جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,663 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نفس عمیقی کشیدم، بین گفتن و نگفتن مردد بودم... یعنی گفتن این کلمه از زبان نفس امکان نداشت!
باز هم سرش گرم موبایل بود، نفس عمیقی کشیدم... .
- م... ممنون!
سرش را بلند کرد و عجیب نگاهم کرد، نگاهش یک جوری بود، نمی‌فهمیدم در چشم‌هایش چیست...خودم را بابت گفتنش هزاران بار لعنت کردم!
از آسانسور خارج شدیم، نگهبان با دیدنم سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد، چرا این‌جا آدم‌ها ان‌قدر عجیب بودند؟
داشتم فکر می‌کردم واکنشم با دیدن نیما بعد از چند روز بی‌خبری چیست.
مثل فیلم‌ها و داستان‌ها سیلی در گوشش بنشانم؟ یا مثل فیلم‌های هندی در آغوش بکشمش و صورتش را غرق بوسه کنم؟
نه گزینه‌ی دوم اصلاً مناسب نیست اصلاً!
- میگم... اوم... .
نگاهش را از مقابل گرفت و منتظر نگاهم کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زنم گفت:
- بگو!
- من واقعاً نمی‌خواستم این‌جوری بشه، یعنی... یعنی نیما رو واسه‌ی ترک ببری... یعنی می‌خواستم هان! ولی می‌خواستم خودم ببرمش یعنی... .
حرفم را قطع کرد و گفت:
- حرف اصلیت!
پوف! با این بشر هم صحبت کردن نیامده است!
وقتی نگاه چپکی‌ام را دید لب گشود:
- از مقدمه چینی خوشم نمیاد.
- از اون‌جا بیارش بیرون... .
حرفی نزد و من فهمیدم حوصله‌ی صحبت کردن و تکان دادن لب‌هایش را ندارد. اصولاً من به این مدل آدم‌ها می گفتم تنبل.
شیشه عطر قلبی شکلی روی آینه جلو آویزان بود و با هر‌تکان ماشین تکان می‌خورد.
انگار این پسرک چشم‌ آبی علاقه‌ی زیادی به عطرهای سرد داشت، به بوی باران... بوی خاک نم خورده و عطر گل‌های سوسن؛ همه مخلوط شده بودند تا من را دیوانه کنند!
نگاه خیره‌ام روی شیشه‌ی کوچک عطر را ‌که دید گف:
- هدیه‌ست.
حرفی نزدم، من آخرین باری که هدیه گرفته باشم یادم نیست، یعنی دفعاتش آن‌قدر کم بود که نتوانم به‌خاطر بسپارم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به مقصد جمله‌هایی که می‌خواستم بزنم را در ذهنم چیدم.
همان‌طور که دستگیره را می‌کشید گفت:
- پیاده شو.
یادم آمد کوله‌ام را جا گذاشتم، خاک بر سرت نفس گیج و هواس پرت!
موبایلم را هم مثل همیشه در زیپ کوچکش گذاشته بودم و باز هم به هواس پرتی‌ام لعنت فرستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیاده شدم متعجب به اطراف نگاه کردم... نیما در این‌جا بود؟
یونا: معطل نکن.
باز هم همان استرس معروف و عرق‌ کردن کف دست‌هایم!
دنبالش راه افتادم.
- نیما این جاست؟
حرفی نزد، با دیدن قبرها لب‌هایم را روی هم فشردم، گیج بودم و سرگردان... .
نزدیکش شدم و باز تکرار کردم:
- مگه نگفتی ترکه؟
آب دهانم را قورت دادم، صدای گروم‌گروم قلبم را می‌شنیدم و تندتند نفس می‌کشیدم.
چرا جواب نمی‌داد؟
باز نزدیکش شدم و با صدای لرزان و عصبی غریدم:
- تو گفتی من رو می‌بری پیش نیما!
چرا این‌گونه نگاهم می‌کرد؟
نگاهم بین قبر بدون سنگ و یونا در‌ گردش بود... .
گیج بودم و می‌خواستم آن فکر لعنتی که باعث پریشان شدنم شده بود را پس بزنم، نیما به مهمانی رفته بود، مهمانی... نه‌نه یونا گفت... یونا چه گفت؟
دست‌هایش‌را در جیب کت‌ چرم مشکی‌‌اش‌فرو‌ کرد و رویش را برگرداند، صدایش را شنیدم:
- مهمونی زیادی داغ کرده... انگار سر شب هم چند تا قرص با دوز بالا خورده بود... .
هنوز گیج بودم، لب گشودم:
- گفتی ترکه... .
برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد.
یونا: مرده‌ها مواد مصرف نمی‌کنن.
ابروهایم به هم نزدیک‌ شد و غریدم:
- نیما رفت مهمونی!
بی‌خیال گفت:
- تو‌ پارتی‌‌ها این‌جور اتفاق‌ها می‌افته.
نگاه سرگردانم را که دید با همان لحن سرد و بی‌خیال همیشگی به قبر اشاره کرد و‌ گفت:
- فاتحه بخون... .
فاتحه بخوانم؟
نیما را می‌گفت؟ چرا کلمات سرگردان شده بودند و جمله بندی‌شان آن‌قدر افتضاح بود؟
- داری دروغ میگی!
نیما خودش گفت به خانه نمی‌آید، حتماً می‌خواست اذیتم کند تا معذرت خواهی کنم.
- چرا... اذیتم می‌کنی؟
باز نگاهی به خاک‌های سرد و خشک انداختم، نیما از جاهای تنگ و تاریک می‌ترسید، ممکن‌ نبود این زیر رفته باشد.
آب دهانم را قورت دادم، چرا آدم‌ها تا می‌فهمیدند کسی مشکلی دارد اذیتش می‌کردند؟
- اذیتم نکن... اگه نمی‌دونی خودم پیداش می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حزفی نزد و چند قدم دور شد.
نمی‌دانستم... من هیچ‌چیز نمی‌دانستم!
من هیچ بودم، آن لحظه نه می‌توانستم فکر کنم و نه درک!
زانو زدم، و مشتی خاک را در دست گرفتم... چرا گریه‌ام نمی‌گرفت؟ حتی با بغض هم غریبه شده بودم.
انگار بر مزار شخصی غریبه آمده باشم و بس!
مشتم را باز کردم، خاک‌ها در هوا رقصیدند و... محو شدند!
خوابم می‌آمد، خیلی زیاد اما می‌خواستم ساعت‌ها در خیابان‌ها بگردم و بچرخم و ببینم... آن‌قدر که رها شوم و دیگر هیچ!
بر لبانم مهر سکوتی می‌زنم... شاید که این سکوت دردی را دوا کند!
ما که هرچه فریاد زدیم کسی نشنید... .
شاید این سکوت رساتر است!
بلند شدم و سمت یونا رفتم و گفتم:
- بریم.
حرفی نزد و سمت در کوچک رنگ و رو رفته‌ی قرمز رفت و با کسی تماس‌ گرفت اما من هنوز‌ خیره‌ی آن خاک‌های برجسته‌ای بودم که شخصی درون‌شان خوابیده بود.
دست‌هایم را درون جیب مانتوی کرمی رنگم فرو کردم، سردم شده بود!
تشنه بودم و گلویم می‌سوخت، سرم را بلند کردم و خیره به آسمان آبی لب زدم:
- هستی خدا؟
با دیدن پیرمردی همراه یونا که به این سمت می‌آمد لب‌هایم را محکم گاز گرفتم، من حتی لحظه‌ای نمی‌خواستم این‌جا بمانم!
پیرمرد پارچ و لیوان را به یونا داد و خودش کنار قبر نشست.
با لیوان آبی که سمتم گرفته شد نفسی تازه کردم و به لیوان شیشه‌ای چنگ زدم... و از کی آب را یک نفس سر می‌کشیدم؟
ذره‌ای از تشنگی‌ام کم نشد و همان‌طور که لیوان را سمتش گرفته بودم زمزمه کردم:
- تشنمه... .
پیرمرد شروع به خواندن کرد و من از بین آیاتی که می‌خواند زمزمه‌های آشنایی می‌شنیدم:
- و‌القرآن‌ الحکیم... علی... .
سوره‌ی یاسین را می‌خواند، صدای ماهجان در گوشم تکرار می‌شد، بعد نماز صبح عینکش را به چشم می‌گذاشت و سمت قرآنش می‌رفت... .
لیوان را به یونا دادم و رویم را برگرداندم.
احساس می‌کردم نفسم دارد تنگ می‌شود، انگار کسی گلویم را آرام‌ و آهسته می‌فشرد.
سریع از میان درخت‌های کاج و سرو که دور تا دور قبرها را احاطه کرده بودند عبور کردم و قدم‌هایم را تند و تندتر‌کردم.
هقی از دهانم خارج شد که دستم را جلوی دهانم گرفتم.
چرا تمام نمی‌شد؟ چرا؟
سعی می‌کردم هق‌هق جان‌سوزم را با دست‌هایم خفه کنم اما مگر می‌شد؟
تازه به عمق فاجعه پی برده بودم، گلویم می‌سوخت و گزگز می‌کرد. چرا هق‌ می‌زدم؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
درکی از اطرافم نداشتم، دلم می‌خواست همین‌جا‌کنار خیابان سرم را روی زمین بگذارم و‌ بخوابم، وقتی بیدار شدم خبری از بلاهایی که این مدت بر سرم نازل شدند نباشد.
زانوهایم طاقت نیاورد و روی‌ زمین نشستم. چه بلایی داشت بر سرم می‌آمد؟
صورتم را با دست‌هایم پوشاندم.
نیما کجا بود؟ چرا یونا دروغ می‌گفت؟
هق دیگری از گلویم بلند شد، یعنی راست می‌گفت؟ من بدون نیما می‌مردم، خلاص می‌شدم!
آب بینی‌ام را بالا کشیدم و به یونایی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم، از نگاهش بدم می‌آمد، از حرف‌هایی که می‌زد، از دروغ‌هایش... صدایم بر اثر‌ هق‌هق‌ها و اشک‌هایی که ریخته بودم گرفته و تو دماغی شده بود و آن لحظه چه اهمیتی داشت؟
- بدبختی‌های من نگاه داره؟
باز آب بینی‌ام را بالا کشیدم و با لحن بد ادامه دادم:
- این‌جوری نگاهم نکن... لعنت‌ چرا اذیتم می‌کنی؟ مگه من چیکارت کردم؟
هق دیگری از گلویم خارج شد، صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و چه‌قدر نفس بودن سخت بود!
از این تکرار ساعت ها، از این بیهوده بودن‌ها... .
از این بی‌تابی ماندن‌ها!
از این تردیدها، نیرنگ‌ها، خ*یانت‌ها، بی‌کسی‌ها... .
از این مرگ باورها و رویاها و از این دنیا و آدم‌ها بیزارم بیزار!
سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و چشم‌های اشکی‌ام را بستم. سرم آن‌قدر درد می‌کرد که هر لحظه منتظر بودم منفجر شود!
- الکی گفتی!
و این چندمین بار بود این را تکرار می‌کردم؟
کاش می‌گفت آره دروغ گفته‌ام تا این‌بار می‌خندیدم اما این‌بار جوابش محکم بود!
- زندگی هنوز هم جریان داره!
جیغ کشیدم و به صورتم چنگ انداختم:
- د نداره... واسه‌ی من نداره... لعنتی بگو دروغه بگو دروغ گفتی تا اذیتم کنی... بگو... .
من چه‌قدر تجربه‌های جدیدی داشتم؛ گریه کردن در حضور پسری غریبه، مدیون شدن... خرد شدن و بی‌زبان شدن!
یونا: کجا میری؟
آستینم را به صورتم کشیدم و با صدای خفه‌ای لب زدم:
- کوله‌م رو خونه‌ت جا گذاشتم... .
سرش را تکان‌ داد.
《الان داری میری دیگه؟ واسه‌ی خودت یه جا پیدا کن... پات رو از این در بیرون گذاشتی دیگه حق نداری بیای... حق نداری، می‌فهمی؟》
چرا تمام نمی شدند؟
هقی از دهانم خارج شد که با دست‌هایم صورت خیسم را پوشاندم... خدایا!
《امیدوارم بمیری نیما ان‌قدر عذابم نده لعنتی!》
سرم را به چپ و راست تکان دادم، کاش لال می‌شدم کاش!
《امیدوارم بمیری نیما... امیدوارم بمیری نیما... امیدوارم... .》
هق‌هقم بالا رفت، دلم می‌خواست خدا را به بزرگی‌اش قسم دهم تا کارم را تمام کند.
ماشین توقف کرد و یونا پیاده شد، پره‌های بینی‌ام می‌سوخت و چشم‌هایم از فرط گریه متورم شده بود، خبری از نفس پرو و زبان دراز آن روزها نبود. من طی یک هفته نابود شده بودم!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سرم درد می‌کرد. دستیگره را‌ کشیدم و‌ پیاده شدم، کاش تمام می‌شد، کاش!
گیج و منگ به اطراف نگاه کردم، همان برج... سمت در رفتم و‌ تازه متوجه پیرمردی با ریش‌های سفید و پسری دیگر در کنارش شدم که داشتند با یونا صحبت می‌کردند‌.
کنار دیواره‌های مشکی تکیه دادم تا صحبتش تمام شود.
چرا این روزها هوا‌ ان‌قدر سرد شده بود؟
《نمی‌خوای واسه‌ی آخرین بار بغلم کنی؟》
لعنت به نیما لعنت... چرا‌ دست از سرم برنمی‌داشت؟!
با دیدن مسیح که از در بیرون آمد لحظه‌ای نفسم گرفت، حتماً او می‌‌دانست کجاست، حتماً!
سمت پیرمرد رفت و با روی خوش دست داد... باید می‌رفتم، باید!
قدم‌هایم می‌لرزید اما باید می‌رفتم.
مهم نبود کسی بفهمد گریه کردم، مهم نبود.
صدای‌ یونا را واضح می‌شنیدم:
- ترسیدی رفتی با بزرگ‌ترت اومدی؟
پیرمرد دستش را چسبید که با پرخاش دستش را از حصار انگشت‌های پیرمرد جدا کرد و با همان لحن یخ لب زد:
- بزگ‌ترش، زمان خوبی رو واسه‌ اومدن انتخاب نکردی!
حال نزدیک‌شان شده بودم، مسیح با دیدنم هنگ کرد.
مرد جوان‌تر با پوزخند پشت حرفش را گرفت:
- چرا؟ نکنه الان با یکی قرار داری؟
نمی‌دانم چرا با دیدنش قدمی به عقب برداشتم، کاش می‌شد همه می‌مردند و فقط من و نیما زندگی می‌کردیم...دو نفری مثل آن روزها... .
یونا: به توچه؟
مسیح مسخ شده چیز نامفهومی زمزمه کرد که یونا هم نگاهش را به من دوخت، آب دهانم را قورت دادم و تا خواستم حرف بزنم پوزخندی روی لب‌های مرد کت و شلواری نشست، حالم خوب نبود
- اون‌قدر می‌شناسمت که بدونم تا الان کجا بودی، الان هم آوردیش خونه... .
مسیح قدمی سمتم برداشت، بدون توجه به بقیه طلب‌کارانه و با صدایی لرزان لب زدم:
- نیما کجاست؟
یونا: مسیح ببرش تو ماشین... .
باز صدای مرد کت و شلواری که‌ پیرمرد را مخاطب قرار‌ داد حرفش را قطع کرد:
- حاجی دختره رو دیدی؟ گفتم که این پسرت یه تنه صدتا حاج امیر رو حریفه.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا باز غرید:
- مسیح میگم دختره رو ببر تو ماشین!
و من آن شب مرگ را با چشم‌های خود دیدم، اصلا شبیح آن‌چه فکر می‌کردم نبود.
مسیح باز هم همان حرف‌های‌ تکراری یونا را تحویلم‌ داد؛ چه‌قدر سایه‌ی این دو نفر در زندگی‌ام نحس بود و من تازه فهمیدم و حال آن‌که دیر بود.
در خیابان‌ها قدم زدم، کنار بلوار نشستم، هق زدم؛ خندیدم، خاطرات را مرور‌ کردم، صدایش زدم، روی جدول کنار خیابان راه رفتم، بستنی خوردم، خودم را با بطری آب معدنی یخی خیس کردم، حقیقت واقعاً تلخ‌ بود و من هنوز این تخلی را باور نداشتم.
***
گاهی باید سوخت و ساخت، با زندگی که فقط زنده بودنش را به تو بخشیده بود و تمام هدف و امیدت را به مرور تبویل به خاکستر کرده بود.
سعی می‌کردم زندگی‌ام را به منوال عادی‌اش برگردانم، نمی‌دانستم چرا نمی‌شود؟
مثلاً نمی‌شود مثل قبل زبان درازی کنم، پرو بازی در بیاورم، یا موقع بی‌کاری با مداد و‌خودکار به جان خط‌خطی کردن دستم می‌افتادم... نمی‌دانستم چرا هنگام سرد شدن هوا مثل قبل برای خودم و‌ نیما لبوهای داغ نمی‌خریدم، مهم نبود تا رسیدن با خانه سرد می‌شوند... جنگ و دعواهای‌مان نبود... مهم فقط بودنش بود که‌ اکنون نیست و شاید هم هست و من نمی‌دانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دستم برای‌ تماس‌ گرفتن می‌لرزید... مغزم خیلی وقت‌ بود بدون فکر کردن دستور صادر می‌کرد و‌ حال نیاز به فکر‌ کردن بود؟
آب دهانم را قورت دادم و برای دومین بار نامش را زمزمه کردم:
- سحر.
کارم به کجا رسیده بود؟
دستی به صورت رنگ پریده‌ام کشیدم و طی یک تصمیم ناگهانی تماس را برقرار کردم، بدتر این که قرار نبود بر سرم بیاید، هرچه بادا باد... .
صدای نازک زنی در موبایل پیچید:
- بله؟
تماس را سریع قطع کردم و قلبم چرا تندتند می‌زد؟
من از همه چیز بریده بودم، فقط سقفی برای بالای سرم می‌خواستم و بس!
روی نیمکت بخت آن روز‌هایم نشسته بودم و چه خاطره‌ها که با او نداشتم... .
خیره به صفحه‌ی موبایل اشکم را پاک‌ کردم، لب‌هایم را محکم روی هم فشردم تا باز بغضم هوس سر باز‌کردن نکند.
شماره را‌ گرفتم و به گوشم چسباندم، چشم‌هایم را به روی فضایی که برایم دلگیر شده بود بستم و‌با دست ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ام زدم، کاش قلبم این‌بار تمامش کند... .
- الو؟! مگه مریضی؟
چشم‌هایم را محکم‌تر روی هم فشردم و لب گشودم:
- سلام.
بعد از کمی مکث صدایش آمد:
- سلام، بله؟
کف دستم ناشی از فشار‌ناخن‌هایم می‌سوخت. کلافه از سکوتم باز به حرف آمد:
- زنگ می‌زنی چرا حرف نمی‌‌زنی؟!
- ببخشید من، من یه جایی رو می‌خوام‌ واسه... واسه خوابیدن و... .
خندید و حرفم را قطع کرد:
- ایسگا گرفتی؟
با دست لرزانم موهایم را پشت گوش فرستادم، تردید لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، صدای درمانده و لرزانم از گلو خارج شد:
- نه بخدا!
- به‌به... خیلی هم‌ خوب، اسمت چیه گل دختر؟
راهی که می‌رفتم درست بود؟
و‌جواب سوالم یک "نه" بزرگ بود که هر لحظه مانند ناقوس در سرم پژواک‌ می‌شد.

- اسمم نفسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
این‌ روزها حالم به قدری خراب بود که شب بدون آرام‌بخش نمی‌توانستم سر بر بالین بگذارم، بدون فکر تصمیم می‌گرفتم، لب می گشودم، گوش می‌دادم... شاید فکرم را نیمایی که برایم مثل حباب شده بود برده بود.
سهیلا نگرانم بود و مدام حالم را می‌پرسید، پیمان هم همین‌طور، هیچ‌ک.س از نیما نمی‌دانست و من محکوم بودم به سکوت، نه می‌توانستم حرف بزنم و نه حال حرف زدن و توضیح دادن.
صبح به دانسگاه می‌رفتم و ادامه‌ی روزها دنبال خانه... .
بی‌هدف در خیابان‌ها راه می‌رفتم. با کتانی‌های سفید و کوله‌ پشتی مدل لی، با همان مقنعه‌ی مشکی‌ام که دانشگاه می‌پوشیدمش... .
دست‌هایم در جیب‌هایم بود و قدم می‌زدم، نفس می‌کشیدم، با کتونی‌هایم قوطی رانی را شوت می‌کردم و چند قدم جلوتر باز هم همین کار را می‌کردم.
در هوای سرد پاییزی لبو خوردم تا بغضم را با آن به تهِ حلقم بفرستم.
نوک بینی‌ام یخ کرد، پاهایم درد کرد، اما خبر از هوای دلم نداشتم.
***
با صدای دلنشین زنی سرم را از روی میز بلند کردم، اولین‌ چیزی که چشم‌هایم را زد قرمزی رژی بود که لب‌های قلوه‌ایش را پوشانده بود.
با لبخند زیبایی پرسید:
- نفس؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به سختی لب گشودم:
- بله، خودمم.
بی‌تعارف صندلی را کشید و نشست.
خودم را کمی جمع و جور کردم و سعی کردم لبخند بزنم، مگر لب‌ها یاری می‌کردند؟
عوضش او‌ برای باز کردن بحث گفت:
- جای قشنگیه... .
کافه دریا را دوست داشتم، آکواریوم‌های بزرگ پر از ماهی‌های رنگارنگ، فضای خنک و نیمه تاریک با نورهای کم آبی... واقعاً شبیه دریا بود!
- آره.
گارسون آمد، برای خودش قهوه ترک‌ سفارش داد و من به یک لیوان آب اکتفا کردم و شاید برای همین کمی معذب شد، اصلاً بگذار معذب شود!
- به نظر میاد خوب نیستی... .
گیج نگاهش کردم که ریز خندید،
گیجی‌ام را که فهمید گفت:
- انگار یکم تو خودتی، بگو ببینم چند سالته؟
دستی به صورتم کشیدم و کلافه جواب دادم:
- بیست و یک... .
سرش را تکان داد، چرا مدام سعی می‌کرد جو را صمیمی جلوه دهد؟ من این صمیمیت را نمی‌خواستم؛ من فقط... .
- خب یکم از خودت بگو ببینم، خانواده‌‌ت کجان؟
او می‌پرسید و من بی‌ح
هواس جواب می‌دادم.
- ببخشید ولی می‌دونی من‌ واسه‌ی چی بهت زنگ زدم؟
خندید و جواب داد:
- البته‌البته... الان کجا ساکنی؟
- خونه‌ی دوستم.
سرش تکان داد و با لبخند گفت:
- می‌خوای امشب بیای پیش‌مون؟
متعجب نگاهش کردم که با لبخند ادامه داد:
- من و دخترهام کنار هم زندگی می‌کنیم؛ میگم می‌خوای از امشب زندگی جدیدت رو شروع کنی؟
نمی‌دانم؛ من هیچ‌چیز را نمی‌دانم!
و باز هم بدون فکر سری تکان دادم، چه‌قدر این روزها کارهایم را بدون فکر انجام می‌دهم، شاید برای همین بی فکری‌هایم است که کارم به این‌جا کشیده شده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به سوال‌های سهیلا که هی می‌پرسد کجا می‌روم پاسخی ندادم، حتی به پیمان هم زنگ زد و وقتی خواست با‌ او صحبت کنم رد کردم و گفتم از پس خودم برمی‌آیم!
دلخور شد اما می‌دانم از رفتنم ناراحت نیست، هرچه باشد یک غریبه‌ام!
وقتی در پژوی نقره‌ای رنگ سحر نشستم تمام حس‌‌های بد سراغم آمد، هر لحظه گناه را حس می‌کردم، بغض داشتم، اشک‌هایی داشتم که انگار قصد بیدار شدن کرده بودند. سحر از دخترهای آن‌جا می‌گفت... از دخترهایی که هن هم‌سنش بودند
هم همکار و هم‌گناهش... ‌
استرس چون موریانه در جانم رسوخ کرده بود و انگار قبل از هرچیز می‌خواست قلبم را تمام کند و سپس جسم بی‌جانم را، کاش این‌کار را بکند.
با دیدن آپارتمان نوساز و شیک بغضم را قورت دادم و‌ همراه او که با آب و تاب از ساکنین این‌جا تعریف می‌‌کرد پیاده شدم.
در آسانسور او مشغول مرتب کردن شال نصف و نیمه‌ای بود که روی گردنش افتاده بود و من شکستن مفصل انگشت‌هایم بر اثر استرس... .
وقتی جلوی در واحد ایستادیم دستش رو دور کمرم انداخت و با لبخند زنگ در را زد.
انگار استرسم را فهمید که ارام کنار گوشم پچ زد:
- آروم باش، قول میدم خیلی زود با دخترها صمیمی بشی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین