- Jul
- 122
- 992
- مدالها
- 2
موتور مقابل بزرگترین هتل اصفهان ایستاد. حوا با حالی پریشان از روی موتور غول پیکر پایین آمد.
بیتوجه به وجود او قدم برداشت؛ اما دستانش در دستان تنومندش اسیر شد.
ثانیهای نکشید که به دنبال خود کشاندش.
با توجه به قدم های بلند شاهو تقریبا قدم برداشتن های حوا به مانند دویدن در آمده بود.
از درب ورودی هتل گذشتند.
ورودی هتل به زیبایی میدرخشید و آیینه کاریهای دیوارها هرکسی را به وجد میآورد به جز او و احوالات بدش را... .
با آسانسور به طبقه اول رفتند.
بعد از طی کردن مسافتی را در راهرویی طولانی، شاهو کارتی را مقابل در سفید رنگی گرفت، وارد اتاق شدند و بالاخره دستان ظریفش را رها کرد.
حوا با دیدن اتاق کمی محو فضای اطرافش شد، دیوارهای اتاق از میناکاریهایی اصیل و خاص پر شده بود.
نگاهش را چرخاند و وسایل لوکس اتاق را با چشمانش رصد کرد و در ادامه چشمانش به شاهو خورد.
با دیدنش که روی مبل با ژست خاصش نشسته بود، همهچیز را به یاد آورد و با دلی شکسته قدمهای خستهاش را به سمت صندلی که رو به پنجره بود، برداشت و نشست.
متنفر بود از حضور اجباریاش، از پنجره خیره به خیابان ماند.
- پرده رو بکش.
بیتوجه باز به خیابان خیره ماند و ثانیهای بعد خودش از جا برخاست و پرده را کشید، اتاق در تاریکی فرو رفت.
- از نافرمانی بیزارم.
- من هم از حضور اجباریت بیزارم.
در انتظار همین جمله بود تا منفجر شود.
به ناگهان لیوان آبی که حوا متوجه نشده بود کی به دستانش رسیده بود را به دیوار مقابلش کوبید و صدای شکستنش حوا را از جا پراند.
فرصتی نداد، بهسمتش یورش آورد و چانه ظریفش را در دست فشرد.
- تو هنوز من رو نشناختی نه؟ تو هنوز من رو به حد انفجار میرسونی؟ شاید هم از جون بیارزشت سیری!
اینبار حوا نیز کوتاه نیامد، دستش را از روی چانهاش کنار زد، کمی فاصله گرفت و فریاد کشید:
- آره سیرم، متنفرم از روزی که باهات روبهرو شدم، من رو از همه چی سیر کردی، حتیٰ از جون بیارزشم.
با حالی بد، فاصلهای را که از شاهو گرفته بود، خودش باز به صفر رساند و دستان بزرگش را در دست گرفت و روی گردنش گذاشت.
- بیا همینجا تموم کن، همینجا راحتم کن، بسه از ذرهذره آب کردنم، بسه.
شاهو با چشمان سردش خیره بر اشکهای جمع شده درون چشمانش شد، حاضر بود بمیرد و کنار او نباشد، مگر تا چه اندازه غیر قابل تحمل شده بود؟
- حاضری بمیری و کنار من نباشی؟!
حوا از لحن آرامش، ناخودآگاه کمی در خود جمع شد، تا به حال با این لحن با او سخن نگفته بود، این چنین آرام و دلگیر!
- داری با رفتارها و کارهات، زندگی رو برام غیر قابل تحمل میکنی.
- بهخاطر اینکه نذاشتم پیش اون پسره یلاقبا بمونی؟
- اون پسر و خانوادش برای من قابل احترامند.
فریاد کشید و دستانش روی گردن حوا کمی تنگ شد.
- نباید باشند، نباید.
چشمانش را عصبی باز و بسته کرد.
با نفسهایی که روی صورت حوا پخش میشد ادامه داد:
- بدون اجازه من حق نداشتی بیای. اصلاً بدون اجازه من حق نداری ازم یه قدم فاصله بگیری.
متعجب خیره مرد مقابلش ماند. از او میخواست فاصله نگیرد؟
- خودت میفهمی چی میگی، اصلا با خودت چندچندی؟
در ذهنش گذشت، به راستی عقل و قلبش با یکدیگر چندچند بودند؟
به دیوار پشت سرش چسباندش و حوا از این همه نزدیکی، حال دلش آشوب شد.
- میفهمم، صیغه رو تمدید میکنیم.
بیتوجه به وجود او قدم برداشت؛ اما دستانش در دستان تنومندش اسیر شد.
ثانیهای نکشید که به دنبال خود کشاندش.
با توجه به قدم های بلند شاهو تقریبا قدم برداشتن های حوا به مانند دویدن در آمده بود.
از درب ورودی هتل گذشتند.
ورودی هتل به زیبایی میدرخشید و آیینه کاریهای دیوارها هرکسی را به وجد میآورد به جز او و احوالات بدش را... .
با آسانسور به طبقه اول رفتند.
بعد از طی کردن مسافتی را در راهرویی طولانی، شاهو کارتی را مقابل در سفید رنگی گرفت، وارد اتاق شدند و بالاخره دستان ظریفش را رها کرد.
حوا با دیدن اتاق کمی محو فضای اطرافش شد، دیوارهای اتاق از میناکاریهایی اصیل و خاص پر شده بود.
نگاهش را چرخاند و وسایل لوکس اتاق را با چشمانش رصد کرد و در ادامه چشمانش به شاهو خورد.
با دیدنش که روی مبل با ژست خاصش نشسته بود، همهچیز را به یاد آورد و با دلی شکسته قدمهای خستهاش را به سمت صندلی که رو به پنجره بود، برداشت و نشست.
متنفر بود از حضور اجباریاش، از پنجره خیره به خیابان ماند.
- پرده رو بکش.
بیتوجه باز به خیابان خیره ماند و ثانیهای بعد خودش از جا برخاست و پرده را کشید، اتاق در تاریکی فرو رفت.
- از نافرمانی بیزارم.
- من هم از حضور اجباریت بیزارم.
در انتظار همین جمله بود تا منفجر شود.
به ناگهان لیوان آبی که حوا متوجه نشده بود کی به دستانش رسیده بود را به دیوار مقابلش کوبید و صدای شکستنش حوا را از جا پراند.
فرصتی نداد، بهسمتش یورش آورد و چانه ظریفش را در دست فشرد.
- تو هنوز من رو نشناختی نه؟ تو هنوز من رو به حد انفجار میرسونی؟ شاید هم از جون بیارزشت سیری!
اینبار حوا نیز کوتاه نیامد، دستش را از روی چانهاش کنار زد، کمی فاصله گرفت و فریاد کشید:
- آره سیرم، متنفرم از روزی که باهات روبهرو شدم، من رو از همه چی سیر کردی، حتیٰ از جون بیارزشم.
با حالی بد، فاصلهای را که از شاهو گرفته بود، خودش باز به صفر رساند و دستان بزرگش را در دست گرفت و روی گردنش گذاشت.
- بیا همینجا تموم کن، همینجا راحتم کن، بسه از ذرهذره آب کردنم، بسه.
شاهو با چشمان سردش خیره بر اشکهای جمع شده درون چشمانش شد، حاضر بود بمیرد و کنار او نباشد، مگر تا چه اندازه غیر قابل تحمل شده بود؟
- حاضری بمیری و کنار من نباشی؟!
حوا از لحن آرامش، ناخودآگاه کمی در خود جمع شد، تا به حال با این لحن با او سخن نگفته بود، این چنین آرام و دلگیر!
- داری با رفتارها و کارهات، زندگی رو برام غیر قابل تحمل میکنی.
- بهخاطر اینکه نذاشتم پیش اون پسره یلاقبا بمونی؟
- اون پسر و خانوادش برای من قابل احترامند.
فریاد کشید و دستانش روی گردن حوا کمی تنگ شد.
- نباید باشند، نباید.
چشمانش را عصبی باز و بسته کرد.
با نفسهایی که روی صورت حوا پخش میشد ادامه داد:
- بدون اجازه من حق نداشتی بیای. اصلاً بدون اجازه من حق نداری ازم یه قدم فاصله بگیری.
متعجب خیره مرد مقابلش ماند. از او میخواست فاصله نگیرد؟
- خودت میفهمی چی میگی، اصلا با خودت چندچندی؟
در ذهنش گذشت، به راستی عقل و قلبش با یکدیگر چندچند بودند؟
به دیوار پشت سرش چسباندش و حوا از این همه نزدیکی، حال دلش آشوب شد.
- میفهمم، صیغه رو تمدید میکنیم.
آخرین ویرایش: