جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط ILLUSION با نام [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 821 بازدید, 13 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مرده‌ها نمی‌میرند] اثر«فائزه نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ILLUSION
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

نظرتون راجع‌به داستان؟

  • خودت صاحب نظری

    رای: 2 66.7%
  • این چه سمی بود من خوندم

    رای: 0 0.0%
  • چیزی می‌زنی؟

    رای: 1 33.3%
  • خوب بود

    رای: 0 0.0%
  • می‌تونست بهتر باشه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
«به نام خدا»
•نام اثر: مرده‌ها نمی‌میرند
•نویسنده: فائزه متش
•ژانر: اجتماعی، تراژدی

•خلاصه:
زندگی، به پالان اسب می‌ماند‌.
که زیرش یک حیوان است و رویش حیوانی دیگر!
مهم این است که ما کش تمبان‌مان را سفت بچسبیم؛ چرایش را نمی‌دانم!
پس بخند؛ زندگی زیباست‌...
کجایش را، نمی‌دانم!

•سخن نویسنده:
این داستان واقعی نیست؛ اما حقیقت دارد.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,011
26,581
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
زندگی نه به زیبایی عکس‌هاست و نه به سیاهی تاریک‌ترین شب‌های بی‌مهتاب.
زندگی خاکستری است!
با همین اشک‌ها، با همین لبخندها.
همه‌ی ما مرده‌ایم، مردگانی که تنها نفس می‌کشیم.
و‌چرا کسی برای مردگان متحرکی چون ما مراسم ختم نمی‌گیرد؟
ساده است:
چون مرده‌ها نمی‌میرند!
***

صفدر گوشه‌ی پیراهن لاجوردی رنگ و رو رفته‌ی رستم را گرفت و او را بیخ دیوار سیمانی خانه‌ی کلنگی چسباند و درحالی‌که گوشه‌ی سیبیل کلفت چخماقی‌اش را با دندان می‌جوید؛ غرید:
- ببین مرتیکه مفنگی، یا تا آخِرِ این هفته کرایه خونه‌ت رو میاری میدی مثِ بچه آدم... .
گوشه‌ی سیبیل جویده را بیرون تف کرد و دستش را دور یقه او محکم‌تر کرد:
- یا خودت و اسباب اثاثیه‌ات رو با هم می‌ندازم تو جوب! فِرک نکن چاخان می‌کنم که تا حالاش هم واس خاطر زن و بچه‌ی بیچاره‌ات باهات سازش کردم.
رستم (که بر خلاف نام پر مسمی‌یش وزنش به پنجاه کیلو هم نمی‌رسید) درحالی‌که سعی می‌کرد با دستان لاغر مردنی‌اش دست صاحب‌خانه‌ی خر زورش را از یقه‌اش جدا کند؛ دماغش را با صدای بلندی بالا کشید و گفت:
- دِ آخه قربونت برم، وا بده. به تار شیبیلت قَشَم شیپیش تو جیبام کبدی باژی می‌کونه. تا آخَلِ این برج کوتاه بیا، مردونگی کن، خودم نوکرتم. قراره یه ارث کلون برسه به ژَنَم، اون وخته که کل این محل رو با هم می‌خَلَم.
چشمان شهلا از نئشه‌اش را کمی ریز کرد و لبخندی که دندان‌های زردش را به نمایش می‌گذاشت به او زد:
- با ما به از این باش.
صفدر مانند این‌که تا به حال یاسین در گوش خر خوانده باشد، نفسش را با شدت بیرون داد که شکم گنده‌اش به‌طور خفیفی لرزید و گفت:

- باز چی زدی مشنگ؟ انگار جنسش خیلی خوب بوده و بهت ساخته‌ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13

انگشت اشاره‌‌اش را بالا آورد و مقابل چشمان تکیده‌ی رستم گرفت و خواست حرفی بزند که صدای گوش خراشی که آشنا هم به نظر می‌رسید، مانع ادامه‌ی بحث‌شان شد:
- از اون بالا کفتر میایَه، یَکی دانَه دختر میایَه؛ خدایا بگیرم‌که دارم میام پیشت... .
و پشت بندش عطا، کفترباز محل که اتفاقاً دستی هم بر سیخ و سنجاق داشت و هم‌راسته‌ی رستم بود، از روی پشت‌بام کوتاه خانه‌شان پایین پرید تا پرواز کند که با سقوطی آزاد وسط کوچه‌ی باریک و دراز که تاریکی غروب آسفالت‌های کهنه‌اش را بیشتر به رخ می‌کشید، پهن شد.
رستم نگاهی به جوان لاغر اندام پیرژامه پوشی که حال کف آسفالت پخش شده بود انداخت و بی‌توجه به مادر عطا که چادر گل‌دار سفید رنگش را دور کمرش پیچانده بود و بالای سر پسرش داد و هوار می‌کرد و گاهی هم با جاروی دستی‌اش ضربه‌ای حواله‌ی سر تهی از مغز عطا می‌کرد، با لحنی که سوزی داشت بس ناپیدا، گفت:
- آخی، طفلکی طیاره‌اش دچار نقص فنی شد!
صفدر نگاهش را از عطایی که باز جنسش را به احتمال زیاد از موتوری گرفته بود، گرفت و به مرد لاغر و سیاه سوخته‌ای که هنوز یقه‌اش را در مشت داشت دوخت:
- همون که گفتم، تا آخِرِ هفته بیشتر فرصت نِیری(نداری).
و سپس یقه‌ی جر خورده‌ی رستم را ول کرد که مرد نتوانست تعادلش را حفظ کند و با سکندری روی زمین کنار دیوار افتاد.
صفدر کش شلوار کردی‌اش را بالا کشید و غرولند کنان درحالی‌که جد و آبا‌د اهالی محل را به باد ناسزا گرفته بود؛ از او دور شد.
رستم بی‌توجه به پیکان زپرتی که جسم مصدوم عطا را در آن می‌گذاشتند تا به درمانگاه ببرند، خودش را خاراند و رو به آسمان که حالا تاریک تاریک شده بود کرد و گفت:

- مصبت رو شُرک اوش کریم!
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
سپس دستش را به دیوار سیمانی خانه‌ که هرآن امکان فرو ریختنش وجود داشت،
تکیه داد و از روی زمین بلند شد.
آب دماغش را با آستین چروک پیراهنش پاک کرد و به سمت خانه‌اش که در انتهای همین کوچه‌ی قدیمی باریک و بد قواره که همیشه‌ی خدا داد و بی‌داد اهالی‌اش را می‌شد شنید؛ به راه افتاد.
چشمان قهوه‌ای رنگ ریزش که در گودی گُلی به زورخانه‌ی آ سِیِد مشتبی زده بودند را در حدقه چرخاند و برای دیوار و آجرها شروع به سخن‌رانی کرد:
- هی خدا، هی میگن ترک کن، آدم شو، آقا شو، کشی نیشت بگه آخه بنده‌های خدا، من می‌کشم که ریق رحمت رو نَریقَم!
سپس سرش را به چپ و راست تکان داد که موهای آشفته و خاکی‌اش که شاید یکی دو شپش نیز در آن لانه‌کرده بودند، تکان خوردند و ادامه داد:
- مردم مغژشون اژ کاهه. حالیشون نیشت که نیشت.
با رسیدن به جلوی در فلزی سفید رنگ کوچک که تنه‌ی یک نفر به زور از چهارچوبش رد می‌شد، خواست زنگ بزند، اما آن‌ها که زنگ نداشتند! پس مشتی حواله‌ی در کرد که دست خودش درد گرفت و سپس صدای لخ‌لخ دمپایی که روی زمین کشیده شد و کمی بعد در با صدای جیر مانند بدی باز شد.
لبخندی به دخترک دراز و لاغری که گره روسری صورتی رنگش مانند همیشه به جای چانه زیر گوشش بود زد و خواست چیزی بگوید که دخترک مجالی نداد و از جلوی در کنار رفت.
رستم نیز از دو پله‌ی سیمانی پایین رفت و صورتش را از شلنگ آبی که گوشه‌ی حیاط که به زور به ده متر مربع هم نمی‌رسید، شست و وارد خانه شد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
نگاهی به آشپزخانه‌ی کوچک انداخت و مرضیه را مانند همیشه مشغول آشپزی دید. به سمتش رفت و با سلام بلندی توجه او را به خود جلب کرد.
مرضیه نیز که با دیدن شوهر به قول خودش پهلوانش(آخر کدامین پهلوان پنجاه کیلو وزن دارد و قدش از ۱۷۵ بیشتر نیست؟!) گل از گلش شکفت و بدون توجه به این‌که دختر ده ساله‌ای هم دارند و زشت است جلوی او این مثبت هجده بازی‌ها، بوسه‌ای روی گونه‌ی رستم نشاند و قربان صدقه‌اش رفت.
ماهی که به متکای گل قرمزی زهوار در رفته جهیزیه‌ی مادرش که مال هفت پشت قبلش بود تکیه داده بود، انتهای مداد قرمزش را در دهان چرخاند و گفت:
- بابا، امروز زدم پسر مصطفی قالپاق رو نفله کردم.
مرضیه گونه‌ی گل انداخته‌اش را چنگ انداخت که رستم روی دو زانو کنار دخترش نشست:
- چرا بابایی؟
ماهی بی‌توجه به ابرو بالا انداختن‌های مادرش، نگاهش را به پدرش دوخت:
- گفت با این بچه تریاکی بازی نکنید، بچه‌ها همه بهم خندیدن. منم گفتم از بابای کله روغنی تو بهتره که مال مردم رو بالا می‌کشه.
بعدش هم دعوامون شد که خانم ناظم به زور از زیر دست و پام بیرونش کشید تا یاد بگیره با بچه تریاکی جماعت در نیفته.
مرضیه چشم غره‌ای رفت که رستم درحالی‌که سعی می‌کرد نشان ندهد از طرفداری دخترش خرذوق شده، گفت:
- حالا چرا باباشو فحش دادی؟ مگه نگفتم وشط دعوا پای خانواده رو وشط نکش؟
مرضیه دیگر نگذاشت بحث ادامه پیدا کند و قابلمه‌ی دمپخت را کنار سفره گذاشت:
- شنیدم باز عطا فاز گرفته از پشت بوم پریده وسط کوچه؟
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
با به یاد آوردن سقوط فجیع عطا، آهی کشید و‌گفت:
- بی‌چاره مسافراش، فِرک کنم همه نفله شدن. وختی راننده طیاره بدون راهنما می‌پیچه تو‌خاکی همین میشه دیگه!

***
مرتضی خم شد و آستین پیراهن آبی روشنش را بالاتر داد و از آب حوض کوچکی که با گلدان‌های‌ گل شمعدانی در چهار طرفش طراوت خاصی به حیاط خانه‌ی قدیمی داده بود، مشتی آب برداشت و به صورتش زد.
قطره‌های کوچک آب از صورت روشنش میان ریش‌های گندمی کوتاهش سر خورد و پنهان شد. صندل‌های چرم مشکی رنگش را دوباره به‌ پا کرد که صدای زنگ در باعث شد به سمت در برود.
با گشودن در، قامت پیر اما استوار حاج عباس را دید که در سلام پیش دستی کرد و با یک دیگر دست دادند که مرتضی او را به داخل دعوت کرد و حاج عباس یالله یالله گویان، وارد حیاط بزرگ شد.
با تعارف مرتضی روی تخت چوبی قدیمی داخل حیاط که دو پشتی قرمز رنگ روی آن خودنمایی می‌کرد، نشستند. حاج عباس تسبیح سبز رنگش که سوغات آخرین سفرش به مشهد بود را میان انگشتان دستان توانمندش چرخاند که مرتضی به حرف آمد:
- خوش اومدی حاجی، منزلمون رو با وجودتون نورانی کردین.
عباس لبخند محجوبی زد که چین و‌چروک کنار چشمان قهوه‌ای کوچکش را بیش‌تر به نمایش گذاشت:
- حقیقتش اینه که اگه خدا قبول کنه، قراره آخر هفته با کاروان بریم عمره. گفتم بیام حلالیت بطلبم که اگه شد سفر آخرت‌مون، زیر دِینت نمونم و اگه حقی گردنم داری به بزرگی خودت ببخشی.
مرتضی به سعادت حاج عباس غبطه خورد و لبخندی زد. چندین سال بود حسرت زیارت خانه‌ی خدا بر دلش مانده بود و هربار که عزم رفتن می‌کرد، مانعی بر سر راهش سبز می‌شد و او را از حج باز می‌داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
آهی کشید و گفت:
- این چه حرفیه حاجی، ما که جز خوبی چیزی از شما ندیدیم. انشالله قبول باشه. من رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نگذارید. بلکه خدا ما رو لایق دونست و به واسطه‌ی دعای شما زیارت خونه‌اش رو نصیبمون کرد.
عباس انشالله غلیظی زیر لب زمزمه کرد که بی‌شک خود اعراب نیز از لهجه‌ی او دهان‌شان باز می‌ماند و شک می‌کردند هفت نسل او عرب نبوده است؟
با پیچیدن صدای الله‌اکبر از گل‌دسته‌های مسجد محل، عباس و مرتضی از جایشان برخاستند تا به مسجد رفته و نماز ظهرشان را به جماعت برگذار کنند.
با گذر از کوچه‌ی قدیمی که ساکنین آن برخلاف ساکنین کوچه‌ی بغلی مردمی آرام و بی‌حاشیه در پایین شهر بودند، به سمت مسجدی که در راس تقاطع دو کوچه همجوار قرار داشت رفتند و با رسیدن به سر کوچه با دیدن دار و دسته‌ی جوانان لات و الواط کوچه بغلی، لااله‌الاالله آرامی زیر لب زمزمه کردند که یکی از آن‌ها که موهای بلندش را با روغن ماری که مصطفی قالپاق می‌گفت برایش از کویت آورده‌اند و صدالبته دروغی بیش نبود و همه را از بازارچه‌ی قدیمی با هشتاد درصد تخفیف خریده بود و با شعار «روغن مار صددرصد گیاهی» در پاچه‌ی جوانان محل می‌کرد، صفا داده بود گفت:
- التماس دعا حاج بسیجی، بپا وضوت باطل نشه!
و سپس خنده‌ی سه جوان که به شدت احساس بانمک بودن می‌کردند، به هوا بلند شد.
مرتضی لبانش را باز کرد تا چیزی بگوید که عباس دور مچش را گرفت و به او فهماند با آن‌ها دهان به دهان نشود.
سپس نگاهش را به مرد نشسته کنار دیوار که درحال سیگار کشیدن بود؛ دوخت و کف دستانش را رو به آسمان دود گرفته‌ی شهر گرفت و گفت:
- خدایا خودت ریشه‌ی فساد رو توی این محل بخشکون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
رستم پاکت بهمن را درون جیب شلوار رنگ و رو رفته‌اش چپاند و درحالی‌که خاکستر سیگارش را می‌تکاند، نگاهش را به حاج عباس، بزرگ محل که هرسال به زیارت خانه‌ی خدا می‌رفت و دست ستاد امر به معروف و نهی از منکر و گشت ارشاد را از پشت بسته بود، دوخت. زهرخندی زد و دود را بیرون داد:
- منژورت اژ مفشد فی‌الارض و ریشه‌ی فشاد، ماییم دیگه حاجی؟
و با دو انگشتی که سیگار را نگه داشته بود، به خود اشاره کرد.
حاجی گویا به موجودی نجس می‌نگرد، دماغ بزرگش را چین داد و اخمی روی پیشانی بلندش افتاد:
- امثال شماها باعث بی‌آبرویی محل شدین؛ معلوم نیست چه زهرماری دود می‌کنین که غیرت و شرف و ناموس رو هم کنار گذاشتین!
رستم فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و با نوک کفش‌ آن را خاموش کرد.
سپس نگاه غم‌زده‌اش را بالا آورد و درحالی‌که سعی می‌کرد صدایش نلرزد، گفت:
- ما معتادیم، احمقیم، نادونیم، دُرُشت؛ اما شرف و غیرت حالیمونه حاجی. تا حالا هم نگاه ناپاک به ناموشِ کَشی ننداختیم. شما که جانماژ آب می‌کشی و هرسال میری خونه‌ی خدا، نمی‌ترسی تهمت میژنی به بنده‌ی همون خدا؟!
مرتضی که تا به حال ساکت مانده بود، گوشه‌ی آستین پیراهن عباس را گرفت و گفت:
- حاجی ول کن اینو، معلوم نیست نئشه کرده یا خماره. اذون تموم شد، بریم مسجد نمازمون دیر شد.
عباس نگاه تحقیر آمیزش را بار دیگر به او دوخت و درحالی‌که سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌داد، از او دور شد.
 
موضوع نویسنده

ILLUSION

سطح
8
 
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری انجمن
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
Mar
3,739
39,322
مدال‌ها
13
رستم آب دماغش را با صدای بلندی بالا کشید. دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که عجیب تیر می‌کشید گذاشت و چشمان کوچک همیشه‌ی خدا گود افتاده‌اش را به بالا دوخت و آرام زمزمه کرد:
- اوش کریم، اون بالا نشستی ولی می‌بینی دیگه؟
آهی کشید و ادامه داد:
- گاهی وختا یه نمه فِرک می‌کنم ما رو یادت رفته. حق هم داری البته. رشتم مفنگی کجا و حاج عباسی که هرشال تو خونه‌ت قربونی میده کجا. من آس‌ و پاس یه‌لا‌قبای بی‌عرضه که واشه یه لقمه نون اژ صبح خروس‌خون تا بوق سگ، سگ دو می‌ژنم و تهش شرمنده ژن و بچه‌مم، حق گلایه کردن ندارم. ولی خب...
لبخند محوی کنج لبان کبودش نشست و ادامه داد:
- بدون ما تو رو یادمون نرفته. هنوژم در من کَشی نام تو را فریاد می‌ژند.
سپس دستش را به زانو گرفت و از روی زمین برخاست و با گفتن «خدایا به امید خودت، نه بنده‌های بی‌خودت» راهی خیابان‌های شهر شد، تا کرایه خانه را جور کند و زن و بچه‌اش آواره‌ی این شهر مظلوم‌کش غریب نشوند.
نور کم‌رمق آفتاب پاییزی درخت‌های دو طرف خیابان بزرگ را تا حدودی گرم می‌کرد.
تردد عابران نزدیک غروب کم نشده بود و در میان همهمه صدای لبوفروشی که کنار خیابان بساط کرده و از روی لبوهای سرخش بخار دلچسبی بلند می‌شد، گم شده بود. زنی سعی می‌کرد دست بچه‌اش را از پایه‌ی میز شیرینی فروشی جدا کند و کودک محکم‌تر آن را می‌چسبید. آن طرف‌تر از پشت شیشه‌ی بزرگ کافه چند دختر برای دوست‌شان تولد گرفته و صدای قهقهه‌هایشان همه جا را گرفته بود.
میان این همه تقلا برای زندگی، مرد کم جانی کیسه‌های بزرگ آرد را حمل می‌کرد و در فکر کرایه‌ی خانه‌اش غرق شده بود... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین