانی گفت:
- حواسش به این سمته، راجبش حرف می‌زنیم.
گفت و از جا برخاست، حوا نگاهش به‌سمت ارسلان کشیده شد، هنوز با اخم خیره به صفحه تلفن همراهش بود، از جایش بلند شد و کنارش نشست.
- چقدر درگیری با این گوشی.
هم‌زمان تلفن همراهش را چنگ زد و روی میز گذاشت.
- بذارش کنار دیگه.
- هنوز نیومده داری روالمون رو بهم می‌ریزی.
- این روالی رو که تو داری، بهم بریزه خیلی بهتره.
ارسلان با لبخند کوسن را به‌سمتش پرتاب کرد، هم‌‌زمان صدای ساره برای شام خوردنشان به گوششان رسید.
ارسلان با چهره بشاش به‌سمت آشپزخانه پا تند کرد، حوا نیم خیز شد تا به همراهش به آشپزخانه برود اما با دیدن پیامی روی صفحه تلفن همراه ارسلان، ناخودآگاه دستش سمتش رفت و با دیدن متن پیام اخم کرد.
« ارسلان لطفاً کنارم بمون، تو با نامردیه تموم بازیم دادی »
لب گزید و تلفن همراه ارسلان، بدون رمز باز شد و ناخودآگاه دستش روی گزینه حذف رفت و تأیید را زد.
پیام حذف شد، از خودش و کارش متعجب بود، اهل دخالت و سرک کشیدن نبود امّا حق ارسلانه خوش‌ قلب این متن سراسر بی‌رحمانه نبود و نیست.
تلفن را روی میز گذاشت و به‌سمت آشپزخانه رفت، کنار ارسلان نشست.
ارسلان با محبت تکه‌ای گوشت، روی بشقابش گذاشت.
- بخور یه‌کم از این بی‌ریختی در بیای.
با اخم مشتی به بازوان ارسلان کوبید.
- بی‌ریخت تویی.
ارسلان به ناگهان تکه‌ای گوشت به چنگال زد و درون دهانش چپاند، چشمانش درشت شد.
ساره و رسول با دیدن آن دو کنار هم لبریز از آرامش شدند. از دید آن‌ها و حتیٰ از دید احمد و محبوبه خدابیامرز، ارسلان و حوا می‌توانستند سهم یک‌دیگر باشند.
در همان دقایق، زن مسن وارد آشپزخانه شد و خداحافظی کرد، تایم کاری‌اش تمام شده بود.
چادر مشکی رنگش را روی سر انداخت و کیف دستی زَوار در رفته‌اش، را در دست گرفت و از خانه بیرون زد.
تمام ذهنش پیش دخترک نو عروسش بود، باید تا دو ماه دیگر جهازش را کامل می‌کرد. صورت چروکیده‌اش از غم در هم شد و کنار خیابان ایستاد، دستی بلند کرد، ماشینی مقابل پایش روی ترمز زد، با فکری درگیر سوار ماشین شد.
مسافتی طی شد و ناگهان با دیدن خیابان ناآشنا، وحشت کرد:
- پسرم اشتباه داری میری!
جوابی نگرفت، وحشتی به قلب پیرش چنگ زد.
- وایسا مرد، خدا رو خوش نمیاد منه هَم سِن مادرت رو اذیت کنی.
سبحان بدون حاشیه رفتن، گفت:
- اون دختر، برای چی تو اون خونه‌ست؟
خاتون متعجب ماند.
- یعنی چی؟ کدوم دختر؟
- همون دختری که سر شب، وارد خونه‌ای که توش کار می‌کنی شد.
- ارتباطش با تو چیه؟ بیا برو پسر، این‌ها خانواده آبرو داری هستند، نخواه آبروریزی کنی.
سبحان چشمانش را عصبی بست، شاهوخان در انتظار خبری از سمتش بود و این پیرزن راه بیا نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
- ببین چی بهت میگم پیرزن، منی که اینجا نشستم، خیلی دل‌رحم‌تر از اون آدمی هستم که منتظر خبری از سمت منه، اگه درست درمون جواب ندی، اون‌وقت میرم سراغ دختر تازه عروست.
وحشت در نگاه پیرزن نشست.
- چی می‌خوای از جون من؟
- چیزی نمی‌خوام، فقط کافیه بگی اون دختری که امروز وارد اون خونه شد، دقیقاً اونجا چه کاری داره و نسبتش چیه؟
پیرزن از ترس آبروی دخترکش دهان گشود و به یاد برد این مرد، غریبه‌ای بیش نیست.
- دوست خانوادگی هستند، دختر احمدآقا که حوا خانوم باشه، ماشاالله هزار ماشاالله، انقدر خانومه که ساره خانوم و آقا رسول از خدا می‌خواند به‌ زودی بشه عیال آقا ارسلان، از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه، امشب به چشم دیدم، به‌هم بی‌میل هم نیستند.
پیرزن توضیح می‌داد و سبحان در این فکر بود، این اطلاعات را چگونه به او بگوید، اویی که منتظر همین اطلاعات بود، تا منفجر شود، کاش به این اندازه مورد اعتماد رئیسش نبود تا آن را به دنبال این مأموریت راهی کند.
دیگر متوجه پیاده شدن پیرزن نشد و با تمام قوی بودنش، با لرزش دستانش شماره گرفت، خشم او از هر چیزی وحشتناک‌تر و خطری‌تر بود.
تماس وصل شد و آب دهانش را قورت داد، سکوتش به معنای توضیح خواستن بود:
- آقا اطلاعاتی از یه شخصی که داخل خونه رفت و آمد داره، به دست آوردم.
مکثی کرد که صدای پر خشم شاهو، به گوشش رسید.
- طفره میری سبحان؟ از جونت سیر شدی؟
- نه،نه آقا متوجه شدم که... .
زبانی تر کرد و ادامه داد:
- حوا خانوم دوست خانوادگیه این‌ها به حساب میاد و انگار در نظر دارند حوا خانوم با پسرشون وصلت کنه، دو طرف هم بی‌میل نیستند.
توضیح را تمام کمال داد و نگاه مات مانده مردی که تمام اطرافیانش از او به اندازه جانشان می‌ترسیدند، را ندید.
تماس را قطع کرد، جانش سوخت و چهره‌اش به کبودی خورد، حس دزدیدن ناموسش را داشت، حس از دست دادن.
بی‌میل نبودند؟ آن بی‌چشم و رو مایل به وصلت، با آن یِلاقبا بود؟ باید جانش را می‌گرفت.
تا به‌ حال کسی این‌طور در برابرش جاخالی نداده بود.
خشمگین دستش باز سمت شماره سبحان رفت و تماس را برقرار کرد، با لحنی ترسناک زمزمه کرد:
- همین امشب یه بلیط برای اصفهان می‌گیری، اگر بلیط نبود، با ماشین میام، تمام امکانات رو فراهم کن.
در ذهن سبحان گذشت چه بَر سر مرد قوی جهان‌آراها آمده که این چنین از نبود دختری خشمگین و غیرقابل کنترل شده؟!
شاهو با قدم‌های بلندش، سمت کمد رفت و آماده شد، آرام نمی‌نشست، حوا باید می‌فهمید، افسار زندگی‌اش دست کسی جز شاهو نیست.
این را به محض رسیدنش به اصفهان به او می‌فهماند.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
صدای فریاد ارسلان درون گوشش پیچید:
- مامان چرا باز به گوشی من دست زدی، کی بهت اجازه داده وارد مسیجام بشی.
صدای لرزان ساره را که شنید دیگر ماندن را جایز ندانست و از اتاق بیرون زد.
با بیرون آمدنش چشمش به ساره نگران و لرزان روی مبل خورد، به سرعت قدم‌هایش را به سمتش برداشت و کنارش نشست.
ارسلان با دیدن حوا چشمانش را کمی فشرد.
- چه خبرته ارسلان؟ صدات رو برای ساره بلند میکنی؟
ارسلان پر اخم زمزمه کرد:
- حوا اجازه بده خودمون حلش کنیم.
حوا فرصتی نداد و با صدای رسایی گفت:
- من وارد پیام هات شدم نه ساره.
ارسلان ماتش برد و به ناگهان خشم درون چشمانش نشست:
- کی بهت اجازه داد؟
این‌بار حوا نیز، با اخم برخاست.
- یه نگاه به خودت انداختی، تو ارسلانی هستی که به‌خاطر یه پیام... .
اجازه ادامه دادن حرفش را نداد و با خشم قرید:
- ارسلان مُرد.
عقب‌گرد کرد، حوا با عجله از پشت دستش را کشید.
- ارسلان؟
چشمان همیشه مهربانش را این‌بار با خشم بست.
- بذار برم حوا، نمی‌خوام حرفی بزنم بعد پشیمون بشم.
- من اون پیام رو حذف کردم چون طاقت نداشتم متن اون پیام برای تویی که قلبت سراسر محبت و مهربونیه باشه.
- اون متن دقیقاً برای من بود، مگه نمی‌دونستی حوا خانوم؟ ساره برات نگفته از پسرش؟ بذار پس من بگم برات، من خیلی وقته عقلم رو از دست دادم حوا، همون روزی که تو به‌هم پشت کردی.
حوا مبهوت، با انبوهی از بغض مقابلش ایستاد و زمزمه کرد:
- ارسلان من هرگز بهت پشت نکردم.
- کردی، همون روزی که ساره حرفمون رو وسط کشید و تو با خنده جلو همه گفتی، من و ارسلان کنار همیم چون دوتا دوست و همدمیم.
ساره با دیدن حال تنها فرزندش لبانش از بغض لرزید.
ارسلان مکثی کرد و عصبی دستش را درون موهای قهوه‌ای رنگ پرپشتش فرو کرد و کشید، هم‌زمان در خودش چرخی زد و ادامه داد:
- آره، من دارم باز مثل کبک سرم رو زیر برف می‌کنم، بازم دارم به کاهدون می‌زنم؛ امّا تو حوا، فقط تو، از من این آدم رو ساختی.
گفت و با قدم‌های بلند از سالن بیرون زد.
حوا با حالی بد به دنبالش دوید، امّا ارسلان رفته بود.
نفسه کلافه‌ای کشید و ناچار به داخل خانه برگشت، ساره با چشمانی پر غم، وسط سالن ایستاده بود.
سعی کرد لبخندی بزند و به ساره نزدیک شد:
- درست میشه، یکم روال زندگیش به‌هم ریخته.
اشکی از گوشه چشمان‌ زیبای ساره چکید:
- این بچه از دست رفته.
حوا پر غم دست ساره را کشید و کنار هم روی مبل نشستند.
- اتفاقی افتاده که من بی اطلاعم؟
ساره سری تکان داد و گفت:
- چی بگم حوا جان، بچه تازه از وابستگی به تو اومده بود بیرون که یه خدا بی‌خبر جلو راهش سبز شد، این بچه هرروز حالش بهتر و سرحال‌تر از قبل میشد و من و رسول خوش‌حال از حال خوبش بودیم.
یه روز محمد یکی از دوست‌های ارسلان تماس گرفت و گفت ارسلان یکی از زمین‌هاش رو زده به نام یه دختری که به تازگی وارد زندگیش شده و ذره‌ذره ازش چیزای دیگه‌ام میخواد، من به رسول گفتم، رسول گفت اگه حالشون کنار هم خوبه، خب این‌کار رو بکنه، مال دنیا برای کی مونده که برای ارسلان ما بمونه، بذار خوش‌حال باشند، به خودم گفتم حق با رسوله.
امّا درست چند روز بعدش بچه‌م رو با حاله بد، تو بیمارستان پیدا کردیم.
اشکانش را پاک کرد و با لحنی مادرانه، ادامه داد:
- نامردها انقدر بچه‌م رو چندتایی زده بودند که جونی نداشت، مالش به جهنم، قلب و روحش نابود شد، ذره‌ذره از روز قبلش بدتر شد، انقدر که ارسلانِ صبور من، حوصله کلمه‌ای حرف زدن با منه ساره رو نداره.
قلبش به درد آمد، انگار هیچ‌کدامشان این اواخر یک روز خوش ندیده بودند.
- درست میشه خاله، من خودم کنارشم، برای شما هم این بی‌تابی‌ها خوب نیست.
ساره با محبت لبخندی به‌ رویش زد.
- تو اومدی اینجا حال و هوات عوض بشه و بدتر درگیر بدبختی‌های ما هم شدی.
- خاله ناراحتم نکن، ناراحتی شما ناراحتی منه، من خودم حواسم به ارسلان هست.
ساره با محبتی خالصانه، دستانش را در دست گرفت و فشرد.
- ممنونم که کنارشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
لبخندی به روی ساره زد و نگاهی به ساعت انداخت، باید سری به کتاب فروشی میزد.
- خاله من یه‌ کم کار دارم، میرم بیرون غروب برمی‌گردم.
- برو عزیزم، می‌خوای ماشین من‌ رو ببر با خودت.
- نه نیاز دارم یه‌ کمی پیاده‌روی کنم.
- هرطور راحتی، مواظب خودت باش.
لبخندی زد و از جا بلند شد، دقایقی بعد آماده از درب خانه بیرون زد.
خیابان‌ها شلوغ بود و هرکس درگیری خود را داشت، بعد از پیاده‌روی طولانی، وارد کتاب فروشی شد، کتاب‌های مدنظرش را انتخاب کرد، بعد از خریداری کتاب، مسافتی را باز پیاده گِز کرد و وارد کافه‌ای شد.
کافه‌ی آرامی به نظر می‌رسید، گوشه دنجی انتخاب کرد و نشست.
بعد از سفارش چایی، کتاب را گشود و محو خواندنش شد، دلتنگ غرق شدنش در کتاب‌های مورد علاقه‌اش بود.
لذت واو به واو جملات هر صفحه را به جان خریدن، ساعت‌ها گذشت و هنوز خیره به صفحات کتاب بود، فنجان‌های چایی مقابلش، کم‌کم به پنج‌تا می‌رسید.
با دستش، چشمانش را مالش داد و کتاب را بست، آسمان رو به تاریکی قدم برداشته بود، ساعت مچی‌اش را نگاهی انداخت، زمان زیادی را در این کافه‌ی آرام، سپری کرده بود.
دستش را زیر چانه‌اش زد و اطراف کافه را باری دیگر از نظر گذراند، ناگهان چشمش به مردی عجیب خورد، به یاد آورد هم‌زمان با او وارد کافه شده بود و هنوز سر میزش نشسته بود.
با دقت بیشتری خیره‌اش شد و متوجه شد از گوشه چشم، نگاهش می‌کند، اخم‌هایش درهم شد، ناخودآگاه از جا برخاست و بعد از حساب کردن، سمت خیابان رفت، دستی بلند کرد.
ماشین تاکسی زرد رنگ ایستاد و آدرس را داد.
سرش را به شیشه شفاف ماشین تکیه داد، امروز را بدون دردسر به‌ مانند گذشته گذرانده بود.
لبخند زد باید خودش را جمع و جور می‌کرد و تمام و کمال حواسش را به خود و حالش می‌داد.
لبخند زد و کتاب‌های درون دستش را به سی*ن*ه‌اش فشرد، حالش خوب بود و از این حال خوب به شدت رضایت داشت.
با ایستادن ماشین به خود آمد و سر بلند کرد، با در باز مانده خانه عمو رسول رو‌به‌رو شد، پول را حساب

کرد و از ماشین پیاده شد، با عجله وارد خانه شد، با وارد شدنش به حیاط خانه، هجوم فریادی بلند، در گوشش نشست.
- دست از سرم بردارید، اصلاً فکر کنید من مُردم.
- بس کن ارسلان، داری با کارهات مادرت رو سکته میدی.
- اگه میخوای زنه عزیزت اتفاقی براش نیفته، بهش بفهمون به پر و پای من نپیچه، من این چند روز به‌خاطر حوا اینجام، پس ساره خانوم، باز هوا برت نداره که می‌تونی من رو کنترل کنی.
متعجب خیره به ارسلان و رسول ماند، از کی ارسلان این‌طور، بی‌ملاحظه و بی‌ادب شده بود؟
باز صدای درمانده رسول را شنید و دلش کباب شد برای تُن صدای عمو رسول... .
- زنه معلوم نیست چی‌کارست، برداشتی با خودت آوردی دم در، انقدر بی‌چشم و رو شدی؟
- آره بی‌چشم و رو شدم.
ارسلان این‌بار با خشم عقب گرد کرد و ناگهان با حوا چشم در چشم شد، با دیدن حوا چیزی در دلش سقوط کرد و لبش را گزید، همین مانده بود که حوا نیز از میزان کثیف شدنش، باخبر شود.
با قدم‌های بلند از کنار حوا گذشت، حوا به خود آمد و به دنبالش دوید، این‌بار را به‌خاطر خود ارسلان به دنبالش می‌رفت.
- ارسلان وایسا، کجا میری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
ارسلان بی‌اهمیت پا تند کرد و از در بیرون زد، سمت ماشین آزرا سفید رنگش رفت و حوا زودتر خودش را جلوی درب ماشین کشاند، زنی سن و سال‌دار، با قیافه‌ای نه چندان شایسته، درون ماشین نشسته بود.
- کجا میری ارسلان؟
- برو کنار حوا، لطفاً دخالت نکن.
- نمیرم کنار، تو به‌هم قول دادی، گفتی کنارمی.
- نیستم، من حتیٰ کنار خودم هم نیستم دیگه.
دست ارسلان سمت دست‌گیره ماشین رفت و حوا باز خود را جلو کشید، این‌بار خشم جلوی دیدگان ارسلان را گرفت و با دست به عقب هولش داد.
حوا که انتظارش را نداشت و به ناگهان روی زمین فرود آمد و صورتش کمی با زمین برخورد کرد، سوزش گونه‌اش را حس کرد، همه چیز به سرعت اتفاق افتاده بود.
ارسلان شوکه شده و با درماندگی زمزمه کرد:
- حوا؟!
درست در همان دقایق، موتور مشکی رنگ غول‌آسایی، کنار پای حوا روی ترمز زد و صدای جیغ ترمزش به آسمان برخاست.
حوا به آرامی سر بلند کرد و با دیدن صورت موتور سوار روح از تنش گریخت، با ابهت خاص خودش، از روی موتور پایین آمد و به ارسلان نزدیک شد.
وقت نکرد چشمان ارسلانی که هم خیره قد و بالای مرد مقابلش شده بود را رصد کند.
خون‌سرد بود و چه کسی به اندازه حوا این خون‌سردی را می‌شناخت؟
دستانش را بالا برد و خاک‌های فرضی روی لباس ارسلان را از روی شانه‌اش تکاند و ارسلان از جذبه زیاد مرد، ساکت مانده بود.
- اگه دست‌هات رو قلم کنم، دلت برا دست‌هات تنگ میشه؟
حوا وحشت‌زده از جا پرید و گوشه‌ای از پیراهن جذب مشکی رنگش را درون مشت ظریفش گرفت.
- خواهش می‌کنم، شر به پا نکن.
ارسلان ساکت نماند.
- تو کی باشی؟
رسول و ساره نیز از درب خانه بیرون آمدند و حوا در ذهنش فقط آبرویش نمایان بود و بس.
این‌بار گوشه‌ای از آستین شاهو را در دستان سردش گرفت:
- شاهو خواهش می‌کنم.
شاهو... !
اسمش را چرا این چنین زیبا بیان می‌کند؟
خواهش صدایش برای این پسر بود؟
چرا بدون فکر از او دور شده بود؟
لعنت به این دختر و وجود پررنگش، در زندگی سردش.
امّا از این پسر نمی‌گذشت، به ناگهان مشتش روی صورت ارسلان نشست و هم‌زمان دستی که حوا را به عقب رانده بود را از پشت پیچاند، صدای جیغ زنی که مادر بود در گوشش نفوذ کرد.
حوا امّا مات مانده بود، ثانیه‌ای بعد به خود آمد، دستش را کشید و باعث شد شاهو دست ارسلان را رها کند، فریاد کشید:
- چرا اومدی اینجا، حق نداری بزنیش، چرا ولم نمی‌کنی.
ارسلان خشمگین به سمتش یورش برد و شاهو بدون چشم برداشتن از چشمان حوا، با دست راستش به تخت سی*ن*ه‌اش کوبید و باز همان دستی که حوا را به عقب هول داده بود، پیچاند.
چهره ارسلان از درد جمع شد، صدای خشمگین و محکمش، به گوش حوا رسید:
- جمع کن، با من برمی‌گردی.
- من با تو هیچ‌ جا نمیام.
دستان ارسلان بیشتر پیچیده شد و حوا این‌بار با وحشت دستانش را بالا گرفت.
- باشه‌باشه، ولش کن، دستش رو داری می‌شکنی.
پوزخندی روی لبانش نشاند و به مانند رها کردن تکه آشغالی، دست ارسلان را رها کرد و به عقب هول داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
دست حوا را در دست گرفت و به‌سمت موتور مشکی رنگش که اگر حوا در موقعیت دیگری می‌دیدش‌ حسابی برایش ذوق خرج می‌کرد، قدم برداشت.
ارسلان باز تصمیم گرفت قدمی بردارد و این‌بار رسول جلویش ایستاد، به عقب هدایتش کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- تو عقب وایمیستی.
ارسلان عصبی چشم بست.
رسول به‌سمت شاهو و حوایی که دست در دست بودند، قدم برداشت.
- حوا‌جان، آقا آشنا هستند؟
شاهو سرد و سنگین نگاهی به رسول انداخت و بدون فکر به آبروی دختری که کنارش ایستاده است، با اقتدار گفت:
- مدتی هست صیغه بنده‌ست.
بمبی در سر حوا ترکید.
چشمانش را از خجالت کمی بست و به آرامی گشود.
صدای شکستن غرورش را می‌شنید، غروری که فریاد میزد، فرار کند تا بیش از این آبرویش را بر سر نیزه نزده‌ است و اطراف شهر تاب بدهد.
تیر آخر را تعجب چشمان رسول و ارسلان و حتیٰ ساره به جسم و قلبش زد و از پا درآوردش .
پایش سست شد و دستان قوی او بود که زیر بازوانش را گرفت و باز صدای محکم و رسایش را شنید.
- سوالی باقی مونده؟
چرا صدایش آنقدر واضح و مقتدر بود؟
اصلاً چرا آنقدر خودخواه بود؟
او و احوالات بدش را می‌دید؟
به ضربه‌هایی که هربار با رفتار و کارهایش به جانش وارد می‌کرد، ذره‌ای فکر می‌کرد؟
این مرد قصد دق دادنش را داشت، به چه دلیل؟
نه انتقامی گرفته بود و نه زهرچشمی، پس تاوان چه چیز را مدام به او پس می‌داد؟
اصلاً کسی بود جواب‌گوی، تمام سوالات درون سرش باشد؟
رسول بی‌توجه به شاهو، نگاهی به حوا انداخت:
- حواجان ایشون درست میگند؟ حرف تو برام سنده عمو.
- حرف من سند باشه برات.
ارسلان با جواب دندان شکن شاهو، به‌سمتش قدمی برداشت که حوا پر بغض زمزمه کرد:
- عمو رسول من باید برم.
نمی‌خواست آن‌ها را درگیر کند، زیرا می‌دانست برنده این میدان صددرصد این مرد بود، نمی‌خواست بیش از این خورد شود.
رسول منطقی سری تکان داد:
- باشه عمو بیا تو وسایلت رو جمع کن، یا یه امشب رو با آقا مهمون ما باشید.
- نیازی به وسایلش نداره.
این را محکم گفت و حتیٰ دهان حوا را نیز بست، روی موتور نشست و منتظر ماند.
حوا قدمی برداشت و ارسلان عصبی به حرف آمد.
- حوا مجبور نیستی باهاش بری.
با جمله‌اش شاهو کمی پایش را بلند کرد تا از موتور پایین بیاید و باز به‌سمتش برود.
حوا روبه‌رویش ایستاد و پر استرس زمزمه کرد:
- روشن کن بریم، توروخدا.
شاهو کوتاه آمد و این کمی جزو عجایب بود. موتور را با حرکتی سریع روشن کرد و منتظر ماند.
حوا از دور برای ساره با بغض و خجالت دستی تکان داد، دیگر نگاهی به ارسلان و رسول نینداخت، توانش را نداشت چشم در چشمشان شود.
آخ از اویی که یک تنه آبروی پدرش را در مقابل رفیق شفیقش برده بود.
با نشستنش، موتور با سرعتی سرسام‌آور به راه افتاد و به ناچار پر وحشت دستانش دور کمر پهناور شاهو پیچیده شد.
قطره‌های اشکش چکید و در وزش باد گم شد. امروز را خواسته بود با آرامش بگذراند.
این بلای آسمان‌گیر، چطور بر سرش آوار شده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین