- Sep
- 176
- 1,395
- مدالها
- 4
به نام او ...
که هرگاه به آسمان خیره می شوم، او هم به من
شاید ستاره باشد، شاید ماه
شاید تاریکی است،
شاید تصویر خودم!
اما هرچه هست، وسعتش به اندازه ی آسمان است...
دلنوشته: لاسانته
نویسنده: محمد پارسا حسن زاده
ژانر: رئال- طنز
ناظر: @آیناز
مقدمه: باریکهی نوری از میان میلههای پنجره به درون میلغزد. با طلوع خورشید، چهارچوب سختتر هم میشود.
هیچک.س نمیداند، این معجزهی خورشید است یا رسوخ نگاهها که پنجرهی آهنی را میسوزاند؟! همهچیز ساکن است، حتی نبض دیوارها. بخشی از اتاق در تاریکی فرو رفته است. من را می ترساند. گاهی سکوت ویرانگر خوبی است. باعث میشود افکار به سمتم هجوم آورند. نشخوار کنم، تکرار کنم و باز . نشستهام. به نظر کار راحتی می آید. لااقل نه برای من! اینجا نشستن و رنج به موازات هم کشیده می شوند. در اتاق زندانیام و این حس را دارم که اتاق هم در من زندانی است. ظاهرا چیزی از من دزدیدهاند، شاید لبخندم، زندگیام یا حتی آزادیام را. نمیدانم، واقعا نمیدانم. اما هرچه هست من چیزی را گم کردهام... .
که هرگاه به آسمان خیره می شوم، او هم به من
شاید ستاره باشد، شاید ماه
شاید تاریکی است،
شاید تصویر خودم!
اما هرچه هست، وسعتش به اندازه ی آسمان است...
دلنوشته: لاسانته
نویسنده: محمد پارسا حسن زاده
ژانر: رئال- طنز
ناظر: @آیناز
مقدمه: باریکهی نوری از میان میلههای پنجره به درون میلغزد. با طلوع خورشید، چهارچوب سختتر هم میشود.
هیچک.س نمیداند، این معجزهی خورشید است یا رسوخ نگاهها که پنجرهی آهنی را میسوزاند؟! همهچیز ساکن است، حتی نبض دیوارها. بخشی از اتاق در تاریکی فرو رفته است. من را می ترساند. گاهی سکوت ویرانگر خوبی است. باعث میشود افکار به سمتم هجوم آورند. نشخوار کنم، تکرار کنم و باز . نشستهام. به نظر کار راحتی می آید. لااقل نه برای من! اینجا نشستن و رنج به موازات هم کشیده می شوند. در اتاق زندانیام و این حس را دارم که اتاق هم در من زندانی است. ظاهرا چیزی از من دزدیدهاند، شاید لبخندم، زندگیام یا حتی آزادیام را. نمیدانم، واقعا نمیدانم. اما هرچه هست من چیزی را گم کردهام... .
آخرین ویرایش: