- Jul
- 122
- 990
- مدالها
- 2
حوا پر درد به خود پیچید، دستش را قاب شکمش کرد، نباید از دستش بدهد، تنها چیزی بود که میخواست و تنها امیدش به این دنیای کوفتی.
شوکا با بیتوانی، زمزمه کرد:
- عمو بذار حوا بره، بازم مثل مامان اذیتش نکنید، بذار بره.
حوا اما در خود میپیچید.
- دارم میام پیشت فیروز، میام اونجا.
تهدید شاهو برای فیروز اهمیتی نداشت، بعد از مرجان بیرحم شده بود.
این بچه حق زندگی نداشت، حتیٰ این زن نیز حق زندگی نداشت، همانطور که شاهو و مادرش با بیوجدانی، مرجان را از او گرفته بودند.
تصویر مرجان باز جلوی چشمانش زنده شد و خشم به جانش تزریق شد، لگد آخر را خود محکمتر به شکم دخترک کوبید، گفته بود جنین را سقط کند و خود قبول نکرده بود!
نفس در سی*ن*ه حوا بند آمد، مایع روانی که از بین پاهایش جاری شد، را حس کرد.
مردی با وحشت وارد خانه شد.
- آقا باید بریم، موقعیت لو رفته!
فیروز سمت کیف دستیاش رفت و پا تند کرد، از اول هم میدانست شاهو موقعیتشان را میفهمد، اما دیر بود، شاهو دیر میرسید. درست مثل همان روزی که فیروز دیر رسید و مرجان رفته بود.
از کنار دخترک گذشت، رنگِ قرمز خون زیر پاهایش، لبخند را به لبانش آورد.
سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون زدند.
حال حوا بود و درد جانسوزش، قلبش بیشتر درد داشت، چرا حسش نمیکرد؟
چرا با حوا حرف نمیزد؟ چرا پسرکش، درد مادرش را آرام نمیکرد؟
لالایی مادرش که برای حورا با نوازش دستانش روی موهای ابریشمیاش میخواند، در ذهنش تکرار شد.
لبخند دردناکی زد، دستش را نوازشگونه روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
- لالایی کن، بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبهات هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن، مامان چشمهاش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پارهپاره
به هقهق افتاد و در خود پیچید، نام خدا را به زبان آورد.
دقایقی بعد صدایی ناواضح در گوشش پیچید و درب سالن باز شد.
شوکا با وحشت به سمتش دوید و زانو زد. گریهاش شدت گرفت، دستش را زیر سر حوا گذاشت:
- حوا، حواجان توروخدا، چیشدی تو؟ توروخدا نشکن شاهو رو، نشکن.
درب سالن با صدای بدی بسته شد، قامت شاهو را دید.
با بیجانی اشارهای به سمتش کرد و شاهو با همان غرور و صلابت همیشگیاش کنارش نشست.
چرا حوا حس میکرد دستان مرد قوی این روزهای اخیرش، میلرزد؟
شاهو اما درک نمیکرد خون زیر پاهایش را،
نکند بازی جدید دخترک بود؟ جانی در هیکل تنومندش حس نمیکرد، چرا باز هم حس از دست دادن عزیزی را داشت؟ دست حوا بالا آمد و روی سی*ن*هاش نشست.
با ته مانده جانی که داشت، زمزمه کرد:
- من دوستش داشتم... می... میخواستمش، به خدا مواظبش بودم... من... من اینبار میمیرم... .
گفت و چشمانش روی هم افتاد، هقهق شوکا شدت گرفت، شاهو با خشمی که جانش را میسوزاند، حوا را روی دستانش بلند کرد.
***
شوکا با بیتوانی، زمزمه کرد:
- عمو بذار حوا بره، بازم مثل مامان اذیتش نکنید، بذار بره.
حوا اما در خود میپیچید.
- دارم میام پیشت فیروز، میام اونجا.
تهدید شاهو برای فیروز اهمیتی نداشت، بعد از مرجان بیرحم شده بود.
این بچه حق زندگی نداشت، حتیٰ این زن نیز حق زندگی نداشت، همانطور که شاهو و مادرش با بیوجدانی، مرجان را از او گرفته بودند.
تصویر مرجان باز جلوی چشمانش زنده شد و خشم به جانش تزریق شد، لگد آخر را خود محکمتر به شکم دخترک کوبید، گفته بود جنین را سقط کند و خود قبول نکرده بود!
نفس در سی*ن*ه حوا بند آمد، مایع روانی که از بین پاهایش جاری شد، را حس کرد.
مردی با وحشت وارد خانه شد.
- آقا باید بریم، موقعیت لو رفته!
فیروز سمت کیف دستیاش رفت و پا تند کرد، از اول هم میدانست شاهو موقعیتشان را میفهمد، اما دیر بود، شاهو دیر میرسید. درست مثل همان روزی که فیروز دیر رسید و مرجان رفته بود.
از کنار دخترک گذشت، رنگِ قرمز خون زیر پاهایش، لبخند را به لبانش آورد.
سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون زدند.
حال حوا بود و درد جانسوزش، قلبش بیشتر درد داشت، چرا حسش نمیکرد؟
چرا با حوا حرف نمیزد؟ چرا پسرکش، درد مادرش را آرام نمیکرد؟
لالایی مادرش که برای حورا با نوازش دستانش روی موهای ابریشمیاش میخواند، در ذهنش تکرار شد.
لبخند دردناکی زد، دستش را نوازشگونه روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
- لالایی کن، بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبهات هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن، مامان چشمهاش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پارهپاره
به هقهق افتاد و در خود پیچید، نام خدا را به زبان آورد.
دقایقی بعد صدایی ناواضح در گوشش پیچید و درب سالن باز شد.
شوکا با وحشت به سمتش دوید و زانو زد. گریهاش شدت گرفت، دستش را زیر سر حوا گذاشت:
- حوا، حواجان توروخدا، چیشدی تو؟ توروخدا نشکن شاهو رو، نشکن.
درب سالن با صدای بدی بسته شد، قامت شاهو را دید.
با بیجانی اشارهای به سمتش کرد و شاهو با همان غرور و صلابت همیشگیاش کنارش نشست.
چرا حوا حس میکرد دستان مرد قوی این روزهای اخیرش، میلرزد؟
شاهو اما درک نمیکرد خون زیر پاهایش را،
نکند بازی جدید دخترک بود؟ جانی در هیکل تنومندش حس نمیکرد، چرا باز هم حس از دست دادن عزیزی را داشت؟ دست حوا بالا آمد و روی سی*ن*هاش نشست.
با ته مانده جانی که داشت، زمزمه کرد:
- من دوستش داشتم... می... میخواستمش، به خدا مواظبش بودم... من... من اینبار میمیرم... .
گفت و چشمانش روی هم افتاد، هقهق شوکا شدت گرفت، شاهو با خشمی که جانش را میسوزاند، حوا را روی دستانش بلند کرد.
***
آخرین ویرایش: