جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,425 بازدید, 131 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,250
مدال‌ها
2
به‌زودی به گوش شاهو می‌رسید خ*یانت‌هایش، با حالی بد کاغذ را سرجایش گذاشت‌ و از رخت‌کن بیرون زد.
پاهای لرزانش را به‌سمت بالکن کشاند، از درب بالکن بیرون زد و در را پشت سرش بست. نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد، کلمات درون برگه، مقابل چشم‌هایش گذشت.
« راستی چی از دختری که پاهات براش لغزیده می‌دونی شاهوخان؟ به نظرت حوا نوری همون آدمی که نشون میده هست؟ »
شاهو اگر می‌فهمید این‌بار جنازه‌اش را جایی چال می‌کرد، که دسته کسی حتیٰ به جسم بی‌جانش نیز نرسد.
اشک‌های همیشه آماده‌اش چکید، به‌ ناگهان گوشی همراهش درون جیب هودی‌اش لرزید، ناتوان گوشی را بیرون کشید و قفلش را گشود، پیامکی از شماره‌ای رند و ناشناس، ناخودآگاه دستانش لرزید، کمی مکث کرد و ثانیه‌ای بعد انگشت شست لرزانش را روی پیامک کوبید و جمله ارسال شده از شماره ناشناس، نمایان شد و جان را از تنش ربود.
« اگر می‌خوای بیشتر از این شاهو از شخصیت اصلیت و نقشه‌های از قبل تعیین شدت بویی نبره، کمک می‌کنی تا شاهو رو به زمین بزنیم. »
با وحشت سرش را برگرداند و از پشت درب بالکن، سرکی کشید و با دیدن در بسته حمام، نفسی که از زمان دیدن پیامک، درون سی*ن*ه‌اش مانده بود را آزاد کرد، به سرعت دستش را روی گزینه تماس فشرد و صدای زنی که از خاموش بودن خط خبر می‌داد درون گوشش پیچید و ناتوان به گریه افتاد، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه نه، دیگه این‌کار رو انجام نمیدم، دیگه این راه رو انتخاب نمی‌کنم، اصلاً بهش میگم، میگم چه بلایی سر خانوادم آورده، درک می‌کنه، می‌فهمه چه عذاب‌هایی کشیدم.
صورتش را در دست گرفت و اشک‌هایش دستانش را خیس کرد.
با صدایی که نشان‌دهنده دره باز شده حمام بود، وحشت‌زده دستش را روی صندلی چوبی بند کرد و روی صندلی چنبره زد، زانوان لرزانش را در آغوش گرفت.
به دقیقه نرسید که درب بالکن باز شد، قامت پرابهتش درون حوله تن پوشش نمایان شد و کنارش قرار گرفت.
نگاه دقیقی به صورتش انداخت و ابروانش به قصد اخمی سنگین، به یک‌دیگر پیوستند و صدای بمش به گوش حوا رسید.
- گریه کردی؟
با صدای پر ابهتش ناخودآگاه صاف نشست.
شاهو در ادامه جمله‌اش، صندلی خالی کنار در را جلو کشید و مقابلش نشست، زانوانشان به طرز زیبایی به یک‌دیگر متصل شدند؛
شاهو با نرمشی عجیب، دستان ظریفش را در دست گرفت و خیره به چشم‌های نم‌دارش زمزمه کرد:
- باز چی‌شده، هوم؟ نکنه از اتفاق ساعت پیش ترسیدی؟ آره؟
حوا با حالی دگرگون، دستانش را پس زد و با صدای لرزانش کلماتش را به قلب شاهو نشانه گرفت.
- چرا عوض شدی هان؟ من این تغییر رو دوست ندارم، باز بِشو همون شاهوخانی که با بی‌رحمی بهم دست درازی کرد، همون آدمی که سرم رو تو آب فرو کرد تا حرفش رو به کرسی بشونه، همون آدمی که یه بچه به اجبار تو دامنم گذاشت و بعد ایل و تبارش همون بچه رو هم ازم گرفت.
از جا برخواست و این‌بار فریاد کشید.
- از این نرمش‌های اخیرت بیزارم، میخوای من رو رام خودت کنی و بعد مثل بقیه دخترا، مثل یه تیکه آشغال کنارم بزاری، درست مثل اون دختره، چی بود اسمش؟ مدل معروف نمی‌دونم کجا و چی، تازه من که نه مدلی هستم و نه دختر سرشناسی، پس صددرصد تاریخ انقضام زودتر سر میرسه.
مکثی کرد، پوزخندی زهرآلود، روی لبانش نشاند و ادامه داد:
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من متنفرم از تمام رفتارهات، از سبک زندگی مزخرفت.
با پایان جمله‌اش عقب‌گرد کرد، تا زودتر از مقابلش محو شود و نبیند چه بر سر مرد محکم عمارت آورده است، اما دستانش بند دستان قوی و زورگویش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
141
1,250
مدال‌ها
2
بَرخلاف تصورش، شاهو آرام بود و آرام نیز، زمزمه کرد:
- چی داره اذیتت می‌کنه؟
چشم‌هایش را با ناتوانی بست و او ادامه داد:
- چی این‌جوری بهمت ریخته؟
پر بغض صورتش را برگرداند و نگاهش را بالا آورد، حال با دیدن چشم‌هایش متوجه شد، فقط لحنش آرام است و درون چشم‌های قرمزش، آرامش را نمی‌دید.
متوجه شد، برای شاهو حرف‌هایش گران تمام شده است.
کمی تمرکز کرد و جوابش را داد:
- تو و رفتارهات.
خیره در چشم‌هایش، به آرامی گفت:
- مطمئنی؟
نزدیک‌تر شد و با فاصله کمی مقابل صورت ظریفش خم شد و ادامه داد:
- این رو تو گوشت فرو کن، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، من رو احمق فرض نکن.
مکثی کرد و این‌بار او پوزخندی روی لب‌هایش نشاند.
- بهم نگو، اما این رو مطمئن باش، خودم می‌فهمم چی باعث میشه گاهی این‌جوری بهم بریزی.
با پایان یافتن جمله‌اش، از کنارش گذشت و داخل رفت.
به جای خالی‌اش خیره شد، خودش می‌فهمید؟ امان از روزی که می‌فهمید... .
امان از از آن روز و سرنوشت شومش... .
وَ لعنت بر تقدیری که خیالی آسوده درونش حرام بود و بَس... .
ترجیح داد دقایقی را درون بالکن بماند، کمی بعد داخل رفت و شاهو را روی تخت با چشم‌های بسته‌اش دید.
جلو رفت، گوشه‌ای از تخت دراز کشید و چشم‌هایش را بست.. .


***

روی خطوط کاشی‌ها قدم برداشت، عمارت با سکوت بیش از اندازه‌اش، برایش دل‌گیر بود.
کنار استخره وسط حیاط نشست، کمی خم شد و درون آب، خیره به چهره ناواضحش شد.
احساس کسالت می‌کرد، دلش بیرون زدن از عمارت را می‌خواست، اما با وجود اتفاقات دیشب، بیرون رفتنش نیز ممنوع شده بود و این بیشتر به نفس‌هایش احساس خفگی میداد.
استرس بی‌خبری از نیکا نیر به دردهایش اضافه شده بود، فکر به اینکه نیکای عزیزش حال بازیچه دست‌های کثیف باربد بود، ذره‌ذره نابودش می‌کرد... .
در افکار خودش غرق بود که، صدایی به گوشش رسید، رو برگرداند، صداها واضح‌تر شد، صدایی آشِنا ضربان قلبش را بالا برد، از جا پرید.
طاقت این را دیگر نداشت، صدای دایی قبادش بود؟
فریادی از قباد درون عمارت پیچید، که تا به حال از او نشنیده بود، فریادی که نامش را صدا میزد، قباد از کجا به عمارت رسیده بود؟
قدم برداشت و به یک‌باره قدم‌هایش به دویدن تبدیل شد، ثانیه‌ای بعد، دایی عزیزش را در بین نگهبانان محاسره شده دید؛
به همراه قباد، ارسلان را نیز تشخیص داد، برای اولین‌بار لعنتی بر جان ارسلان فرستاد، مطمئن شد ارسلان قباد را مطلع کرده بود.
سرعت دویدنش بیشتر شد، سکندری خورد و بی‌توجه باز به دویدنش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین