- Jul
- 141
- 1,250
- مدالها
- 2
بهزودی به گوش شاهو میرسید خ*یانتهایش، با حالی بد کاغذ را سرجایش گذاشت و از رختکن بیرون زد.
پاهای لرزانش را بهسمت بالکن کشاند، از درب بالکن بیرون زد و در را پشت سرش بست. نفسهایش به سختی بالا میآمد، کلمات درون برگه، مقابل چشمهایش گذشت.
« راستی چی از دختری که پاهات براش لغزیده میدونی شاهوخان؟ به نظرت حوا نوری همون آدمی که نشون میده هست؟ »
شاهو اگر میفهمید اینبار جنازهاش را جایی چال میکرد، که دسته کسی حتیٰ به جسم بیجانش نیز نرسد.
اشکهای همیشه آمادهاش چکید، به ناگهان گوشی همراهش درون جیب هودیاش لرزید، ناتوان گوشی را بیرون کشید و قفلش را گشود، پیامکی از شمارهای رند و ناشناس، ناخودآگاه دستانش لرزید، کمی مکث کرد و ثانیهای بعد انگشت شست لرزانش را روی پیامک کوبید و جمله ارسال شده از شماره ناشناس، نمایان شد و جان را از تنش ربود.
« اگر میخوای بیشتر از این شاهو از شخصیت اصلیت و نقشههای از قبل تعیین شدت بویی نبره، کمک میکنی تا شاهو رو به زمین بزنیم. »
با وحشت سرش را برگرداند و از پشت درب بالکن، سرکی کشید و با دیدن در بسته حمام، نفسی که از زمان دیدن پیامک، درون سی*ن*هاش مانده بود را آزاد کرد، به سرعت دستش را روی گزینه تماس فشرد و صدای زنی که از خاموش بودن خط خبر میداد درون گوشش پیچید و ناتوان به گریه افتاد، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه، دیگه اینکار رو انجام نمیدم، دیگه این راه رو انتخاب نمیکنم، اصلاً بهش میگم، میگم چه بلایی سر خانوادم آورده، درک میکنه، میفهمه چه عذابهایی کشیدم.
صورتش را در دست گرفت و اشکهایش دستانش را خیس کرد.
با صدایی که نشاندهنده دره باز شده حمام بود، وحشتزده دستش را روی صندلی چوبی بند کرد و روی صندلی چنبره زد، زانوان لرزانش را در آغوش گرفت.
به دقیقه نرسید که درب بالکن باز شد، قامت پرابهتش درون حوله تن پوشش نمایان شد و کنارش قرار گرفت.
نگاه دقیقی به صورتش انداخت و ابروانش به قصد اخمی سنگین، به یکدیگر پیوستند و صدای بمش به گوش حوا رسید.
- گریه کردی؟
با صدای پر ابهتش ناخودآگاه صاف نشست.
شاهو در ادامه جملهاش، صندلی خالی کنار در را جلو کشید و مقابلش نشست، زانوانشان به طرز زیبایی به یکدیگر متصل شدند؛
شاهو با نرمشی عجیب، دستان ظریفش را در دست گرفت و خیره به چشمهای نمدارش زمزمه کرد:
- باز چیشده، هوم؟ نکنه از اتفاق ساعت پیش ترسیدی؟ آره؟
حوا با حالی دگرگون، دستانش را پس زد و با صدای لرزانش کلماتش را به قلب شاهو نشانه گرفت.
- چرا عوض شدی هان؟ من این تغییر رو دوست ندارم، باز بِشو همون شاهوخانی که با بیرحمی بهم دست درازی کرد، همون آدمی که سرم رو تو آب فرو کرد تا حرفش رو به کرسی بشونه، همون آدمی که یه بچه به اجبار تو دامنم گذاشت و بعد ایل و تبارش همون بچه رو هم ازم گرفت.
از جا برخواست و اینبار فریاد کشید.
- از این نرمشهای اخیرت بیزارم، میخوای من رو رام خودت کنی و بعد مثل بقیه دخترا، مثل یه تیکه آشغال کنارم بزاری، درست مثل اون دختره، چی بود اسمش؟ مدل معروف نمیدونم کجا و چی، تازه من که نه مدلی هستم و نه دختر سرشناسی، پس صددرصد تاریخ انقضام زودتر سر میرسه.
مکثی کرد، پوزخندی زهرآلود، روی لبانش نشاند و ادامه داد:
- اصلاً میدونی چیه؟ من متنفرم از تمام رفتارهات، از سبک زندگی مزخرفت.
با پایان جملهاش عقبگرد کرد، تا زودتر از مقابلش محو شود و نبیند چه بر سر مرد محکم عمارت آورده است، اما دستانش بند دستان قوی و زورگویش شد.
پاهای لرزانش را بهسمت بالکن کشاند، از درب بالکن بیرون زد و در را پشت سرش بست. نفسهایش به سختی بالا میآمد، کلمات درون برگه، مقابل چشمهایش گذشت.
« راستی چی از دختری که پاهات براش لغزیده میدونی شاهوخان؟ به نظرت حوا نوری همون آدمی که نشون میده هست؟ »
شاهو اگر میفهمید اینبار جنازهاش را جایی چال میکرد، که دسته کسی حتیٰ به جسم بیجانش نیز نرسد.
اشکهای همیشه آمادهاش چکید، به ناگهان گوشی همراهش درون جیب هودیاش لرزید، ناتوان گوشی را بیرون کشید و قفلش را گشود، پیامکی از شمارهای رند و ناشناس، ناخودآگاه دستانش لرزید، کمی مکث کرد و ثانیهای بعد انگشت شست لرزانش را روی پیامک کوبید و جمله ارسال شده از شماره ناشناس، نمایان شد و جان را از تنش ربود.
« اگر میخوای بیشتر از این شاهو از شخصیت اصلیت و نقشههای از قبل تعیین شدت بویی نبره، کمک میکنی تا شاهو رو به زمین بزنیم. »
با وحشت سرش را برگرداند و از پشت درب بالکن، سرکی کشید و با دیدن در بسته حمام، نفسی که از زمان دیدن پیامک، درون سی*ن*هاش مانده بود را آزاد کرد، به سرعت دستش را روی گزینه تماس فشرد و صدای زنی که از خاموش بودن خط خبر میداد درون گوشش پیچید و ناتوان به گریه افتاد، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه، دیگه اینکار رو انجام نمیدم، دیگه این راه رو انتخاب نمیکنم، اصلاً بهش میگم، میگم چه بلایی سر خانوادم آورده، درک میکنه، میفهمه چه عذابهایی کشیدم.
صورتش را در دست گرفت و اشکهایش دستانش را خیس کرد.
با صدایی که نشاندهنده دره باز شده حمام بود، وحشتزده دستش را روی صندلی چوبی بند کرد و روی صندلی چنبره زد، زانوان لرزانش را در آغوش گرفت.
به دقیقه نرسید که درب بالکن باز شد، قامت پرابهتش درون حوله تن پوشش نمایان شد و کنارش قرار گرفت.
نگاه دقیقی به صورتش انداخت و ابروانش به قصد اخمی سنگین، به یکدیگر پیوستند و صدای بمش به گوش حوا رسید.
- گریه کردی؟
با صدای پر ابهتش ناخودآگاه صاف نشست.
شاهو در ادامه جملهاش، صندلی خالی کنار در را جلو کشید و مقابلش نشست، زانوانشان به طرز زیبایی به یکدیگر متصل شدند؛
شاهو با نرمشی عجیب، دستان ظریفش را در دست گرفت و خیره به چشمهای نمدارش زمزمه کرد:
- باز چیشده، هوم؟ نکنه از اتفاق ساعت پیش ترسیدی؟ آره؟
حوا با حالی دگرگون، دستانش را پس زد و با صدای لرزانش کلماتش را به قلب شاهو نشانه گرفت.
- چرا عوض شدی هان؟ من این تغییر رو دوست ندارم، باز بِشو همون شاهوخانی که با بیرحمی بهم دست درازی کرد، همون آدمی که سرم رو تو آب فرو کرد تا حرفش رو به کرسی بشونه، همون آدمی که یه بچه به اجبار تو دامنم گذاشت و بعد ایل و تبارش همون بچه رو هم ازم گرفت.
از جا برخواست و اینبار فریاد کشید.
- از این نرمشهای اخیرت بیزارم، میخوای من رو رام خودت کنی و بعد مثل بقیه دخترا، مثل یه تیکه آشغال کنارم بزاری، درست مثل اون دختره، چی بود اسمش؟ مدل معروف نمیدونم کجا و چی، تازه من که نه مدلی هستم و نه دختر سرشناسی، پس صددرصد تاریخ انقضام زودتر سر میرسه.
مکثی کرد، پوزخندی زهرآلود، روی لبانش نشاند و ادامه داد:
- اصلاً میدونی چیه؟ من متنفرم از تمام رفتارهات، از سبک زندگی مزخرفت.
با پایان جملهاش عقبگرد کرد، تا زودتر از مقابلش محو شود و نبیند چه بر سر مرد محکم عمارت آورده است، اما دستانش بند دستان قوی و زورگویش شد.
آخرین ویرایش: