خیابان کارل یوهان گیت، مانند همیشه شلوغترین خیابان شهر بود؛ حتی حال که باران، به چترهای رنگی شهروندان با سرعت برخورد میکرد. به سمت اتوبوس قرمز رنگ، مردمانی که با عجله سوار بر آن میشدند و بعضیها خندان و بعضی گریان بودند، حرکت کرد. دستانش را همانند کودکان به هم مالید و دهانش را باز کرد، خواستار خروج کلمات آه گفتنی بود امّا انگار کلمات نیز، با او سر لج داشتند.
- مامان! مامان صبر کن منم بیام.
چشمانش را به دختر بچهای دوخت که موهای طلایی رنگش با هربار قدم نهادن در هوا همانند شاپرکها، به پرواز در میآمدند. لبخندی به روی کودک که حال با چشمانی درشت شده به او نگاه میکرد زد. اشکها از گونه دختر فرو ریخت و دواندوان به سمت مادرش رفت. آهی کشید و با لبخندی کئیب، سوار اتوبوس شد. کودک حق داشت بترسد؛ آن موهای صورتی رنگ که بهلطف میکاپ سفید شده بود و استایل و تیپی که به یک دلقک نمیآمد خود او را هم میترساند!
- میو، میو میو... .
صدای گربه دختر نوجوان، از تمامی صداهایی که در آنلحظه میشنید بلندتر بود. حتی بلندتر از صدای دعوا دو مرد در صندلیهای آخر اتوبوس که همانند دو کفتار، به جان هم افتاده بودند.
- آقا، میشه من روی این صندلی بشینم؟!
نگاهش را به پیرزن ضعیف اندام دوخت، لبخندی زد و با تکان داد سرش از جای ایستاد و گوشهای زن را مهمان گوش دادن به صدای گرفتهاش کرد:
- حتماً!
پیرزن لبخندی به او زد و پلک بر هم فشرد.