جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [بخاطر او] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Nafish.H با نام [بخاطر او] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 408 بازدید, 5 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [بخاطر او] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,422
مدال‌ها
5
داستان‌: بخواطر او
ژانر: اجتماعی_تراژدی_عاشقانه.
به قلم: Nafiseh_H
خلاصه:
می‌گفت خندیدن دلیل نمی‌خواهد، خودمان هستیم که برای زدن لبخندی به کودکی غمگین دنبال دلیل می‌گردیم؛
می‌گفت روزی تمام ممنوعه‌های دنیا را دور می‌زنم و تمام ناشناخته‌ها را کشف می‌کنم.
بعد از مدرسه نیم ساعت در کلاس آموزش خوشبختی‌‌اش می‌ماندم، شاید برای همین است که با وجود تمام غم و غصه‌هایم امروز خوشبخت‌ترین زن روی زمینم و داد می‌زنم تا همه بدانند آنچه امروز هستم به خواطر اوست!
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,003
26,579
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,422
مدال‌ها
5
"مقدمه"
من بخاطر او قید غم‌هایم را زدم و به لبخندها سلام‌کردم؛
به زندگی لبخند زدم و‌اشک‌های یخ‌زده‌ام را برایش گرم کردم، قطره‌های‌شان را می‌شمرد و برایم حرف می‌زد، قول دادم برایش اشک بریزم دو برابر اشک‌هایم هم لبخند و قهقهه، از همان ممنوعه‌ها!
بخاطر اوست که امروز به غم‌ها هم می‌خندم، فقط بخاطر او... .



 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,422
مدال‌ها
5
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم، دلم اون‌قدر واسش تنگ شده بود که حاضر بودم قید خوشبختیم رو هم بزنم که یه بار دیگه صدام کنه!
روم رو سمت پنجره برگردوندم.
- باران؟
کاش ساکت می‌شد، کاش می‌فهمید حالم خوب نیست!
- گریه می‌کنی؟
سمتش‌ براق شدم و با پرخاش گفتم:
- نخیر!
آب دهنم رو قورت دادم، ولی بغض رو نمیشه قورت داد!
آروم‌تر ادامه دادم:
-‌گریه نمی‌کنم!
حرفی‌ نزد، دلم واسش تنگ شده بود، واسه صدای خنده‌های بلند و از ته دلش که به بچه‌ها انرژی می‌داد... .
- دلت تنگ شده؟
دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم تا نم‌شون رو بگیرم. بدون این‌که نیم نگاهی خرجش کنم جواب دادم:
- خیلی... .
شهاب: واسه‌ی همین جِنی شدی؟
سمتش برگشتم، دیگه بغض صدام مشخص بود، نگاهش که به چشم‌هام کشیده شد پوفی کرد و به جلو اشاره کرد:
- اه، این‌باز آبغوره گرفت... از کجا میاری این اشک‌ها رو؟
- امروز دومین روز مدرسه بود... .
تو جلوی چراغ قرمز وایساد. حرفی نزد، بینی‌م رو بالا کشیدم و با همون بغض ادامه دادم:
- وقتی رفتم سر‌ کلاس‌شون... وقتی رفتم... .
نفس عمیقی کشیدم و ادامه‌ی حرفم رو گرفتم:
- جاش بدجور خالی بود شهاب... بدجور، به‌خدا... به‌خدا می‌خواستم بشینم زار بزنم نمی‌دونی... .
حرکت‌ کرد و حرفم رو قطع کرد:
- ببرمت پیشش؟
اشکی که از چشمم چکید رو با نوک انگشتم پاک کردم و باز بینی‌م رو بالا کشیدم.
- نه.
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,422
مدال‌ها
5
چشم‌هام رو بستم و باز چشم‌های مشکی و شیطونش جلو چشمم اومد، لبخند قشنگ و صورتی‌ش... موهای کوتاهی که می‌گفت کسی نیست واسش شونه بزنه... همه و همه انگار به دست هم داده بودند تا اشکم باز بچکه... پشت سر هم، پارسال توی هم‌چین روزی دیدمش... .
گریه‌م گرفت، داشتم با اون حجم از بغض می‌ترکیدم، دلم واسش تنگ شده بود، خیلی!
***
کیف مشکی‌م رو روی میز گذاشتم و پس از چک کردن صندلی روش نشستم‌. نمی‌دونم دانش‌آموزهای خوبی بودند یا جو اولین روزهای روز مدرسه بود چون همه خیلی با ادب و ساکت نشسته بودند.
زبونم رو روی لب‌هایم کشیدم و به حرف اومدم:
- خانم رضایی هستم معلم جدیدتون، امیدوارم سال تحصیلی خوبی رو باهم بگذرونیم. خب حضو... .
با باز شدن و کوبیده شدن در به دیوار حرفم قطع شد و از جا پریدم.
صدای بلند و جیغ مانندی آمد:
- کدوم‌تون بدون من چیپس خوردین میمون‌ها؟
ابروهای‌ کم پشتم تو هم لولیدند، دختره‌ی بی‌ادب!
- چِتونه؟
برگشت و تا من رو دید خشکش زد، صدای خنده‌ی ریز بعضی از دانش آموزا می‌اومد‌. صدای قورت دادش آب دهنش رو شنیدم.
به ساعتم اشاره کردم و با همون اخم‌ها گفتم:
- ساعت چنده؟
کم‌کم از اون حالت بهت ‌در اومد و با لبخند گله گشادی گفت:
- سلام، خانم جدیدین؟
خانم جدید؟ نه‌خیر! من خانم رضایی بودم، معلم جدید!
از جبهه‌م خارج نشدم و باز به ساعت مشکی‌م اشاره کردم و با همون اخم‌ها گفتم:
- پرسیدم ساعت چنده؟
ابرو‌های کم پشت و کوتاهش بالا پریدند و "آهان" کشیده‌ای گفت. با نگاه جدی که به دانش آموزها انداختم صدای خنده‌شون قطع شد. باز نگاهش کردم که جواب داد:
- نمی‌دونم خانم، خودتون نگاه کنین دیگه، من که ساعت ندارم.
بعدش هردوتا مچ دست‌هاش رو گرفت جلوم و نشونم داد. زاز صدای خنده‌ی بچع‌ها بلندش شد. لبم رو گاز گرفتم، دومین سال تحصیلی بود که به عنوان معلم تو کلاس حاضر می‌شدم.
- می‌تونی سرجات بشینی.
سرش رو تکون داد و همون‌طور که سمت میزی می‌رفت گفت:
- از اون خانم اولیه بد اخلاق‌ترین!
شروع کردم به حضور و غیاب و فهمیدم اسم این دختر ترانه‌ست.
من می خواستم پایه‌های بالاتر رو بردارم ولی چون تجربه‌ی زیادی نداشتم نشوندمم تو کلاس سومی ها... .
آخر کلاس وقتی زنگ خورد همه تندتند وسایل‌هاشون رو جمع کردند، سعی می‌کردند زودتر از هم‌دیگه از کلاس برن بیرون، نگاهم به ترانه افتاد که داشت یه تیکه نایلون پاره شده رو به مقنعه‌ی یکی از بچه‌ها که هواسش نبود گره می‌زد.
بر خلاف میل درونیم اخم کردم و صداش زدم:
- سرخوش... .
انگار نمی‌شنید، نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و باز داد زدم:
- ترانه سرخوش، با شما هستم!
نگاه اون نفر جلویی هم سمت من کشیده شد، ترانه هول کرد و پلاستیک از دستش افتاد.
رو به دختر بی‌چاره‌ای که وسایلش رو جمع کرده بود گفتم:
- شما می‌تونی بری.
انگار زیادی کنجکاو بود بدونه با ترانه چی کار دارم چون تا خارج شدنش از کلاس به پشت سرش نگاه می‌کرد.
ترانه: خانوم... کارم داشتین؟
صدای شاد و زیبایی داشت، بوی صداقت و کودکی می‌داد!
- بله، این چه کار زشتی بود داشتی انجام می‌دادی؟
لب‌های نازک و بی‌رنگش کش اومد، انگار که کار شگفت‌انگیزی انجام داده باشه گفت:
- وای همه‌ش می‌ترسیدم بچرخه و ببینتم... خدا رو شکر... ولی، ولی اگه شما صدام نمی‌زدین الان کارم رو انجام داده بودم.
با جدیت و اخم پرسیدم:
- به نظرت کار قشنگی بود؟
چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و دهنش رو کج کرد.
خودکار آبی که تو دستم بود رو روی میز کوبیدم و باز تکرار کردم:
- هوم؟ کارت قشنگ بود؟
ترانه: خب می‌دونین، می دونین... .
زیپ کیفم رو باز کردم و همان‌طور که وسایلم رو جمع می‌کردم با اخم گفتم:
- پرسیدم کارت قشنگ بود؟ خوشت میاد یه نفر همین کار رو با خودت بکنه؟
مستقیم به چشم‌های درشت و مظلومش نگاه کردم که کلافه نفسش رو بیرون فوت کرد و گفت:
- نه!
کیف مشکی‌ رو روی شونه‌ام انداختم و همون‌طور که از کلاس خارج می‌شدم گفتم:
- دیگه تکرار نشه!
و از کلاس خارج شدم. سرم درد می‌کرد... فکر کنم از بی‌‌خوابی دیشبه!
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,175
9,176
مدال‌ها
7
نویسنده تایپ این اثر را به زمان دیگری موکول کرده است.
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین