جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,751 بازدید, 160 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
فاصله گرفت، سمت تلفن همراهش رفت و جواب داد:
- سبحان نگاهی به ساعت انداختی؟
سبحان چیزی پشت خط گفت که اخم‌های شاهو به طرز بدی درهم شد و با لحنی محکم گفت:
- میام پایین.
حوا با کنجکاوی خیره‌اش ماند، شاهو تلفن همراهش را درون جیب شلوارش جا داد و نگاهی به حوا انداخت.
- میرم پایین یه کاری پیش اومده، تو همین‌جا بمون.
بدون توضیح اضافه‌ای از کنارش گذشت و بیرون رفت.
حوا متعجب شانه‌ای بالا انداخت به‌سمت تخت رفت و با دیدن کیک، باری دیگر لبخند روی لبانش پدید آمد.
روی تخت نشست و تلفن همراهش را از جیب شلوارش بیرون کشید، صفحه را روشن کرد و با دیدن پیامکی از سمت ارسلان، به سرعت قفل صفحه را زد و وارد پیامک شد.
- با قباد صحبت کردم، از دستت شاکیه، اما پیگیرته، میخواد برگردونتت خونه، میگه این‌بار حوا پیش من و نگین میمونه.
دست‌هایش یخ بست، نگاهش را دور تا دور اتاق گرداند کمی فکر کرد و ناخودآگاه با حالی آشوب تایپ کرد.
- الان وقتش نیست.
بعد از ارسال، تلفن همراهش را در دست فشرد. رفتن از کنار شاهو را دیگر نمی‌خواست، لبخند پُربغضی زد.
باید تمام افکار منفی‌اش را کنار میزد، تلفن همراهش درون دستانش لرزید و حدس زد ارسلان جواب پیامکش را داده.
باری دیگر صفحه را باز کرد و با دیدن پیامکی از شماره‌ای ناشناس، دست‌هایش لرزید، دیگر از شماره‌های بی‌نام و نشان وحشت داشت، روی پیامک زد و جمله را خواند.
- نمی‌خوای بری پایین و از مهمون شاهوخان پذیرایی کنی؟!
ضربان قلبش اوج گرفت، حسی بد تمام جانش را در بَر گرفت، چه کسی پایین بود؟ ناخودآگاه بی‌توجه به حرف شاهو که خواسته بود درون اتاق بماند، از جا بلند شد و به سرعت از اتاق بیرون زد.
بیرون آمدنش همانا و روبه‌رو شدنش با طیبه نیز همانا، طیبه با وحشت نگاهی به سر تا پایش انداخت و با حالی دگرگون گفت:
- کجا خانم؟
حوا نگاهی به چهره نگرانش انداخت.
- اتفاقی افتاده طیبه خانم؟!
- نه خانم دورت بگردم چه اتفاقی آخه، شما بفرمایید داخل.
اخمی نشاند میان ابروانش، چیزی درون سی*ن*ه‌اش بالا و پایین شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
- یعنی چی بفرمایید داخل؟ بیرون کار دارم!
گفت و از کنارش گذشت که طیبه باز مقابلش ایستاد و با صدایی لرزان گفت:
- آقا گفتند پایین نرید.
حالِ دلش بیشتر آشوب شد، آب دهانش را به‌مانند زهری قورت داد، شاهو خواسته‌بود؟ به چه دلیل؟ با دست لرزانش طیبه را کنار زد که طیبه از پشت بازویش را در دست گرفت و ناله‌وار زمزمه کرد:
- خانم جان!
به چشم‌های درمانده‌ی طیبه خیره شد و گفت:
- طیبه خانم چی رو از من مخفی می‌کنید؟
طیبه به سرعت سرتکان داد.
- هیچی دور سرت بگردم، فقط آقا مهمون دارند، به نفع خودتون هست که پایین نرید، همین.
پس پیامک حقیقت داشت، مهمان چه کسی بود که پایین رفتن او را ممنوع کرده‌بود؟!
- باشه من کاری به آقاتون ندارم، تو آشپزخونه کار دارم.
گفت و به سرعت از کنار طیبه گذشت و طیبه با دل‌نگرانی به دنبالش روانه شد.
از پله‌ها پایین رفت و صدای پایش درون سالن پیچید، هرچه پایین می‌رفت کارکنان را بیشتر می‌دید، همه جمع بودند؟ فقط در میانشان جای خودش خالی بود انگار!
با صدای پاهایش تک‌ به‌ تک کارکنان با چهره‌ای گرفته به‌سمتش برمی‌گشتند، در آخر سبحانی که با دیدنش با عجله به سمت پله‌ها پا تند کرد و موفق به رسیدن نشد و حوا دید چیزی را که نباید می‌دید، زنی با موهای بلوند در آغوش شاهو خزیده بود.
قلبش کُند زد، دست‌هایش یخ بست و صدای نفس‌هایش برای خودش نیز حال برهم زَن بود. این زن چه کسی بود؟ شوکا بود؟ اما رنگ موهایش چه؟ به سرعت تشخیص داد قد زن از شوکا کمی بلندتر به نظر می‌رسد، چه خوب بود که شاهو پشت به او ایستاده‌بود و نمی‌دید خرد شدنش را... .
دست‌های زن از پشت به‌مانند حصاری محکم دور کمر تنومند شاهو پیچیده شده‌بود.
به یک‌باره دست‌هایش ناتوان کنار پاهایش افتاد و تلفن همراهش از دستش رها شد، با صدای برخود تلفن همراهش بر روی زمین هر دو رو برگرداندند و بالاخره موفق به دیدن چهره زن شده‌بود.

«و من تنهای تنها مانده‌ام اینجا!
نه طوفان است و نه غربت
نمی‌گویم که شب تاریک
نمی‌گویم زمستان است
من اینجا در میان روشنی‌ها مانده‌ام تنها
من اینجا از غم ناباوری‌ها مانده‌ام تنها
من اینجا از غریبی در کنار آشناها مانده‌ام تنها»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
زانوهایش سست شد، دست‌هایش را بند دیوار کرد، شاهو با دیدنش، زن را به عقب هول داد و با قدم‌های بلندش که زیادی شبیه به دویدن بود، به‌سمتش قدم برداشت و هم‌زمان فریاد کشید:
- مگه نگفتم حوا پایین نیاد.
طیبه پُراسترس چیزی را برایش توضیح می‌داد‌.
اما چشم‌های حوا فقط یک چیز را می‌دید، زنی که با پوزخند، شاهد شکستنش بود.
این زن چرا برایش آشِنا بود؟
احساس می‌کرد سقف عمارت روی سرش آوار شده، تصویر مادرش در برابر چشم‌هایش زنده شد، در راهرو بیمارستان می‌دوید، مردی که زیر گلوی مادرش را می‌فشرد.
عقب عقب رفت و روی زمین آوار شد، شاهو مقابلش زانو زد و او فقط مقابلش زنی با موی بلوند و قدی رعنا بود.
بوی آتش را حس کرد. چیزی داشت آتش می‌گرفت؛ ماشین پدرش بود! خیابان شلوغ بود و زن و مردی به همراه دخترک کوچکشان می‌سوختند.
این زن همان بود؟!
زنی که با قدم گذاشتن بر زندگیشان، همه‌چیز را برایشان سیاه و تباه کرده‌بود.
به ناگهان هجوم چیزی را از معده به‌سمت دهانش حس کرد و از جا برخاست، سمت سرویس بهداشتی دوید، صدای قدم‌های محکمی را پشت سرش می‌شنید، مهم نبود، دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.
سریع‌تر دوید و خودش را درون سرویس انداخت و در را قفل کرد.
دست‌هایش را ستون بدنش کرد و از ته دل اوق زد، انگار می‌خواست تمام این روزهای اخیر را بالا بیاورد.
اشک‌هایش نیز شروع به باریدن کردند، صدای در زدن مکرر کسی روی مغزش زنگ می‌زد. صدای شاهو به گوشش رسید.
- باز کن در رو حوا.
هق‌هقش اوج گرفت، چطور گذشته‌بود از همه‌چیز بخاطر حس مزخرفش به مردی که آن زن را به آغوش کشیده‌بود.
شاهو گفته بود تا به حال کسی را نخواسته، پس آن زن در آغوشش چه غلطی می‌کرد؟
صدایی به مغزش نهیب زد، مگر نمی‌دانستی؟ آن زن جنین شاهو را از دست داده‌بود، درست مثل جایگاه خودش، با حقیقتی که به صورتش کوبیده شد، به‌مانند دیوانه‌ها قهقهه زد و صدای کوبش در بالاتر رفت.
- حوا در رو باز کن، وگرنه می‌شکنمش.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست، در را می‌شکست، درست مثل او که شکسته‌بود.
حتیٰ نمی‌توانست کسی را بازخواست کند، به شاهو چه می‌گفت؟
می‌گفت این زن را می‌شناسد و به همین دلیل به او نزدیک شده است، چقدر بیچاره بود.
ضربات درب بالاتر رفت و با تن لرزانش بالاخره تکانی به خود داد و در را گشود.
چهره درهم و خشمگین شاهو مقابلش قرار گرفت، چرا از یاد برده‌‌بود این مرد چه کسی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
بازویش اسیر دست‌هایش شد، از سرویس بیرون کشاندش و بدون توضیحی محکم گفت:
- حوا برمی‌گردی تو اتاق، تا وقتی نیومدمم بیرون نمیای.
پوزخندی روی لب‌هایش نشست، حتیٰ از او نپرسید حالش چگونه است. دیگر حتیٰ توقعی هم نداشت.
نمی‌توانست درون عمارت بماند، اگر می‌ماند جان خودش را می‌گرفت.
با لحنی آرام گفت:
- نمی‌خوام اینجا باشم.
با جمله‌اش شاهو تکان سختی خورد و عصبی به جسم بی‌جانش نزدیک‌تر شد، نباید روی نقطه ضعفش دست بگذارد.
نماند؟ مگر امکان داشت؟ هرگز!
- چی گفتی؟
حوا چشم‌های لرزان از اشکش را درون چشم‌های باریک شده شاهو انداخت.
- نمی‌خوام اینجا باشم، حداقل امشب.
- چی تو مغز کوچیکت گذشته که فکر کردی می‌ذارم اینجا نباشی؟
به یک‌باره به‌مانند دیوانه‌ها بازویش که هنوز درون دست‌هایش اسیر بود را محکم کشید و فریادش درون خانه پیچید.
- نمی‌خوام اینجا باشم، وقتی میگم نمی‌خوام یعنی نمی‌خوام امشب اینجا باشم، امشب اینجا بمونم قسم می‌خورم دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینیم.
شاهو خشمگین چانه‌اش را در دست گرفت و فشرد، اما این‌بار حوا به سرعت از زیردستش گریخت و به‌سمت پله‌ها دوید.
شاهو بلافاصله به‌دنبالش روانه شد، افراد حاضر با تعجب خیره صحنه مقابلشان بودند و آن زن با پوزخندی روی لب تماشاگر بود.
حوا هنوز پله سومی را بالا نرفته‌بود که دستش کشیده‌شد، به ناگهان پای راستش پیج خورد و با دردی وحشتناک که درون پایش پخش شد، به طرز بدی افتاد‌.
شاهو از اتفاق پیش آمده، نگران مقابل حوا زانو زد.
سبحان با عجله به‌سمتشان قدم برداشت، دست شاهو به‌سمت پای آسیب دیده‌اش پیش رفت و حوا پربغض فریاد کشید.
- دست بهم نزن.
قلب شاهو وحشتناک می‌کوبید، لعنتی فرستاد به حضور بی موقع این زن، لعنت به خودش و زندگی پیچیده‌اش.
حوا با پای دردمندش و چانه لرزانش همان‌طور که نشسته‌بود، عقب رفت.
سبحان این‌بار سعی کرد جَو را آرام کند.
- شاهوخان اجازه بدید، خانم امشب خونه‌ی ما پیش خواهرم بمونند.
شاهو بی‌حرکت خیره حوا ماند، حتیٰ برای یک شب هم نمی‌توانست نبودنش را درون عمارت تحمل کند، این دختر چه بر سرش آورده‌بود؟
اما حوا نیاز داشت امشب را نباشد و چه کسی قابل اعتمادتر از سبحان و خانواده‌اش.
چشم‌هایش را فشرد و به ناچار از جا برخاست.
- مواظبش باش.
بدون حرف اضافه‌تری از پله‌ها بالا رفت و احوالات حوا با رفتنش پریشان‌تر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
نبودنش را پذیرفته‌بود؟ به این راحتی؟
به دنبالش همان زنی که شبشان را خراب کرده‌بود از پله‌ها بالا رفت، تنش یخ بست و سبحان با دیدن حال پریشانش زمزمه کرد:
- طیبه خانم وسایل خانم رو بیار.
طیبه با حالی خراب سری تکان داد و از پله‌ها بالا رفت.
پشت در ایستاد و تقه‌ای به در زد، صدای بم شاهوخان را که شنید وارد اتاق شد و دید که جغد شومِ امشب کنار شاهوخان روی تخت نشسته است.
در دل آهی به حال دخترکی که پایین روی پله‌ها آوار شده‌بود کشید، دستش سمت کمد رفت و دو پیراهن از کمد حوا بیرون کشید که صدای عصبی شاهو از جا پراندش!
- یک دونه کافیه، فقط یک شب اجازه داره بیرون از عمارت باشه.
طیبه به سرعت سری تکان داد و بعد از چنگ زدن شال و مانتویی از اتاق بیرون زد.
با برگشتن طیبه، حوا به سرعت شالش را روی سرش انداخت و با کمک طیبه از جا برخاست. نمی‌خواست ثانیه‌ای دیگر زیر این سقف بماند، از درب سالن بیرون زدند.
سبحان قدم‌هایش را با سرعتی بیشتر برداشت و برای اولین‌بار او نیز به درون عمارت ماندن احساس بدی داشت، پشت فرمان ماشین نشست و منتظر ماند.
طیبه کمک کرد و درب ماشین را باز کرد، حوا با پریشان حالی روی صندلی نشست، طیبه خواست دهان باز کند که حوا پیشی گرفت:
- برو تو طیبه خانم، نبود امشبِ من خیلی بهم کمک می‌کنه، نگران من نباش.
طیبه پر بغض عقب رفت و سبحان ماشین را روشن کرد.
و اما شاهو درون اتاق با صدای روشن شدن ماشین چشم‌هایش را فشرد و دستی روی دستش نشست، عصبی دستش را عقب کشید و درون چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ زن خیره شد.
- برو تو اتاق کناری ترلان، نیاز دارم بخوابم.
- اما... .
- ادامه نده.
ترلان متعجب از بهم ریختگی شاهو، پر از اخم و با حسی بد از جا برخاست، شنیده‌بود از احوالات اخیر شاهو و باور نکرده‌بود و حال خود با چشم‌هایش شاهدش بود.
ترجیح داد بی‌حرف بیرون برود، می‌شناخت شاهو را وقتی نبودنش را می‌خواست باید می‌رفت.
بعد از بیرون رفتن ترلان، شاهو به سرعت از جا برخاست و وارد بالکن شد، ورودش همانا و خارج شدن ماشین سبحان نیز همانا، دست‌هایش مشت شد.
به همین راحتی رفته‌بود و او را پشت سر گذاشته‌بود.
مگر وجود یک زن درون عمارت چقدر برایش گران تمام شده‌بود؟!
با به یاد آوردن نزدیک شدن ناگهانی ترلان و حوایی که شاهدش بوده، لعنتی دیگر بر جان ترلان فرستاد و با خشمی غیر قابل کنترل به اتاق بازگشت، به ناگهان چشم‌هایش به کیک نصفه نیمه‌ی روی میز افتاد.
دست‌هایش را بیشتر فشرد، سمت کیک قدم برداشت و ثانیه‌ای بعد کیک متلاشی شده، روی دیوار اتاق خودنمایی می‌کرد.
لعنتی فرستاد بر شب تولدش که همیشه برایش شوم بوده و هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
سیگاری آتش زد و تن گر گرفته‌اش را روی تخت انداخت، سیگار بعدی را نیز آتش زد به خودش که آمد سیگار دوازدهمی‌اش را به پایان می‌رساند.
نگاهی به ساعت انداخت، دستش سمت تلفن همراهش پیش رفت و شماره سبحان را گرفت.
به‌مانند همیشه بوق اولی به دومی کشیده نشد که صدایش را شنید.
- سلام آقا.
نفس عمیقی کشید تا عصبانیتش را کنترل کند و گفت:
- چه خبر سبحان؟
حس کرد سبحان لبخند میزند، حق داشت به جای لبخند باید به احوالات آقایَش قهقهه میزد، به‌مانند نوجوانی با احساسات نوظهورش هنوز ساعاتی نگذشته تماس گرفته‌بود برای چه کاری؟ صدای سبحان از افکارش بیرون کشاندش.
- من پشت در خونه داخل ماشین هستم، حوا خانم هم داخل خونه پیش خواهرم.
سری تکان داد.
- خوبه، حواست باشه به چیزی نیاز پیدا کرد براش تهیه کنی.
- خیالتون راحت، فقط... .
با مکث سبحان، متوجه شد مشکلی در میان است.
- چی‌شده سبحان؟
سبحان با لحنی آرام و ترسیده زمزمه کرد:
- حوا خانم گفتند می‌خواند یه چند روزی رو به دور از عمارت بمونند.
بمبی در مغزش ترکید، داشت جنگی سخت را آغاز می‌کرد، جنگی که مطمئن بود برنده‌اش تنها شاهو بود و بس.
پوزخندی زد و این‌بار به آرامی پاسخی داد که باعث تعجب سبحان نیز شد.
- می‌تونه تا هر روزی که خواست دور بمونه.
جمله را به پایان رساند و تماس را قطع کرد.
تلفن همراهش را با ضرب روی تخت کوبید، بازی مسخره‌ای که حوا آغاز کرده‌بود را، باید خودش به پایان می‌رساند.
از جا برخاست و بعد از چنگ زدن سوئیچ، از اتاق بیرون زد.
سمت پله‌ها قدم‌های بلندش را برداشت که بِناگاه جسمی ظریف در تاریکی سالن مقابلش قرار گرفت، با دیدن ترلان نفس کلافه‌ای کشید، حضور بی‌موقع و مسخره‌اش را درون عمارت اصلاً درک نمی‌کرد.
- داری میری پیش دختره؟
ابرویی بالا انداخت و پوزخندی روی لب‌هایش نمایان شد.
- زمان زیادی نیست که هم رو ندیدیم، فکر نمی‌کردم تو این مدت کوتاه فراموش کنی در برابر من اجازه پرسش و پاسخ نداری.
ترلان این‌بار تمام جسارتش را جمع کرد و به قامت ورزیده‌اش نزدیک‌تر شد و دست‌هایش را چنگ زد.
- من اومدم اینجا تا کنار تو باشم.
وَ اما شاهو دست‌هایش را از دستان گرم ترلان جدا کرد و با دندان‌هایی که روی هم ساییده میشد، خشمگین زمزمه کرد:
- من بودن تو رو نخواستم، حضور مسخرت رو هنوز توجیح نکردی، الان هم تایم بازجویی ندارم ولی در اسرع وقت خیلی چیزها رو باید توضیح بدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
با پایان جمله‌اش ترلان را کنار زد و درست روی پله اولی که قرار گرفت باز صدای ترلان را شنید.
- اون دختریه خراب چی داره که چشم بستی رو تمام حرف‌هایی که پشت سرت داره زده میشه، حواست به اطرافت هست؟ هرجا پا می‌ذارم دارن از حس مسخره‌ای که به این دختره... .
فرصت ادامه جمله‌اش را نداد و پر از خشم راه رفته‌‌اش را بازگشت.
درست زمانی را برای بلبل زبانی انتخاب کرده‌بود که این مرد خمار بودن زنی بود که از عمارت رفته‌بود و این یعنی بدترین زمان ممکن.
به ثانیه کشیده‌ نشد که، چانه ترلان درون دست‌هایش قرار گرفت و فشرده‌شد.
ترلان از درد چانه‌اش آخی زمزمه کرد.
شاهو با خشمی غیرقابل کنترل فریاد کشید.
- این جمله رو فراموش نمی‌کنم و برمی‌گردم تا تقاص کلمه‌ای که از دهن کثیفت شنیدم رو ازت بگیرم ترلان، پس اگه جونت برات ارزش داره تا برگشتنم اینجا نباش.
مکثی کرد، با انگشت اشاره‌اش روی شقیقه‌اش کوبید و ادامه داد:
- درضمن این رو تو مغزت فرو کن، تو زندگیِ من هیچ جایی نداری، از اولش هم نداشتی! خودت رو به بهونه یک بچه که تهش مشخص نشد بابای پفیوذش کی‌بوده انداختی وسط زندگیم، اما دیگه حتیٰ اگه اسمم رو هم به زبون بیاری زندگی برات جهنم میشه، این حرف‌هایی که امشب شنیدی رو هرگز فراموش نکن.
با تمام شدن جمله‌اش به عقب هولش داد و بی‌توجه به زمین خوردنش، از پله‌ها پایین رفت و از درب سالن بیرون زد.
با قدم‌های بلندش سمت ماشین قدم برداشت و پشت فرمان نشست، بعد از روشن شدن ماشین، پا روی گاز فشرد و با سرعتی سرسام آور راند، در این ساعت هیچ‌چیز مهم‌تر از حوا و لجبازی‌هایش نبود.
پس از دقایقی دیوانه کننده درون کوچه‌ای پهناور پیچید و با صدای بدی روی ترمز کوبید.
چشم‌های متعجب سبحان و با عجله پیاده شدنش از ماشین برایش اهمیتی نداشت، از ماشین پایین آمد و جلو رفت، قبل از سخنی از سمت سبحان محکم زمزمه کرد:
- در رو باز کن.
با جمله‌اش جای بحثی باقی نگذاشت، سبحان به سرعت جلو رفت و زنگ درب را فشرد، صدای دخترانه نازکی درون کوچه پیچید:
- داداش تویی؟ مگه کلید نداری تو؟
سبحان نگاه ریزی به شاهو انداخت و به سرعت گفت:
- در رو باز کن صبا مهمون داریم.
بالاخره در باز شد و شاهو بی‌توجه به سبحان، قدم‌های بلندش را به‌سمت خانه برداشت و هم‌زمان صبا درب سالن را گشود، با دیدن مرد مقابلش، رئیس برادرش را به سرعت شناخت، مگر میشد این مرد را فراموش کرد، مردی که وقتی برای اولین‌بار دیده‌بودش، در ذهن دخترانه‌اش هزاران رویای مسخره و غیرقابل باور ساخته‌بود.
با سری پایین افتاده کنار رفت و زمزمه کرد:
- بفرمایید داخل.
شاهو بی‌تفاوت سری تکان داد و وارد سالن خانه شد. نگاهی به اطراف خانه انداخت و با ندیدن حوا، به سبحان اشاره کرد.
سبحان به سرعت گفت:
- تو اتاق بالاییه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
بی‌معطلی پله‌ها را بالا رفت و بدون در زدن، درب اتاق مَدنَظر را باز کرد و حوایی که قصد خروج از اتاق را داشت، درست مقابل تن تنومند و درشت شاهو قرار گرفت.
چشم‌هایش با دیدنش از تعجب، زیادی دل‌فریب شده‌بودند، جوری که ضربان مرد مقابلش را زیادی بالا برده‌بود.
با لحنی متعجب زمزمه کرد:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
پوزخندی سخت روی لب‌های شاهو نشست و برخلاف آتش درون قلبش، با لحنی سرد گفت:
- خودت گفتی می‌خوای چند روزی از عمارت دور بمونی، من هم اومدم ببرمت جایی که از عمارت دور بمونی.
اخمی عمیق صورت حوا را در بر گرفت و قدمی عقب رفت:
- اشتباه خبر رو بهت رسوندند، می‌خوام از تو دور بمونم، فقط تو.
خشم تمام جانش را دَربَر گرفت، با چشم‌های به خون نشسته‌اش فاصله بینشان را پر کرد، بازوی نحیفش را در دست گرفت و فاصله‌اش را کم کرد.
- حوا، با مغز من دست و پنجه نرم نکن.
اگر در حالات عادی بودند به اندازه کافی برای حوا گفتنش ذوق می‌کرد اما حال فرق داشت، هنوز تصویر آن زن در آغوشش مقابل چشم‌هایش رژه می‌رفت.
- برات سخته آره؟ میگی چرا این حوای احمق مثل بقیه زن و دخترهایی که اطرافم بودند، هم‌زمان چند نفر بودنم رو درک نمی‌‌کنه، چرا نمیاد یه گوشه از عمارت بشینه صداش هم در نیاد و من هم برم یک شب تو اتاق سمت راستی، یک شب سمت چپی، یک شب بالا، یک شب پایین.
این‌بار حوا فاصله را به صفر رساند و با دست‌های ظریفش، یقه پیراهنش را در دست‌های لرزانش گرفت و کشید.
- چی از خرد کردن غرور من بهت میرسه، هان؟
شاهو اما بی‌توجه به جملات توبیخگرانه‌اش دستش پشت کمر حوا نشست و به خود نزدک‌ترش کرد. سعی کرد آرام باشد و فضا را متشنج‌تر نکند.
به آرامی ‌لب‌هایش را به گوشش رساند و بی‌توجه به حال آشوب شده حوا، زمزمه کرد:
- اینکه هنوز صحیح و سالم جلوم وایسادی رو خودم هم نمی‌دونم.
مکثی کرد و لب‌هایش را به گوشش چسباند و ادامه داد:
- اما از حضور اون زن من باخبر نبودم و از بودنش داخل عمارت ذره‌ای خوشحال نشدم.
چشم‌های حوا بسته شد و قطره اشکی از گوشه چشم‌هایش چکید و با صدای لرزانش گفت:
- می‌خوام تنها باشم.
- امشب من هم خواستم تو شب تولدم تنها باشم، اما تو کنارم موندی و من هم از موضعم پایین اومدم و حالا نوبت توعه کوتاه بیای.
حوا صورتش را کمی عقب کشید تا چشم در چشم‌هایش بیندازد و از نفس‌های داغش درون گوش‌هایش فرار کند.
خیره در چشم‌هایش هم‌زمان با بغضی که لب‌هایش را می‌لرزاند گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
- توروخدا من رو به اون عمارت کوفتی برنگردون.
شاهو عقب کشید و فاصله گرفت، نگاهش را چرخاند و با دیدن مانتو و شالش، به‌سمتشان رفت و بعد از برداشتنشان، سمت حوا برگشت و هم‌زمان گفت:
- بپوش امشب رو عمارت نمی‌ریم.
حوا با لجبازی سری تکان داد و روی تخت نشست، شاهو شانه‌ای بالا انداخت، مانتو و شالش را روی تخت انداخت و با لحنی بی‌تفاوت گفت:
- باشه اگه می‌خوای امشب رو اینجا بمونیم من حرفی ندارم.
حوا با شنیدن جمله‌اش از جا پرید و لب گزید:
- چی میگی؟ اینجا خونه سبحانه، خواهرش از من هم خجالت می‌کشه چه برسه به اینکه تو هم بخوای اینجا موندگار بشی‌.
شاهو بی‌توجه به سمت آینه اتاق رفت، حالت موهایش را کمی دست‌کاری کرد و هم‌زمان زمزمه کرد:
- مشکل خودشه.
این‌بار با عصبانیت سمت مانتو و شالش خم شد و پوشید، شاهو با دیدنش درون آینه، لب‌هایش به نشانه‌ی لبخندی کج شد و به سرعت جمع شد.
بعد از دقایقی هر دو از اتاق بیرون زدند و حوا با اخم و لب‌های آویزانش از پله‌ها جلوتر از شاهو پایین آمد، سبحان ‌و صبا هر دو با چشم‌هایی که تعجب درونش موج میزد نگاهشان کردند.
حوا با لبخند به‌سمت صبا رفت و با لحن دوستانه‌ای گفت:
- ممنون صباجان، مزاحمت شدم حسابی.
صبا جواب لبخندش را داد و با ناراحتی گفت:
- داری میری؟ نکنه اینجا راحت نیستی؟
حوا به سرعت سری تکان داد و جواب داد:
- نزن این حرف رو خیلی هم راحت بودم، اگه نبودم که اصلاً نمیومدم، اما یه کاری پیش اومده باید برم.
صبا سری تکان داد، دست‌های حوا را در دست گرفت و فشرد.
- هرطور راحتی، هروقت دلت خواست بیا، من‌ هم تنهام، اینجا رو خونه خودت بدون.
به ناگهان با صدای محکم شاهو از جا پریدند.
- دیگه این اتفاق نمیوفته، تنهایی جایی نمی‌مونه.
سبحان دستی روی لب‌هایش کشید تا از انفجار خنده‌اش پیشگیری کند، حوا نگاه چپش را حواله‌اش کرد و صبا دخترک نوجوان، سعی کرد نگاه حسرت‌بارش را کنترل کند‌.
شاهو بی‌حوصله به در اشاره کرد و حوا با خداحافظی مختصری هم از سبحان، به همراه شاهو از خانه بیرون زدند و درون ماشین نشستند.
با حرکت کردن ماشین، سر حوا به آرامی روی شیشه‌ی ماشین نشست؛ دیگر حتیٰ نمی‌دانست چه چیز درست است و چه چیز غلط!
برایش مهم نبود به‌سمت کجا می‌روند، شاهو نیز آرام گرفته‌بود، انگار مهم بودنش بود و بس.
کمی چشم‌هایش را چرخاند و به ژست پشت فرمانش نگاه دوخت.
بغضی سرسخت به دیواره گلویش چنگ زد، کاش جایگاهشان این نبود، کاش به‌مانند زوج‌های درون شهر زندگی عادی داشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
171
1,396
مدال‌ها
2
خسته بود از تمام تَنش‌های اطرافش، کلافه بود از تمام اتفاقات اخیر، ناخودآگاه زبانی تَر کرد و با صدای لرزانی گفت:
- از اینجا بریم.
با جمله‌اش سر شاهو به‌سمتش چرخید و خیره در چشم‌هایش ابرویی بالا انداخت، حوا کمی کمرش را صاف کرد، به‌سمتش متمایل شد و ادامه داد:
- از این شهر یا حتیٰ کشور بریم.
پوزخندی روی لب‌های شاهو نشست، چقدر همه‌چیز درون ذهنش ساده‌ بود.
- به هرچیزی که از کوچه پس کوچه‌های ذهنت می‌گذره فرصت فکر کردن نده، مخصوصاً چیزهایی که نشه انجامش داد.
اخمی میان ابروهای حوا نشست.
- چرا نشه انجامش داد؟ هیچی برای تو نشد نداره.
شاهو سری تکان داد و برای اولین‌بار بود که در زندگانیش می‌خواست کسی را متقاعد کند.
- کاری برای من نشد نداره، اما اینجا مسئولیت‌هایی دارم که نمی‌تونم پشت سر بزارمشون.
جمله بعدی حوا تکانش داد
- پس من رو پشت سر بزار.
خیره نگاهش کرد و فرمان را به‌سمت راست هدایت کرد.
ماشین به سرعت ایستاد، نمی‌خواست کنترلش را از دست بدهد، دست مشت شده‌اش را به سرعت درون موهایش فرو کرد و چنگ زد، تا به سمت حوا نرود.
- برای چی مدام می‌خوای عصبیم کنی؟
لب‌های حوا لرزید و زمزمه کرد:
- نمی‌خوام ناراحتت کنم، بخدا که نمی‌خوام، من فقط خسته‌لم.
شاهو سمتش چرخید و این‌بار دستش به‌سمت چانه لرزانش رفت و عصبی چانه‌اش را تکان داد.
- چرا؟ مگه من دورت نکردم از اون دنیای بیرون لعنتی، مگه مثل یه شئ قیمتی ازت محافظت نکردم، هـان؟ لامصب چی تورو اذیت می‌کنه ؟
با فریاد آخرش، حوا نیز فریاد کشید و کلماتش را به صورت کبود شده‌ی شاهو کوبید.
- تو، تو اذیتم می‌کنی، من هر لحظه می‌ترسم که اتفاقی بیوفته، می‌ترسم که باز داد بزنی و باز همه‌چی خراب بشه، می‌ترسم از اون پله‌های لعنتی بیام پایین و اتفاق جدیدی مقابلم ظاهر شه، من از اون عمارت و اتفاق‌های عجیب و غریبش می‌ترسم، می‌ترسم من تو اون عمارت باشم و تو نباشی.
خواست ادامه بدهد که دست شاهو پشت گردنش نشست و سرش را به سی*ن*ه‌اش چسباند.
تمام ترس‌هایش در کسری از ثانیه پوچ و بی معنی شدند، حال نمی‌خواست برود، می‌خواست بماند و بماند... .
صدای آرام شاهو درون ماشین پیچید.
- وقتی کنار من از ترس حرف می‌زنی به این فکر می‌کنم که برای اولین‌بار باید خودم رو بابت نرسیدنات حتیٰ وقتی من رو کنارت داری بازخواست کنم.
دست‌های مشت شده حوا پیراهنش را چنگ زد و با وحشت سرش را تکان داد، نباید خودش را بازخواست می‌کرد، او امنیت را به جسم و روحش چشانده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین