جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار مجموعه اشعار رضا براهنی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط VIXEN با نام مجموعه اشعار رضا براهنی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 518 بازدید, 12 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع مجموعه اشعار رضا براهنی
نویسنده موضوع VIXEN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط VIXEN
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
رضا براهنی به عنوان شاعر و منتقد چپ‌گرا، دارای دکترای زبان انگلیسی و عضو کانون رسمی نویسندگان ایران، تاکنون آثار ارزشمندی به جای گذاشته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
از آثار مهم و بحث برانگیز او « خطاب به پروانه‌ها » است.
اشعار وی، مدرن و به جرأت، اشعاری پیشرو در شعر معاصر فارسی‌ست.
از آثار انگلیسی او: نقاب‌ها و بندها.
از رمان‌ها: روزگار دوزخی آقای ایاز.
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
در را از جایش کندند، بلند کردند
در را به روى گارى انداختند، بردند
حالا فضاى خالى در، چون دهان سگى،
تشنه و تنها در زیر آفتاب له له زنان است
اتاقها را بردن
با سطح شیشه هاى تیز و شکسته،
دیوارهاى خالى و مغبون پنجره ها تنها مانده ست
دیدى که خانه‌ی ما را هم بردند
احساسهاى ما حالا زنبورهاى سرگردانى هستند
که تک تک دنبال کندوى گمشده شان مى گردند
آنگاه نوبت سبلان آمد
ما بچه ها اطراف کوه حلقه زدیم تماشا کردیم
بى اعتنا به ما مشغول کار خود شده بودند
فارغ شدند. و بعد: هن هن کنان سبلان را انداختند روى گارى بردند
و آسمان پرستاره‌ی تبریز را کندند انداختند روى گارى
از روى گارى صدها هزار چشم درخشان تبریزى فریاد مى زدند:
ما را بردند
و بردند
گلهاى باغچه هاى تبریز مى گریستند
وقتى که ارک علیشاه را انداختند روى گارى بردند
حالا از موریانه ها نشانى خورشید را مى پرسیم
اما تو نیستی
زیرا که آمدند و تو را انداختند روى گارى بردند
ما در غیاب تو در اینجا در این جهان خاکى ویران چه مى کنیم؟
از دوردستهاى زمان غرش صدها هزار گارى را حتى در خواب نیز مى شنویم
ای کاش مى آمدند ما را هم مى بردند
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
مثل پرنده ای که بال زنان از افق کرامت خود را نثار کرد به پرواز
و مثل یک برهنه شدن
و مثل یک سپیده ی از تیرگی برهنه شده
دریاچه های شاد دو چشمش درشت، چون دریا
و مثل یک درخت پر از میوه
و مثل آب، سایه و چون وحی و واحه ای ز نبوت ز بادیه
با عدل بال های ترازو سان،
قرآن دست های بلندش،
خورشیدی از تجلی اشراق را گشود
انگشت های ساده و موزون سوره ها
آن آیه ی منظم ناخن ها
-آن لاله های قافیه ها
آن آیت بلندی بیرق ها
با بوسه های زنده تلاوت شد
تفسیری از امید و سخاوت،
تقریر شد
بر روی ریگ بادیه، در برگ های سبز
تحریر شد
مثل یک نسیم، گذشت از سطوح خفته ی مرداب های قلب
و مثل یک حیات گذشت از مرگ
و سطل خشک یأس در اعماق چاه ها
با آب ناب پاک اصالت کرد
و مثل یک عقاب محافظ
با عدل بال های منظم
با عدل سایه های بر افکنده
با عدل سایبان دو تا بالش
در آن زمان که عقربه ی رگها
خون را به سوی قطب نما می راند،
شب را بسوی روز هدایت کرد
ما را بسوی اوج هدایت کرد
بر روی ریگ بادیه، فواره های آب
تقریر شد
و خط ریز و میخی چین
چین های مرگ
– تمثیل شوم تب زدگی در شعاع ظلم
از چهره های تب زده گان برخاست
هر مرده ای، گیاه صفت روئید
هر صخره ای، پرنده صفت برخاست
و آسمان، حمایت خخود را بارید
و مثل یک برهنه شدن،
و مثل یک سپیده ی از تیرگی برهنه شده
در آن زمان که گوشه ی هر چاهی
سرشار سایه های کبوتر بود،
زمان که گله ی آهوها در آ
از چشمه های زمزمه می نوشید،
انسان،
این جاری عزیز نجابت ها
در بیشه ی هزار ستاره
در کهکشان پچپچه ای منظوم
آغاز شد
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره نیستی
و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان نیستی
غمی که از تو می بارد مرا می‌گدازد
بهار مثل تو نیست تو مثل بهار نیستی

زیرا تو در نسیم ایستادی و می‌سوزی
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و می‌سوزد
غمی که از تو می‌بارد مرا

و جنگ جنگل و جادو که از تو می‌گذرد
و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت

و هیچ چیز مثل تو نیست و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و می‌سوزد
و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده مشتعل از مفصل ستاره و دریا و می‌شتابد و می‌سوزد

مرا می‌گدازد غمی که از تو می‌بارد
و هیچ رویایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
تو چه دوست داشتنی هستی ای زن!
علی‌الخصوص
زمانی که در فاصله‌ی دو شکنجه به خوابم می‌آیی.
قلبم البته تندتر می‌زند
اما نمی دانم
آیا به‌دلیلِ این رویای سبز شکوفان است؟
یا به دلیلِ شکنجه‌ای که در انتظار شانه‌های لرزان؟
همیشه از خود می‌پرسم:
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم؟
و در فاصله‌ی دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی می‌ایستد:
آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم؟
آن‌گاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم
که حتی لحظه‌ای در کنار تو نباشم؟
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
ز دهکده های جهان من
بیراهه‌ها از سی*ن*ه ی متروک گورستان غم ها
با شاهراه شهرها پیوند می یابند

ما اشکهامان را فشاندیم
ما دستمال سبز و خیس خویشتن را
بر نرده‌های زنگدار این ضریح خالی از هر چیز بستیم
اما غروبی هست در بیرون و صدها مرغ بی‌نام
(شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها)
در آسمان پرواز دارند
ما در غروب نامهامان اشکهامان را فشاندیم
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
من نمی‌دانم
پشت شیشه‌ها، زیر برگان درختان
این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می‌خوانند به سوی من؟

و نمی‌دانم کنارم زیر ابر آتشین نور
کیست می‌خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟
کیست می‌گرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمی‌دانم ز روی دیده‌ام گه رام و نآرام
کیست می‌رقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟

مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است
برف این آواز
ذره ذره می‌نشیند بر بلند شاخه‌های پیکرم آرام
شاخساران درخت پیکرم از برف،
میوه‌هایش برف،
چون زمستان‌های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف

من نمی‌دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می‌تکاند
و نمی‌دانم که این ناقوس‌های مهر را در شب،
کیست سوی بازوان و دست‌هایم می‌نوازد؟
کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می‌آید؟

پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمی‌دانم،
این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟
این چه آوازی است می‌خوانند سوی من
؟
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
شاخه‌ها را زده اند
برگ‌ها را به زمین ریخته‌اند
و شنیدم که زنی زیر لبش می‌گفت:
« تو گنهکاری »
باد باران زده‌ی زرد خزان
« تو گنهکاری »

دل من جنگل سبزی بود
و در آن سر بهم آورده درختان بلند

شاخه‌ها را زده‌اند
برگ‌ها را به زمین ریخته‌اند
و شنیدم که زنی در دل من می گفت:
« تو گنهکاری،
باد باران زده ی زرد خزان
تو گنهکاری »
 
موضوع نویسنده

VIXEN

سطح
6
 
"دخترِ آ. بهرنگی"
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
3,058
28,987
مدال‌ها
8
پرنده بدرقه شد
چه روز شوم فجیعی!
تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

دو تا شقیقه، در آنجا
دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند
دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان
دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی
گشاده بودند
دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی
دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی –
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
و چشم را به تماشای گریه ها بردم


به خانه بازنگشتم کسی نبود آنجا
و دست های تو – جغرافیای عاطفه ها –
و دست های تو – جغرافیای جادوها –
که مرزهایی از لاله بر خطوطش بود
شکسته بود
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

کسوف، مثل زره در زره
گره گشته،
به روی نیلی آن آسمان فرو افتاد
به خانه باز نگشتم، کسوف بود آنجا

چه روز شوم فجیعی،
چهانِ مرده ی بی بال و پی پرنده ی من
به جاودانگی آفتاب، شکاک است
من از کرانه ی سایه،
به سوی خانه نرفتم
من از میانه ی ظلمت
درون تیره ترین عمق ها فرو رفتم
و نور را نشنیدم،
چرا؟
چرا که پرنده،
پرنده بدرقه شد
آفتاب شد تشییع
و بر مدار کلاغان، سکوت حاکم شد

به موش های هراسانِ نقب های زمین می مانم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم
کتیبه ای که حروفش
که سخت ناخواناست –
فشار گرسنه ی روح بی پناهان است
بر این کرانه ی ظلمانی کسوف تمام
که روی نیلی آن آسمان فرو افتاد

در انجماد جهانگیر
که شب به تیره ترین قطب هاش پنهان است
کجا، کجای جهان روزنی به سوی تو دارد
ز عمق من ز عمق،
ز خیمه های معلق، ز چاه های عمیق
عروج پرچم خود را بر آن برافرازم؟
منی که از همه جا آفتاب می خواهم
و با خشونت دندانه های دندانم
برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم؟
 
بالا پایین