جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط وآنیل با نام [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,061 بازدید, 29 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [داستان کوتاه ویپ] اثر «محدثه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع وآنیل
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۲۰۵_۲۱۲۵۱۰.png نام داستان کوتاه: ویپ
ژانر: عاشقانه، تراژدی
نویسنده: محدثه حسن زاده
تگ: حرفه‌ای
ویراستار: @Mahi.otred
@DOonYa
عضو گپ نظارت S.O.W(6)

خلاصه:
آتش انتقام زبانه می‌کشد میان آرزو‌های دخترک؛ و شعله‌های غم و حسرت در چشمانش دلبری می‌کنند.
در این عرصه‌ی نبرد، او یکه و تنها، محکوم به جنگ با سرنوشت است. مرد مجهولی که در این عرصه یکه بازی می‌کند، و مینای دل‌ سوخته که عزم بر پیکار با او دارد.
در اوج بی‌کسی همدم مینا باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,582
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png


-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
مقدمه:
چرا من؟ چرا از این دنیا فقط من؟ نه؛ فقط من نیستم!
بعضی‌ها هم این‌جوری هستن!
ای کاش سرنوشت‌مون این‌جور نبود! ای کاش!
ای کاش می‌تونستم مثل بقیه با عشقم باشم... . عشقی که خیلی بی‌وفا بود!
خیلی!
***********
با دست‌هایم گوشه‌ی پیرهن چروک شده‌اش را صاف کردم و بار دیگر سوالم را به زبان آوردم.
- آخرش چی؟
آرام با زبانش لب‌هایش را تر کرد و با لحنی آرام رو به من گفت:
- آخرش؟ هیچی. فرار!
اخم‌هایم را درهم کشیدم و با لحنی که کمی تندی در آن مشخص بود گفتم:
- گفتم فرار نه! تو شاید خانواده‌ات برات مهم نباشن؛ ولی برای من مهمن!
ابروهایش را بالا برد و با نیشخندی گفت:
- تو؟! خانواده‌ات برای تو مهمن؟ هه؛ فکر نکنم همچین باشه!
دستم را با سرعت از یقه‌ی پیراهنش برداشتم و داد زدم:
- الان مهمه! آره الان مهمه! این‌قدر برام مهم شدن که حاضرم به خاطرشون ازت بگذرم.
نگاه متعجبش را در صورتم می‌چرخاند. می‌خواست ببیند حرفم حقیقت دارد یا نه؟
سرش را پایین انداخت و زمزمه‌وار گفت:
- که این‌طور! پس برو. برو و دیگه نیا! دیگه راه من‌ و تو از هم جداست. خداحافظ مینا.
از جایش بلند شد و از خانه‌ی خودش خارج شد. همان‌جا که ایستاده بودم سُر خوردم، چه می‌گفت؟ می‌خواهد برود؟ نه! من بدون او طاقت ندارم. آرام و با دست‌های لرزان از جایم بلند شدم و از خانه خارج شدم و به‌سوی خانه‌‌ام راه افتادم. در طول راه مدام فکرم دور حرف‌های میلاد می‌چرخید. ای خدا چه میشد خانواده‌ام با این وصلت موافقت می‌کردند؟ باصدای مردی افکارم را کنار زدم و نگاهم را به او دوختم.
- خانم کجایی؟ چرا وسط جاده‌ای؟!
به اطرافم نگاه کردم. درست می‌گفت. وسط جاده بودم! اگر ترمز نکرده بود، ممکن بود بمیرم؛ چه راحت درمورد مردنم حرف می‌زنم! نگاهم را به آن مرد دوختم و گفتم:
- واقعا ببخشید آقا! اصلاً حواسم نبود.
- بفرما خانم لطفًا بارِ دیگه حواستون رو جمع کنید.
نگاهم را با تشکّر به او دوختم و راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
آرام درب خانه را باز کردم و وارد شدم. مادرم را دیدم که در حال پختن غذا بود و آرام با قدم‌هایی شمرده به سمت او رفتم.
- به‌به! مامان من چه کرده؟!
مادرم با شنیدن صدایم هینی کشید و گفت:
- تو کی آمدی ور پریده؟ برو. برو لباس‌هایت را عوض کن که الان پدرت میاد.
باشه‌ای گفتم و از پله‌ها بالا رفتم. بار دیگر نگاهم را در اتاقم چرخاندم. یعنی این اتاق من است؟ پس چرا این‌قدر به هم ریخته است؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و با بستن سربند شروع به مرتب کردن اتاقم کردنم. نگاهم را به ساعت دوختم. دو! من سه ساعت درحال مرتب کردن بودم؟! با باز شدن ناگهانی در باسرعت به سمت در برگشتم که با مونا خواهر دوقلویم مواجه شدم.
- آخه دختر نمی‌تونی آروم بیای؟ به خدا زهره ترک شدم.
مونا خنده‌ای سر داد و خود را روی تخت پرت کرد و گفت:
- ول کن این‌ حرف‌ها رو فقط این‌ رو بچسب.
همان‌طور که حرف میزد، یک جلد گوشی از جیب شلوارش بیرون آورد!
- وای مونا! تو باز رفتی این‌ها رو گرفتی؟ چند بار باید بگم نکن؟!
- یعنی چی مینا؟! درسته بزرگ‌تر از من هستی، اون هم فقط چند دقیقه؛ اما حق نداری به من دستور بدی.
با گفتن این حرف آن هم از زبان مونا اخم‌هایم را درهم کشیدم و با عصبانیت گفتم:
- تو چت شده مونا؟ این حرف‌ها یعنی چی؟ ببین... .
مونا سریع حرفم را قطع کرد و گفت:
- واسه من دیگه مهم نیست. من رفتم. خیر پیش. فقط قبل از رفتنم باید بهت یه چیزی رو بدم.
بعد از گفتن این حرفش دستش را داخل کیفش کرد و کارتی، مانند کارت عروسی بیرون آورد و به دستم داد. کارت را آرام باز کردم، با دیدن اسم داماد جا خوردم. میلاد! اون، اون داماده؟! نگاهم را به جای خالیِ مونا دوختم. ای‌ کاش خدا یک فرصت دیگر به من می‌داد؛ اما همین‌ هم به من ثابت کرد که من برای میلاد هیچ ارزشی ندارم، وگرنه همان روز که حرفم را گفتم، صبر می‌کرد تا چند روز بگذرد. اما او... .
وای میلاد با من چه کردی؟! کنار دیوار سُر خوردم. سُر خوردنی که مانند سقوط از بلندترین برج بود.
آرام از جایم بلند شدم. درسته من باید قوی باشم. خیلی قوی! برای خوردن ناهار از اتاقم با هزاران درد و غم بیرون آمدم و مشغول خوردن ناهار همراه پدر و مادرم و مونا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
در هنگام غذا خوردن هیچ‌کَس حرفی نمی‌زد. همه فکرشان مشغول بود. پدر و مادرم در فکر کارشان و عروسی میلاد، مونا در فکر این‌که چه‌ شد که میلاد مرا رها کرد و در آخر من، فکرم مشغول آن بود که با هومن چه‌کنم؟ تمام نگرانی من بعد از میلاد، هومن بود. هومن پسری که با تمام وجودش نابودی ما را می‌خواهد، هومن دشمن‌مان! آری دشمن خونی‌مان! کسی که با همه‌ی وجودش فقط نابودی مرا می‌خواهد. با صدای پدرم افکارم را کنار گذاشته و به حرفش گوش سپردم.
- مریم، امروز هومن به شرکت اومده بود!
با شنیدن اسم هومن آن هم از زبان پدرم همه‌ی ما نگاه‌مان را به او دوختیم.
- وای علی! مطمئنی؟ چی گفت؟
- بله خانم مطمئنم. چیز زیادی نگفت، فقط... .
ادامه‌ی حرفش را خورد و رویش را سمت من کرد و ادامه داد.
- فقط گفتش که به مینا بگم مواظب باش.
این حرف را زد و بدون این‌که به بهت‌زدگی من توجه کند شروع کرد که ادامه‌ی غذایش را بخورد. در این زمان تنها کسی که در فکر بود، من بودم! این حرف هومن هشدار بود، هشداری قبل از این‌که کاری بکند. واقعا از این فکرهای پی‌درپی خسته شدم. از جایم بلند شدم.
- مامان دستت دردنکنه، خیلی خوش‌مزه بود.
- نوش جونت؛ ولی تو هنوز چیزی نخوردی؟!
- نه مامان دیگه نمی‌خوام خیلی خوش‌مزه بود.
این حرفم را همان‌طور که به سمت اتاق می‌رفتم، گفتم. در تخت دراز کشیده بودم و باز هم فکرهای خسته کننده سراغم آمده بود. با صدای زنگ گوشی‌ام بلند شدم و گوشی را برداشتم‌. زهرا بود، صمیمی‌ترین دوستم.
- سلام به مینا جونم. چطوری؟ خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- آروم‌تر دختر، بله خوبم، خوشم ، سلامت هم که هستم. تو چه‌طوری؟
- هی... من هم که خوبم. راستی امروز میای کلاس؟
- کلاس؟! مگه امروز چند شنبه‌ است؟
- وای خدایا! تو این سن‌ هم آلزایمر گرفتی؟! بابا امروز دوشنبه‌ است.
- آهان اصلاً حواسم نبود. آره میام.
- اوکی. منتظرتم. خداحافظ.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
بعد از اتمام مکالمه‌ام با زهرا، وسایل‌های که برای کلاس نیاز بود آماده کردم. لباس‌هایم را پوشیدم و جلوی آینه قدی‌ که در اتاقم بود ایستادم. به قیافه‌ام نگاه کردم. قیافه‌ی خوبی داشتم. چشمانم قهوه‌ای سوخته بود و بینی‌ام هم تقریباً می‌شد گفت قلمی و در آخر لَب‌هایم غنچه‌ای بود. کیفم را برداشتم و از اتاق خارج شدم.
- داری میری کلاس؟
این سوالی بود که مادرم پرسید. نگاهم را به او دوختم و گفتم:
- آره دارم میرم.
- باشه برو به سلامت. مواظب خودت هم باش.
- چشم. خداحافظ.
وقتی خداحافظی کردم از خانه خارج شدم و به سمت کلاس زبان راه افتادم. دم درب کلاس، زهرا را دیدم که منتظر من بود.
- سلام زهرا.
- وای بالاخره اومدی؟
- آره.
- راستی مینا جریان میلاد چی‌شد؟ از عروسی خبر داری؟ اصلا مگه میلاد تورو دوست نداشت؟
- جریان میلاد؟! هیچی. بله از عروسی‌ هم خبر دارم و این‌که نه، میلاد منو دوست نداشت!
با تعجب نگاهم کرد.
- یعنی چی؟ اصلاً اینا به کنار تو حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- مطمئنی؟ آخه شنیدم هر کسی بعد این‌که از عشقش ضربه بخوره حالش خیلی بد می‌شه!
- شاید باورت نشه، ولی من حالم خوبه. بعد این‌که میلاد من‌ رو ترک کرد فهمیدم که علاقه‌ی من همه‌اش الکی بوده! یعنی من فقط بهش عادت کرده بودم.
- خب خوبه، پس دیگه بریم.
با زهرا به سمت کلاس راه افتادیم. عادت به دروغ نداشتم ولی این‌ دفعه، واقعا مجبور بودم. آره من میلاد رو فراموش نکردم و تا ابد هم جاش تو قلبم هست. وارد کلاس شدیم و وقتی جامون رو پیدا کردیم منتظر ماندیم تا استاد بیاید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
فکر می‌کنم یک ربع بعد استاد آمد. استاد هم‌چنان در حال درس دادن بود که با صدای زنگ گوشیم، همه‌ی سر‌ها به طرف من برگشت. استاد خصمانه نگاهم کرد و گفت:
- فکر کنم، بهتون گفته بودم که سر کلاس گوشی باید سایلنت باشه؟
- بله استاد گفته بودید. من شرمنده‌ام ولی اگه تماس مهمی نبود زنگ نمی‌زدن. اجازه هست برم جواب بدم؟
استاد نفس عمیقی کشید و گفت:
- لطفاً بیرون از کلاس جواب بدید.
- ممنونم استاد.
گوشی را که هم‌چنان در حال زنگ خوردن بود، برداشتم و از کلاس خارج شدم. نگاهم را به مخاطبی که زنگ زده بود دوختم. سمیرا خانم بود. همسایه بغلی‌مان، اما چه کار داشت؟
- سلام سمیرا خانم خوب هستین؟
با شنیدن صدای پریشون سمیرا خانم، دلشوره‌ی بدی گرفتم.
- دختر کجایی؟ زود بیا... .
و از این‌جا به بعد صدای هق هق‌اش مانع از ادامه دادن حرف‌اش شد.
- سمیرا خانم تروخدا بگید چی شده؟
- مینا، مینا خانم، خونه‌ی شما آتیش گرفته! وای خدا... .
با حرف سمیرا خانم شوکه شدم. خانه‌مان آتش گرفته؟ وای خدا! مادرم، پدرم و مونا! همه در خانه بودند. نگرانی من بیشتر شده بود. سریع تلفن را قطع کرده و بدون این‌که کوله پشتی‌ام را بردارم سریع به سمت خانه راه افتادم. وارد کوچه شدم. با نگرانی چشمانم را همه‌جا می‌چرخاندم. دود کل محل را برگرفته بود. صدای داد زدن مردی را می‌شنیدم. همه‌ی این‌ها باعث می‌شد با ترس و لرز قدم بردارم و نزدیک خانه‌ای که به گفته‌ی سمیرا خانم آتش گرفته بود بشوم. درست گفته بود! خانه آتش گرفته بود. نزدیک خانه در آن دود و غبار توانم را از دست دادم و بی‌حال روی زمین افتادم. سمیرا خانم سریع آمد دستم را گرفت.
- مینا خانم تروخدا پاشین. مینا خانم.
به صورتم میزد ولی من توان هیچ کاری را نداشتم. همه‌ی توانم را جمع کردم و آرام زمزمه کردم:
- چه اتفاقی افتاده؟
این سوالم را همراه با بغضی که در گلویم جا خوش کرده بود، گفتم. اشک‌هایم گونه‌هایم را خیس کرده بود. چه به سرمان آمده؟ ما که زندگی‌مان خوب بود؟! نگاهم را به سمیرا خانم که صورتش از اشک خیس بود دوختم.
- نگفتین سمیرا خانم چی‌شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
سمیرا خانم، اشک‌هایش را با گوشه‌ای از روسری‌اش پاک کرد و گفت:
- نمی‌دونم چه‌جوری بگم. آشپزخونه بودم که تلفن زنگ خورد. رفتم برداشتم مادرتون بود. مریم خانم! کمی باهاش حرف زدم، ولی وقتی خواستم تلفن رو قطع کنم صدای جیغ مادرتون رو شنیدم که داد میزد، آتیش، آتیش، من هول شدم سریع از خونه اومدم بیرون ولی دیر شده بود و مادرتون... وای خدا... .
از این‌جا به بعد دیگر هق‌هق امانش نداد. حال من خیلی بد بود. بار دیگر نگاهم را به خانه‌ای که در اثر آتش سوخته بود، دوختم. اشک‌هایم تند‌تر شده بود. همان‌طور کنار دیوار با حالی خراب نشسته بودم که قطعاً هر کسی از آن‌جا رد می‌شد به حال خرابم پی می‌برد. با صدای آمبولانس کمی جان گرفتم و با سختی از جایم پا شدم. مردی از آمبولانس پیاده شد و داد زد:
- خانم‌ها و آقایون! لطفاً کنار بروید.
جمعیتی که آن‌جا جمع شده بود کمی کنار رفتند و آمبولانس کنار خانه‌مان توقف کرد. چند پرستار و آتش‌نشان سریع وارد خانه‌مان شدند و چهار نفر از پرستار‌ها برانکاردها را آماده کردند. همان‌جا که ایستاده بودم، آرام با قدم‌هایی سنگین به سمت خانه‌ی سوخته‌مان راه افتادم. نزدیک شدم که خانمی سریع من را کنار کشید و گفت:
- دختر جون چی‌کار می‌کنی؟ بیا کنار.
آرام با صدایی خفه پاسخ دادم:
- نه! نه! مامانم اون‌جاست. بابام، مونا، همه اون‌جان منم باید بر... .
از این‌جا به بعد دیگر هق‌هق امانم نداد. آن خانم وقتی حال خرابم را دید پی برد که من فرزند آن خانواده هستم.
- وای! خدا خانواده‌ات رو رحمت کنه.
آرام دستم را گرفت و سعی داشت من را آن‌ طرف ببرد. هم‌چنان در حال گریه کردن بودم که با باز شدن درب خانه‌مان با سرعت از جایم پاشدم؛ ولی ای‌ کاش پا نمی‌شدم. ای‌ کاش هیچ‌وقت با آن صحنه روبرو نمی‌شدم. مادرم، پدرم، خواهرم همه در آتش سوخته بودند و به هیچ‌وجه چهره‌ی آن‌ها مشخص نبود.
آرام قدم‌هایم را برداشتم و نزدیک آمبولانس شدم. نگاهم را به پرستاری که آن‌جا ایستاده بود، دوختم و با بغضی که از اول در گلویم جا خوش کرده بود گفتم:
- می... می‌شه... م... نم... هم... را... ه... خا... نواد... .
دیگر ادامه ندادم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آرام گریه کردم. پرستار نگاه غمگینی به من انداخت و گفت:
- خدا رحمت کنه. بله می‌تونید.
بعد از این حرفش کمکم کرد که سوار آمبولانس بشوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
در طول راه حالم آن‌قدر بد بود که به من‌ هم سِرُم زدند. به بیمارستان رسیدیم و جسد‌ها را به سردخانه تحویل دادند. در صندلی راه‌رو‌ی بیمارستان نشستم و آرام تا می‌توانستم اشک ریختم. اشک‌هایی که برای هزاران درد بود. دردهای که از بچگی شروع شد. لبخند تلخی زدم و یاد دوران کودکی‌ام افتادم.
* سیزده سال قبل*
خودم را بار دیگر برایش لوس کردم و با التماس گفتم:
- بابا، تروخدا خونه عمه بریم.
- نه دختر گلم. نمی‌شه.
- آخه چرا؟
پدرم دستی بر موهایم کشید و گفت:
- عمه‌ات به مسافرت رفته.
با صدایی که بغض در آن مشخص بود گفتم:
- کجا رفته؟
پدرم من را در آغوشش جا داد و گفت:
- رفتن یه جای دور! یه جای خیلی دور!
- بر می‌گردن؟
پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
- آره بر می‌گردن. روزی بر می‌گردن که دیگه نه من هستم نه مادرت!
*حال*
اشک‌هایم را با دستانم پاک کردم. آن‌ روزها چقدر ساده بودم، ولی؛ همیشه یادم هست که دنیای کودکی خوش‌تر از دنیا بزرگ‌ترها است. دنیای کودکی پر از شادی و شوق برای چیز‌های کوچک، ولی دنیا بزرگ‌ترها پر از مشکلات و سختی!
از جایم پاشدم. فردا مراسم خاک‌سپاری خانواده‌ام بود. چه‌قدر من زود تنها شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

وآنیل

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jul
958
3,364
مدال‌ها
2
با تابیدن نور آفتاب از جایم بلند شدم. لیوان آبی که دیشب با آن قرص آرام‌‌بخش خوردم را برداشتم و کمی از آن را خوردم. از جایم بلند شدم و لباس‌های مشکی‌ام را پوشیدم. به صورتم در آینه نگاهم کردم، چه‌قدر پریشون، انگار به اندازه‌ی پانزده سال پیر شدم. آهی کشیدم و از خانه خارج شدم و به‌سوی بهشت زهرا راه افتادم. سعی در نگه‌ داشتن اشک‌هایم بی‌فایده بود. تند، تند قطره‌های اشکم پس از دیگری می‌ریختند. به خاک‌هایی که روی جسدهای خانواده‌ام می‌ریختند، نگاه کردم. با هر خاکی که روی آن‌ها می‌ریختند، قلب من خرد می‌شد. با چشمانی تار که حاصل از اشک‌هایم بود، به اطرافم نگاه کردم. هیچ‌کَس آن‌جا نبود، حتی دوستان صمیمی پدر و مادرم و مونا، هیچ‌کَس، فقط؛ سمیرا خانم همسایه‌ی بغلی‌مان بود. آرام به سمیرا خانم گفتم:
- شما خونه برید. این‌جا خسته می‌شید.
سمیرا خانم با نگاهی گریون به سمتم اومد و گفت:
- نه، نه اصلاً! عمرا شما رو تنها بزارم.
- سمیرا خانم خواهش می‌کنم.
بار دیگر نگاه گریونش را به من دوخت و بعد از برداشتن کیفش رفت. بعد از رفتن سمیرا خانم تنها شدم، ولی خوب بود راحت‌تر می‌توانستم درد و دل کنم.
آرام حرف خود را شروع کردم:
- چرا رفتین؟ آخه چرا؟ ای‌کاش، ای‌کاش اون‌روز کلاس نمی‌رفتم، شاید منم باهاتون می‌رفتم. چرا منی که تو این دنیا هزارتا غصه دارم باید بمونم؟ آخه چرا؟
سرم رو بالا بردم و داد زدم:
- چرا خدا؟ چرا؟ چرا من رو گذاشتی این‌جا؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ چه گناهی؟ اصلاً، اصلاً نکنه به خاطر دوستیم با میلاد بود؟ خب اون عشقم بود مگه می‌تونستم تنهاش بزارم؟ خدایا می‌تونستم؟ نه نمی‌تونستم. اصلاً نمی‌تونستم. ولی اون ترکم کرد اون رفت. من تنها موندم حداقل خانواده‌ام، مونا رو داشتم ولی خدا اون‌ها رو چرا ازم گرفتی؟ آخه چرا؟ چه گناهی کردم؟ من چی کار کردم که باید تاوان پس بدم؟ همه رو ازم گرفتی خدا، همه رو، دیگه به کی بگم مامان؟ به کی بگم بابا؟ خواهرم! دیگه کی برام خواهر دوقلو می‌شه؟ من تنها شدم، اون هم تو این شهر درندشت. مامان و بابام رو از اول گرفته بودی ازم! دوباره چرا گرفتی؟ خدایا خسته شدم. از این زندگی و آدماش خسته شدم.
نفسی گرفتم و اشک‌هایم را پاک کردم و آرام از جایم بلند شدم و بعد از خداحافظی از خانواده‌ام با هزاران درد و دلتنگی از بهشت زهرا خارج شدم و به سمت خانه راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین