جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط هانیه فاتِحی با نام [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,207 بازدید, 112 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تاریکی به کام] اثر «هانیه فاتحی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع هانیه فاتِحی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط هانیه فاتِحی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
IMG_2666.png

نام رمان:تـاریکی به کام

نویسنده:هانیه فاتحی
ژانر:عاشقانه_جنایی_درام

ناظر: عضو گپ نظارت (۴) S.O.W


خلاصه:
فریادی در بند تاریکی!
روشنی اش با قدم های استوار، در تاریکی آشنایی فرو رفت. غرق شد!
سیاهی در عمق وجودش فریاد کشید، تنش را به رعشه انداخت؛
حوا دختری که به ناگهان صاعقه‌ای زندگی روشنش را به تاریکی دعوت کرد.
تاریکی که حس انتقام را درون قلب و عقلش پرورش داد، قلبی
سرشار از نفرت، عقلی مملو از فکر انتقام.
تاریکی‌های زندگی را به جان خرید و قدم برداشت در جاده‌ تباهی، تا کامش را از انتقامی که ریشه‌اش را می‌سوزاند، سیراب کند.



عکس شخصیت ها:
موضوع 'عکس شخصیت های | رمان‌تاریکی به‌کام| اثر هانیه فاتحی' عکس شخصیت - عکس شخصیت های | رمان‌تاریکی به‌کام| اثر هانیه فاتحی

مشاهده فایل‌پیوست Kiyarash - Chi Mishe Badet (128).mp3
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
مقدمه:


تک‌تک اعضای بدنش خواستنش را فریاد میزد،
او را می‌خواست برای همیشه، تا ابد
امّا امان از فاصله‌هایی که به پایان نمی‌رسید و قرار بر رسیدن هم نداشت.
چیزی در ذهنش پررنگ بود!
از او خاطرات خوبی به یاد داشت؟
نداشت، تمام خاطراتشان درد بود و درد... .
صدایی، با اقتدار به سمت مغزش یورش آورد.
کاش صداهای درون مغزش توان لال شدن را داشتند.
کسی نامش را به زیبایی صدا میزد.
صدای او بود، صدای اویی که زندگی‌اش در دستانش مچاله شده بود.
مغزش قهقهه زد و قلبش را تحقیر کرد و قلبش سوخت از هجوم، احساس‌های خانه خراب کنش.
لبانش کمی از هم فاصله گرفت و کلمات از دهانش خارج شد:
"تا ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ
ﺩﺭﮔﻴﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻮد... .
ﻭ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﻴﺴﺘﯽ... .
ﻣﻦ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﮐﺠﺎﯼ قلبت ﺷﻠﻴﮏ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ... . ﺗﻮ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺏ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ شد!"

«افشین_یداللهی»


حوا:​


عرق سردی را روی ستون فقرات نحیفش حس کرد.
تصویر مقابلش زیادی برایش آشنا بود.
خودش بود، با همان لبخند همیشگی‌اش، با لبخندی که سرشار از امید به آینده بود و چشمانی نورانی که از او می‌خواست، ادامه دهد.
دلش فریادی به وسعت تمام دلتنگی‌هایش خواست.
برای کلامی حرف زدن تمنا کرد، امّا با حس این‌که قدرت تلفظ هیچ چیز را ندارد، پیش خودش فکر کرد، که نکند لال شده است؟ نکند بدبختی دیگری به لحظات زندگی‌اش اضافه شده است؟
روی لبانش دستی کشید، لبان صورتی رنگش تکان نمی‌خوردند، می‌خواست کلمات پشت لبانش را از دهانش خارج کند و شاید هم جیغ‌های پشت سرهم بکشد.
امّا او فی‌الحال لبخندش غمگین بود و با نگرانی نگاهش می‌کرد، پس نگاه نورانی‌اش را کجا فرستاده بود؟
چشمان ترسیده‌اش به پایین کشیده شد و در مقابلش آلبوم عکسشان را دید که ذره‌ذره در دستان پدرش می‌سوخت.
با وحشت خواست پا تند کند امّا حتیٰ پاهایش نیز تکان نمی‌خورد. به نفس‌نفس افتاد، مشت‌هایش را حواله سی*ن*ه ضریف و پردردش کرد، که به ناگهان با نفس تنگی از خواب پرید.
مبهم نگاهی به اطرافش انداخت، اتاق یاسی رنگش در تاریکی غرق بود، امّا نه به اندازه‌ی تاریکی زندگی‌اش!
درد تمام جانش را در بر گرفت، تمام حس‌های بد دُنیَوی به یک باره به مغز و قلبش هجوم آورد و اشک‌های داغش صورت زیبایش را در بَر گرفت، صدای دردمندش را رها کرد. واهمه‌ای از بی‌خواب شدن کسی نداشت.
به‌مانند دیوانه‌ای به یک‌باره ساکت شد.
چه کسی را می‌خواست بی‌خواب کند؟ به چه کسی می‌خواست پناه ببرد؟ به دیوارهای خانه؟ یا شاید هم به گلدان‌های اطلسی مادرش و شاید هم به سجاده‌ی پدرش!
با فکر به تمام نداشته‌هایش، به زندگی لذت بخشی که داشت و حال ویران شده‌ بود و جلوی چشمانش به او زبان درازی می‌کرد، قهقهه دیوانه‌کننده‌ای زد!
و بعد اشک‌هایش بود که باز روی گونه‌های به قول مادرش، از جنس مخملش فرو می‌ریخت، درست مثل زندگی‌اش که فرو ریخته بود... .

***

با بی‌حوصلگی به فضای سرسبز روبه‌رویش خیره و پاهایش را تکان می‌داد.
بالکن زیبایشان که پر بود از گلدان‌های مادرش، مدتی بود بوی خوش همیشه را نداشت، حتی از نظرش فضای سبز مقابل بالکنشان که متعلق به پارک سر خیابانشان بود نیز دیگر آن جلوه همیشگی را نداشت.
با دستی که روی شانه‌اش قرار گرفت چرا ناخودآگاه بست. کسی جز نیکای مهربانش نمی‌توانست باشد.
در دل خدا را شکر کرد که حداقل خدا فکر گرفتن نیکا به سرش نزده، چه ناشیانه فکر می‌کرد که خدا قصد دارد تمام دار و ندارش را به یک‌باره بگیرد.
هرچند که جز این بود.
چشمان بی‌فروغش چرخید و روی نیکا ثابت ماند.
و اما نیکا هربار با دیدن چشمان سبز رنگش، درد را در گوشه‌گوشه جسمش حس می‌کرد. حوا دیگر حوا نبود!
دختری که رو‌به‌رویش بود، فقط از نظر ظاهر به حوا شباهت داشت، البته اگر گودی زیر چشمان، لب‌های ترک خورده، موهای چرب و ظاهر آشفته‌اش را ندید می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
دستش را روی شانه‌های حوا محکم‌تر کرد، خواست زمزمه کند که او کنارش هست، فریاد بزند و بگوید که تا این اندازه هم بی‌ک.س نیستی!
سر حوا روی شانه‌هایش نشست:
- حس می‌کنم دکتر لازم شدم.
نیکا با وحشت نگاهش کرد.
- چی شده؟ جاییت درد می‌کنه؟ آره؟
لبخند دردناکی روی ‌هایش نشست:
- آره، درد دارم.
دستش را روی قلبش دورانی کشید.
- این‌جا!
نیکا بی‌طاقت در آغوشش کشید و با بغض زمزمه کرد:
- زندگی ادامه داره حوا.
به یک باره دندان‌هایش را روی هم سایید و با خشمی که هر لحظه شعله می‌کشید، اجازه حرف زدن به نیکا را نداد.
- زندگی ادامه داره، برای انتقام از مسبب بدبختی هام... !
اجازه پاسخی را به نیکا نداد، از کنارش برخاست و دور شد.

***
باربد:

لگد آخر را به پهلوی مرد زده و بی‌قید و بند قهقهه‌ی بلندی زد! صورت مرد مقابلش دیگر قابل مشاهده نبود. خودش را روی صندلی پرت کرد. تن دردمند مرد حس قدرت را درونش زنده کرد. لبخند دندان نمایی زد:
- خداروشکر کن، رئیس این کارای خورده ریز رو حتی بهش فکر نمی‌کنه؛ وگرنه هر تیکه از جسم مزخرفت یه گوشه از این سالن افتاده بود.
با سرخوشی قهقهه‌ی بلندتری زد:
- خیلی احمقی مرد، خیلی! تو چطور پیش خودت فکر کردی که می‌تونی بهش نزدیک شی؟
منتظر جوابی نشد، سرخوشانه آدامسی با طعم نعنای خالص به سمت دهانش پرت کرد و چینی به پیشانی‌اش داد. روی بسته را خواند و با خشم به سمتی پرتابش کرد.
- این مارک چه طعم مسخره‌ای داره!
بی‌توجه به آن مرد که مانند ماهی درحال جان دادن بود، به سمت در حرکت کرد. لحظه‌ی آخر بی‌حوصله به سمتش برگشت و به ثانیه‌ای نکشید که اسلحه مشکی رنگش را بیرون کشید و بعد صدای شلیک و جسم کاملاً بی‌جان مَرد!
شانه‌ای بالا انداخت:
- صدای ناله‌هات رو اعصابم بود.
سوت زنان عقب گرد کرد و از سالن بیرون زد. خدمتکار‌ها با عجله از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتند و در تکاپو بودند. ابرویی بالا انداخت و پیش خودش پرسید: «آیا برای آمدن او خوشحال است؟
رئیسی که پسرعمویش هم حساب می‌شد و این یعنی نسبت خونی!»
لبخند کم‌رنگی زد، شاهو برمی‌گشت، به‌زودی... .
***
حوا:

با بی‌حوصلگی پرونده‌ها را تندتند ورق زد، نبود که نبود. نیکا هم تایید کرده بود که کارش هیچ فایده‌ای ندارد؛ امّا پیدایش می‌کرد، مجازاتش می‌کرد، شاید هم تحویل پلیس می‌داد، هنوز تصمیم قطعی نگرفته بود.
انگار خودش هم می‌دانست که فایده‌ی چندانی ندارد؛ حتی به خود زحمت نداده بود که نوع انتقامش را تعیین کند. با بغض پرونده‌ها را با قدرت به سمت دیوار پرتاب کرد و دستش را روی سرش گذاشته و به ضعفش لـعـ*ـنت فرستاد.
آن‌ها خانواده‌اش را برای همیشه گرفته بودند. جسم بی‌جان پدر و مادرش، به همراه حورایه طفل معصومش را به یاد آورد. جسم سوخته تک‌تکشان پیش چشمانش زنده شد. موهایش را با نفرت کشید، نباید ضعیف باشد، نباید!
حورای قشنگش، خواهر کوچک خوش سیمایش، داشت برای رفتن به کلاس دوم آماده می‌شد. کیف مرتب شده حورا هنوز هم روی میز مطالعه‌اش، تمنا می‌کرد که بار دیگر حورا به سراغش برود.
با هق‌هق روی زمین سرد مطب نشست. مطبی که مادرش با عشق در آن کار می‌کرد. ناله وار زمزمه کرد:
- مامان کاش اون زن بارداره لعـ*ـنتی رو معاینه نکرده بودی، کاش هیچوقت مسئولیتش رو قبول نکرده بودی، کاش اون روز نحس برای زایمان بچه‌ی لعنتیش به بیمارستان برنگشته بودی!
با عجز مشتش را به زمین کوبید.
- کاش هیچوقت پزشک نمی‌شدی؛ کاش کاش کاش... .
خسته شده بود، از تمام کاش‌هایی که سودی نداشت! دستش را به دیوار گرفت تا بلند شود؛ امّا تکان نخورد. چشمانش فقط یک چیز را می‌دید. پرونده‌ای که درون کادر قرمز رنگش تنها یک چیز را نوشته بود... .
«جهــان آرا»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
لیوان آب پرتقال خوش طعمش را مزه‌مزه کرد، با لذت به لیوان حرکت دورانی داد و جرعه‌ای دیگر نوشید. باصدای باز شدن در عمارت و همهمه‌ی کارکنان، لیوان درون دستش ثابت ماند و لبخند روی لبان باریک مردانه‌اش، نقش بست. خدمتکاری با عجله به سمتش آمد.
- آقا باربد، شاهوخان... .
فرصت ادامه دادن حرفش را نداد، از جا برخواست، لیوان را روی میز قهوه‌ای رنگه اعیونی، وسط سالن هول داد و با قدم‌های بلند از سالن بیرون زد.
بیرون رفتنش همانا و وارد شدن ماشین‌های لوکس طوسی رنگ به داخل عمارت هم همانا. طوسی؟! رنگ محبوبه رئیس همخونش، ماشین‌ها به ترتیب درون حیاط بزرگ، در میان درخت‌های سر به فلک کشیده عمارت، کنار هم ایستادند.
ثانیه‌ای بعد، با پیاده شدن راننده‌ی ماشین غول‌آسا و باز شدن درب سمت عقب، لبخند روی لبانش عمیق‌تر شد و شک نداشت که لبان تک‌تک کارکنان عمارت هم با لبخندی مزین شده است.
با این‌که روی خوشی از او نمی‌دیدند، امّا امنیت عمارت و گاهی هم تهران شلوغ، با وجودش تضمین میشد.
خیره به ماشین ماند، مشتاقانه منتظر دیدنش بود. لحظاتی گذشت که، کفش‌های مشکی رنگ چرم اصلش و پاچه‌های خوش دوخت شلوارش نمایان شد و بعد هیبت بزرگ و جذابش به چشمانش خورد.
هم‌زمان با پیاده شدنش ته‌مانده‌ی سیگارش را زیر پا له کرده و سر بلند کرد.
چشمان مشکی رنگش پر از جذبه و مردانگی بود.
در دل اعتراف کرد که بارها حسرت جایگاهش را با جان و دل خورده است، چه کسی فکرش را می‌کند، این مرد جوان و جسور در سن سی و دو سالگی وارث اصلی جهان‌آرایی‌ها محسوب می‌شود؟
در آن لحظات شک نداشت که حضور رئیس خوش استایلش در وجود تک‌تک زنان حاضر، تپش قلب بی‌سابقه‌ای به راه انداخته است!
با قدم‌های بلندی خود را به سمتش رساند و با صدایی که خوشحالی‌اش را می‌رساند، زمزمه کرد:
- خوش اومدید.
چشمانش چرخید و با سردی رویش ثابت ماند و بی‌حرف سری تکان داد، دستی روی شانه‌اش زد.
این از طرف شاهوخان به معنی لطف بی‌اندازه‌ای است که شاملش شده است!
از کنارش گذشت که این‌بار با صدای بلندتری گفت:
-خوش اومدید به عمارت خودتون، عمارت بزرگ جــهـان‌ آراهـا.
پوزخندی روی لبان مرد نقش بست و بی‌اهمیت با قدم‌های محکم و استوارش به راهش ادامه داد.

***

با فریاد لرزان نیکا چشمانش را بست.
- احمق نباش حوا، مگه الکیه؟ انقدر بی‌فکر حرف نزن!
بی‌حوصله و پر خشم به سمت اتاق رفت و درست روبه‌روی صورت نیکا در را محکم بهم کوبید.
امّا نیکا دست بردار نبود، مشت‌های محکمش به در یاسی رنگ اتاقش اصابت کرد.
- حوا در رو باز کن، ببینم. بسه هرچی مراعاتت رو کردم، بسه هرچی گفتم درکش کن، باید بابا رو بندازم به جونت؟
مشت محکم دیگری به در زد و این‌بار نالان زمزمه کرد:
- بسه حوا، بسه دختر، بزار روح دایی و زن‌دایی، روح حورا در آرامش باشه.
با خشمی که در گوشه‌گوشه‌ی جسمش به یک‌باره شعله کشید، در را باز کرد.
- روحشون در آرامش باشــه؟ آره؟ با قاتلی که راست‌راست با خیال راحت تو این تهران لعنتی قدم برمی‌داره؟
فریاد کشید:
- روحشون در آرامش باشه؟ چطوری؟ با داشتن دختر ضعیفی که من باشم؟
این‌بار با بغض زمزمه کرد:
-روحشون در آرامش نیست، نیکا، نیست. هرشب کابوسشون رو می‌بینم. حورای قشنگ من سوخته و مچاله شده زیر خروارها خاک رفت، بابای دست گلم با اون ابهت از سوختگی زیاد درست مثل یه جنین به خودش پیچیده بود و اما مامان، مامان عزیزم که هرگز کسی باور نمی‌کرد، دختری به‌ سن و سال من داشته باشه، لحظه آخر با درد زمزمه کرد، ناله کرد که نمی‌خواست اون زن، بچش رو از دست بده.
با پایان یافتن جمله‌اش، حس کرد دیگر توانی در تن دردمندش حس نمی‌کند، با حالی زار زانو زد، نیکا با صورتی خیس، به سرعت مقابلش زانو زد و سخت در آغوشش کشید.
دهان خشک شده از آتش درونش را با زبان کمی تَر کرد و با غم و شعله‌های خشمی که در لحن کلامش نمایان بود، زمزمه کرد:
- سیاه می‌کنم زندگیشون رو نیکا، هر لحظه کاری می‌کنم که آرزوی مرگ کنند.
و امّا این‌بار نیکا نیز در آن لحظه‌ی عجیب با او موافق بود. بی‌مخالفت و در سکوت کنار حوا اشک ریخت.
دقایقی بی‌صدا گذشت که نیکا به خود آمد و تن لرزان حوا را با زحمت از جا بلند کرد، دست ضریف نیکا دور کمر باریکش پیچید و به آرامی به سمت تخت هدایتش کرد.
بعد از دراز کشیدن حوا، روی تخت کنارش نشست و پتو را روی تن نحیفش تنظیم کرد و به آرامی زمزمه کرد:
- یه کمی استراحت کن.
لبخند تلخی روی لبانش نشست، مدام درحال رنجاندن نیکا بود و این موضوع به تنهایی عذابش می‌داد، دستان لرزانش را جلو برد و دستان نیکا را در دست گرفت:
- من رو ببخش بابت تمام بدخلقی‌هام.
نیکا باز مهربان خندید و دستانش را فشرد:
- من اینجام تا تو تمام عصبانیتت رو سر منه بدبخت خالی کنی، حالا هم یه کم به مغزت استراحت بده و بخواب.
- فکر می‌کنی خوابیدن من رو از تموم فکرایی که تو سرمه دور میکنه؟
خنده دردناکی کرد و ادامه داد:
- نه نیکا تو خواب همه چیز رو به تصویر میکشم، تمام انتقام و خشمی که داره من رو تو آتیش خودش میسوزونه.
نیکا کمی به سمتش کشیده شد.
- نیکا داری تمام زندگیت رو به این افکارت می‌بازی.
- من زندگیم رو خیلی وقته باختم نیکا، یه نگاه به این خونه بنداز، نقطه قوتی می‌بینی تو این جهنم.
نیکا جوابی یافت نکرد و سرش را پایین انداخت.
- برو بیرون نیکا، دیگه هم سعی نکن من رو متقاعد کنی.
پتوی روی تخت را روی سرش کشید و دقایقی بعد صدای بسته شدن در اتاق را شنید و با حالی زار چشمانش را فشرد.

***


بی‌تفاوت نگاه سرد و به رنگ شبش را از باربد گرفت:
- مهمونی؟ احمقانه‌ست.
باربد کلافه سعی کرد، آرام‌تر کلماتش را به‌کار ببرد، تا شاید لحظه‌ای توجه کند.
- شاهوخان اونا می‌خواند باهاتون ملاقات کنند، اصرار به دیدار دارند، اجازه بدید یه مهمونی ترتیب بدیم، به اسم برگشتنتون. بعد از دو ماه، دلیل قانع کننده‌ایه.
بی‌توجه دستش را سمت در گرفت و بی آن‌که زحمتی به خود دهد تا سرش را بلند کند، گفت:
- بیرون.
باربد ناتوان بار دیگر شانسش را امتحان کرد:
- شاهوخان به خاطر خودمون و پیشرفتمون، شما داخل مهمونی شرکت نکنید. طبقه‌ی بالا فقط چند دقیقه‌ای باهاتون ملاقات داشته باشند.
نگاه سردش را بالا آورد، باربد لحظه‌ای از سرمای نگاهش لرزید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
- داری برای من تعیین تکلیف می‌کنی؟
باربد درون چشمان درشت قهوه‌ای رنگش وحشت نشست، سرش را تکان داد و زمزمه کرد:
- من غلط بکنم برای شما چیزی رو تعیین کنم، فقط... .
بی حوصله دستش را تکان داد.
- کافیه! حوصله حرف دیگه‌ای رو ندارم، مهمونی رو ترتیب بده، برای ده دقیقه زمان دارند که طبقه‌ی بالا با من ملاقات داشته باشند.
از جا برخواست، پشت به در و رو به پنجره ایستاد. باربد که موافقت او برایش جزء اتفاقات عجیب زندگی‌اش بود، بی‌صدا و با شادمانی بعد از تعظیم مودبانه‌ای، از در بیرون زد.
امّا او چشمانش را دور تا دور حیاط سرسبز عمارت چرخاند و روی تاب چوبی زیبایی که در میان درختان می‌درخشید مکث کرد، پوزخندی زد. صداهای نامفهومی در سرش انعکاس گرفت.
«شاهو؟ مادر مواظب باش»
«صدای خنده هایشان»
«تو بزرگ میشی و تنها وارث عمارت جهان‌آرایی‌ها، یه روزی فقط تو هستی.»
صدای بغض‌دار مادرش:
«مادر دلت نگیره از بی‌مهری‌های آدمای عمارت»
و صدایی که خطاب به آن‌ها فریاد می‌کشید: «گم‌شید از این عمارت، جای شما از اولم این‌جا نبوده.»
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، یاد گرفته بود که کنترل کند، خشمش را، احساساتش را و باز هم پوزخندی دیگر! مطمئناً در جسم و روح این آدم احساسی دیگر پیدا نمی‌شد‌، مانند حیوانی درنده، خطرناک و بی‌رحم شده بود!

***

در چند روز گذشته دویده بود، نفس‌نفس زده بود، به این در و آن در زده بود و حال با لبخندی که بعد از چند ماه روی لب‌هایش جاخوش کرده است، وسط سالن خانه به بسته‌ای که با پیک به در خانه رسیده بود، لبخند می‌زد. بالاخره توانسته بود با کمک دوست پدرش که آدم سرشناسی بود و برایش دریافت اطلاعاتی از آن عمارت و آدم‌هایش دشوار نبود، آدرس را پیدا کند.
با ذوق شماره‌ی آقای رادمنش را گرفت. بعد از چند بوق جوابش را داد و مهلت حرفی به حوا نداد:
- سلام دخترم، بسته به دستت رسید؟
- سلام عمو، من واقعا نمی‌دونم که چطور ازتون تشکر کنم! بله، الان برام آوردن.
صدای مرد غمگین شد:
- نزن این حرف رو، ما باید بیشتر از اینا برای دختر احمد، خدابیامرز وقت بزاریم.
بغض آلود لبخند زد، باز صدای مرد در گوشش پیچید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
- حواجان من پرس و جو کردم، اولش خودم نتونستم اطلاعات خاصی پیدا کنم، با کمک چندنفر از دوستانم موفق شدم که اطلاعات کمی به دست بیارم، امّا صاحب این خونه که نه، باید گفت عمارت، مالک شرکت‌های خیلی‌خیلی بزرگ‌تر و بین المللیه! آدم کله گنده‌ای حساب میشه که عکسی از چهرش جایی نمیشه پیدا کرد و این‌که این مرد مالک و وارث اصلیه تمام اموال جهان‌آرایی‌ها محسوب میشه!
ماتش برد، با چه کسانی رو‌به‌رو بود؟! صدای نیکا در سرش انعکاس پیدا کرد: «احمقانه‌ست حوا، فکر کردی همه چیز ساده‌ست؟ مثل افکار تو؟»
صدای رادمنش اجازه غرق شدن در افکارش را نداد.
- ازم خواستی کاری کنم که بتونی وارد شرکتشون بشی ، از این کار عاجزم حوا‌جان، متاسفم، امّا متوجه شدم که پنجشنبه‌ی همین هفته مهمونی بزرگی ترتیب دادند که دلیلش رو هم هرکسی نمی‌دونه، یکی از دوستانم از سمت یکی از کارکنان شرکتشون این اطلاعات رو به دستم رسوند و این‌که با دردسرای زیادی تونستم یه کارت دعوت برای ورودت بگیرم، داخل بسته هست.
با پایان جمله رادمنش، حس کرد که قلبش از تپش ایستاد، همراه با لبخند صدایش ‌نیز لرزید.
- ممنونم عمو، خیلی‌خیلی ممنونم.
- مواظب خودت باش حوا، آدم‌هایی که اون بالا بالایی‌ها هم از کارشون سر در نمیارند، نباید آدمای جالبی باشند. نگرانتم‌، نگران دختر احمد، رفیق از دست رفته‌ام.
چشمانش را بست و اشکی مصرانه از گوشه چشمان، کشیده‌اش چکید.
با حالی خراب خداحافظی کرد. نگاهی به بسته انداخت و با ناخن‌های بلند شده‌اش، بسته را به آرامی باز کرد.
برگه‌های داخل بسته را بیرون کشید. توجه‌اش به کاغذ سبز رنگی جلب شد، چنگ زد.
خواندنفس کشیدنش سخت شد، آن مرد دارای چندین شرکت و کارخانه، حتی در خارج از کشور بود، با خشم کاغذ را مچاله کرد و با شتاب به سمتی پرتاب کرد. فریاد لرزانش در خانه انعکاس پیدا کرد.
- کثافت! کثافت زندگی برات نمی‌زارم. متنفرم از همتون! از بچه‌ای که زندگیم رو نابود کرد.
با بغض و صدای لرزانش ادامه داد:
- پیدات می‌کنم و می‌فرستمت پیش بچه‌ت.
خودش را روی کاناپه انداخت، سرش را درون دستان لرزانش گرفت.
دروغ بود اگر می‌گفت از این راه نمی‌ترسد، اما خشمش بیشتر بود، امیدی به سالم ماندنش در پایان این داستان نداشت، سر بلند کرد و با دستان سرد و لرزانش لیوانی که پر بود از آبی که زیادی مانده بود و برداشت.
به سرعت آب را به گلوی خشکیده‌اش هدیه داد.
باید آمادگی لازم را برای آن مهمانی زیادی لعنتی انجام میداد، بیشتر از هرچیزی باید روی خودش و ترسش کار می‌کرد.
از جا برخواست و این بار با قدم های محکمی به سمت همان کاغذهایی که دقایقی قبل به گوشه‌ای انداخته بودنشان قدم برداشت و کمی خم شد، کاغذها را در دست گرفت، باید با دقت مطالعه می‌کرد، شاید نکته مهمی را دریافت کند.

***

با قدم‌های بلند از سالن بزرگ و آرام شرکت گذشت.
باید سری به کارخانه هم می‌زد و کارهای این مدتی که نبود را چک کند. با دیدنش تمام کارکنان با احترام ایستادند. غرور تمام جانش را در برگرفت. بهترین‌ها در خدمتش بودند و این را مدیون خودش بود و بس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
هیچ‌کسی را برای لحظه‌ای شریک این قدرتی که حال داشت، نمی‌دید، مرد قدرتمندی بود و هرکسی لیاقت دیدنش را هم نداشت.
وارد اتاق بزرگ و پهناورش شد، فضای طوسی رنگ اتاقش را می‌پسندید.
کت مشکی رنگش را با اقتدار از تن بیرون کشید و روی آویز انداخت. از چروک شدن لباس‌هایش متنفر بود. پشت میز نشست و بی‌معطلی چرخید، حال روبه‌رویش پنجره‌ی سرتاسر شیشه‌ای بود که شهر را زیر پایش به نمایش می‌گذاشت. خیره به اجسام کوچکی که شامل آدم‌ها، ماشین‌ها و خانه‌ها می‌شدند، ماند. لذت می‌برد از کوچک بودن، هرچیزی در مقابلش... .
درب اتاق به صدا در آمد.
- بیا تو.
زیر چشمی نگاهی به آن سمت انداخت، مرد مسنی با سینی قهوه تلخش جلو آمد، متوجه لرزش دستان مرد از ترس بود.
پوزخندی زد، مرد با دیدن لبان مزین شده‌اش به پوزخند، ناگهان آستین لباسش به سینی گره افتاد و قهوه روی میز ریخت. وحشت‌ زده و با لکنت به حرف آمد:
- آقا معذرت می‌خوام، الان میزتون رو تمیز می‌کنم.
ابرویی بالا انداخت، سرد زمزمه کرد:
- بیرون.
مرد با شتاب سرش را بلند کرد.
- آقا... .
فرصت ادامه حرفی را نداد، به در اشاره‌ کرد.
- کلمه‌ای ادامه بدی، کلاً از شرکت باید بیرون بزنی.
مرد وحشت زده، عقب‌عقب رفت و بعد ناپدید شد.
از تمام آدم‌های مسن نفرت داشت. او را یاد جهان‌آرای بزرگ می‌انداختند. در دلش کسی زمزمه کرد:
«اصلا کسی هست که از آن نفرت نداشته باشد؟!»
به صدای درون ذهنش پوزخندی زد.
دستش سمت تلفن سراسری شرکت پیش رفت وتماسی با مجد، معاون شرکت گرفت تا سریع خودش را برساند و بدون کم و کاست، از دو ماهی که غیبت داشت، بگوید.
مجد درست دقیقه‌ای بعد وارد اتاق شد. با سرعت تمام مدارک را روبه‌رویش قرار داده و به‌طور خلاصه توضیح داد. خوب بود که اطرافیانش می‌دانستند، شاهو هرگز حوصله جملات اضافه را ندارد.
با جمله مجد، اخم‌هایش درهم شد:
- آقا راستی، ممنون برای مهمونی امشب.
در دل لعنتی به روح اجداد باربد فرستاد. بی‌حرف سری تکان داد، ولی مجد دست بردار نبود.
- تعجب کردیم آقا، شما آخه زیاد اهل مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن نیستید.
با اخم نگاهی به چشمانش انداخت، مجد با دیدن چشم‌های ترسناک، مشکی رنگش، آب دهانش را پرصدا قورت داد.
چندشش شد، آدم وسواسی نبود، امّا به‌شدت تمیز بود.
با اقتدار همیشگی‌اش از جا برخواست و به کتش چنگ زد و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
از سالن طولانی و تمیز شرکت که غرق در سکوت بود و هرکسی در اتاق مدنظر مشغول به کار بود، گذشت.
همه چیز را چک کرده بود و دیگر نیازی به ماندن بیشترش نبود، به سمت کامارو طوسی رنگش، قدم برداشت.
با ژست خاص خودش سوار شد و بی‌درنگ پا روی گاز فشرد، آرنج دستش را به شیشه تکیه داد و انگشت اشاره‌اش را روی لبانش قرار داد.
سرعت ماشین هرلحظه بالاتر می‌رفت، در یک تصمیم آنی حرکت اتومبیل را تغییر داد.
گوشی را در دست گرفت، روی اسم مهتا دستش را فشرد. بوق اول خورد و سریع جواب داد. می‌دانست که بوق دوم بخورد، دیگر شاهو بی‌خیالش می‌شود.
ناز صدایش را بیشتر کرد :
- شاهوخان؟! چقدر دلتنگتون بودم.
شاهو بی‌تفاوت و با صدایی رسا، جمله‌اش را گفت و تماس را قطع کرد.
-چند دقیقه دیگه پنت هاوسم، اونجا باش.
از نظر او مهتا برای نیازهای مردانه‌اش مناسب بود که گهگاهی به سراغش می‌آمد.
مهتایی که مدل مشهوری بود و به تازگی پایش به مجله‌های مد روز آمریکا باز شده بود، امّا برای او مهتا فقط برای نیازهایش قابل پذیرش بود.
پوزخندی زد، تمام زن‌ها در نظرش زیادی بی‌ارزش بودند، جز زنان هم‌خونش!
به محض رسیدنش به پنت‌هاوس بزرگ و لوکسش، مهتا را دید که مثل همیشه شیک‌پوش به انتظارش ایستاده. با ناز به سمتش قدم برداشت، دستش را به صورتش نزدیک کرد، امّا در نیمه‌ی راه قفل دستان شاهو شد و صدای خشن شاهو:
- یادت نره، فقط این‌جایی تا وظیفت رو انجام بدی و بری. می‌دونی که از احساسی شدن، متنفرم!
فرصت دیگری نداد و خودش زودتر از مهتا از در طلایی رنگ مدرن گذشت.
باید بعد از اتمام کارش به عمارت می‌رفت، لعنت به مهمانی‌های دست و پاگیر... .

***

در آیینه نگاهی به سر تا پای خود انداخت. اورال مشکی رنگی به تن داشت، پاچه‌های شلوارش راستا بود و آستینش به طرز زیبایی به شکل مچی در آمده بود.
موهای ابریشمی‌اش را بالای سرش بسته بود و چشمان سبز رنگش کشیده‌تر به نظر می‌رسید. آرایش ملیحی هم روی صورتش نشانده بود. ناخودآگاه نگاهش درون آینه به سمت نگین زیر لبش کشیده شد، روی پوست سفیدش به زیبایی می‌درخشید، دستی روی نگین کشید و به یاد آورد که مادرش با دیدن نگین زیر لبش، چه جنجالی به پا کرد و در آخر پدرش پا درمیانی کرده بود. لبانش از بغض لرزید، نفس عمیقی کشید و افکارش را پس زد.
مانتو جلو باز صورتی رنگش را پوشید. شال مشکی‌اش روی موهای خوش حالتش جا خوش کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
122
990
مدال‌ها
2
به عقب برگشت، با چشمان ملتمسانه نیکا روبه‌رو شد، موهای خرمایی نیکا که اطراف صورتش پخش بود، نشانه حال بد و استرسش بود، نگاه دزدید.
سعی داشت خودش را به بی‌خیالی بزند، امّا خوب می‌دانست، خودش نیز استرس بدی به جانش افتاده، زیر لب از خدا کمک خواست.
جلو رفت و مقابل نیکا ایستاد، با لبخند صورت نگران نیکا را بوسید.
- نگران هیچی نباش، زوده زود برمی‌گردم. قول میدم که خطری برای خودم درست نکنم.
نیکا با لودگی ادایی در آورد و گفت:
- آره، یادم نبود که جنابعالی برای تفریح به اون مهمونی کوفتی میری.
خنده‌ی خفه‌ای کرد و لپ نیکا را کشید، منتظر اعتراضش نماند و به سرعت از خانه بیرون زد.
به سمت ۲۰۶ سفید رنگش رفت و سوار شد، سریع کولر را زد.
گرمش بود؟ در این هوا؟ مسخره بود که در این سرما، تمام بدنش گر گرفته است. این گرما از کجا سر به جانش زده بود؟! صدایی از درونش نهیب زد: «گرما نیست، استرسیه که کل وجودت رو گرفته.»
با اعصبانیت مشتی به سرش زد، تا افکارش را دور کند. استارت زد و حرکت کرد.
آدرس را از حفظ بود، این چند روز هرلحظه و هرساعت چشمانش روی آدرس چرخیده بود. طبق محاسباتش حدود بیست دقیقه‌ی دیگر می‌رسید. سیستم را روشن کرد و صدایش را بالا برد، نمی‌خواست صدای افکارش را بشنود. آهنگ خواننده‌ی محبوبش را زیر لب زمزمه کرد، امّا دقیقه‌ای بعد با اوج گرفتن آهنگ، عصبی سیستم را خاموش کرد و ترجیح داد بقیه راه را در سکوت بگذراند.
بعد از طی کردن مسیری، نگاهش به خیابان سوت و کور افتاد، داخل کوچه‌ی پهناور و سرسبزی پیچید.
حقیقتاً زیبا بود عمارتی که حال از دور با چشم نظاره‌گرش بود، به درخشانی قصری که حتی فکرش را هم نمی‌کرد، وجود خارجی داشته باشد.
ماشین‌های زیادی رو‌به در پارک شده و تعدادی از ماشین‌ها داخل عمارت بودند، عمارتی به وسعت یک امپراطوری!
ترجیح داد ۲۰۶ محبوبش که در جمع آن همه ماشین لوکس زیادی بی‌ک.س مانده بود را داخل کوچه‌ کناری عمارت پارک کند.
کیف دستی شیکش را در دست گرفت، از ماشین بیرون زد.
کارت دعوت را درون دستانش فشرده شد.
از داخل کوچه گذشت، چشمانش به نگهبانان زیادی که درب ورودی مشکی رنگ بزرگ و ویلایی ایستاده بودند، خورد.
در دل پوزخندی زد و زیرلب زمزمه کرد:
- بزدلای ترسو، بایدم این همه نگهبان دور خودتون جمع کنید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین