- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
حوا پر درد به خود پیچید، دستش را قاب شکم برامدهاش که این روزها زیادی با دیدنش قلبش سرشار از آرامش میشد، کرد.
نباید از دستش بدهد، تنها چیزی بود که حالا میخواست و تنها امیدی که به این زندگی زیادی تاریک داشت.
شوکا از آن سمت خط زمزمه کرد:
- عمو بذار حوا بره، بازم مثل مامان اذیتش نکنید، بذار بره.
حوا اما در خود باز هم پیچید.
- دارم میام پیشت فیروز، میام اونجا.
تهدید شاهو برای فیروز اهمیتی نداشت، بعد از مرجان بیرحم شده بود.
از نظرش این بچه حق زندگی نداشت، حتیٰ این زن نیز حق زندگی نداشت، همانطور که شاهو و مادرش با بیوجدانی، مرجان را از او گرفته بودند.
تصویر مرجان باز پیش چشمانش زنده شد و خشم باری دیگر به جانش تزریق شد، لگد آخر را خود محکمتر به شکم برامده مقابل پاههاش کوبید، گفته بود جنین را سقط کند و خود قبول نکرده بود!
نفس در سی*ن*ه ظریف حوا بند آمد، مایع روانی که از بین پاهایش جاری شد، را حس کرد.
مردی با وحشت وارد خانه شد.
- آقا باید بریم، موقعیت لو رفته!
فیروز سمت کیف دستیاش رفت و بعد از برداشتنش به سمت درب خروجی پا تند کرد، از اول هم میدانست شاهو موقعیتشان را میفهمد، اما دیر بود، شاهو دیر میرسید. درست مثل همان روزی که فیروز دیر رسید و مرجان رفته بود.
از کنار دخترک گذشت، رنگِ قرمز خون زیر پاهایش، لبخند را به لبانش آورد.
نگاه گرفت و خارج شد، سوییچ را لمس کرد و سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون زدند.
حال درون خانه حوا بود و درد جانسوزش،
اما درد قلبش را بیشتر حس میکرد، چرا حسش نمیکرد؟
چرا با حوا حرف نمیزد؟ چرا پسرکش، درد مادرش را آرام نمیکرد؟
لالایی مادرش را که برای حورا با نوازش دستانش روی موهای ابریشمیاش میخواند، در ذهنش تکرار شد.
لبخند دردناکی زد، دستش را با درد به سمت شکمش کشاند، نوازشگونه روی شکمش دست کشید و زمزمه کرد:
- لالایی کن، بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبهات هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن، مامان چشمهاش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پارهپاره
به هقهق افتاد و در خود پیچید، نام خدا را به زبان آورد.
دقایقی بعد صدایی ناواضح در گوشش پیچید و درب سالن باز شد.
از پشت پلکهای بیجانش شوکایی را دید که با وحشت به سمتش میدود و بالاخره کنارش زانو زد.
اشکهای شوکا شدت گرفت، تصویر مادرش پیش چشمانش بود، دستش را زیر سر حوا گذاشت، ناخودآگاه با حالی پریشان زمزمه کرد:
- مامان، مامانجان توروخدا، چیشدی تو؟
حوا اما جان اعتراض کردن نداشت، تا بگوید دیگر حس مادر بودن ندارد.
درب سالن با صدای بدی بسته شد، چشمان بیرمقش را چرخاند و قامت شاهو را دید.
با بیجانی اشارهای به سمتش کرد و شاهو با همان غرور و صلابت همیشگیاش کنارش نشست.
چرا حوا حس میکرد دستان مرد قوی این روزهای اخیرش، میلرزد؟
شاهو اما درک نمیکرد خون زیر پاهایش را،
نکند بازی جدید دخترک بود؟ جانی در هیکل تنومندش حس نمیکرد، چرا باز هم حس از دست دادن عزیزی را داشت؟ دست حوا بالا آمد و روی سی*ن*هاش نشست.
با ته مانده جانی که داشت، زمزمه کرد:
- من دوستش داشتم... می... میخواستمش، به خدا مواظبش بودم... من... من اینبار میمیرم... .
کلمات بیجانش را به قلب شاهو نشانه گرفت و چشمانش روی هم افتاد، هقهق شوکا شدت گرفت.
شاهو با خشمی که جانش را میسوزاند، حوا را روی دستانش بلند کرد.
***
نباید از دستش بدهد، تنها چیزی بود که حالا میخواست و تنها امیدی که به این زندگی زیادی تاریک داشت.
شوکا از آن سمت خط زمزمه کرد:
- عمو بذار حوا بره، بازم مثل مامان اذیتش نکنید، بذار بره.
حوا اما در خود باز هم پیچید.
- دارم میام پیشت فیروز، میام اونجا.
تهدید شاهو برای فیروز اهمیتی نداشت، بعد از مرجان بیرحم شده بود.
از نظرش این بچه حق زندگی نداشت، حتیٰ این زن نیز حق زندگی نداشت، همانطور که شاهو و مادرش با بیوجدانی، مرجان را از او گرفته بودند.
تصویر مرجان باز پیش چشمانش زنده شد و خشم باری دیگر به جانش تزریق شد، لگد آخر را خود محکمتر به شکم برامده مقابل پاههاش کوبید، گفته بود جنین را سقط کند و خود قبول نکرده بود!
نفس در سی*ن*ه ظریف حوا بند آمد، مایع روانی که از بین پاهایش جاری شد، را حس کرد.
مردی با وحشت وارد خانه شد.
- آقا باید بریم، موقعیت لو رفته!
فیروز سمت کیف دستیاش رفت و بعد از برداشتنش به سمت درب خروجی پا تند کرد، از اول هم میدانست شاهو موقعیتشان را میفهمد، اما دیر بود، شاهو دیر میرسید. درست مثل همان روزی که فیروز دیر رسید و مرجان رفته بود.
از کنار دخترک گذشت، رنگِ قرمز خون زیر پاهایش، لبخند را به لبانش آورد.
نگاه گرفت و خارج شد، سوییچ را لمس کرد و سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون زدند.
حال درون خانه حوا بود و درد جانسوزش،
اما درد قلبش را بیشتر حس میکرد، چرا حسش نمیکرد؟
چرا با حوا حرف نمیزد؟ چرا پسرکش، درد مادرش را آرام نمیکرد؟
لالایی مادرش را که برای حورا با نوازش دستانش روی موهای ابریشمیاش میخواند، در ذهنش تکرار شد.
لبخند دردناکی زد، دستش را با درد به سمت شکمش کشاند، نوازشگونه روی شکمش دست کشید و زمزمه کرد:
- لالایی کن، بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شبهات هزارتا رنگه
یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن، مامان چشمهاش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمیرسه به ابر پارهپاره
به هقهق افتاد و در خود پیچید، نام خدا را به زبان آورد.
دقایقی بعد صدایی ناواضح در گوشش پیچید و درب سالن باز شد.
از پشت پلکهای بیجانش شوکایی را دید که با وحشت به سمتش میدود و بالاخره کنارش زانو زد.
اشکهای شوکا شدت گرفت، تصویر مادرش پیش چشمانش بود، دستش را زیر سر حوا گذاشت، ناخودآگاه با حالی پریشان زمزمه کرد:
- مامان، مامانجان توروخدا، چیشدی تو؟
حوا اما جان اعتراض کردن نداشت، تا بگوید دیگر حس مادر بودن ندارد.
درب سالن با صدای بدی بسته شد، چشمان بیرمقش را چرخاند و قامت شاهو را دید.
با بیجانی اشارهای به سمتش کرد و شاهو با همان غرور و صلابت همیشگیاش کنارش نشست.
چرا حوا حس میکرد دستان مرد قوی این روزهای اخیرش، میلرزد؟
شاهو اما درک نمیکرد خون زیر پاهایش را،
نکند بازی جدید دخترک بود؟ جانی در هیکل تنومندش حس نمیکرد، چرا باز هم حس از دست دادن عزیزی را داشت؟ دست حوا بالا آمد و روی سی*ن*هاش نشست.
با ته مانده جانی که داشت، زمزمه کرد:
- من دوستش داشتم... می... میخواستمش، به خدا مواظبش بودم... من... من اینبار میمیرم... .
کلمات بیجانش را به قلب شاهو نشانه گرفت و چشمانش روی هم افتاد، هقهق شوکا شدت گرفت.
شاهو با خشمی که جانش را میسوزاند، حوا را روی دستانش بلند کرد.
***
آخرین ویرایش: