جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,647 بازدید, 112 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
موتور مقابل بزرگترین هتل اصفهان ایستاد. حوا با حالی پریشان از روی موتور غول پیکر پایین آمد.
بی‌توجه به وجود او قدم برداشت؛ اما دستانش در دستان تنومندش اسیر شد.
ثانیه‌ای نکشید که به دنبال خود کشاندش.
با توجه به قدم های بلند شاهو تقریبا قدم برداشتن های حوا به مانند دویدن در آمده بود.
از درب ورودی هتل گذشتند.
ورودی هتل به زیبایی می‌درخشید و آیینه کاری‌های دیوارها هرکسی را به وجد می‌آورد به جز او و احوالات بدش را... .
با آسانسور به طبقه اول رفتند.
بعد از طی کردن مسافتی را در راهرویی طولانی، شاهو کارتی را مقابل در سفید رنگی گرفت، وارد اتاق شدند و بالاخره دستان ظریفش را رها کرد.
حوا با دیدن اتاق کمی محو فضای اطرافش شد، دیوارهای اتاق از میناکاری‌هایی اصیل و خاص پر شده بود.
نگاهش را چرخاند و وسایل لوکس اتاق را با چشمانش رصد کرد و در ادامه چشمانش به شاهو خورد.
با دیدنش که روی مبل با ژست خاصش نشسته بود، همه‌چیز را به یاد آورد و با دلی شکسته قدم‌های خسته‌اش را به سمت صندلی که رو به پنجره بود، برداشت و نشست.
متنفر بود از حضور اجباری‌اش، از پنجره خیره به خیابان ماند.
- پرده رو بکش.
بی‌توجه باز به خیابان خیره ماند و ثانیه‌ای بعد خودش از جا برخاست و پرده را کشید، اتاق در تاریکی فرو رفت.
- از نافرمانی بیزارم.
- من هم از حضور اجباریت بیزارم.
در انتظار همین جمله بود تا منفجر شود.
به ناگهان لیوان آبی که حوا متوجه نشده بود کی به دستانش رسیده بود را به دیوار مقابلش کوبید و صدای شکستنش حوا را از جا پراند.
فرصتی نداد، به‌سمتش یورش آورد و چانه ظریفش را در دست فشرد.
- تو هنوز من رو نشناختی نه؟ تو هنوز من رو به حد انفجار می‌رسونی؟ شاید هم از جون بی‌ارزشت سیری!
این‌بار حوا نیز کوتاه نیامد، دستش را از روی چانه‌اش کنار زد، کمی فاصله گرفت و فریاد کشید:
- آره سیرم، متنفرم از روزی که باهات رو‌به‌رو شدم، من رو از همه چی سیر کردی، حتیٰ از جون بی‌ارزشم.
با حالی بد، فاصله‌ای را که از شاهو گرفته بود، خودش باز به صفر رساند و دستان بزرگش را در دست گرفت و روی گردنش گذاشت.
- بیا همین‌جا تموم کن، همین‌جا راحتم کن، بسه از ذره‌ذره آب کردنم، بسه.
شاهو با چشمان سردش خیره بر اشک‌های جمع شده درون چشمانش شد، حاضر بود بمیرد و کنار او نباشد، مگر تا چه اندازه غیر قابل تحمل شده بود؟
- حاضری بمیری و کنار من نباشی؟!
حوا از لحن آرامش، ناخودآگاه کمی در خود جمع شد، تا به حال با این لحن با او سخن نگفته بود، این چنین آرام و دلگیر!
- داری با رفتارها و کارهات، زندگی رو برام غیر قابل تحمل می‌کنی.
- به‌خاطر این‌که نذاشتم پیش اون پسره یلاقبا بمونی؟
- اون پسر و خانوادش برای من قابل احترامند.
فریاد کشید و دستانش روی گردن حوا کمی تنگ شد.
- نباید باشند، نباید.
چشمانش را عصبی باز و بسته کرد.
با نفس‌هایی که روی صورت حوا پخش میشد ادامه داد:
- بدون اجازه من حق نداشتی بیای. اصلاً بدون اجازه من حق نداری ازم یه قدم فاصله بگیری.
متعجب خیره مرد مقابلش ماند. از او می‌خواست فاصله نگیرد؟
- خودت می‌فهمی چی میگی، اصلا با خودت چندچندی؟
در ذهنش گذشت، به راستی عقل و قلبش با یک‌دیگر چندچند بودند؟
به دیوار پشت سرش چسباندش و حوا از این همه نزدیکی، حال دلش آشوب شد.
- می‌فهمم، صیغه رو تمدید می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
حوا حسی بد تمام مغزش را احاطه کرد.
دستش را روی سی*ن*ه پهناورش گذاشت.
- برو عقب، نمی‌تونی هر زمانی که خواستی ازم استفاده کنی.
دستانش از گردن ظریفش فاصله گرفت و روی چانه‌اش جا خوش کرد، با لحنی آرام گفت:
- تو چی می‌خوای هان؟ هر چیزی به غیر از فاصله از من بخواه.
خیره در چشمانش ماند و به ناگهان زمزمه کرد:
- تا وقتی که من رو برای خودم نخواستی، دیگه محرمت نمیشم.
شاهو تکان سختی خورد.
برای خودش؟ مسخره بود!
هرگز اعتراف به خواستن زنی نمی‌کرد.
- این اتفاق هیچ‌وقت نمیفته.
- پس من هم دیگه حاضر به تمدیدش نمیشم.
- فکر می‌کنی من نیازی به اجازت دارم؟
- نه اما اگه به اجبار انجامش بدی، هرگز منه واقعی رو کنارت نخواهی داشت.
شاهو خیره‌اش ماند و به ناگهان رهایش کرد.
قدمی عقب رفت، رو برگرداند و با قدم‌های بلند از اتاق بیرون زد.
حوای مات مانده را درون اتاق جای گذاشت، صدای محکم بسته شدن درب اتاق حوا را به خود آورد.
دستان لرزانش را روی گلویش کشید، گرمی دستانش را هنوز حس می‌کرد.
کوبش قلبش را دوست نداشت، این حس کشش را نمی‌خواست.
نگاهش روی خورده شیشه‌ها ماند؛ به‌سمتشان قدم برداشت و با دست شروع به جمع کردنشان کرد.
شیشه‌های ریز و درشت را به سختی جمع کرد.
به‌سمت سطل زباله رفت و درست وقتی خواست شیشه‌ها را درون سطل بریزد، کف دست راستش بریده شد و آخ پر دردش بلند شد.
با دیدن خونی که از کف دستش جاری شد، کمی وحشت کرد، از بچگی تا کنون از رنگ خون وحشت داشت.
به سرعت به سمت دست‌شور قدم برداشت، دستش را زیر شیر آب گرفت و دردش بدتر شد.
شالش را باز کرد و روی دستش انداخت، تا حداقل رد خون کف دستش را از چشمانش پنهان بماند.
هم‌زمان درب اتاق باز شد و شاهو این‌بار همراه با لپ‌تاپی درون دستانش وارد شد و با دیدن چهره‌ درهمش، ابروهای پهناورش به یک‌دیگر نزدیک شدند، قدم‌هایش را بلندتر برداشت.
- چی‌شده؟!
پر درد زمزمه کرد:
- شیشه‌ها رو جمع می‌کردم، کف دستم رو برید.
منتظر ادامه جمله‌اش نماند و به سرعت دست پنهان مانده زیر شالش را در دست گرفت و شال را به گوشه‌ای انداخت، با دیدن خون کف دستان سفید رنگش، عصبی نگاهش کرد.
- این وظیفه توعه؟
منتظر جوابی نماند و سمت کمدی در گوشه اتاق رفت.
جعبه کوچکی را بیرون کشید و باند سفید رنگ نازکی را نصف کرده و نزدیکش شد.
کف دست خود را مقابلش گرفت.
- می‌خوام ضدعفونی کنم و دستت رو ببندم. دردت گرفت کافیه دست من رو فشار بدی.
اما حوا محو چهره پر جذبه و جملاتش ماند و ثانیه‌ای بعد دردی وحشتناک کف دستش حس کرد.
به ناگهان با دست سالمش دستان تنومند شاهو را چنگ زد و فشرد.
سوزشش برایش وحشتناک بود و اشک‌هایش بالاخره بهانه‌ای پیدا کردند برای چکیدن. دستش‌ را به آرامی بست و نگاه خیره شاهو روی رده‌های اشکش جا ماند، این دختر چه غمی داشت؟
بی اراده کمی خم شد و به آرامی کنار گوشش زمزمه کرد:
- چی حالت رو خوب می‌کنه؟
حوا با چشمانی که از اشک برق میزد نگاهش کرد.
ناخودآگاه لب برچید و نگاه شاهو تا روی لبانش کشیده شد و خدا لعنت کند دلبری‌های ناخواسته این دختر را... .
این دختر کمر بسته بود به شکستن غرورش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
992
مدال‌ها
2
اما حوا جایی دیگر سِیر می‌کرد.
خسته بود از این همه تَنش، هنوز چهره متعجب عمو رسول و ساره مقابل چشمانش بود.
به هرسمتی قدم برمی‌داشت، باز بن‌بستی بیش نبود.
ناخودآگاه سرش روی سی*ن*ه پهناور شاهو نشست و قلب شاهو به ناگهان در عین آتش گرفتن، آرام هم گرفت، آخ از آرامش بودن این دختر!
- من خیلی تنهام.
بوی موهای دخترک را به ریه‌هایش هدیه داد. چرا تنها باشد؟ مردی مثل او را کنارش داشت.
مردی که بودنش در کنار کسی به معنای امنیت همیشگی و ابدی بود.
اصلاً چرا کنار این دختر مانده بود.
چرا از تهران به‌خاطر او به اصفهان آمد؟
مگر دخترهای رده بالاتری و با چهره‌های زیباتری، به انتظار گوشه چشمی از او نبودند؟
دستانش را مشت کرد و رگ‌های دستش بیشتر خودنمایی کرد.
در آخر نتوانست خودداری کند و دستش روی خرمن موهایش نشست و ثابت ماند.
اهل نوازش نبوده و نیست.
اصلاً بلد بود؟ خیر حتیٰ به یاد نمی‌آورد تا به حال شوکا تک خواهرش را نیز نوازش کرده باشد.
و اما گرمی دستش روی موهای حوا، لبخند را روی لبان حوا نشاند.
حس خوبش را کجای دلش می‌گذاشت؟
چشم بست و عطر پیراهنش را بویید‌. چشمانش سنگین شد.
دروغ بود اگر می‌گفت امنیت را در این آغوش حس نمی‌کند. چشمانش بسته شد و دگر چیزی را حس نکرد.
شاهو سرش را روی صورتش خم کرد، با دیدن چشمان بسته‌اش و خواب بودنش، بیشتر سرش را به سی*ن*ه‌اش فشرد.
شاهوی یخی به کام مرگ می‌رفت.
تمام تنش داغ بود و گرما را تولید می‌کرد، شاهو در برابر قلبش ناتوان شده بود.
اگر کسی می‌فهمید، چه بلایی سر حوا می‌آمد؟
با اخمی عمیق، جسم ظریفش را بیشتر به خود چسباند.
چه کسی جرئت نزدیک شدن به حوا را داشت؟
صدای حوا در مغزش تکرار شد:
«تا وقتی که من رو برای خودم نخواستی، دیگه محرمت نمیشم.»
محرمش بود و چه کسی می‌توانست مقابل محرم شدنش به شاهو بایستد؟
کمی تکان خورد و به آرامی سر حوا را روی بالش گذاشت.
با حالی پریشان از هتل بیرون زد.
روی موتور نشست و گاز داد.
عابران با دیدن استایل جذاب و موتور خوش سیمایش، رد چشمانشان به دنبال ویراژ موتورش، کشیده میشد...
و اما چشمان او یک جفت چشم سبز رنگ خیره کننده را مقابلش می‌دید و بس... .
ترجیح داد ساعاتی را به تنهایی، با این حالی عجیب که گریبان گیرش شده بگذراند و دور شد... .


***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین