مقدمه:
چرا من؟ چرا از این دنیا فقط من؟ نه؛ فقط من نیستم!
بعضیها هم اینجوری هستن!
ای کاش سرنوشتمون اینجور نبود! ای کاش!
ای کاش میتونستم مثل بقیه با عشقم باشم... . عشقی که خیلی بیوفا بود!
خیلی!
***********
با دستهایم گوشهی پیرهن چروک شدهاش را صاف کردم و بار دیگر سوالم را به زبان آوردم.
- آخرش چی؟
آرام با زبانش لبهایش را تر کرد و با لحنی آرام رو به من گفت:
- آخرش؟ هیچی. فرار!
اخمهایم را درهم کشیدم و با لحنی که کمی تندی در آن مشخص بود گفتم:
- گفتم فرار نه! تو شاید خانوادهات برات مهم نباشن؛ ولی برای من مهمن!
ابروهایش را بالا برد و با نیشخندی گفت:
- تو؟! خانوادهات برای تو مهمن؟ هه؛ فکر نکنم همچین باشه!
دستم را با سرعت از یقهی پیراهنش برداشتم و داد زدم:
- الان مهمه! آره الان مهمه! اینقدر برام مهم شدن که حاضرم به خاطرشون ازت بگذرم.
نگاه متعجبش را در صورتم میچرخاند. میخواست ببیند حرفم حقیقت دارد یا نه؟
سرش را پایین انداخت و زمزمهوار گفت:
- که اینطور! پس برو. برو و دیگه نیا! دیگه راه من و تو از هم جداست. خداحافظ مینا.
از جایش بلند شد و از خانهی خودش خارج شد. همانجا که ایستاده بودم سُر خوردم، چه میگفت؟ میخواهد برود؟ نه! من بدون او طاقت ندارم. آرام و با دستهای لرزان از جایم بلند شدم و از خانه خارج شدم و بهسوی خانهام راه افتادم. در طول راه مدام فکرم دور حرفهای میلاد میچرخید. ای خدا چه میشد خانوادهام با این وصلت موافقت میکردند؟ باصدای مردی افکارم را کنار زدم و نگاهم را به او دوختم.
- خانم کجایی؟ چرا وسط جادهای؟!
به اطرافم نگاه کردم. درست میگفت. وسط جاده بودم! اگر ترمز نکرده بود، ممکن بود بمیرم؛ چه راحت درمورد مردنم حرف میزنم! نگاهم را به آن مرد دوختم و گفتم:
- واقعا ببخشید آقا! اصلاً حواسم نبود.
- بفرما خانم لطفًا بارِ دیگه حواستون رو جمع کنید.
نگاهم را با تشکّر به او دوختم و راه افتادم.