جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,211 بازدید, 112 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
حوا پر درد به خود پیچید، دستش را قاب شکمش کرد، نباید از دستش بدهد، تنها چیزی بود که می‌خواست و تنها امیدش به این دنیای کوفتی.
شوکا با بی‌توانی، زمزمه کرد:
- عمو بذار حوا بره، بازم مثل مامان اذیتش نکنید، بذار بره.
حوا اما در خود می‌پیچید.
- دارم میام پیشت فیروز، میام اون‌جا.
تهدید شاهو برای فیروز اهمیتی نداشت، بعد از مرجان بی‌رحم شده بود.
این بچه حق زندگی نداشت، حتیٰ این زن نیز حق زندگی نداشت، همان‌طور که شاهو و مادرش با بی‌وجدانی، مرجان را از او گرفته بودند.
تصویر مرجان باز جلوی چشمانش زنده شد و خشم به جانش تزریق شد، لگد آخر را خود محکم‌تر به شکم دخترک کوبید، گفته بود جنین را سقط کند و خود قبول نکرده بود!
نفس در سی*ن*ه حوا بند آمد، مایع روانی که از بین پاهایش جاری شد، را حس کرد.
مردی با وحشت وارد خانه شد.
- آقا باید بریم، موقعیت لو رفته!
فیروز سمت کیف دستی‌اش رفت و پا تند کرد، از اول هم می‌دانست شاهو موقعیتشان را می‌فهمد، اما دیر بود، شاهو دیر می‌رسید. درست مثل همان روزی که فیروز دیر رسید و مرجان رفته بود.
از کنار دخترک گذشت، رنگِ قرمز خون زیر پاهایش، لبخند را به لبانش آورد.
سوار ماشین شدند و از ویلا بیرون زدند.
حال حوا بود و درد جان‌سوزش، قلبش بیشتر درد داشت، چرا حسش نمی‌کرد؟
چرا با حوا حرف نمی‌زد؟ چرا پسرکش، درد مادرش را آرام نمی‌کرد؟
لالایی مادرش که برای حورا با نوازش دستانش روی موهای ابریشمی‌اش می‌خواند، در ذهنش تکرار شد.
لبخند دردناکی زد، دستش را نوازشگونه روی شکمش کشید و زمزمه کرد:
- لالایی کن، بخواب خوابت قشنگه
گل مهتاب شب‌هات هزارتا رنگه
یه‌ وقت بیدار نشی از خواب قصه
یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
لالایی کن، مامان چشم‌هاش بیداره
مثل هر شب لولو پشت دیواره
دیگه بادکنک تو نخ نداره
نمی‌رسه به ابر پاره‌پاره
به هق‌هق افتاد و در خود پیچید، نام خدا را به زبان آورد.
دقایقی بعد صدایی ناواضح در گوشش پیچید و درب سالن باز شد.
شوکا با وحشت به سمتش دوید و زانو زد. گریه‌اش شدت گرفت، دستش را زیر سر حوا گذاشت:
- حوا، حواجان توروخدا، چی‌‌شدی تو؟ توروخدا نشکن شاهو رو، نشکن.
درب سالن با صدای بدی بسته شد، قامت شاهو را دید.
با بی‌جانی اشاره‌ای به سمتش کرد و شاهو با همان غرور و صلابت همیشگی‌اش کنارش نشست.
چرا حوا حس می‌کرد دستان مرد قوی این روزهای اخیرش، می‌لرزد؟
شاهو اما درک نمی‌کرد خون زیر پاهایش را،
نکند بازی جدید دخترک بود؟ جانی در هیکل تنومندش حس نمی‌کرد، چرا باز هم حس از دست دادن عزیزی را داشت؟ دست حوا بالا آمد و روی سی*ن*ه‌اش نشست.
با ته‌ مانده جانی که داشت، زمزمه کرد:
- من دوستش داشتم... می‌... می‌خواستمش، به‌ خدا مواظبش بودم... من... من این‌بار می‌میرم... .
گفت و چشمانش روی هم افتاد، هق‌هق شوکا شدت گرفت، شاهو با خشمی که جانش را می‌سوزاند، حوا را روی دستانش بلند کرد.


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
چشمانش را با درد گشود، تمام تنش کوفته بود و درد داشت، چشمانش را چرخاند و نگاهش به شکمش خورد.
نبود؟! حس کرد که دیگر آن موجود کوچک درونش وجود ندارد، هستریک فریاد کشید:
- بچه‌م کو؟ بچه‌م کجاست؟
در به سرعت باز شد و نیکا با چشمان ورم کرده‌اش و پشت سرش حامد داخل شدند.
وَ دید شوکا با چشمان اشکی، پشت دیوار پنهان شد.
- نیکا بچه‌م نیست، حسش نمی‌کنم چرا؟
نیکا لبانش را گزید، در این چهار ماه گهگاهی با اصرار به دیدنش می آمد و با این‌که حاملگی‌اش اجباری بود امّا، با جنین حوا حرف میزد و با قلدری گفته بود تنها خاله این بچه خودش است و بس.
حوا ناآرام تکان خورد:
- نگاه کن شکمم رو، به خدا حسش نمی‌کنم.
پرستاری وارد اتاق شد و سرنگی را داخل سرم زد و دستان حوا را در دست گرفت و سعی کرد آرامش کند:
- عزیزم قوی باش، تو فرصت‌های زیادی برای مادر شدن، باید صبور باشی.
کم‌کم توانش تحلیل رفت و بی‌حرکت ماند، آرام نمی‌شد، تار و پودش بود، با او خوابیده بود، با او غذا خورده بود و با او درد و دل کرده بود، بزرگ‌ترین همدم زندگی‌اش را در یک روز از دست داده بود.
دقیقه‌ای بعد چشمانش ناشی از مسکن‌های قوی، روی هم افتاد‌.
نیکا با بیچارگی از اتاق بیرون زد و شوکای شرمنده سر روی زانوانش نهاده بود و نیکا با لحنی آرام گفت:
- بیدار بشه میریم خونه‌ی خودمون.
شوکا سر بلند کرد.
- امّا... .
- امّا نداره لطفاً راحتش بزارید.
گفت و از کنار شوکا گذشت.
حامد پر اخم و گرفته کنار شوکا نشست:
- باید حق داد بهشون، نباید؟
- آره باید حق داد، امّا شاهو هم... .
- شاهوخان کجاست؟ الان که باید باشه کجاست شوکا؟
شاهو درست از دیروز رفته بود، کجایش را نمی‌دانستند، اما همگی مطمئن بودند شاهو از عمویش نمی‌گذشت، بماند که فیروز، هم کارش را بلد بود، هم پنهان شدن را... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
چند روزی از آن اتفاق شوم می‌گذشت.
حوا در اتاق خانه خودشان خیره به بالکن اتاقش بود، با کسی هم‌کلام نمیشد و نیکا در روز به اجبار چند قاشق غذا به خوردش می‌داد.
جواب تماس‌های شوکا را نداده بود، حتیٰ برای دیدنش آمد و حوا از اتاق بیرون نیامده بود. شوکا خود را مقصر می‌دانست و شاید در این فکر شبانه روز می‌سوخت، شاهو نیز به عمارت بازنگشسته بود و شوکا با حرف‌هایی که از باربد دست‌گیرش شده بود، می‌دانست به دنبال فیروز همه‌ جا را زیر پا گذاشته تا به بدترین شکل ممکن مجازاتش کند و امّا فیروز به مانند قطره‌ای بر زمین فرو رفته بود.

حوا پتو سرخابی رنگ را تا زیر گلویش بالا کشید و صدای زنگ آیفون را شنید، اعتنا نکرد.
درب زده شد و دقایقی بعد صدای سلام کردن حامد را شنید، حامد در این چند روز همه جوره کنارشان بود و نمی‌توانست از حوا بگذرد.
در اتاقش باز شد و حامد وارد اتاق شد، کنار تختش نشست.
حوا بی‌حوصله چشمانش را در چشمان حامد انداخت.
- تو هنوز وضعیتت اینه؟
جوابی نگرفت و کلافه دستی روی صورتش کشید:
- بس‌ کن حوا، تو تهش قرار بود اون بچه رو بذاری و برگردی همین‌جا.
- ولش نمی‌کردم!
- قرارت ولی با شاهوخان چیز دیگه‌ای بود.
- گورِ بابای هرچی قراره من بچه‌ام رو ول نمی‌کردم، حتیٰ اگه قرار بر فرار بود.
- بسه حوا برگرد به زندگی خودت، تو واقعاً بچه‌ی شاهوخان رو می‌خواستی؟
این‌بار فریاد کشید:
- چرا هی شاهوشاهو می‌کنید، اون بچه‌ی من بود، بچه‌ی من.
حامد نیز این‌بار فریاد کشید:
- بچه تو و شاهو، این رو با خودت تکرار کن، تکرار.
بغضش شکست، سرش را در دستانش گرفت و فشرد، چرا رهایش نمی‌کردند، اصلاً شاهو کجا بود که ببیند با او چه کرده است؟ مرگ فرزندش برایش به این اندازه آسان بود؟
از جا برخاست و روبه‌روی حامد ایستاد:
- اصلاً اون رئیس عوضیت کو؟ هان؟ چغندر خاک گذاشته؟ انقدر براش راحت بود از دست دادن اون بچه؟
- زده به سرت؟ تا چند ماه پیش خودمون رو به زمین و زمان زدیم ازش دور بشی، الان خودت وایسادی جلو من، میگی کجاست؟ سر قبر منه، چه اهمیتی داره؟
حوا با کف دستانش ضربه‌ای به تخت سی*ن*ه‌اش زد:
- بلند شو از خونه من برو بیرون و به رئیس کثیفت بگو از خون خانواده‌ام نگذشته بودم که داغ بچه‌م هم مهرش خورد وسط قلبم، به خاک سیاه میشونمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
حامد نگاه ماتش روی چشمان گریان حوا ماند و مغزش روی کلماتی که شنیده بود.
خون خانواده‌اش به شاهوخان چه ربطی داشت؟
بی‌ اختیار زمزمه کرد:
- دنبال فیروزه، همونی که این بلا رو سرت آورد.
کیش و مات.
او رفته بود انتقام بگیرد، عجیب بود اما قلبش بعد از یک هفته گرم شد و آتش گرفت.
باید او را نیز می‌برد، چرا به تنهایی رفته بود؟
به‌سمت کمد پا تند کرد و حامد چشمانش از تعجب کارهایش زیادی درشت شده بود.
مانتویش را تن زد و شالی روی سرش انداخت، از اتاق بیرون زد و بی‌توجه به نیکا و حامد، سوئیچ ماشینش را چنگ زد و دوید، صدای حامد و نیکا برایش ذره‌ای اهمیت نداشت.
سوار ماشین شد و درست وقتی دست حامد روی دست‌گیره در نشست، پایش را روی پدال گاز فشرد، تلفن همراهش را با دستان لرزانش گرفت و روی شماره شوکا مکث کرد و گزینه تماس را لمس کرد.
شوکا در آن سمت خط با زنگ تلفن همراهش کتاب داخل دستانش را بی‌حوصله بست و تلفنش را از روی میز برداشت.
با دیدن نام تماس گیرنده دستانش لرزید و به سرعت تماس را وصل کرد.
حوا فرصتی نداد و صدای خش‌دارش به گوش شوکا رسید.
- شاهو کجاست؟
- سلام، نمی‌دونم به خدا!
- دروغ میگی بهم؟
شوکا سریع زمزمه کرد:
- نه به‌ خدا، به جون شاهو نمی‌دونم کجاست!
- می‌تونی برام پیداش کنی؟
با سکوت شوکا، حوا روی عذاب وجدانش نمک پاشاند.
- ببین شوکا من بچه‌م رو از دست دادم و تو عمه اون بچه بودی، حداقل این‌جا رو کمکم کن.
اشک شوکا چکید، لبانش را گزید، با این‌که عاقبت کارش را می‌دانست، زمزمه کرد:
- آدرسش رو برات پیدا می‌کنم، امّا بذار منم باهات بیام.
- نه، لازمه خودم تنها برم، منتظرم.
فرصت حرفی را نداد و تماس را قطع کرد.
شوکا پر استرس دستی روی صورتش کشید و بلافاصله قبل از پشیمان شدنش شماره باربد را گرفت:
- به‌به، ببین کی تماس گرفته، شوکا خانوم!
- ببین باربد بدون پیچوندن، آدرس جایی که شاهو الان اسکان داره رو بهم بده.
باربد با لودگی خندید و گفت:
- چشم، امر دیگه‌ای؟
- مسخره نشو باربد یه کار ضروریه، باور کن اگه ندی، خود شاهو بفهمه تقاص بدی رو ازت می‌گیره.
مکث باربد، نشانه خوبی برایش بود.
- شوکا دردسر برای من درست نکن دختر!
- باشه، فقط بعد هر مشکلی برات پیش اومد، گله نکن.
خواست تماس را قطع کند که صدای پر استرس باربد، لبخند را بر لبش آورد.
- تو یه ویلایی که جدیداً برا یه سری کارها خریداری شده، داخل آستارا اسکان داره.
- آدرس دقیقش رو برام پیامک کن، خدافظ.
تماس را قطع کرد، دقیقه‌ای بعد آدرس ارسال شده از سمت باربد را، برای حوا ارسال کرد.


***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
از هوای مِه آلود مقابلش حس بدی می‌گرفت و با این‌ حال پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. تماس‌های حامد و نیکا را بی‌جواب گذاشت و دیگر حتیٰ جواب‌گوی تماس‌های شوکا نیز نبود.
اپلیکیشن نِشان، فقط پنج دقیقه تا مقصد را نشان می‌داد، دستان لرزانش دور فرمان قاب شد، هنوز از آن مرد و نزدیک شدن به او واهمه داشت.
لبش را گزید و داخل کوچه‌ای پیچید و رو‌به‌روی درب بزرگ آبی رنگی روی ترمز زد، طبق آدرس شوکا، همان ویلا بود.
از ماشین پیاده شد و به درب ویلا نزدیک شد و با قدرت کف دستان ضریفش را روی درب پهناور ویلا کوبید.
آنقدر کوبید که صدای پایی به گوشش رسید و پارس سگی که نزدیکش میشد.
در باز شد و مرد قوی هیکلی با اخم روبه‌رویش ایستاد.
- بفرما؟
- با رئیستون کار دارم.
پوزخندی روی لبان مرد نشست، گویی مسخره‌ترین جمله زندگانی‌اش را شنیده باشد.
- برو رد کارت خانوم، اینجا ما رئیس نداریم.
بی‌توجه به مرد خم شد، سنگی برداشت و باز محکم به در کوبید، صدایش داخل کوچه پیچید.
مرد خشمگین به یقه مانتو مشکی رنگش چسبید و به ناچار او را داخل کشید و با وحشی‌گری همراه خود کشاند.
و امّا شاهو کمی آن‌ طرف‌تر پشت به پنجره نشسته بود و بازویش از درد خشابی که، از کنار بازویش گذشته بود می‌سوخت، خشابی که امروز صبح، درست وقتی از ویلا بیرون رفته بود، سمتش نشانه رفته بود.
صدای پارس دیسکی را شنید و بی‌‌اعتنا دود پیپ را بیرون فرستاد، در کوبیده شد و بعد یکی از زیر دستانش با وحشت وارد اتاق شد.
- آقا بچه‌ها اطلاع دادند یه گروه مصلح سمت ویلا میاند.
چشمانش را فشرد، یک جای کارش می‌لنگید، کسی از پشت خنجر میزد و نمی‌دانست آن فرد کیست.
سعی کرد خونسرد باشد، برخاست و اسلحه‌اش را در جیب پشت شلوارش جا داد، کتش را به تن زد و از در بیرون رفت.
وارد سالن شد و حال تمام زیر دستان و نگهبانان مقابلش ایستاده بودند، با دقت بیش از اندازه‌اش متوجه شد، یکی از آن‌ها نیست.
- یکی کمه.
- آقا یه‌ کار خورده ریز به پستش خورد، به زودی حاضر میشه.
سرش را تکان داد، می‌دانست تمامشان از پس کارهایشان برمی‌آیند و نیازی به سرک کشیدن در کارهایشان نبود.
حوا امّا درست در طبقه زیرین قبل از دیدن شاهو گیر افتاده بود، در اتاقکی کوچک و تاریک.
در همان دقایق، سبحان از در ورودی پر استرس وارد سالن شد و به شاهو نزدیک شد.
- ساختمون آتیش گرفته.
همان لحظه آژیرها به صدا در آمد و شاهو پا تند کرد، ویلایش را آتش زده بودند، دستانش مشت شد، از کجا می‌خورد؟ تا به‌ حال به این اندازه سوخت نداده بود.
همراهانش به سرعت دویدند و شاهو پشت فرمان یکی از ماشین‌ها نشست و با مهارت از درب پشتی ویلا بیرون زد، می‌دانست سبحان به درستی همه‌چیز را حل می‌کند.
با بیرون آمدنش چشمش به یکی از نگهبان‌ها که کلافه می‌خواست به داخل ویلا برگردد، خورد.
- کجا میری؟
- آقا شرمنده، قبل آتیش‌سوزی یه خانومی جلو در مزاحمت ایجاد کرد، بردیمش طبقه پایینه ویلا.
با سنگ‌دلی سری تکان داد.
- مهم نیست، خودتون رو نجات بدید.
گفت و پایش را روی گاز فشرد، دستش را درون جیب کتش فرو برد و بعد از یک‌ هفته خط قبلی‌اش را روشن کرد. نگاهی به تماس‌ها انداخت و با ندیدن اسم مورد نظرش، دندان‌هایش را روی هم کشید، دخترک فکر کرده از دستان شاهو نجات یافته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
عجیب بود که در این بین به‌ دنبال نام و شماره او چشمانش دودو میزد.
وَ چه می‌دانست مادر فرزند از دست رفته‌اش در طبقه زیرین ویلایش، تلاش برای باز شدن در می‌کند و آتشی که هرلحظه به درب اتاق کوچک، نزدیک میشد.
شماره شوکا روی صفحه تلفن همراهش افتاد و بی‌حوصله رد تماس زد، حوصله شوکا را نیز نداشت.
امّا شوکا بلافاصله تماس گرفت و این‌بار جواب داد.
دهانش برای فریاد باز شد، امّا با صدای شوکا فریادی از دهانش خارج نشد:
- داداش توروخدا قطع نکن، با حوا حرف زدی؟
- چرا وقتی رد میدم باز تماس می‌گیری؟
- داداش حوا رو دیدی؟
ضربه محکمی به مغزش خورد:
- کجا بوده که ببینمش؟
- اومد آستارا دیگه، خودم آدرس ویلا رو بهش دادم.
پایش محکم روی ترمز کوبیده شد و ماشین به طرز وحشتناکی ایستاد.
صدایی در گوشش انعکاس پیدا کرد «یه خانومی جلو در مزاحمت ایجاد کرد، بردیمش طبقه پایینه ویلا»
بی‌توجه به صدای شوکا، تماس را قطع کرد، فرمان را تاب داد و عقب‌گرد کرد، به ناگهان ماشین مشکی رنگی جلویش پیچید.
نه، حالا وقتش را نداشت.
حوا داخل ویلا جا مانده بود، در میان آتش، آخ از سوزش قلبش، لعنت فرستاد به سنگ‌دلی‌اش که کار دستش داده بود.
اگر همان ابتدا دستور داده بود دخترکِ ناشناخته را از ویلا خارج کنند، حال به این وضعیت نمی‌افتاد.
مشتش را روی فرمان کوبید، چند نفری از ماشین مقابل پایین آمدند‌.
خم شد و اسلحه‌اش را از جیب شلوار تنگ خوش دوختش بیرون کشید.
از ماشین پایین آمد و بدون فوت وقت ماشه را کشید، قبل از او خشاب‌ها به سمتش نشانه رفتند.
پشت ماشین پناه گرفت، تلفن همراهش را باعجله بیرون کشید و شماره سبحان را گرفت:
- بله آقا؟
- گوش بده چی میگم، با چندتا بچه‌ها برمی‌گردی ویلا، حوا طبقه پایین ویلاعه ، باید نجاتش بدی، فهمیدی سبحان؟ باید.
- امّا آقا ساختمون‌های ویلا از آتیش شعله می‌کشه.
دستانش یخ بست.
سرش را کمی جلو برد، در همان حال، یکی از افراد سیاه‌پوش را نشانه گرفت و فریاد کشید.
- مهم نیست، مهم نیست، نجاتش میدی تا خودم رو برسونم.
- شما کجایی آقا؟
- پنج کیلومتر جلوتر، غافل‌گیرم کردند.
گفت و تماس را قطع کرد، تعدادشان را چک کرد و باز هم با نشانه‌گیری دقیق، نفر بعدی را زد، فرصتی برای هدر دادن تیرهایش نداشت.
با صدای ماشینی، سریع به پشت سرش نگاه کرد و حال دقیقاً از دو طرف محاصره شده بود.
به آرامی از جا برخاست، درست همان لحظه تیری به پای راستش اصابت کرد و به مانند حیوانی وحشی، قرش کرد.
به عقب برگشت و صدای فیروز را شنید، درست مقابلش ایستاده بود.
- برادرزاده عزیزِ من.
حالا وقتش نبود، باید می‌رفت و حوا را با دستان خودش نجات می‌داد.
به آرامی زمزمه کرد:
- نه، حالا وقتش نیست.
- چقدر دلتنگت بودم، لابد حسابی خشمگینی، آخه شاهو رو چه به این همه باخت؟!
پوزخندی زد و باز بی‌‌حرف خیره فیروز ماند، همین حرکت، دشمنانش را به خشم می‌کشاند، آرام بودنش در شرایط حساس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
قهقهه بلند و پر از خشم فیروز گوشش را خراشاند.
ذهنش یک چیز را صدا میزد، حوا.
- می‌بینی که فیروز الان تو منطقه آقا شیره ایستاده.
فیروز مکثی کرد و این‌بار با جدیت قدمی به جلو برداشت و ادامه داد:
- مرجان کجاست؟
چشمان مشکی رنگ شاهو به خون نشست، خواست به سمتش قدم بردارد، که یکی از افراد فیروز از پشت با وحشت ضربه‌ای به پایش زد و زانوانش کمی خم شد.
فیروز لبخند کریهی به رویش زد.
- بدقلقی نکن عمو جان.
- مرجان دیگه تُف هم تو صورتت نمی‌اندازه.
- سعی نکن من رو عصبی کنی شاهو.
پوزخندی زد.
- اگه کل دنیا رو هم زیر پا بذاری، دستت به مرجان نمی‌رسه.
فیروز خشمگین اسلحه‌ای بیرون کشید و نشانه گرفت.
- دردی که به اون دختر دادم برات کم بود، آره؟
دندان‌های شاهو روی هم ساییده شد و زمزمه کرد:
- مطمئن باش، انتقام اون سرجاشه.
فیروز بی‌رحمانه خندید و با صدای بلند فریاد کشید.
- چقدر زیر مشت و لگدهام، التماس می‌کرد، آخ دخترک بیچاره.
نفس‌هایش یکی در میان بالا آمد.
و اما فیروز بی‌رحمانه ادامه داد:
- چقدر گفتم، دختر این بچه رو بنداز تا خودم از دست شاهو گم و گورت کنم.
به مانند دیوانه ای قهقهه زد و گفت:
- میدونی چی گفت؟
قلب شاهو ضربان بیشتری گرفت و فیروز ادامه داد:
- احمق بود، راه آسون رو انتخاب نکرد، گفت این بچه منم هست و از این داستان‌ها، راستی می‌گفت شاهو میاد، امید داشت بالاخره خودت نجاتش میدی، شاهو اومد، امـــا دیر اومد، خیلی دیـــر.
فیروز اسلحه را مقابل سرش گرفت.
دیگر برایش هیچ چیز مهم نبود، نبوده مرجان از او فیروز دیگری ساخته بود، شاهو اما غرق بود در دردی که دخترکش در آن لحظه‌هایی که فیروز برایش می‌گفت، کشیده بود.
چشمان فیروز به قرمزی زد و صدایش کمی گرفته شد.
- شاهو دیر اومد، مثل فیروزی که دیر اومد و مرجان رو برای همیشه از دیدش پنهون کردند.
خشمگین اسلحه را در دستانش فشرد، انگشت اشاره‌اش را تنظیم کرد و زمانه رها کردن خشاب سر رسیده بود، باید میزد و کینه‌اش از شاهو را با خود شاهو به خاک می‌سپرد، اما درست در همان لحظه، تیری به دستش اصابت کرد، صدای فریاد دردمند فیروز به آسمان برخاست.
ثانیه‌ای بعد زیردستان شاهو به مانند مورملخ اطرافشان را گرفتند، شاهو بی‌اهمیت پا تند کرد و پشت فرمان نشست.
مچ پایش از درد تیر کشید، بی‌توجه پایش را روی پدال فشرد.
باید می‌رسید، باید.
نگاهی به ساعت مچی گران قیمتش انداخت و سرعتش بیشتر شد.
دقایقی بعد داخل کوچه پیچید و وارد ویلا شد.
سبحان و تعدادی دیگر سعی در خاموش کردن در ورودی طبقه زیرین را داشتند، با خشم به‌سمتشان دوید.
- گفتم سالم می‌خوامش و توی احمق اینجا آتیش خاموش می‌کنی.
- آقا نمیشه.. .
قبل از کامل شدن حرف سبحان، در را با پا هول داد و بی‌فکر خود را از میان شعله‌ها به داخل کشید.
شعله‌های لعنتی هر لحظه بیشتر گُر می‌گرفتند، مگر نمی‌دانستند دخترکش داخل همین طبقه است، بعد از نجات دادن حوا این ساختمان را نیز تنبیه می‌کرد.
دوید و مقابل در فلزی مشکی رنگ ایستاد و لگد محکمی زد، در بر اثر آتش، سست شده افتاد، از گُر گرفتگی داخل اتاق به سرفه افتاد و با صدایی گرفته فریاد کشید:
- حوا؟
- کجایی دختر؟
حوا با دیدن قامت بلند مرد مقابلش، تمام امیدهای در دلش، باز شکوفه زد، با چشمانی اشکی در گوشه‌ای از اتاق، با ترس در خود جمع شده بود.
- ش... شاهو.
شاهو چشمانش را ریز کرد و بالاخره جسم ضریفش را در میان آن همه دود دید.
با دیدنش، لبخند زد؟ شاید خواب می‌دید، شاید مرده بود و حال شاهو به عنوان فرشته عذابش، به دیدارش آمده.
قدم‌های شاهو به پایان رسید و کنارش زانو زد.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی دختر؟
حوا ترسیده بود و چه اشکالی داشت به آغوش مردی که محرمش بود پناه ببرد؟
به یک‌باره، با بغضی شکسته دستانش دور گردن شاهو پیچیده شد، خودش را به او چسباند.
آخ از ضربان قلب دیوانه‌وار مرد یخی، از چشمان مردی که بسته شد و نفس عمیقی کشید، از سالم بودن دخترکش... .


مشاهده فایل‌پیوست _Ali Abdolmaleki - Ye Del Shekoondaam - 128.mp3
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
- توروخدا بریم از اینجا، ببر من رو.
شاهو بدون ذره‌ای فاصله گرفتن از حوا او را همراه با خود از جا بلند کرد، عاشقی کردن بلد نبود، تمام عمرش به سردی گذشته بود و حال جانش از وجود این دختر می‌سوخت و می‌سوخت.
خودش را با هیکل زیادی بزرگش سپر حوا کرد و حوا در آغوش شاهو به مانند قطره‌ای گم شد. وضعیت آتش مقابلشان وحشتناک بود، شاهو سوزش را در جای‌‌جای بدنش حس کرد و درد پایش کم‌کم توانش را کاهش می‌داد.
قدم‌هایش را سریع‌تر برداشت چوبی از گوشه‌ی سقف شعله کشید و درست روی کمرش سقوط کرد، جیغ وحشت‌زده حوا بلند شد:
- چی‌ شد، چی‌ شدی؟
به زور لبخندی از روی درد زد و چوب را با کمر به عقب هول داد:
- چیزی نیست، داریم به در ورودی می‌رسیم.
در ورودی حال با آب‌هایی که سبحان و بقیه افراد ریخته بودند شعله کمتری داشت و به راحتی از در خارج شدند، سبحان با دیدن وضعیت شاهو، به‌سمتشان دوید:
- آقا حالتون خوب نیست؟
حوا به‌سمت شاهو برگشت و با دقت نگاهش کرد، واقعاً خوب نبود، اما او همیشه قوی بود، نباید این چنین چهره‌اش از درد جمع بشود، نگاهی به دستان شاهو که قصد باز شدن از دور کمرش را نداشت، انداخت و زمزمه کرد:
- خوب نیستی مگه نه؟
چشمان سرد و پر دردش باز شد و خیره چشمانش شد.
کاش حرف نزند، کاش از کنارش تکان نخورد.
حوا به ناگهان چشمانش به پای راستش خورد و با وحشت خواست خود را عقب بکشد و دستان پیچک‌وار شاهو محکم‌تر دور کمرش چفت شد.
به‌سمت ماشین به‌مانند همیشه محکم قدم برداشت، به راستی او از هر سنگی سخت‌تر و قوی‌تر بود.
حوا را به سمت صندلی جلو هدایت کرد و خود پشت رُل نشست، سبحان با قدم‌های بلند خود را به آن‌ها رساند.
- آقا خطرناکه، بذارید با افرادمون پشت سرتون حرکت کنیم.
شاهو بی‌حوصله ماشین را روشن کرد.
- جمع کنید برگردید تهران.
گفت و با سرعت دنده عقب گرفت، سبحان متعجب خیره به جای‌ خالی ماشین ماند و در ذهنش گذشت، شاهوخان را چه به از خودگذشتگی؟ آن‌ هم برای یک دختر!
حوا پر استرس انگشتانش را در هم پیچاند، از گوشه چشم نگاهی به شاهو انداخت، رنگ و روی پریده‌اش قلبش را می‌آزرد.
موهای مجعده مشکی رنگش به طرز پریشانی روی پیشانی‌اش جا خوش کرده بودند و به راستی این مرد، زیادی جذاب بود، با آن چشمان مشکی رنگ سردش.
- تا اینجا اومدی چه غلطی کنی؟
حوا بلافاصله تعریفش را پس گرفت‌، این مرد با زبان تند و تیزش جذاب نبود که نبود.
- نشنیدم جوابت رو؟
- اومدم همون کاری که تو برای انجامش اومده بودی رو انجام بدم.
پوزخندی روی لبان شاهو نشست.
- جدی؟ اون‌وقت اون کاری که قرار بوده من انجامش بدم، چی بوده؟
زبانش را پر استرس روی لبان خشک شده‌اش کشید.
- خودت می‌دونی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
این‌بار فریاد سنگین شاهو، از جا پراندش!
- برسیم جواب کارهات رو می‌گیری باید بفهمی سرت رو پایین نندازی هر قبرستونی بری، به‌خاطر حماقت‌ها و خودسر بودن‌هات، الان اینجاییم و اون بچه رو از دست دادم.
قلب دردمند حوا فرو ریخت و این‌بار او نیز فریاد کشید.
- اون بچه‌ی منم بوده.
شاهو تکان سختی خورد از ضربه کلماتش و امّا حوا ادامه داد:
- چرا انقدر خودخواهی، من اون بچه رو حسش کردم، همون بچه‌ای که عموی بی‌صفتت با یه لگد ازم گرفتش. الان اینجاییم و باز اون کسی که طلب‌کاره تویی، پس کی من طلبم رو ازت بگیرم؟ طلب‌هایی که تو باید بهم بدی، زیاده آقای جهان‌آرا، خیلی زیاد.
دندان‌های شاهو روی هم سابیده شد، چرا دندان‌هایش را خورد نمی‌کرد؟ چرا مراعاتش را می‌کرد؟
- دیگه بسمه، گذشتم از خون بچه‌م، دیگه میرم، جوری که انگار از اول نیومده بودم.
قلب شاهو فرو ریخت، می‌رفت؟ کجا؟ مگر می‌گذاشت؟
- دهنت رو ببند.
حوا با خشم سمت دست‌گیره در یورش برد و کشید، باز نمیشد.
پوزخند وحشتناکی روی لبان شاهو نقش بست، دستش بالا آمد و تخت سی*ن*ه حوا نشست، او را به صندلی تکیه داد و با لحن آرام و ترسناکش زمزمه کرد:
- این رو تو گوشت فرو کن، تا من نخوام تو قدم از قدم برنمی‌داری، الانم بهتره دهنت رو ببندی تا به سالم رسوندنت فکر کنم.
حوا لبانش از بغضی غلیظ لرزید، با همان حال زمزمه کرد:
- پس قاتل بچه‌مون چی؟
تیر به هدف خورد! قلب شاهو فرمان ایست داد، بچه آن‌ها؟ بچه این دخترکِ زیادی کله‌شق و او؟
حوا این‌بار قلبش را هدف گرفته بود.
- می‌گذری ازش؟ من می‌خوام درد کشیدنش رو ببینم، اون با بی‌وجدانی کشتش.
شاهو باز جِگر دخترک را سوزاند:
- اون بچه اول و آخرش برای تو نمی‌موند.
- نمی‌موند اما نفس می‌کشید، حالا یا کنار من یا کنار تو.
در ذهن شاهو گذشت، او برایش کنار شاهو ماندن مهم نبود.
درد پایش هر لحظه شدت بیشتری می‌گرفت، کاش سکوت کند، کاش ادامه ندهد.
او با حرف‌هایش باخت امروزش را در صورتش می‌کوبید و نمی‌دانست.
- بچه‌ی من... .
این‌بار غرید و فریادش به آسمان رسید.
- انقدر بچه‌ی من، بچه‌ی من، نکن. از کی تا حالا خودت رو تو جایگاهی می‌بینی که مادر بچه من بدونی.
دل‌شکستن برایش آسان بود و خودش هم پابه‌پای غرور خورد شده‌ی حوا می‌شکست.
حوا بی‌حرف لبخند بی‌جانی روی لبانش نشست، لبخندی که از تمام فریادهای به صدا در آمده کاری‌تر بود.
به‌مانند دیوانه‌ای سرش را پشت سرهم تکان داد.
- درسته، شما درست می‌گید آقای جهان‌آرا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
شاهو لعنتی برجان خود فرستاد، با زبان تند و تیزش او را از خود رانده بود.
به سردی جواب خودش را داد، چه بهتر که دخترک از او دور شود، زیادی ذهنش را درگیر کرده بود و باخت امروزش نیز زیر سر این دختر خیرِسَر بود.
پای تیر خورده‌اش را بیشتر روی گاز فشرد و حوا در سکوت به جاده و ماشین‌هایی که از کنارشان می‌گذشت خیره شد.
در ذهنش گذشت او با این حال بد این چند ساعت را خود می‌خواهد رانندگی کند؟
او با خود نیز سر جنگ داشت.
چشمانش روی سرنشینان ماشین‌ها نشست و حسرت ذره‌ذره در وجودش نشست، خنده‌های از ته دل و جمع دوستانه، سکوت ماشین برایش خفه کننده بود.
تلفن همراهش در جیبش لرزید، تلفن را بیرون کشید و با دیدن شماره حامد تماس را وصل کرد.
- سلام حامد.
کلمه حامد در مغز شاهو کوبیده شد.
هنوز هم اطراف او می‌پلکید؟ باید سرجایش می‌نشاندش.
ناخودآگاه دستش سمت تلفن همراه حوا رفت، با خشم او را از دستش کشاند و بعد از قطع کردنش، روی صندلی عقب پرت کرد.
حوا متعجب به نیم‌‌رخ عصبی شاهو خیره ماند، او به راستی دیوانه شده بود.
شاهو اما بی‌توجه به حوا از کنار صندلی بسته قرصی بیرون کشید و با عجله دو عدد قرص درون دهانش انداخت و بدون ذره‌ای آب قورت داد.
این مرد آرام نبود، تنها چیزی که در زندگی شاهانه‌اش کم داشت، ذره‌ای آرامش بود.
کلافه پنجه انگشتانش را درون موهای خوش حالتش فرو کرد.
حوا با دیدن کلافگی‌اش دلش به درد آمد، این مرد زیادی خسته به نظر می‌رسید.
خیره به پنجه‌های دستان شاهو که موهای مشکی رنگش را با کشیدن آزار می‌داد شد، ناخودآگاه دستانش جلو رفت و روی دستان گرم شاهو نشست‌.
- سرت درد می‌کنه؟
شاهو تکان سختی خورد و سرسخت به جاده مقابلش خیره ماند، حوا از سکوتش استفاده کرد و دستانش پیش رفت، شقیقه‌اش را با دستان ضریفش ماساژ داد و شاهو با حالی بد، دستانش را پس زد.
داشت کم می‌آورد، زیر فشار قلب بی‌قرارش، این دختر نقشه قتل قلبش را کشیده بود.
حوا این‌بار ترجیح داد در سکوت در انتظار پایان راه بماند، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش کم‌کم بسته شد.


***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین