زندگی نه به زیبایی عکسهاست و نه به سیاهی تاریکترین شبهای بیمهتاب.
زندگی خاکستری است!
با همین اشکها، با همین لبخندها.
همهی ما مردهایم، مردگانی که تنها نفس میکشیم.
وچرا کسی برای مردگان متحرکی چون ما مراسم ختم نمیگیرد؟
ساده است:
چون مردهها نمیمیرند!
***
صفدر گوشهی پیراهن لاجوردی رنگ و رو رفتهی رستم را گرفت و او را بیخ دیوار سیمانی خانهی کلنگی چسباند و درحالیکه گوشهی سیبیل کلفت چخماقیاش را با دندان میجوید؛ غرید:
- ببین مرتیکه مفنگی، یا تا آخِرِ این هفته کرایه خونهت رو میاری میدی مثِ بچه آدم... .
گوشهی سیبیل جویده را بیرون تف کرد و دستش را دور یقه او محکمتر کرد:
- یا خودت و اسباب اثاثیهات رو با هم میندازم تو جوب! فِرک نکن چاخان میکنم که تا حالاش هم واس خاطر زن و بچهی بیچارهات باهات سازش کردم.
رستم (که بر خلاف نام پر مسمییش وزنش به پنجاه کیلو هم نمیرسید) درحالیکه سعی میکرد با دستان لاغر مردنیاش دست صاحبخانهی خر زورش را از یقهاش جدا کند؛ دماغش را با صدای بلندی بالا کشید و گفت:
- دِ آخه قربونت برم، وا بده. به تار شیبیلت قَشَم شیپیش تو جیبام کبدی باژی میکونه. تا آخَلِ این برج کوتاه بیا، مردونگی کن، خودم نوکرتم. قراره یه ارث کلون برسه به ژَنَم، اون وخته که کل این محل رو با هم میخَلَم.
چشمان شهلا از نئشهاش را کمی ریز کرد و لبخندی که دندانهای زردش را به نمایش میگذاشت به او زد:
- با ما به از این باش.
صفدر مانند اینکه تا به حال یاسین در گوش خر خوانده باشد، نفسش را با شدت بیرون داد که شکم گندهاش بهطور خفیفی لرزید و گفت:
- باز چی زدی مشنگ؟ انگار جنسش خیلی خوب بوده و بهت ساختهها!