- Jun
- 13,756
- 32,215
- مدالها
- 10
صدای ماشینها باعث شد فیلیپ، دست از این پا و آن پا کردن بردارد و به سوی درب سیرک بدود. ماشینهای مشکی رنگ، دور تا دور سیرک را محاصره کرده بودند و مردانی قوی هیکل، با لباسهایی سر تا پا مشکی همانند مور از ماشینها خارج میشدند. ماشینی سپید از دور دست به آنجا راند و ماشین را میان دو ماشین مدل بالا که فیلیپ، تا به حال نمونه آنها را ندیده بود پارک کرد. شخصی کت و شلواری به بیرون آمد و با نگریستن آسمان با پوزخند گفت:
- آسمون ابری! هه.
رو به فیلیپ کرد و با سر به داخل سیرک اشاره کرد:
- شروع شده؟!
فیلیپ همانطور که گیج شده به موهای طلایی رنگ ریخته بر پیشانی شخص مینگریست همانند ماهی لب مرگ، دهانش را باز و بسته کرد. شخص ابرو بالا پراند و به دستکشهای چرم خویش خیره شد. پس از چند لحظه، صدای دادش کلاغهای نشسته بر درختان را به پرواز وادار کرد:
- دِ برید تو!
مردان، کلتها را از جیب کاپشنهایشان در آورده و به سوی صحنه نمایش، پا تند کردند. دختر دست به سی*ن*ه به در نگریست. شبیه بودند نه؟! این دختر و دختری که آن تو دست به سی*ن*ه با پوزخندی گوشه لب، به دلقک مینگریست، به یکدیگر شباهت داشتند! هردو را سرنوشت شومشان، هیپنوتیزم کرده بود. هیپنوتیزمی که باعث شد... .!
دختر با زبانی غریبه برای فیلیپ، شعری را زیر لب خواند:
- گوله برفا میرقصن، حال منو نپرس... !
- آمیتیس! منتظرت بودم!
دختر با نگاهی بیحس به آیسو نگریست، همانطور که به سمت سیرک میرفت گفت:
- شروع کردن؟!
آیسو خندهای جنون آمیز سر داد و میان خنده گفت:
- حیف که هم دیوار سیرک عایقه و هم صحنه نمایش یکم دوره از ورودی! وگرنه میتونستی صدای جیغ و فریادهاشون رو بشنوی!
دختر نگاهی به آیسو کرد و با لحنی جدی، همانطور که به گردنبند نقره آیسو خیره بود گفت:
- علاقهای هم به شنیدنش ندارم!
- آسمون ابری! هه.
رو به فیلیپ کرد و با سر به داخل سیرک اشاره کرد:
- شروع شده؟!
فیلیپ همانطور که گیج شده به موهای طلایی رنگ ریخته بر پیشانی شخص مینگریست همانند ماهی لب مرگ، دهانش را باز و بسته کرد. شخص ابرو بالا پراند و به دستکشهای چرم خویش خیره شد. پس از چند لحظه، صدای دادش کلاغهای نشسته بر درختان را به پرواز وادار کرد:
- دِ برید تو!
مردان، کلتها را از جیب کاپشنهایشان در آورده و به سوی صحنه نمایش، پا تند کردند. دختر دست به سی*ن*ه به در نگریست. شبیه بودند نه؟! این دختر و دختری که آن تو دست به سی*ن*ه با پوزخندی گوشه لب، به دلقک مینگریست، به یکدیگر شباهت داشتند! هردو را سرنوشت شومشان، هیپنوتیزم کرده بود. هیپنوتیزمی که باعث شد... .!
دختر با زبانی غریبه برای فیلیپ، شعری را زیر لب خواند:
- گوله برفا میرقصن، حال منو نپرس... !
- آمیتیس! منتظرت بودم!
دختر با نگاهی بیحس به آیسو نگریست، همانطور که به سمت سیرک میرفت گفت:
- شروع کردن؟!
آیسو خندهای جنون آمیز سر داد و میان خنده گفت:
- حیف که هم دیوار سیرک عایقه و هم صحنه نمایش یکم دوره از ورودی! وگرنه میتونستی صدای جیغ و فریادهاشون رو بشنوی!
دختر نگاهی به آیسو کرد و با لحنی جدی، همانطور که به گردنبند نقره آیسو خیره بود گفت:
- علاقهای هم به شنیدنش ندارم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: