- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
نفس عمیقی کشیدم، بین گفتن و نگفتن مردد بودم... یعنی گفتن این کلمه از زبان نفس امکان نداشت!
باز هم سرش گرم موبایل بود، نفس عمیقی کشیدم... .
- م... ممنون!
سرش را بلند کرد و عجیب نگاهم کرد، نگاهش یک جوری بود، نمیفهمیدم در چشمهایش چیست...خودم را بابت گفتنش هزاران بار لعنت کردم!
از آسانسور خارج شدیم، نگهبان با دیدنم سرش را به نشانهی تاسف تکان داد، چرا اینجا آدمها انقدر عجیب بودند؟
داشتم فکر میکردم واکنشم با دیدن نیما بعد از چند روز بیخبری چیست.
مثل فیلمها و داستانها سیلی در گوشش بنشانم؟ یا مثل فیلمهای هندی در آغوش بکشمش و صورتش را غرق بوسه کنم؟
نه گزینهی دوم اصلاً مناسب نیست اصلاً!
- میگم... اوم... .
نگاهش را از مقابل گرفت و منتظر نگاهم کرد. وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:
- بگو!
- من واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه، یعنی... یعنی نیما رو واسهی ترک ببری... یعنی میخواستم هان! ولی میخواستم خودم ببرمش یعنی... .
حرفم را قطع کرد و گفت:
- حرف اصلیت!
پوف! با این بشر هم صحبت کردن نیامده است!
وقتی نگاه چپکیام را دید لب گشود:
- از مقدمه چینی خوشم نمیاد.
- از اونجا بیارش بیرون... .
حرفی نزد و من فهمیدم حوصلهی صحبت کردن و تکان دادن لبهایش را ندارد. اصولاً من به این مدل آدمها می گفتم تنبل.
شیشه عطر قلبی شکلی روی آینه جلو آویزان بود و با هرتکان ماشین تکان میخورد.
انگار این پسرک چشم آبی علاقهی زیادی به عطرهای سرد داشت، به بوی باران... بوی خاک نم خورده و عطر گلهای سوسن؛ همه مخلوط شده بودند تا من را دیوانه کنند!
نگاه خیرهام روی شیشهی کوچک عطر را که دید گف:
- هدیهست.
حرفی نزدم، من آخرین باری که هدیه گرفته باشم یادم نیست، یعنی دفعاتش آنقدر کم بود که نتوانم بهخاطر بسپارم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به مقصد جملههایی که میخواستم بزنم را در ذهنم چیدم.
همانطور که دستگیره را میکشید گفت:
- پیاده شو.
یادم آمد کولهام را جا گذاشتم، خاک بر سرت نفس گیج و هواس پرت!
موبایلم را هم مثل همیشه در زیپ کوچکش گذاشته بودم و باز هم به هواس پرتیام لعنت فرستادم.
باز هم سرش گرم موبایل بود، نفس عمیقی کشیدم... .
- م... ممنون!
سرش را بلند کرد و عجیب نگاهم کرد، نگاهش یک جوری بود، نمیفهمیدم در چشمهایش چیست...خودم را بابت گفتنش هزاران بار لعنت کردم!
از آسانسور خارج شدیم، نگهبان با دیدنم سرش را به نشانهی تاسف تکان داد، چرا اینجا آدمها انقدر عجیب بودند؟
داشتم فکر میکردم واکنشم با دیدن نیما بعد از چند روز بیخبری چیست.
مثل فیلمها و داستانها سیلی در گوشش بنشانم؟ یا مثل فیلمهای هندی در آغوش بکشمش و صورتش را غرق بوسه کنم؟
نه گزینهی دوم اصلاً مناسب نیست اصلاً!
- میگم... اوم... .
نگاهش را از مقابل گرفت و منتظر نگاهم کرد. وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:
- بگو!
- من واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه، یعنی... یعنی نیما رو واسهی ترک ببری... یعنی میخواستم هان! ولی میخواستم خودم ببرمش یعنی... .
حرفم را قطع کرد و گفت:
- حرف اصلیت!
پوف! با این بشر هم صحبت کردن نیامده است!
وقتی نگاه چپکیام را دید لب گشود:
- از مقدمه چینی خوشم نمیاد.
- از اونجا بیارش بیرون... .
حرفی نزد و من فهمیدم حوصلهی صحبت کردن و تکان دادن لبهایش را ندارد. اصولاً من به این مدل آدمها می گفتم تنبل.
شیشه عطر قلبی شکلی روی آینه جلو آویزان بود و با هرتکان ماشین تکان میخورد.
انگار این پسرک چشم آبی علاقهی زیادی به عطرهای سرد داشت، به بوی باران... بوی خاک نم خورده و عطر گلهای سوسن؛ همه مخلوط شده بودند تا من را دیوانه کنند!
نگاه خیرهام روی شیشهی کوچک عطر را که دید گف:
- هدیهست.
حرفی نزدم، من آخرین باری که هدیه گرفته باشم یادم نیست، یعنی دفعاتش آنقدر کم بود که نتوانم بهخاطر بسپارم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به مقصد جملههایی که میخواستم بزنم را در ذهنم چیدم.
همانطور که دستگیره را میکشید گفت:
- پیاده شو.
یادم آمد کولهام را جا گذاشتم، خاک بر سرت نفس گیج و هواس پرت!
موبایلم را هم مثل همیشه در زیپ کوچکش گذاشته بودم و باز هم به هواس پرتیام لعنت فرستادم.
آخرین ویرایش: