نگاهم را به ساعت روی مچ دستم میدوزم، دوباره دیر کرده بود، شاید باید بگویم عادتش این بود من را اینجا همیشهٔخدا قال بگذارد و بعد فراموشیاش را بهانه بکند.
دیگر امروز سالگرد آشناییمان بود، اشتیاق داشتم و منتظر یک تبریکعاشقانه و کادوی رومانتیکی بودم.
مهم کادو دادنش نبود، همینکه یادش هم باشد، برای من کلی است.
فکرهایگلگلیام را کنار میزنم و نگاهم را به دخترکی که توی پارک روبهروی خونمونه در حال دویدن بود، میدوزم.
چشمهایم به موهایقهوهای بلند خوشرنگش میخورد، چه کوچک بود..
با صدای تکزنگ گوشیام سرم را میچرخونم، نگاهم از کفشهای آلاستارش به کتوشلوار شیکی که پوشیده بود، میخورد.
امروز چه خوشتیپ شده بود، حس بدی توی دلم رخنه کرده بود..
لبخند شومی بر لبهایش بود. با دستهای گندمیاش، دستهای سفیدم را میگیرد.
به محض اینکه با کفشهای مشکی آلاستارش به سمتم قدم بر میدارد، صدای تلفنش بلند میشود.
همان یک قدمی که به سمتم برداشته بود را برگشت و تلفنش رو از توی جیب کتچرمش برداشت.
نمیدانم چه کسی به او زنگ زده بود، چون کمی ازمن فاصله گرفت و تماس را وصل کرد..
- اومدم پیشش.