جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [قصاص فرزند مجرم] اثر « نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [قصاص فرزند مجرم] اثر « نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 761 بازدید, 12 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [قصاص فرزند مجرم] اثر « نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
داستان: قصاصِ‌فرزندِ‌مجرم
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)

خلاصه: درباره دختری که به حسین علاقه دارد، درحالی که حسین...
 

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
نگاهم را به ساعت روی مچ دستم می‌دوزم، دوباره دیر کرده بود، شاید باید بگویم عادتش این بود من را این‌جا همیشهٔ‌خدا قال بگذارد و بعد فراموشی‌اش را بهانه بکند.

دیگر امروز سالگرد آشنایی‌مان بود، اشتیاق داشتم و منتظر یک تبریک‌عاشقانه و کادوی رومانتیکی بودم.

مهم کادو دادنش نبود، همین‌که یادش‌ هم باشد، برای من کلی است.
فکرهای‌‌گل‌گلی‌ام را کنار می‌زنم و نگاهم را به دخترکی که توی پارک روبه‌روی خونمونه در حال دویدن بود، می‌دوزم.

چشم‌هایم به موهای‌قهوه‌ای بلند خوش‌رنگش می‌خورد، چه کوچک بود..
با صدای تک‌زنگ گوشی‌ام سرم را می‌چرخونم، نگاهم از کفش‌های آل‌استارش به کت‌وشلوار شیکی که پوشیده بود، می‌خورد.

امروز چه خوشتیپ شده بود، حس بدی توی دلم رخنه کرده بود..
لبخند شومی بر لب‌هایش بود. با دست‌های گندمی‌اش، دست‌های سفیدم را می‌گیرد.

به محض‌ این‌که با کفش‌های مشکی آل‌استارش به سمتم قدم بر می‌دارد، صدای تلفنش بلند می‌شود.
همان یک‌ قدمی که به سمتم برداشته بود را برگشت و تلفنش رو از توی جیب کت‌چرمش برداشت.

نمی‌دانم چه کسی به او زنگ زده بود، چون کمی ازمن فاصله گرفت و تماس را وصل کرد..
- اومدم پیشش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
صدای پشت‌خط رانمی‌فهمیدم، اما هر چه که بود مربوط به من بود...
- امروز همه‌چی‌را به او می‌گویم، خیالت راحت...

بعد با لبخند به سمت من قدم برداشت، نگاه گذرایی به من کرد و درب جلوی‌ماشین را برایم باز کرد.

بدون مکثی سوار ماشین می‌شوم و با استرس ناخن‌های بلندم رو با دندان‌هایم داغون می‌کنم، عادتم بود هر وقت استرس داشتم باید به جان ناخن‌هایم می‌افتادم، سکوت استرس‌آوری توی ماشین ایجاد شده بود.

- می‌دونی امروز چه روزی است حسین؟
حسین بی‌توجه به سوالی که از او کردم، نگاه اخم‌آلود و ترسناکی بهم می‌کند.

لب‌ولوچه‌ام را آویزون می‌کنم و سرم را به سمت پنجره می‌چرخانم، دلیل این بی‌توجهی‌اش را در اسرع وقت از او می‌پرسم، در سکوت کسل‌کننده‌ای پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم، کم‌کم پلک‌هایم سنگین می‌شود و در خواب می‌روم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
با تکان خوردن بازو‌هایم، با ترس چشم‌هایم رو باز می‌کنم، نگاه ترسیده‌ای به دوروبرم می‌کنم و در آخر به کسی که این‌چنین من را از اون خواب ترسناک بیدار کرده بود، می‌نگرم.

ابروهای مشکی‌اش را در هم کشیده‌بود و با چشم‌های طلایی‌اش بهم نگاه‌ می‌کرد.
نگاه کوتاهی به دوروبرم می‌اندازم، مکان‌آشنایی نبود.

- اینجا کجاست؟
پوزخند زهر آلودی مهمان صورتش می‌کند، خودش را روی صندلی‌راننده جابه‌جا می‌کند، با صدای نسبتا بلندی می‌گوید:

- توی طول راه که خودت رو به موش مردگی زده بودی، الانم به نعشه‌ات اجازه‌ی بلند شدن نمی‌دهی بانو؟

اگر بگویم از این بد‌خلقی‌اش دلم نگرفت، دروغ گفتم، او همیشه از گل، کمتر بهم نمی‌گفت، حدود دو سالی بود که با هم آشنا شده بودیم.. جانم به جان او وصل بود.

بی‌توجه به او از ماشین پیاده می‌شوم، کمرم به دلیل‌ این‌که نیم‌ساعت یک‌گوشه‌خوابیده بودم، خشک شده بود.

نگاهی به زیر پاهایم می‌کنم، کل تهران زیر پاهایم بود.

ترسناک بود، شاید فقط برای من ترسناک بود.
همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم، حسین هم این را به خوبی می‌دانست.

شاید می‌خواست من را مورد آزار قرار دهد، متوجه قدم‌هایش می‌شوم، دقیق پشت سرم می‌ایستد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
دستی به شالم می‌کشم و کمی جلو می‌آورم و موهایم را از زیر شال درست می‌کنم، موهای مشکی‌رنگ فرفری‌ام تا بالای کمرم بود.

با بدخلقی سرش را جلو می‌کشد و دستی به موهای‌کوتاه‌صافش می‌کشد، با حرص سرش رو به سمتم می‌چرخاند.

- اگر می‌توانی زبانت را بچرخان و کمی سخن بگو، تو که خوب بلبل زبونی می‌کنی.

با دلخوری سرم را می‌چرخانم، جوری حرصی شده بودم که می‌خواستم اورا هول دهم و برای همیشه از دستش بدهم.

اما او عشقم بود، مگر می‌توانستم این کاررا بکنم؟

با اخم غلیظ و لحن دلخوری را به حسین می‌گویم:

- دلیل این رفتارت چیه، حسین؟ من کاری کردم؟

حسین نیم‌نگاه سردی بهم می‌کند، خودش را با حرص روی سنگ‌های ریز پرت می‌کند و دستم را می‌کشد که برروی سنگ ریزه‌ها پرت می‌شوم.

کف‌دستم روی سنگ‌ریزه‌ها کشیده شده بود و زخم‌های ریزی به وجود آورد که باعث شد جیغ پر دردم بلند بشود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
با پوزخند نگاهی به دست‌هایم می‌کند، چشمان طلایی‌اش را می‌بندد و قهقهه‌ی شیطانی‌اش بلند می‌شود.

- آخی کوچولو، زخمی شدی؟

سرم را روی زانو‌های جمع شده‌ام می‌گذارم و زارزار اشک‌ می‌ریزم، زیر لب به او ناسزا می‌گویم.

صدای جدی‌اش باعث شد سرم را بلند کنم و با چشمان اشکی‌ای به او نگاهی بکنم.

- من یه موضوعی را باید بهت بگویم، تا دیر نشده..

منتظر به او نگاه می‌کنم تا ادامه‌ی کلامش را بگوید، نگاهش را به روبرویی که کل تهران مشخص بود، می‌دوزد.

شاید من خیلی مشتاق برای شنیدن حرف‌هایش بودم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
آوای نفرت آمیزش و فریاد زنانش بر گوشم پیچیده می‌شود، طوری با نفرت حرف می‌زند که تمام بدنم به لرزه در می‌اید.

- به پدر و مادرم خیلی وابسته بودم، طوری که وقتی می‌خواستم بخوابم، باید یا پدرم و یا مادرم در کنارم باشد. حدود ده سالم بود که پدر و مادرم کشته شد، عمویم سرپرستی‌ام را پذیرفت و من را زیر بال و پرش بزرگ کرد، اون زمان هر چه از او درباره‌ی مرگ پدر و مادرم می‌پرسیدم، چیزی دست‌گیرم نمی‌شد و می‌گفت:«بعدا می‌فهمی پسر، انقدر در این سن، فکرت را مشغول نکن.» روزها گذشت، تا 18 سالم شد، دقیقا سه‌سال پیش، از عمو سهیلم پرسیدم:«عمو، الان که دیگر بزرگ شدم، علت مرگ مامان فاطمه و بابا مجید چیه؟»
منتظر به او چشم دوخته بودم، تا ادامه‌ی حرفش را بگوید، نگاه نفرت‌انگیزی بهم می‌کند و می‌گوید:
- عمویم گفت:«راست‌می‌گویی حسین جان، پدرت از بیست‌سالگی با آقای احمدی شراکت داشتند، شاید باید بگویم، پدرت از آقای احمدی، بیشتر از من، اعتماد داشت، یک‌طوری مثل برادرش اورا دوست داشت، تا این‌که تو ده سالت شد، توی شراکت به مشکل می‌خورند و این باعث می‌شود دعوایی بین آقای احمدی و بابا مجیدت پیش بیاید، من هم این‌ها...


 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
را نمی‌دانستم حسین، دوربین‌مداربسته‌ی شرکت پدرت این‌هارا دیدم.»

دست‌هایش را مشت کرد.

سرم کم‌کم داشت گیج می‌رفت، فامیلی پدرم، احمدی بود.

با بی‌رحمی به حرف‌هایش ادامه می‌دهد و من از ترس توی خودم جمع می‌شوم.

- «توی اون دوربین مداربسته، پدر تو، بابای بی‌گناه من رو هول می‌دهد و سرش به دیوار می‌خورد، پدر تو باعث مرگ بابای من می‌شود!»

به سمت منی که از شدت ترس و تعجب، اشک‌هایم روی گونه‌های سرخم ریخته شده بود، می‌آید، دستش رو دور گلویم حلقه می‌کند و طوری فشار می‌دهد که از شدت نفس‌تنگی به تقلا می‌افتم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
- مامانم بعد مرگ بابام سکته کرد، مرد. پدر عوضیِ تو باعث مرگ بابام شد. من هم با کمک عمویم توانستم تو را پیدا بکنم و از طریق این‌که تو را عاشق خودم بکنم، انتقام مرگ پدر و مادرم را از تو بگیرم، الانم تو باید تقاص پس بدی، می‌فهمی؟ تو...

با چشمان اشکی به چشمان طلایی سردش زل می‌زنم، پس اون همه عشق‌وعلاقه الکی و دروغ بود؟!

از روی سنگ‌ریزه‌ها بلند می‌شوم و با ترس یک قدم به عقب بر می‌دارم.

دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد، لرزشی در اندامم را احساس می‌کنم.

با بداخلاقی من رو بر می‌گردوندد، که از شدت ترس، چشمانم رو می‌بندم:

- می‌خواهی چکار بکنی، حسین؟ التماست می‌کنم، کاری با من نداشته باش.

صدایش را از پشت سرم می‌شنوم، همین باعث می‌شود مثل سگ، از او بترسم.

- همون کاری که پدرت کرد، همون کاری که باعث مرگ دو عزیز من توی زندگی‌ام شد.

دوتا مچ دستم رو از پشت توی دستانش می‌گیرد و با دستور می‌گوید:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین