- Sep
- 176
- 1,395
- مدالها
- 4
مصاحبه ی ما به صورت رسمی شروع شد. ذرات هوا متراکم شدند و چهره ی یک انسان فاخر را به خود گرفتم. سد بین شنوندگان و راکی با اولین جمله شکسته شد.
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
راکی داشت با میکروفون ور میرفت. کنجکاوانه رشته های سیم را دنبال میکرد تا ببیند کجا تمام میشود. دوست داشت بداند این وسیله ی کوچک که صدایش را رساتر به گوش شنونده میرساند چگونه کار میکند؟ اصلا باتری میخورد؟ و اگر بله، چندتا؟ چرا سیاه است؟ و آیا ارتباط او را با جهان خارج از حصار برقرار میکند؟ آیا همه ی مردم صدایش را میشنوند؟ در صحبت هایش چقدر محدودیت دارد؟ میتواند هر کلمه ای را که به ذهنش آمد به زبان هم بیاورد؟ مثلا به مسولان زندان یا افراد حکومتی فحش بدهد؟ چرا نباید فریاد بزند؟ میتواند از خلافکارها حمایت کند؟ آیا یک قدم به دیکتاتور شدن نزدیک شده بود؟ میخواست چه کند؟ یک انقلاب؟ سوالم را تکرار کردم.
- آقای راکی، با شما بودم.
- بله؟
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
- سلام، اسم من راکی هست، تنها فرزند خانواده ی لولی و... اهل کانادا.
- چند سالته؟ از خانوادهات بیشتر برامون بگو.
- پنجاه و چهار سالمه. خب، پدرم رو خیلی دوست دارم، بچه که بودم بیشتر تعطیلات با هم میرفتیم بیرون. پدرم عاشق طبیعت بود. طبیعت هم عاشقش بود. همیشه می گفت: وقتی اشتباه کردی، وقتی تمام شهر دنبالت هستن فقط به سایه ی درخت ها اعتماد کن. از آسمان کمک بخواه. مادرم آشپز حرفهای بود و چاشنی غذاهای خوشمزهاش هم از باغچه ی خانه تامین می شد. لبخند می زد، من رو بغل میکرد و بافتنی میبافت. زمستان های کانادا با عشق او تابستان میشد.
- ازشون خبر داری؟
مکث کرد. هوا به ریه اش هجوم آورد و با یک بازدم عمیق گفت: نه. اضطراب و پریشانی در امواج رادیویی هم نفوذ کرده بود. و این فکر که سوالم کمی آزار دهنده بود، افسردهام کرد.
- این روزا زمستان که میشه، به میله های زنگ زده پناه میبرم. به کویرهایی که در قلبم ساخته شدهاند فکر میکنم، دیگر باران مهربانی نمیبارد.
- به نظرت فرار از زندان کار سختیه؟
- نه، نه برای کسایی که از خودشون فرار کردن. میدانی میله های وجودت خیلی سخت تر از این چهاردیواریه!
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
راکی داشت با میکروفون ور میرفت. کنجکاوانه رشته های سیم را دنبال میکرد تا ببیند کجا تمام میشود. دوست داشت بداند این وسیله ی کوچک که صدایش را رساتر به گوش شنونده میرساند چگونه کار میکند؟ اصلا باتری میخورد؟ و اگر بله، چندتا؟ چرا سیاه است؟ و آیا ارتباط او را با جهان خارج از حصار برقرار میکند؟ آیا همه ی مردم صدایش را میشنوند؟ در صحبت هایش چقدر محدودیت دارد؟ میتواند هر کلمه ای را که به ذهنش آمد به زبان هم بیاورد؟ مثلا به مسولان زندان یا افراد حکومتی فحش بدهد؟ چرا نباید فریاد بزند؟ میتواند از خلافکارها حمایت کند؟ آیا یک قدم به دیکتاتور شدن نزدیک شده بود؟ میخواست چه کند؟ یک انقلاب؟ سوالم را تکرار کردم.
- آقای راکی، با شما بودم.
- بله؟
- لطفا خودتون رو معرفی کنید.
- سلام، اسم من راکی هست، تنها فرزند خانواده ی لولی و... اهل کانادا.
- چند سالته؟ از خانوادهات بیشتر برامون بگو.
- پنجاه و چهار سالمه. خب، پدرم رو خیلی دوست دارم، بچه که بودم بیشتر تعطیلات با هم میرفتیم بیرون. پدرم عاشق طبیعت بود. طبیعت هم عاشقش بود. همیشه می گفت: وقتی اشتباه کردی، وقتی تمام شهر دنبالت هستن فقط به سایه ی درخت ها اعتماد کن. از آسمان کمک بخواه. مادرم آشپز حرفهای بود و چاشنی غذاهای خوشمزهاش هم از باغچه ی خانه تامین می شد. لبخند می زد، من رو بغل میکرد و بافتنی میبافت. زمستان های کانادا با عشق او تابستان میشد.
- ازشون خبر داری؟
مکث کرد. هوا به ریه اش هجوم آورد و با یک بازدم عمیق گفت: نه. اضطراب و پریشانی در امواج رادیویی هم نفوذ کرده بود. و این فکر که سوالم کمی آزار دهنده بود، افسردهام کرد.
- این روزا زمستان که میشه، به میله های زنگ زده پناه میبرم. به کویرهایی که در قلبم ساخته شدهاند فکر میکنم، دیگر باران مهربانی نمیبارد.
- به نظرت فرار از زندان کار سختیه؟
- نه، نه برای کسایی که از خودشون فرار کردن. میدانی میله های وجودت خیلی سخت تر از این چهاردیواریه!
آخرین ویرایش: