- Nov
- 512
- 2,488
- مدالها
- 2
با ایستادن آسانسور با گامهای بلند از ساختمان بیرون آمد. همینکه آفتاب به صورتش تابید، ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به سمت راست گام برداشت.
سرش را پایین انداخت و به قدمهایش سرعت بخشید تا کمتر کسی او را ببیند و مجبور باشد به آنها سلام کند!
از سلام کردن میترسید زیرا این کلمه اعتماد به نفس زیادی را میطلبید. خیابان مثل هر صبح خلوت بود و صدای گنجشکهایی که در شاخههای درختان سرو به این طرف و آن طرف میرفتند، سکوت خیابان را میشکست.
با دیدن تابلوی سبز رنگ خیابان، نفس راحتی کشید و ثابت ایستاد. از اینکه کسی او را ندیده بود، لبخند بر روی لبهای رژ خوردهاش نقش بست.
او اعتماد به نفسش را لازم داشت تا خرج کلاس امروزش کند نه اینکه با سلام کردن آن را هدر دهد!
مؤسسه تنها دو خیابان با محل زندگی آنها فاصله داشت برای همین، بند کیف روی شانهاش را مرتب کرد و سپس به سمت چپ گام برداشت. هرچه که به مؤسسه نزدیک میشد، استرس بیشتری به جانش میافتاد. اگر نمیتوانست چی؟ اگر حرف نامربوطی میزد و اون مرد او را مسخره میکرد چه؟ اگر جلوی دانشآموزها کار خطایی انجام میداد و آنها میخندیدند چه میکرد؟ آنقدر با خودش کلنجار رفت تا وقتی که تابلوی موسسه را دید.
ثابت سرجایش ایستاد، دستش را بر روی قفسهی سی*ن*هاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- مؤسسه آبرنگ!
کلافه پوفی کشید و مجدد به تابلو چشم دوخت، تابلویی که پر از نقش و نگار بود و چشم هر بینندهای را از دور به خود جلب میکرد! با یادآوری بنیامین و فکرهای اقتصادیاش، دهانش را کج کرد و گفت:
- مردک حتی تابلو رو هم اقتصادی طراحی کرده!
دیگر حس خوبی از تابلو دریافت نمیکرد برای همین چپچپ به او نگریست و درحالی که خودش را دعوت به آرامش میکرد فاصلهی پنج قدمی خودش را با مؤسسه پر کرد.
مثل دفعهی قبل، درب مؤسسه باز بود و باد خنکی که از کولر میوزید باعث شد بوی رنگ را به زیر بینیاش بکشاند.
به یاد پدر بزرگش، در دل یاعلی گفت و وارد مؤسسه شد. دختری که ظاهراً منشی اینجا بود با دیدن کمند، لبخندی زد و حین اینکه بلند میشد دستی به شومیز یاسی رنگش کشید و گفت:
- سلام عزیزم، خوش اومدی!
کمند سعی کرد تعجب نشسته در صورتش را ناپدید کند برای همین حین این که به میز دختر نزدیک میشد، لب زد:
- سلام، ممنونم.
دختر از پشت میز فاصله گرفت و کنارش ایستاد. همقدیاش با دختر باعث شد بتواند به راحتی در چشمهایش خیره شود! دختر لبخندی بر روی لب نشاند و با دست به مبلها اشاره کرد و گفت:
- میتونی بشینی، میرم بنیامین رو صدا کنم!
سپس میان چشمهای متعجب کمند، به سمت راهرویی که کلاسها در آنجا قرار داشت گام برداشت. نگاه کمند به شلوار گشاد دختر کشیده شد که با وزش باد کولر، درحال رقصیدن بود! از تشبیهای که کرد لبخندی بر روی لبش نشست، از همان لبخندهایی که چال گونهاش را به خوبی نمایان میکرد.
سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و حین اینکه خندهاش را قورت میداد به سمت مبل گام برداشت.
نگاهش را به ساعتش دوخت، بیست دقیقه زودتر رسیده و هیچ دانشآموزی هنوز پا به مؤسسه نگذاشته بود! پاهایش را بر روی هم انداخت و به دیوارهای رنگی مؤسسه که حال تابلوهای نقاشی زینت بخش آن شده بود، نگریست.
سرش را پایین انداخت و به قدمهایش سرعت بخشید تا کمتر کسی او را ببیند و مجبور باشد به آنها سلام کند!
از سلام کردن میترسید زیرا این کلمه اعتماد به نفس زیادی را میطلبید. خیابان مثل هر صبح خلوت بود و صدای گنجشکهایی که در شاخههای درختان سرو به این طرف و آن طرف میرفتند، سکوت خیابان را میشکست.
با دیدن تابلوی سبز رنگ خیابان، نفس راحتی کشید و ثابت ایستاد. از اینکه کسی او را ندیده بود، لبخند بر روی لبهای رژ خوردهاش نقش بست.
او اعتماد به نفسش را لازم داشت تا خرج کلاس امروزش کند نه اینکه با سلام کردن آن را هدر دهد!
مؤسسه تنها دو خیابان با محل زندگی آنها فاصله داشت برای همین، بند کیف روی شانهاش را مرتب کرد و سپس به سمت چپ گام برداشت. هرچه که به مؤسسه نزدیک میشد، استرس بیشتری به جانش میافتاد. اگر نمیتوانست چی؟ اگر حرف نامربوطی میزد و اون مرد او را مسخره میکرد چه؟ اگر جلوی دانشآموزها کار خطایی انجام میداد و آنها میخندیدند چه میکرد؟ آنقدر با خودش کلنجار رفت تا وقتی که تابلوی موسسه را دید.
ثابت سرجایش ایستاد، دستش را بر روی قفسهی سی*ن*هاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- مؤسسه آبرنگ!
کلافه پوفی کشید و مجدد به تابلو چشم دوخت، تابلویی که پر از نقش و نگار بود و چشم هر بینندهای را از دور به خود جلب میکرد! با یادآوری بنیامین و فکرهای اقتصادیاش، دهانش را کج کرد و گفت:
- مردک حتی تابلو رو هم اقتصادی طراحی کرده!
دیگر حس خوبی از تابلو دریافت نمیکرد برای همین چپچپ به او نگریست و درحالی که خودش را دعوت به آرامش میکرد فاصلهی پنج قدمی خودش را با مؤسسه پر کرد.
مثل دفعهی قبل، درب مؤسسه باز بود و باد خنکی که از کولر میوزید باعث شد بوی رنگ را به زیر بینیاش بکشاند.
به یاد پدر بزرگش، در دل یاعلی گفت و وارد مؤسسه شد. دختری که ظاهراً منشی اینجا بود با دیدن کمند، لبخندی زد و حین اینکه بلند میشد دستی به شومیز یاسی رنگش کشید و گفت:
- سلام عزیزم، خوش اومدی!
کمند سعی کرد تعجب نشسته در صورتش را ناپدید کند برای همین حین این که به میز دختر نزدیک میشد، لب زد:
- سلام، ممنونم.
دختر از پشت میز فاصله گرفت و کنارش ایستاد. همقدیاش با دختر باعث شد بتواند به راحتی در چشمهایش خیره شود! دختر لبخندی بر روی لب نشاند و با دست به مبلها اشاره کرد و گفت:
- میتونی بشینی، میرم بنیامین رو صدا کنم!
سپس میان چشمهای متعجب کمند، به سمت راهرویی که کلاسها در آنجا قرار داشت گام برداشت. نگاه کمند به شلوار گشاد دختر کشیده شد که با وزش باد کولر، درحال رقصیدن بود! از تشبیهای که کرد لبخندی بر روی لبش نشست، از همان لبخندهایی که چال گونهاش را به خوبی نمایان میکرد.
سریع دستش را بر روی دهانش گذاشت و حین اینکه خندهاش را قورت میداد به سمت مبل گام برداشت.
نگاهش را به ساعتش دوخت، بیست دقیقه زودتر رسیده و هیچ دانشآموزی هنوز پا به مؤسسه نگذاشته بود! پاهایش را بر روی هم انداخت و به دیوارهای رنگی مؤسسه که حال تابلوهای نقاشی زینت بخش آن شده بود، نگریست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: