جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط DELVIN با نام [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,318 بازدید, 12 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [شاربن] اثر «ویشار دخت نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
Ne.png
نام داستان: شاربن
نویسنده: ویشار دخت
ژانر: جنایی، پلیسی

•خلاصه•
بازیگران تک به تک وارد میدان بازی می‌شوند؛ لبخندها از لبان پر می‌کشند و دیکتاتوری از تبار اشراف، سریال را کارگردانی می‌کند. امّا فیلم‌نامه نویس این سیرک کیست؟! چه کسی تأیین کرده این چنین بر روح بازیگران، سیاه زخم شکل گیرد؟! پشت پرده این سریال، چه کسانی هستند؟! قربانی اصلی کیست؟! پسرک دلقک‌ یا... !
 
آخرین ویرایش:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,244
3,555
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10

•مقدمه•
ورود او به میدان بازی فرضیه‌ای محال بود، او دیکتاتور را به میدان می‌فرستاد و خود از دور دست به بازی خیره می‌شد! امّا؛ امّا وای بر آن روزی که او نیز پا به میدان بگذارد، وای بر دلقکی که او نقشه مرگش را کشیده است و وای بر بازیگرانی که در سکانس سیرک شاربن، حضور داشته بودند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
خیابان کارل یوهان گیت، مانند همیشه شلوغ‌ترین خیابان شهر بود؛ حتی حال که باران، به چترهای رنگی شهروندان با سرعت برخورد می‌کرد. به سمت اتوبوس قرمز رنگ، مردمانی که با عجله سوار بر آن می‌شدند و بعضی‌ها خندان و بعضی گریان بودند، حرکت کرد. دستانش را همانند کودکان به هم مالید و دهانش را باز کرد، خواستار خروج کلمات آه گفتنی بود امّا انگار کلمات نیز، با او سر لج داشتند.
- مامان! مامان صبر کن منم بیام.
چشمانش را به دختر بچه‌ای دوخت که موهای طلایی رنگش با هربار قدم نهادن در هوا همانند شاپرک‌ها، به پرواز در می‌آمدند. لبخندی به روی کودک که حال با چشمانی درشت شده به او نگاه می‌کرد زد. اشک‌ها از گونه دختر فرو ریخت و دوان‌دوان به سمت مادرش رفت. آهی کشید و با لبخندی کئیب، سوار اتوبوس شد. کودک حق داشت بترسد؛ آن موهای صورتی رنگ که به‌لطف‌ میکاپ سفید شده بود و استایل و تیپی که به یک دلقک‌ نمی‌آمد خود او را هم می‌ترساند!
- میو، میو میو... .
صدای گربه دختر نوجوان، از تمامی صداهایی که در آن‌لحظه می‌شنید بلندتر بود. حتی بلندتر از صدای دعوا دو مرد در صندلی‌های آخر اتوبوس که همانند دو کفتار، به جان هم افتاده بودند.
- آقا، می‌شه من روی این صندلی بشینم؟!
نگاهش را به پیرزن ضعیف اندام دوخت، لبخندی زد و با تکان داد سرش از جای ایستاد و گوش‌های زن را مهمان گوش دادن به صدای گرفته‌اش کرد:
- حتماً!
پیرزن لبخندی به او زد و پلک بر هم فشرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
***
پسر کوچک همان‌طور که سعی می‌کرد هق‌هق خفه‌ از دردش را خاموش سازد، تکه‌ای از لباس کهنه و سپید رنگش را که حال قسمت زیادی از آن با خاک زینت داده شده بود را پاره کرد. لبانش را بر هم فشرد و درحالی که شلوارش را که برایش بزرگ و بلند بود را تا زانو، تا می‌زد؛ به فکر فرو رفت. آیا مادرش تاکنون فهمیده بود پسرک سه ساله‌اش نیست؟! آیا پدر از بیمارستان مرخص شده بود یا نه؟ یا به گفته مادرش همانند فرشتگان به سوی پروردگار مسیح پرواز کرده بود؟!
- آخ!
پارچه را به دور زانوانش گره‌ای کوچک اما در ذهن بچه‌گانه خود، گره‌ای کور زد. دور از ذهن و منطق بود نه؟! این‌که پسری سه ساله، ناز دردانه و دست و پاچلفتی، به ذهنش برسد که لباسش را پاره کند و با استفاده از تکه لباسش، گره‌ای به دور زانوی خونینش زند. امّا نه، به قول آقای الکس:
- هیچ چیز نیست که دور از منطق و تخیلی باشه! به‌طور مثال، ما داریم تو دنیایی زندگی می‌کنیم که اگر به شیوه آفرینشش، موجودات زندش و هزاران هزار چیز دیگه فکر کنیم، قطعاً اسم خیالی رو روش می‌ذاریم. زندگی خیالی، وجود خیالی، آفرینش خیالی!
هرچند که این تنها نظر آقای الکس بود و در ذهن و منطق من و شما، چیزهایی وجود دارند که اگر اتفاق بیوفتند، شبیه به فیلمی تخیلی همانند هری پاتر می‌شوند! پسر آرام‌آرام، همان‌طور که درد تا پوست و استخوانش نفوذ کرده بود ایستاد، نفس‌نفس زنان و با دستان کوچک و لرزانش سنگ‌های مشکی‌ رنگ را گرفت که نکند ناگاه، تعادل خود را از دست دهد و بر روی زمین خیس و گِلی گودال فرود آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
در آن لحظه، آرزو می‌کرد که در انباری کاخ بزرگشان بخاطر نخوردن غذا حبس باشد تا به‌جای این‌که در این گودال نمور، شبیه به مجرمی بزرگ در بدترین زندان دنیا، زندانی شده باشد! لبانش را تر کرد و همان‌طور که صدایش می‌لرزید، با لحن کودکانه خود، همان‌طور که بعضی از کلمات را اشتباه تلفظ می‌کرد گفت:
- آقای الکس، قول می‌دم اگه از این‌جا بیارینم بیرون تا نیمه شب تو اون اتاقک ترسناک ته باغ بمونم و به داستان‌های جناییتون گوش کنم. خانم لارنس، حاضرم با دختر از دماغ فیل افتاده ده سالتون ازدواج کنم و اصلاً به این فکر نکنم که ازم بزرگتره، آخه...آخه چند وقته نگاهش رومه و حس می‌کنم بهم حس پیدا کرده...
همان‌طور در حال حرف زدن و ادامه دادن مزخرفات دور از ذهن و باور که از ذهن و دهانش خارج می‌شد، بود که با زوزه گرگ، دستانش را روی دهانش گذاشت و تعادل خود را از دست داد.
- اریک! اریک!
با شنیدن صدای مادرش، خنده‌ای کرد و خواستار بلند شدن شد. امّا به محض شنیدن سخن بعدی مادر، اشک‌هایش همانند رودی کوچک، از چشمانش سرچشمه گرفتند.
- بی‌خیال اون پسره الکس! تا الان مرده!‌‌ بر می‌گردیم کاخ!
از ته دلش خواهان گفتن «نه مامان، نرو» بود امّا دهانش اجازه خروج این سه کلمه را نمی‌داد. به خاک‌های خیس گودال چنگ زد، چنگ زد و چنگ زد، نیمه‌ای از صورتش که بر روی خاک بود را محکم بر زمین گل آلود گودال فشرد. صدای هق‌هق مظلومانه‌اش در گودال می‌پیچید. می‌مرد؟! به همین راحتی؟! پس برادر بزرگش چه می‌شد؟! برای که دلقک بازی در می‌آورد؟!
- داداشی!
فریادهای شخصی، لبخند را مهمان لبان او کرد، به سختی به پهلو شد و به آسمان نگریست. با تمام بچگی‌اش حس می‌کرد، با تمام نادانی‌ و بی‌خبری‌اش؛ حس می‌کرد!
- گودب...
نفسی عمیق کشید و همان‌طور که عرق از صورتش می‌چکید، بی‌حال ادامه داد:
- بای...داداشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
***
به عکس اریک که در صفحه قفل موبایلش می‌درخشید نگریست. لبخند تلخی زد و دستانش را به میله زنگ زده اتوبوس چسباند. حرف‌های آن دخترک غد و رومخ، در ذهنش همانند پژواک صدای کلاغ‌ها، پیچید.
- این اولین برنامه‌ات تو سیرک هست. نمی‌خوام هیچ کم کاری ازت ببینم! روز و شب تمرین می‌کنی تا بتونی یک اجرای درست و حسابی بیاری روی صحنه. وگرنه... .
هنوز پوزخندی که بر صورت گندمی‌‌گون دخترک نقش بسته بود را به یاد داشت.
- وگرنه باید با این سیرک خداحافظی کنی بیبی!
کلافه دستانش را میان کلاه گیس یا همان موهای رنگی فرو کرد و با گزیدن لب زیرینش، طعم گس خون را حس کرد. چه بر سرش آمده بود که از رئیس بزرگ‌ترین شرکت قطعات کامپیوتر اسلو، تبدیل شده بود به دلقکی که کارش خنداندن مردم بود. مگر او به خود قول نداده بود تنها برای نشاندن لبخند بر لبان صورتی رنگ اریک، دلقک شود؟! پس چه بر سر آن قول‌ها آمد؟! با حرص، لگدی بر پاکت شیر زد و آن را به زیر صندلی کهنه و مشکی رنگ اتوبوس، هدایت کرد. احساس عصبانیت در وجودش، همانند خون، در رگ‌هایش جاری می‌گشت. امشب را تصور کرد، خنده‌های مهمانان، پاکت‌هایی که حامل خوراکی‌ها بودند، بلیط‌ها و...؛ و خودش که بر روی سن، از روی حلقه‌ی آتش، به‌جای آن شیر‌ها و حیوانات دست آموز می‌پرید. تا به‌حال می‌اندیشید که این‌کار تنها برای حیوانات است ولی حال خود باید شبانه، این‌کار را به‌جای آن حیوانات به ظاهر خطرناک انجام می‌داد.
- جناب، اتوبوس به ایستگاه آخر رسیده، نمی‌خواید پیاده شید؟!
گیج نگاهش را به راننده و سپس به دو فردی که درحال خروج از اتوبوس بودند انداخت. نگاهی به کفش‌های سفید‌ش انداخت و با تکان دادن دستی به راننده از اتوبوس خارج شد. فکر می‌کرد چیزی را یادش رفته انجام دهد، ولی هرچه می‌اندیشید، چیزی به خاطر نمی‌آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
پا روی پا انداخت و به انتظار نشست. پوزخند گوشه‌ی لبش مهمان شده بود و شادی، آرام آرام به قلبش رخنه کرد. صدای زمزمه فیلیپ، پسرک آلمانی، حواسش را از صحنه و آن پسر دردسر ساز، پرت کرد.
- قربان، مطمئنید که می‌خواید این‌کار عملی بشه؟!
سرش را تکان داد و دستی به گیسوان بلندش کشید، لبخندی زد و با تکان دادن سر، فرمان شروع تئاتری از جنس سیاه زخم را داد. فیلیپ دستی به دکمه چوبی لبه آستینش کشید و با صدای کلفتش، به عوامل پشت صحنه، فرمان شروع را داد. نگاه او خیره به پسر دلقک بود، پسر دلقکی که تا چندی دیگر خود را به دردسر بزرگی می‌انداخت. تک خندی زد، آن پسر خود را به دردسر می‌انداخت یا او، او را به سمت دردسر هول می‌داد؟! دست به سی*ن*ه گوش به صدای نازک رئیس سیرک سپرد، همان دختر خودسر که به راحتی دست رد به سی*ن*ه او زده بود! صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلند خویش را دوست می‌داشت، همان کفش‌های سیاه رنگی که با ریتم بر زمین کوبیده می‌شدند و داد چند تماشاگر اطرافشان را در آورده بودند.
- سلام خدمت تمامی شما مهمانان عزیز سیرک شاربن!
دستی به موهای طلایی‌اش کشید و با دست کشیدن به پارچه نرم کت و شلوارش، سخنش را از سر گرفت.
- تمامی شما را به نمایش پنجمین سالگرد تأسیس سیرک،‌ دعوت می‌کنم!
چشمکی چاشنی حرفش کرد و در میکروفون زمزمه کرد:
- لذت ببرید!
پوزخندش پررنگ‌تر شد، لذت؟! معلوم نبود چند دقیقه دیگر چه بر سر این دبدبه و کبکبه سیرک بیاید و لوسی، از لذت حرف می‌زد. صدای دست‌ها و سوت‌ها بلند شد، اولین نفر که از صندلی‌های چوبی کنار سن بلند می‌شد و نمایش را آغاز می‌کرد، همان دلقک کئیب بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
جیغ‌ها در ثانیه‌ای خاموش شد و نگاه‌های کنجکاو و بعضی؛ بی‌حس به پسری دوخته شد که در حال تماشای کاشی‌های نارنجی رنگ کف سیرک بود. پسر لبان گوشتی‌اش را به دندان گرفت، جنونی وصف ناپذیر را در خود حس می‌کرد و دیگر کنترلی بر خود و افکار و اعمالش نداشت! قهقهه‌های شیطانی‌اش لبخند را مهمان آن تماشاگر ابلیس که با چشمانی کنجکاو به او می‌نگریست، می‌کرد. مردی شنل پوش، از جایی خلوت و خفته در تاریکی به سمت پسر آمد. در دستانش کلتی که زینت داده شده بود با بدبختی و مرگ، می‌درخشید. لبخند بر لبان تماشاگر اصلی ماجرا درخشید، شیطان به راستی مقابل انسان زانو نزد؟! انسان‌هایی که برخی از تبار و خون خودش بودند؟! آه، عجیب است!
- بازی شروع شده!
فیلیپ، دستانش را که یخ زده بودند به هم مالید و نگاهی نگران به رئیسش کرد.
- مطمئنید که نمی‌خواید این بازی رو تموم کنید؟!
شخص خیره به چشمان دریایی فیلیپ، با لبخند زمزمه کرد:
- من این بازی رو دوست دارم! بوی خون توش حس می‌شه. احساس جنونی که بازیکنان بهشون داده می‌شه... .
خنده آرامی کرد و خیره به پسرک دلقک‌ گفت:
- احساسیه که به زودی توی کل کشور، قاره و جهان پخش می‌شه!
فیلیپ با نگاهی پر از تردید، تیر آخر تلاشش را پرتاب کرد.
- پدرتون... .
نگاه براق و کشنده‌ای رویش نشست.
- پدرم چی؟!
هراس داشت، از این لحن آرام و خونسردی که چاشنی تمام حرف‌های این گناه‌کارِ روبه‌کار شده بود!
- واکنش پدرتون چی می‌تونه باشه وقتی ببینه... .
نتوانست ادامه دهد، زیر نگاه مشکی او خاموش شد!
- پدرم اگر علاقه‌ای به آدم بودن من داشت... .
مکثی کرد و به ناخن‌هایش خیره شد، با پوزخندی دردناک ادامه داد:
- خودش توی ابلیس شدنم نقشی نداشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,756
32,215
مدال‌ها
10
پسر چاقو را در دستان خود فشرد، دندان بر دندان سابید و سرش را بالا گرفت. نگاه خونینش را به لوسی دوخت. لوسی بی‌توجه به او در حال ور رفتن با نخ پالتوی قرمز رنگش بود. پسر لبخندی زد و لب زد:
- لوسی!
و سپس به سمت او دوید و در حرکتی چاقویی از جیبش برداشت و آن را در شکم لوسی فرو برد.
- هین!
لوسی با چشمانی گرد شده به پسر زل زده بود و دستانش را بر روی چاقویی که هنوز در شکمش بود گذاشت، زانوانش خم شد و با سرعت بر زمین سرد افتاد. خون با سرعت اطراف لوسی را پر کرد. لیوان از دست فردی بر زمین افتاد و هزار تکه شد، زن سیاه پوست به سمت لوسی دوید و آلفرد، شوهر لوسی با نگاهی هم چون نگاه شیر گرسنه به شکار، به پسر قاتل خیره شد. نگاه خونین پسر حال همانند دریایی آرام بود، نیشخندی بر صورت خویش طرح زد و با بالا بردن آستین پیراهنش رو به آلفرد گفت:
- بخور!
زن سیه پوست با گیجی لب گشود:
- چی؟!
مردم که حال به خود آمده بودند برخی با جیغ صحنه را ترک می‌کردند و برخی با تعجب به سوی لوسی می‌آمدند. پسر قدمی جلو برداشت و با لحنی ترسناک گفت:
- خون لوسی رو بخور!
آلفرد به سمتش حمله ور شد که در حرکتی کلت را بر روی پیشانی او گذاشت و بنگ! خون‌ها بر روی لباس و صورت دلقک پاچیده شدند و صورت دلقک در هم فرو رفت. با دست خون را از روی صورتش پاک کرد و خیره به آلفرد مرده لب زد:
- نجس!
به افرادی که مقابلش با چشمانی درشت شده، اشکی و پر از ترس بودند نگاه کرد و ابرو بالا انداخت:
- هِلو!
فیلیپ با تعجب، ایستاد و رو به زن فریاد کشید:
- کافی نیست؟!
زن خنده‌ای آرام کرد و گفت:
- فیلیپ! کمی صبر کن، چند ثانیه دیگه جشن بزرگی برگذار می‌شه!
فیلیپ دندان قروچه‌ای کرد و به سالن نمایش خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین