جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط ن. عادل با نام {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 998 بازدید, 13 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {لاسانته} اثر •محمد پارسا حسن زاده کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع ن. عادل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
مصاحبه ی ما به صورت رسمی شروع شد. ذرات هوا متراکم شدند و چهره ی یک انسان فاخر را به خود گرفتم. سد بین شنوندگان و راکی با اولین جمله شکسته شد.
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
راکی داشت با میکروفون ور می‌رفت. کنجکاوانه رشته های سیم را دنبال می‌کرد تا ببیند کجا تمام می‌شود. دوست داشت بداند این وسیله ی کوچک که صدایش را رساتر به گوش شنونده می‌رساند چگونه کار می‌کند؟ اصلا باتری می‌خورد؟ و اگر بله، چندتا؟ چرا سیاه است؟ و آیا ارتباط او را با جهان خارج از حصار برقرار می‌کند؟ آیا همه ی مردم صدایش را می‌شنوند؟ در صحبت هایش چقدر محدودیت دارد؟ می‌تواند هر کلمه ای را که به ذهنش آمد به زبان هم بیاورد؟ مثلا به مسولان زندان یا افراد حکومتی فحش بدهد؟ چرا نباید فریاد بزند؟ می‌تواند از خلافکارها حمایت کند؟ آیا یک قدم به دیکتاتور شدن نزدیک شده بود؟ می‌خواست چه کند؟ یک انقلاب؟ سوالم را تکرار کردم.
- آقای راکی، با شما بودم.
- بله؟
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
- سلام، اسم من راکی هست، تنها فرزند خانواده ی لولی و... اهل کانادا.
- چند سالته؟ از خانواده‌ات بیشتر برامون بگو.
- پنجاه و چهار سالمه. خب، پدرم رو خیلی دوست دارم، بچه که بودم بیشتر تعطیلات با هم می‌رفتیم بیرون. پدرم عاشق طبیعت بود. طبیعت هم عاشقش بود. همیشه می گفت: وقتی اشتباه کردی، وقتی تمام شهر دنبالت هستن فقط به سایه ی درخت ها اعتماد کن. از آسمان کمک بخواه. مادرم آشپز حرفه‌ای بود و چاشنی غذاهای خوشمزه‌اش هم از باغچه ی خانه تامین می شد. لبخند می زد، من رو بغل می‌کرد و بافتنی می‌بافت. زمستان های کانادا با عشق او تابستان می‌شد.
- ازشون خبر داری؟
مکث کرد. هوا به ریه اش هجوم آورد و با یک بازدم عمیق گفت: نه. اضطراب و پریشانی در امواج رادیویی هم نفوذ کرده بود. و این فکر که سوالم کمی آزار دهنده بود، افسرده‌ام کرد.
- این روزا زمستان که می‌شه، به میله های زنگ زده پناه می‌برم. به کویرهایی که در قلبم ساخته شده‌اند فکر می‌کنم، دیگر باران مهربانی نمی‌بارد.
- به نظرت فرار از زندان کار سختیه؟
- نه، نه برای کسایی که از خودشون فرار کردن. می‌دانی میله های وجودت خیلی سخت تر از این چهاردیواریه!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
- چندتا رفیق داری؟
- چهارتا.
- می‌شه اسم‌هاشون رو بگی؟
-آره، روبرت، کارلوس، بری و شادو (به معنی سایه).
- شادو؟ اون دیگه کیه؟ اهل کجاست؟
- شادو، اهل کانادا. پنجاه و چهار ساله دوستمه. از وقتی بچه بودم همراهم بود. تو دعوا مشت می‌خورد، اما دردش نمی‌گرفت. تو مدرسه، من رو لو می‌داد. همیشه به معلم می‌گفت من پشت درخت ها قایم شدم، داد نمی‌زد. آرام می‌گفت، درگوشی. زندگی‌ام که تغییر کرد، زندگی اون هم عوض شد. تیراندازی بلده. از من یاد گرفت. گلوله ها ازش رد می‌شن. می‌دانی عجیبه. تو تمام فرارها از من جلو می‌زنه. وقت ناهار با منه. منتها من پشت میز، اون روی زمین. شکمو، درست مثل خودم. چاق هم شده باید رژیم بگیره. نیاز به برنامه داره. برنامه‌ی غذایی سالم. سرشار از سبزیجات. انفرادی، باورت می‌شه تو انفرادی هم با منه.
سعی کردم، اغراق کنم که نمی‌دانم منظورش چیه. اما غیر قابل قبول بود. اون داشت درباره‌ی یه سایه حرف می‌زد، سایه ی خودش!
یه مامور از پشت در داد زد: فقط یک دقیقه.
داشتم گره‌ی سیم رو باز می‌کردم پرسیدم:
- و سوال آخر. شده دوباره فکر فرار به ذهنت بزنه؟
وقت تمام شد.
- چی، هنوز زمان دارم.
نه، هی تو بلند‌شو باید بری سلولت. و تو برو رد کارت.
راکی می‌خواست یه چیزی بگه. یک مصاحبه‌ی بی‌پایان. این مرد چقدر حرف برای گفتن داشت. می‌توانست بگه آره یا نه. کنجکاوی‌ام موجب شد تا مصاحبه را به راند دوم بکشم. فردا همین ساعت. موقع بلند شدن متوجه شدم پارچه شلوار کتانم به میخ چهارپایه گیر کرده است. نمی‌دانستم از من چی می‌خواست، نمی‌دانستم تا حالا چند بار "وقت تمام" یا "فقط یک دقیقه‌ی دیگه" رو شنیده. در ذهنم دریچه ای باز شد. این چهارپایه می‌خواهد اعتراف کند. و چه کسی می‌تواند اعترافات او را به گوش مردم برساند؟ من. میکروفون هنوز وصل بود. پس چرا حرف نمی‌زد؟ لال شده؟ چه کسی دوست دارد برای سکوت پول خرج کند؟ یا وقت بگذارد؟ هیچکس. چند دقیقه سکوت شنوندگان را ناامید کرد. اگر قرار باشد از همه‌ی این چهارپایه‌های چرمی اعتراف بگیرم باید چند روز سکوت بشوند؟ پاسخ روشن است: خیلی.
وسایلم را جمع کردم. بار دیگر به میز و اتاق نگاه کردم: لامپ کم نور، لیوان آب، خاکستر سیگار و آجر.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین
موضوع نویسنده

ن. عادل

سطح
1
 
م.نگار
فعال انجمن
Sep
176
1,395
مدال‌ها
4
در راهرو از کنار افرادی گذشتم که چندین سال محکومیت برایشان ثبت شده بود. و آن مرد، همانی که صبح قبل از ملاقات دیده بودمش. دیگر آنجا نبود. در آن صورت های سنگی و سرهای طاس، مردی باتجربه دیده می شد. متمایز، خیلی متمایز. تمامی سربازها ادای احترام می کردند. با حرکت اول خودش را کیش و مات کرد. اولین برخوردش را دوست داشتم. جلو آمد و دست داد. رییس زندان، آقای پف. از من درخواست کرد که ناهار مهمانشان باشم. و من این سعادت را از آنها دریغ نکردم. به علاوه خودم هم یک پیشنهاد به آن اضافه کردم: چطور است فوتبال هم داشته باشیم؟ موافقید؟
پیشنهاد وسوسه کننده ای بود، پذیرفت. اما قرار نبود او در بازی شرکت کند. قرار بود زندانی ها جایش را پر کنند. جمعیت خود به خود من را به سمت سالن غذاخوری هدایت کرد. صف طولانی شکل گرفته بود. چهره های گرسنه با ولع به یکدیگر نگاه می کردند. بشقاب ها ربوده می شدند. به صف ملحق شدم. در برابر آن هیکل های بزرگ، دیده نمی شدم. نزدیک بود له ام کنند. پشت سری ام، روی شانه ام زد. داشت اسپانیایی صحبت می کرد. گفتم: من فرانسه و انگلیسی بلدم. همچنان به وراجی ادامه داد. تصمیم گرفتم جایم را به او بدهم و آمدم عقب تر . و باز با لبخند جنون آمیز چند زندانی سرگرم شدم.
پچ پچ می کردند.
یکی شان گفت: این بچه رو کی اینجا را داده؟
یکی دیگه گفت: می داند قتل رو با چه طایی می نویسن؟
به نظرم خودش هم نمی دانست. بماند.
- برو کنار .
- وای خدای من انگشت های دستش رو ببین. چه کوچولوهه
گلوله های تمسخر داشت از پلکان شخصیتم بالا می رفت. حقیرانه عقب نشینی کردم. حالت تهوع گرفتم. خدایا! این ها از من چه می خواهند. الآن است که حروف بالا بیاورم. از مغزم دستور صادر شد: صبر، لعنتی اگر می خواهی آخرین ناهار زندگی ات را نخوری ساکت بمان. نوبت به من رسید.
- چی دارید؟
آشپز دمق تر از آن بود که بخواهد به سوالم واکنش نشان دهد. با همان صوت کشیده اش پاسخ داد:
پوره ی سیـــــب زمیــنـــی
- و؟
جوری نگاهم کرد انگار فحشش دادم.
- ما اینجا فقط پوره ی سیب زمینی داریم. چیز دیگه ای میل دارید رستوران. فهمیدی؟
کاملا فهمیده بودم. بشقابم را دراز کرم، ملاقه خالی شد. زبانم قلقلک کرد تا تشکر کنم و کردم.
نشستم و لذت غذا را با قاشق شریک شدم. او افتتاحش کرد. با اولین شیرجه به استخر سیب زمینی. لیوان خواستم اما گارسون نیامد. از بطری خوردم، به سلامتی خودم و خانواده ام. هرچند حرکت خودپسندانه و مغرورانه ای بود. به رویم نیاوردم و گذاشتم الکل کارش را بکند. کله ام سنگینی می کرد. شاید به خاطر موهای سرم، بلند شده بودند. به دیوار تکیه دادم و از پنجره به حیاط خیره شدم. جایی که قرار بود، ستاره شوم.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: سرین

DLNZ

سطح
7
 
🝢ارشد بازنشسته🝢
نویسنده ادبی انجمن
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
May
3,427
13,043
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش ادبیات]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین