جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ن. عادل با نام {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,016 بازدید, 13 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ن. عادل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
به نام او ...
که هرگاه به آسمان خیره می شوم، او هم به من
شاید ستاره باشد، شاید ماه
شاید تاریکی است،
شاید تصویر خودم!
اما هرچه هست، وسعتش به اندازه ی آسمان است...

دلنوشته: لاسانته
نویسنده: محمد پارسا حسن زاده
ژانر: رئال- طنز
ناظر: @آیناز
مقدمه: باریکه‌ی نوری از میان میله‌های پنجره به درون می‌لغزد. با طلوع خورشید، چهارچوب سخت‌تر هم می‌شود.
هیچ‌ک.س نمی‌داند، این معجزه‌ی خورشید است یا رسوخ نگاه‌ها که پنجره‌ی آهنی را می‌سوزاند؟! همه‌چیز ساکن است، حتی نبض دیوارها. بخشی از اتاق در تاریکی فرو رفته است. من را می ترساند. گاهی سکوت ویرانگر خوبی است. باعث می‌شود افکار به سمتم هجوم آورند. نشخوار کنم، تکرار کنم و باز . نشسته‌ام. به نظر کار راحتی می آید. لااقل نه برای من! این‌جا نشستن و رنج به موازات هم کشیده می شوند. در اتاق زندانی‌ام و این حس را دارم که اتاق هم در من زندانی است. ظاهرا چیزی از من دزدیده‌اند، شاید لبخندم، زندگی‌ام یا حتی آزادی‌ام را. نمی‌دانم، واقعا نمی‌دانم. اما هرچه هست من چیزی را گم کرده‌ام... .
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده انجمن
Dec
4,089
24,775
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png
عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.

حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[
قوانین تایپ دلنوشته]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:

[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:

[ تاپیک درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:

[ تاپیک درخواست جلد ]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[
تاپیک اعلام پایان دلنوشته]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
بهترین دوستم یک میکروفون است. تعجبی هم ندارد. من یک خبرنگارم، داکلاس من. خبرنگار روزنامه‌ی بیت کن. روزنامه‌ای که مصاحبه‌های جنجالی را روی هوا می‌زند. بیشتر اوقاتم را با افرادی به ظاهر غیر عادی گذرانده‌ام. با قاچاقچی‌ها سر یک سفره نشسته‌ام و با روانی‌ها صحبت‌های بی‌سرو‌ته‌ای را شروع کرده‌ام. به نظرم چیزی در ترازوی زندگی‌ام سنگینی می‌کند، شاید باید تمام قاتلان، قاچاقچیان، دزدان، روانی‌ها و معتادان را در یک کفه بگذارم و آن‌چیز را در کفه‌ی دیگر تا به تعادل برسد.
"بله، خودش است" امروز صبح این جمله از دهانم در آمد. وقتی که نامه‌ای روی میز کارم پیدا کردم و این‌گونه آغاز شد:
هه هه
باسلام
داکلاس من، کارمند وفادارم،
جسور باش، خیلی بیشتر.
ترتیب مصاحبه ای جنجالی را داده‌ام و برایش شرط‌بندی کردم.
که اگر ببازم حقوق یکسالت رو هواست!
این‌بار یک فراری:
راکی لولی.
درست خواندی، راکی لولی!
چیز زیادی از او نمی‌دانم فقط:
1-سابقه‌دار است.
2-سابقه‌دار است.
3-سابقه‌دار است.
4-مردی خشن است.
5-روانی است.
6-قاتل است.
7-قاچاقچی است.
8-چندین بار اقدام به فرار از زندان‌های آلکاتراز، رازابوئه، کنتانا و... .
9- اقامت کنونی فرانسه، لاسانته.



این را زمیمه ی نامه اش کرده بود:
من عزیز مراقب خودت باش، رئیس مهربانت برونل
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
چیزی در سرم تاب می‌خورد و روشن و خاموش می‌شود، مثل یک تابلو. تابلوی تبلیغاتی که این پیام را دارد:
- آیا تا به حال سعادت مصاحبه با یک زندانی را نداشته‌اید؟! پس عجله کنید، زیرا پای حقوقتان در میان است!
عجیب بود. خوب شد چیز زیادی درباره‌اش نمی‌دانست وگرنه به فنا می‌رفتم. احساس کردم کمی در صندلی‌ام آب شده‌ام و خودم را جمع‌وجور کردم. برایم آرزوی موفقیت داشت و جالب‌تر از آن‌که خودش را مهربان خطاب کرده بود. بسیار خوب. این‌جور که بویش می‌آید با یک هیولا طرفم، یک مفسد به تمام معنا. وصف‌های رئیس جوان به نظر طبیعی می آمد، لولی در زندگی‌اش به هیچ‌کدام از زندان‌های مخوف دنیا نه نگفته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
خورشید طلوع کرده است، لایه ای زرد و نارنجی در افق رشد می کند. دارم به این فکر می کنم جایی که می خواهم برم چه شکلیه؟ در داره، دیوار داره، پنجره ، یه مشت آدم انیفورم پوشیده ی نظامی، شاید هم دو مشت! و مهم تر از همه مفسدان و هیولاهای زنده. در ذهنم آن کلاه به سرهایی را تصور می کنم که سیخ ایستاده اند، یک دستشان مسلح است و دیگری در جیب. چنین که حتی برای پراندن یک مگس هم تکانی به ابروهای پر پشتشان نمی دهند. رشد متوقف می شود، چیزی قدرت لکه ی زرد و نارنجی را سلب می کند، یک لایه ی سیاه. کم کم این سیاهی نفوذ ناپذیر می شود. حتی نور هم جرئت نمی کند استخوان های پوسیده را لمس کند. بیشتر شبیه تونل وحشت است و هرچه نزدیک تر می شوم، وحشی تر می شود. در دو طرف سردر، سیم های خاردار سیمان را دریده اند. خرده های شیشه و دست های آویزانی که به یک سیگار آراسته شده اند، چهره اش را زشت تر می کند. سازه ای غول پیکر با دهنی بسته و دندان های که یکی در میان افتاده اند. هیچ گیاهی در یک کیلومتری آن رشد نمی کند. انگار باغبان ها هر روز صبح آن منظقه را با زهر سیراب می کنند. آجرها ترک های ریزی دارند و به شان گلوله های مشقی خورده است. طولی نمی کشد که دیگر من نیز نمی توانم جلوتر بروم. من جلوی در زندان ایستاده ام. سکوت عجیبی است. فضا سنگین به نظر می رسد، بیشترش سنگینی درهای زندان است. دو سرباز به حالت سیخ ایستاده اند و دیگری در دور دست ها سرک می کشد. چنان خیره شده که به یک فراری خیره می شوند. شرایط را مناسب دیدم، سلام کردم و کارتم را نشان دادم. یکی شان گفت: اینجا چه غلطی می کنی؟
انگار کارتم را نمی دیدند، یا کور بودند که نه فکر نمی کنم، یا بی سواد. با این حال سوال خوبی بود. می خواستم بگویم آمده ام حقوقم را بگیرم یا اینکه سر برج شده است و واریزها را انجام نداده اید. با این وجود گفتم: از روزنامه ی بیت کن مزاحم می شوم. آرایششان به هم ریخت. به سویم هجوم آوردند. در خیالشان یک موجود فرازمینی را دیده اند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
- بیت کن؟
- بله، من مصاحبه می کنم.
- با کی ؟
- یعنی چی؟
- خنگول! منظورم اینه که با کی مصاحبه می کنی؟
- با هرکی وقت داشته باشه و بتونه یک صفحه از روزنامه ی ما را پر کنه، معمولا با آدم های مشهور!
- آها، قبل از ورود باید بگردیمت.

همه جا را گشتند. بیشتر داشتند فضولی می کردند. دوتاشان در میکروفونم فوت می کردند و آن یکی که کمی عصبانی بود به دنبال چیزی می گشت، چیزی که بتواند چهره ی تکیده و اخمویش را نشانش دهد شاید هم نشان جهانیان.
پرسیدم: دنبال چیزی می گردید، آقا؟ اگر کمکی از دستم بر می آید بگویید تا انجام دهم.
- نه، فقط یه سوال، دوربینت کو؟
سکوت کردم و بعد از مدتی گفتم: دوربین ندارم.
صحنه ی جالبی است. سه کله پوک اطرافم را گرفته اند، همه چیز را دستکاری می کنند و یکی فکر می کند آمده ام برنامه ی تلویزیونی پر کنم. با این عنوان که سلام بینندگان عزیز، شما برنامه ی فرار از لاسانته را می بینید تا دقایقی دیگر سه کله پوک به دنبال یک جانی می دوند که ایستاده تا او را بگیرند. عجب برنامه ی مزخرفی مطمئنم حتی یک بیننده هم ندارد.
بالاخره مهر ورودم زده شد و این نمایش تلویزیونی به پایان رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
اوه،
یه توپ،
یه توپ والیبال
و آدم هایی که برای پایان خود دیگرشان، مشتاقانه ضربه هایی به تیم حریف وارد می کنند. و ما چی داریم؟ پرچم کار، پارچه ی صمیمیت، میله ی انتقام. انتقام از تمام دقایقی که می تونست یه جور دیگه باشه. سگ ها بی حوصله پارس می کنند. سربازها به ساعت لعنتی زل زده اند که عقربه اش خوابیده است. تپه ای از خاک و شلوارهای گرد گرفته. چند عطسه، موج سخت کوشانی که در ساختمان اداری در رفت و آمدند. آدم هایی در خود فرو رفته اند، دارند غرق می شوند، به پارو نیاز دارند کسی نیست بخشنده باشد؟ هرگز، کسی نیست قایق آنها را تعمیر کند یا حتی یه قایق نو بهشان هدیه دهد؟ نه، منجی آنها فقط می تواند قایق را سنگین تر کند تا زودتر غرق شوند. روپوش های بی رنگ روبه روی همدیگر نشسته اند و دور میز بازی منتظر حرکت بعدی رقیب اند. رقیب چهره ای جو گندمی دارد با موهایی بلند، چین های روی پیشانی و لبخند مصنوعی که از از دو طرف صورتش زیادی کش آمده است. بازی بازتابی از زندگی شان را نمایش می دهد و آنها خودشان را دیده اند، خودشان و آینده شان.
در این چهار دیواری بستنی ها زود آب می شوند، حتی سردترینشان! در مغزم خیالاتم را پرورش می دهم. یه باشگاه پرورش خیالات. چرا یک توپ می تواند اینقدر یک مرده را تحت تاثیر قرار دهد؟
اصلا چرا باید دقیقه ها یا ساعت هات و با یه توپ بگذرونی؟
واسه آزادی، برای روز که بهت بگن یه دست بازی می کنی؟ و تو با شهامت بگی من دارم می رم، دیگه آزاد شدم.
برای اینکه تمام بدبختی هات را سرش خالی کنی یا بگی تو از ثانیه ها با ارزش تری؟
پلک هایم را به هم زدم و به این افکار پریشان ایست دادم.
یک انسان دیدم، کسی که با ما بود اما آنجا نبود. لبخند زیبایی زده بود. از دور یک هندوانه توی بغلش بود، نزدیک تر که شدم فرضیه ام رد شد، آن مرد عاشقانه توپ والیبال را بغل کرده بود. به سمتش رفتم و روی نیمکت نشستم.
-سلام
-سلام آقای من!
با خودم گفتم: کی مرا تعقیب کرده است؟ از کجا می داند کسی که کنارش نشسته داکلاس منه؟ حس ششم داره؟باهوشه؟ خیلی باهوشه؟
سرفه کردم.
-ببخشید، من شما را بجا نیاوردم.
-تازه واردم، بیرون از اینجا مقاله هاتون رو می خوندم.
-عجب، و اسمتون؟
-بل، این هم برادر ناتنی من الکس.
به اطرافم نگاه کردم و بعد به اطرافش، هیچ برادری آن طرف ها نبود.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
برادر؟
بله، ایناهاش.
باورم نمی شه، یه توپ برادرش بود!
این مرد در دادگاه روشنایی و در حضور نماینده ای از آسمان ادعا می کند که یک چیز بی جان برادرشه و شباهت های زیادی با او دارد. در ذهنم فهرستی زاده شد.

ویژگی:
تو سری خور (نه آنقدر عمیق)
تنها (حتی بیشتر از آنکه فکرش را بکنی)
کم باد (شک نکن)
سوراخ
کثیف (طبیعیه!)
...
موقعیت:
درحال سقوط ( بیشتر مواقع)
ساکن ( چهار یا پنج بار، خیلی کم)
درحال صعود ( تقریبا هیچ)

رنگ:
آبی
آبی_سفید
زرد
نارنجی
...

از دیدنت خوشحال شدم بل و... الکس. تصمیم گرفتم او و برادرش را در خلوت تنها بگذارم.
 
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
عقل من را به سمت اتاق بازجویی هدایت می کند اما در چشمانم مقاومتی برق می زند. مقاومتی که باعث می شود از موجود هیکلی که روی صندلی آهنی زنگ زده نشسته، بازجویی کنم. لباس تنگ راه راهی پوشیده و به ظاهرش می آید عضو گروه قاتلین زنجیره ای بوده باشد. با آن چشمانی که از حدقه بیرون زده اند و دریک نگاه می خواهند تو را قورت بدهند، کاری ندارم. رگه هایی قرمز روی بازویش هست. صورتش را نتراشیده و آنقدر دیوانه وار به نقطه ای از دیوار خیره شده که انگار هر روز صبح این کار را می کند. شاید ورزش صبحگاهی اش است. چروک پیراهنم را صاف می کنم ولی فکر نکنم زیاد دوام بیاورد. هر مشتش به اندازه ی کله ام بزرگه. پوشش ماهیچه ای استخوان هایش هجومی مرگبار را فریاد می زنند:
"اگر از جانتان سیر شده اید، به سراغم بیایید، نیاز به وقت قبلی نیست. در ضمن قبل از ناهار هم مراجعه نفرمایید!"
از ترس یادم رفت سلام کنم، گفتم: سعادت ملاقات با چه کسی رو دارم؟
ظاهرا در اغما به سر می برد. سکوت می طلبید.
بذار حدس بزنم،
یه ساندویچ فروش که داخل هات داگش سس مرگ ریخته؟
یه دزد که چند میلیون به جیب زده و بعد با اصرار وجدان رفته اداره ی پلیس و خودش رو معرفی کرده؟
یه آدم ربای دیوونه که زنگ زده به پلیس و تو تلفن فوت کرده درحالی که نمی دونسته با این کار داره موقعیتش رو لو می ده؟
یا شاید یه قاتل که وقتی می خواسته هدف رو بزنه یادش افتاده تفنگ رو تو دستشویی خونه اش جا گذاشته؟
پلک زد. چشمانش از نقطه ی سوارخ شده، روی من برگشت.
- برو گمشو!
دهنم قفل شد، توقع داشتم چیزی مثل این بشنوم که "هی تو، می شه خفه شی؟ احمق تو دیگه از کجا پیدات شد؟ یا بروکنار بذار باد بیاد." حتی کمترین خشونتی هم بکار نبرد. درست همان رفتاری را کرد که چند شب پیش تجربه کرده بودم. وقتی به پیرمردی که داشت زباله هاش رو می گذاشت جلوی خونه ام، گفتم " هی تو، چرا داری اونجا زباله می ذاری؟ مگه محله سطل نداره؟" و او شنید"مگه مملکت صاحب نداره؟" و در جواب گفت"برو گمشو."
چیزی نگذشت که نگاه ها دوباره به همان نقطه ی کور بازگشت. آن نگاه از دیوار چه می خواست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
استقبال گرمی از من شد. یک درجه دار اتاق ملاقات را نشانم داد. انتهای راهرو و سمت چپ بود. باید کمی منتظر می‌ماندم تا هیولا برسد و یک خبرنگار را در بسته ی پستی اش ببیند. می‌توانست شام خوشمزه ای شود، با طعم اخبار جویده نشده. در موزه ی افکارم پرسه می‌زدم که در باز شد. حرکت ناگهانی سبب شد کمی عقب نشینی کنم و کردم. زندانی خودش را تا صندلی جلوی میز کشید. از پشت در صدا آمد فقط پانزده دقیقه. زندانی شماره ی 20 لاسانته روبه رویم نشسته بود. نفسش توی صورتم می خورد، راکی نه پشت شیشه بود و نه نیاز داشت داخل بلندگو فریاد بزنه. اگه دوربین همراهم بود می‌توانستم با کیفیت ترین سلفی رو با این دوست عزیزم داشته باشم. هیولا خمیازه کشید، تازه از انفرادی آوردنش بیرون. نشخوار کردم: باشه، باشه. تو بردی!
دقیق نمی‌دانست چی را برده است. آیا چهره ی من به افرادی می‌خورد که خبر برنده شدن در لاتاری را به یک زندانی کسل بدهند؟ نه، هر چند این مرد اشتیاقش هم به لاتاری نمی‌خورد. در ضمن خبر داشت برای چه آمده‌ام. به ماهیچه های صورتش زحمت داد و لبخندش را نثارم کرد. پرسیدم: اینجا همه لبخند مصنوعی مزنن؟
- بله، سوال بعد!
- خب،...بله. داکلاس من هستم. و از دیدارتون خوشوقتم، آقا.
- جالبه، تو اولین کسی هستی که بعد از دو سال بهم سلام کرده.
-اوه، بله، سلام.
-سلام
ظاهرا مامورهای زندان به خودشان مجوز سلام دادن نمی‌دهند. می‌ترسند آلوده به فساد شن. عجب!
- راکی لولی ام. بهم گفته بودند با یه خبرنگار قرار دارم اما فکر نمی کردم با تو!
نمی دانم چرا این را گفت. با خودم زمزمه کردم، مگه من عیبی دارم، کورم، کچلم، دستم کجه، کار نیکی انجام ندادم و...
راکی گفت: چیزی گفتی؟
در عالم خودم بودم، در هپروت. دوباره پرسید: گفتم چیزی گفتی؟
- نه نه، سلام. داشتم زمزمه می کردم، همین.
چهره ی مغلوبش دوباره مزه ی سلام را چشید و چال صورتش ژرف تر شد. بالاخره باخودم به توافق رسیدم، میکروفونم را وصل کردم و گپ دوستانه ام شروع شد. باورم نمی‌شد، زنده بودم و قصد داشتم تا آخر مصاحبه زنده بمانم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین