جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان آنها کنار من هستند] اثر «فائزه عیسی وند»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط i_faezeh با نام [رمان آنها کنار من هستند] اثر «فائزه عیسی وند» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,193 بازدید, 6 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان آنها کنار من هستند] اثر «فائزه عیسی وند»
نویسنده موضوع i_faezeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط i_faezeh
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۸۱۱_۲۱۵۸۴۹.png
عنوان: آنها کنار من هستند
نویسنده: فائزه عیسی‌وند
ژانر: ترسناک، تخیلی، معمایی
ناظر: Kimia1401@
ویراستار: @نگین.ب.پ @KaNi'کانی؛ @حمیم
کپیست:

حُسنا


خلاصه: نسیم، دختری که بعد از اتفاقات مشکوک و ماورائی که توی زندگی براش رخ میده کنجکاو به دونستن حقیقت می‌شه ‌که چرا این اتفاقات براش افتاده و اون رو به چالش‌های زیادی کشونده؛ با موجودات و اجنه درگیر می‌شه که نسیم رو به اشتباه با یک شخص یا موجود دیگه‌ایی گرفتن.
با افرادی آشنا می‌شه از تبار سیاهی و آتش؛ عشقی که بین خاک و آتش پدیدار می‌شه، خاکی که قراره اون آتش رو خاموش کنه.
سرنوشت این کنجکاوی و آشنایی نسیم با این افراد چی می‌تونه باشه؟
عشق یا سوختن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,487
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
مقدمه: گاهی تاریکی فقط ترس نیست!
گاهی جستجو است،گاهی حل معما،
گاهی پیدا کردن گمشده... .

***

با ترس به موجوداتی که روبه‌روم بودن نگاه می‌کردم که صدای کشیده شدن پا رو پشت سرم شنیدم. با فکر این‌‌که شاید یکی از اعضای خانواده‌م باشه برگشتم که با دیدن اون فرد یهو ... .
نسیم: وای این دیگه چه خوابی بود که دیدم؟
از ترس نزدیک بود سکته کنم؛ به اطراف نگاه کردم که ببینم اون موجود واقعی بود یا نه، ولی همه‌جا تاریک بود و فقط نور چراغ توی حیاط بود که یه کم به داخل می‌تابید. به بغل دستم نگاه کردم؛ نادیا سمت چپ خوابیده بود و نگین هم سمت راست، یه کم نگین رو تکون دادم.
نسیم: نگین، نگین... .
نگین با خواب ‌آلودگی بیدار شد و باز غر زدنش رو شروع کرد.
نگین: وای نسیم باز چته؟ من نمی‌تونم باهات بیام که آب بخوری، خب خودت برو بابا همین جا است، اَه!
نسیم: یه لحظه همراهم بیا، خب تاریکه! چراغ هم نمی‌‌شه روشن کنم، وگرنه بقیه بیدار می‌شن.
نگین با حرص دستش رو کوبید به بالش و گفت:
- بلند شو، ببین نسیم این آخرین باریه که همراهت میام اگه فردا هم این‌جور کنی من می‌دونم و تو!
ترجیح دادم چیزی نگم، وگرنه برو بابا توی دهنم بود. اگه می‌گفتم قطعا پتو رو می‌کشید رو سرش و لجبازی می‌کرد و نمی‌اومد.

***

مامان: نسیم، نسیم، برو آیفون رو بردار ببین کیه!
یه نگاه به نادیا که نزدیک آیفون بود و داشت لاک می‌زد انداختم.
نسیم: خب به این دختر تن ‌پرورت بگو! نزدیک آیفون هم هست، حتما من که توی اتاقم باید برم؟ به من چه!
مامان: انقدر زبون درازی نکن‌، دِ برو جواب بده، طرف دیگه رفت اِه! ای خدا باید برای یه چیزی التماسشون کنم!
با حرص از پله ها پایین رفتم که نزدیک بود با مخ روی زمین بیافتم.
نسیم: بله بفرمائید؟
صدای خانم احمدی همسایه فضولمون از اون ‌طرف اومد.
خانم احمدی: سلام نسیم جان، خوبی دخترم؟
نسیم: سلام، بفرمائید داخل دم در بده.
بدون این‌ که بمونم جواب بده آیفون رو زدم و خودم هم به داخل اتاقم رفتم. حوصله‌‌ش رو نداشتم خیلی حراف بود!

***

این‌ قدر آهنگ گوش دادم سرم ترکید‌. بلند شدم و رفتم یواشکی از توی راه‌ پله نگاهی به سالن انداختم و دیدم بله هنوز این احمدی حراف نرفته.
یکی نیست بگه آخه تو فکت درد نگرفت این ‌قدر حرف زدی؟ نگاه مامان کردم از چهره‌ش می‌تونستم متوجه بشم که اونم حوصله‌ش سر رفته و علاقه زیادی داره که احمدی رو از خونه بیرون کنه.
خانم احمدی: خب دیگه شیما جان، من زحمت رو کم کنم.
وای خدا، وای خدایا باورم نمی‌شه، داره گورش رو... اِه ببخشید داره میره. از خوشحالی اشکم داشت در می‌اومد!
تا از در بیرون رفت شروع کردم بشکن زدن و قر دادن. اون بین دیدم نادیا و نگین با تعجب دارن نگاهم می‌کنن.
نسیم: چیه؟ چرا این جور نگاه می‌کنین؟
نادیا: خل شدی الحمدالله‌!
نسیم: نه ولی این احمدی که این‌جا بود... .
دستم رو نمایشی گذاشتم روی گلوم و در ادامه‌ی حرفم گفتم:
- انگار یکی دست گذاشته اینجام و خفه‌م می‌کنه.
بعد از حرفم از جلوی چشم‌های متعجب‌شون رد شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. بعد از خوردن یه لیوان آب خنک به سمت سالن برگشتم.
مامان داخل اومد و پرده‌های سالن رو کشید که باعث شد دیگه نور آفتاب داخل نیاد.
مامان: من خسته‌م می‌خوام بخوابم سر و صدا نکنین.
بعد هم توی اتاقش رفت. نادیا هم طرف کتابخونه رفت و نگین هم به سمت آشپزخونه رفت.
منم بیکار بودم، نشستم و ادامه رمان ترسناک جدیدی که گرفته بودم رو خوندم. در حین خوندن حس کردم یه جسم سفید مایل به کرمی از توی اتاق مامان ‌این‌ها بیرون اومد و سریع توی حیاط رفت.
نگاهم رو سریع چرخوندم اون ‌طرف، ولی چیزی ندیدم!
با خودم گفتم:
- چون داستان ترسناکِ خیالاتی شدم.
دوباره ادامه دادم، ولی دوباره تکرار شد.
این‌دفعه طاقت نیاوردم و آهسته سمت درب ورودی رفتم. آروم جوری که صدا نده و مامان بیدار نشه بازش کردم و توی حیاط رفتم. از پله‌ها پایین اومدم و نگاهی به باغچه و اطراف کردم که چشمم به در انبار خورد که دقیقا مثل زیر زمین پایین خونه‌مون بود.
انگار یه نفر داخلش بود! از پشت شیشه که نگاه می‌کردم قد و هیکل طرف شبیه بابا بود و با فکر این‌‌که بابا باشه خواستم داخل برم، اما هنوز پام رو روی پله‌ی اول نزاشته بودم که صدای شکستن یه چیزی از داخل انبار اومد. راستش به چیزهای ترسناک خیلی علاقه داشتم ولی الان از ترس خودم رو نزدیک بود خیس کنم.
آب دهنم رو قورت دادم و با جرئت سمت در انبار رفتم.
هم می‌ترسیدم هم می‌خواستم به ترسم غلبه کنم. پاهام داشتن می‌لرزیدن! توی یه حرکت ناگهانی در انبار رو سریع باز کردم، اما توی اون تاریکی چیزی مشخص نبود.

هانا: خودت دیدیش؟
نسیم: نه.
هانا: پس چطور میگی پشت در انبار دیدمش؟
نسیم: پشت در انبار فقط یه جسم که قد و هیکلش شبیه بابا بود دیدم. خب منم فکر کردم باباست واسه همین اولش بی‌خیال شدم.
همه ماجرا رو واسه هانا، دخترخاله و بهترین رفیقم که از بچگی کنار هم بودیم تعریف کردم. اونم با هیجان و دقت گوش می‌داد و هر از گاهی یه چیزهایی می‌پروند وسط، که با چشم‌ غره‌های من ساکت می‌شد.
هانا: وای نسیم، حالا که برای اولین ‌بار از این‌جور چیزها تو خونه‌تون دیدی می‌خواین از این‌جا نقل مکان کنین!
با حسرت گفتم:
- آره راست میگی، انگار این‌ها هم زورشون می‌اومد این همه سال خودشون رو نشون بدن. انگار منتظر بودن متوجه بشن ما قراره بریم بعد خودشون رو نمایان کنن.
هانا لب و لوچه‌ش رو آویزون کرد و یه هوم کشدار گفت بعد پشت حرفش ادامه داد.
- من گشنمه، بلند شو یه خوراکی بده، من که از گشنگی چشم‌هام داره سیاهی میره.
نسیم: همیشه برام سوال بود تو معده داری یا نه؟ کارد بخوره به اون شکمت. تو که چند دقیقه پیش غذا خوردی چی‌ شد باز؟ به من چه برو یه چیزی پیدا کن و کوفت کن.
بعدش دراز کشیدم و نگاهم رو دادم به سقف. کم‌کم یه چیز گرد و سیاه روی دیوار پدیدار شد. اولش کوچیک بود ولی رفته ‌رفته داشت بزرگ‌تر می‌شد. با چشم‌های ریز یواش بلند شدم و دقیق نگاهش کردم. یهو از سقف مثل آب ریخت روی صورتم که با صدای بلند گفتم:
- اَه لعنتی، لعنتی!
هانا با دو اومد توی اتاق و با تعجب گفت:
- پس چته!
فکر می‌کردم هانا ببینه که چی روی سر و صورتم ریخته، اما از این‌که متوجه نشد فهمیدم که فقط توی ذهن خودم شکل گرفته این اتفاق!
نسیم: هیچی تو برو.
هانا یه نگاه دیگه بهم انداخت و به کیکی که توی دستش بود یه گاز زد و رفت توی آشپزخونه. با حالت چندشی دستم رو به صورتم زدم که یه مایع چسبناک به انگشت‌هام برخورد کرد. انقدر چندش بود که همون‌جا بالا آوردم.

***

با بی‌حالی به غرغرهای مامان در حالی که داشت کف اتاق جایی که من حالم بد شده بود رو تمیز می‌کرد نگاه کردم.
مامان: یعنی تو وقتی حس می‌کنی حالت تهوع داری دیگه نمی‌تونی بدویی بری توی حیاط اون‌جا این‌کار رو کنی؟
دستی کشیدم به چشم‌هام و نگاهی به هانا که بی‌خیال داشت نگاه صفحه گوشیش می‌کرد انداختم. مامان کارش تموم شد و رفت بیرون از اون جا هم داد زد که هانا بره که کارش داره.
خیلی حالم بد بود. انرژی منفی انگار بهم وارد می‌شد. تصمیم گرفتم یه کم بخوابم، پرده اتاق رو کشیدم کنار و آروم خزیدم زیر پتو و به سه نکشیده خوابم برد.

از سرما داشتم یخ می‌زدم. پتو هم اکتفا نمی‌کرد هر چه‌قدر بیش‌تر می‌‌پیچیدمش دور خودم بیشتر سردم می‌شد. انگشت‌های پام یخ کرده بودن. به‌ زور چشم‌هام رو باز کردم و نگاه اطراف کردم، هوا تاریک شده بود. چراغ سرویس ‌بهداشتی خودبه‌خود باز و بسته شد، از تخت پایین اومدم و سمت سرویس ‌بهداشتی رفتم. دربش که نیمه باز بود رو یه کم دیگه بازش کردم. یهو صدای تق‌تق از پنجره اتاقم شنیدم، آروم رفتم و پرده رو کنار زدم که یهو یه چیزی انگار از اون طرف پایین افتاد! با ترس و یواش پنجره رو باز کردم و از پنجره خم شدم که حیاط رو درست ببینم، شاید متوجه بشم اون چی بود که افتاد.
همین‌جور داشتم نگاه می‌کردم که یهو یه چیزی منو کشید سمت پایین، منم برای این‌‌که نیوفتم و سه قطع نشم دست‌هام رو گرفتم لبه پنجره و شروع کردم مامان و بابا رو صدا زدن. با جیغ و دادی که راه انداختم سریع یه نفر من‌ رو کشید سمت اتاق و افتادم رو زمین با ترس و وحشت و نفس ‌نفس نگاه پنجره می‌کردم با لکنت گفتم:
- من رو... من رو کشید پایین، می‌خواست منو بکشه... .
اون فردی که نجاتم داد دستش رو گذاشت روی بازوم که با وحشت داد زدم و طرف رو هل دادم که صدای هانا اومد.
هانا: هیس، آروم باش هیچی نیست منم هانا.
سردرد داشتم، حالت تهوع داشتم، حالم بد بود، احساس تنهایی می‌کردم.
هانا اومد طرفم و بغلم کرد، بغض داشتم اما نمی‌خواستم پیش هانا گریه کنم. عجیب بود، ولی حس خوبی بهش نداشتم.
همین‌طور که بغل هانا بودم صورتم طرف در سرویس ‌بهداشتی بود که درش آروم داشت بسته می‌شد.
از بغل هانا خودم‌ رو کنار کشیدم و رو بهش گفتم:
- می‌خوام لباس‌هام رو عوض کنم.
اونم بدون حرف از اتاق بیرون رفت. خیلی سردم بود. یه لباس گرم پوشیدم و پتو رو گذاشتم دور خودم‌ و از اتاق بیرون رفتم.
خبری از هانا نبود. توی کتابخونه و آشپزخونه و اتاق‌ها و سالن و حیاط هم نبود. شونه‌ای بالا انداختم و رفتم توی نت. وارد واتساپ شدم که دیدم از طرف هانا دو سه تا پیام برام ارسال شده بود.
با این شرح: << نسیم من همراه نگین و نادیا و مامانت رفتم خونه خودمون، اگه بیدار شدی خواستی بیا اون جا. >>
با خوندن این پیام موهای تنم سیخ شد و عرق سرد روی پیشونی‌م نشست. خدا خدا می‌کردم که اون چیزی که توی ذهنمه درست باشه. ولی امید واهی بود، این پیام ساعت چهار ارسال شده اما الان ساعت نزدیک‌های نُه بود.
اشکم داشت در می‌اومد. سریع رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم و با عجله از سالن بیرون رفتم. ولی همین که در ورودی سالن رو باز کردم با دیدن اون گربه سیاه مرده که آویزون شده بود از دیوار، جیغ بلندی سر دادم که حس کردم گلوم پاره شد. با گریه و ترس از اونجا دور شدم و توی اون هوای سرد از خونه بیرون زدم.
حتی یه کلید هم همراهم نیاوردم، فقط می‌خواستم از اون خونه دور بشم. توی راه همه‌ش فکر می‌کردم. من فقط کنجکاو بودم در مورد اجنه یه چیزایی بدونم، اما هیچ وقت احضار نکرده بودم یا فرا نخونده بودم.‌ ته کنجکاوی‌م هم به هیچ جایی خطم نشده تا حالا، فوقش دو تا فیلم ترسناک دیدم و رمان ترسناک خوندم همین!
با ترس از خیابون رد می‌شدم. هم تاریک بود هم خلوت، هرطور بود خودم رو رسوندم به خونه خاله و پشت سر هم در می‌زدم. به کل زده بود به سرم، حتی نمی‌تونستم آیفون بزنم از یادم رفته بود.
صدای خاله از پشت آیفون رسید به گوشم.
خاله: بله بفرمائید؟
نسیم: خاله منم نسیم می‌شه درو باز کنین هوا سرده.
خاله: اِه نسیم تویی دخترم! بیا تو عزیزم الان سرما می‌خوری.
در باز شد و من یه نگاه با ترس به خیابون انداختم و داخل رفتم. مطمئنم الان دماغم سرخ شده از سرما. دم در نگین رو دیدم که مونده بود منتظر من انگار، نگین با حالت بی‌اهمیتی گفت:
- این چه ریختیه به خودت گرفتی؟ چرا رنگت پریده؟! چیزی شده؟ توی خیابون کسی مزاحمت شده؟
نسیم: اگه فرصت بدی جواب بدم ممنونت می‌شم.
نگین ساکت فقط بهم خیره شد، این یعنی بنال.
نسیم: توی خونه تنها بودم خواب بد دیدم ،خیابون هم تاریک بود و خلوت واسه همین خیلی ترسیدم.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر دروغگوی خوبی باشم. نگین با یه حالت که یه جورایی بهم می‌گفت همونم خودتی نگاهم کرد و یه سر تکون داد و رفت.
یه نفس عمیق کشیدم که یه چیزی رفت تو گلوم. لعنتی خودم خیلی خوش‌شانسم این پشه هم حتما باید محل خودکشیش رو توی گلوی من انتخاب می‌کرد. چند تا سرفه و عق زدم ولی چیزی نبود.
به همه سلام کردم و به پسرخاله‌م که سه چهار سال از خودم کوچیک‌تر بود کنترل تلویزیون رو دادم و بهش گفتم:
- حمید یه فیلم بزن ببینیم، حوصله‌م سر رفت.
حمید: به من چه کنترل که دستته، خودت بزن.
بعدش بلند شد‌ رفت. نمی‌دونم همه پسرها مثل حمید هستن یا نه؟‌ ولی خدا رو شکر می‌کنم برادر ندارم.
نسیم: چه‌قدر بی‌ربطی، خب می‌مردی اگه یه شبکه برام می‌زدی؟
حمید: آره می‌مردم خانم باربط.
نسیم: ایش گمشو.

دیگه ساعت نزدیک‌های دوازده بود، ولی چون من خوابیده بودم دیگه خوابم نمی‌ا‌ومد. اما مامان‌ این‌ها از چشم‌هاشون مشخص بود خیلی خوابشون میاد.
شوهر خاله‌م خیلی اصرار کرد بمونیم، اما مامان گفت قرار فردا صبح بابا برسه خونه، بهتره که بریم.
خیلی می‌ترسیدم برگردیم خونه، به خصوص این ‌که قرار دوباره جنازه اون گربه آویزون شده رو ببینم. همین ‌جور که توی خیابون بودیم و داشتیم می‌رفتیم سمت خونه صدای نادیا بلند شد که گفت:
- اِه اون مرد کیه در خونه‌مون؟
نگین یه کم دقیق شد بعد گفت:
- وا اون که باباست!
مامان هم گفت:
- نه دخترا اشتباه می‌کنین.
- یعنی برای مدل ماشین هم اشتباه می‌کنیم؟
- نه انگار درست میگی. اما قرار بود فردا صبح بیاد!
یکم پا تند کردیم و نادیا از دور برای بابا دست تکون داد و صداش کرد. بابا هم حواسش به ما جمع شد. وقتی رسیدیم سلام کردیم و بابا گفت:
- کجا بودین که الان برگشتین؟
مامان:
- خونه نجمه بودیم. تو مگه قرار نبود فردا بیای؟
همین‌جور که می‌رفتیم داخل بابا در جواب مامان گفت:
- چرا قرار بود فردا بیام. اما یه کار دیگه پیش اومد مجبور شدم برگردم.
مامان: چه کاری؟
بابا: بعدا میگم.
اونا داشتن حرف می‌زدن و من با تعجب مونده بودم توی حیاط و نگاه جایی که گربه آویزون بود می‌کردم، ولی ديگه اثری ازش نبود.
نگین چرخید طرف من و با کلافگی و کمی بی‌اعصابی گفت:
- باز چته نسیم؟ چرا این چند وقت اینجور شدی؟ بیا داخل برو بخواب. فردا مگه کلاس نداری؟
سرم رو تکون دادم و رفتم داخل. توی اتاق بودم ولی خوابم نمی‌برد. از این سر اتاق می‌رفتم اون سر اتاق. رفتم آب بخورم که صدای مامان و بابا توجهم رو جلب کرد.
مامان: یعنی چی آخه؟
بابا: منم نمی‌دونم فقط شنیدم حاج‌علی گفت توی خونه‌اتون یه سره صدای جیغ و داد میاد. انگار کسی داره چندتا دختر رو کتک می‌زنه!
مامان: مطمئنم خیالاتی شده. آخه ممکن نیست، چون امروز احمدی اینجا بود بعدشم من خوابیدم، بعدم رفتم خون نجمه خونه امن و امان... .
یهو ساکت شد. مطمئن بودم داره به من فکر می‌کنه. برای همین سریع رفتم توی اتاقم و در و بستم و رفتم زیر پتو. تا سه شمردم که مامان بدون در زدن و با وحشت اومد سمت من و تکونم داد.
با تعجب بلند شدم و گفتم:
- بله مامان چیشده؟
مامان با ترس گفت:
- نسیم اون‌موقعه که خونه نبودیم اتفاقی، صدایی چیزی توجه تو رو جلب نکرده؟
نسیم: نه مثلا چی؟
مامان فقط نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون. بعد چشمام رو بستم اما بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اتاقم اومد. لای پلکم رو باز کردم ببینم کیه که دیدم مامان وارد اتاق شد درحالی که یه قرآن دستش بود.
اومد گذاشتش بالای سرم و از اتاق رفت بیرون. بعد از رفتنش قرآن رو گرفتم توی بغلم و رفتم زیر پتو.

صداهای اطرافم خیلی زیاد بود. چند نفر حرف می‌زدن، چند نفر گریه می‌کردن و ناله‌های بلند سر می‌دادن، چند نفر هم می‌خندیدن و قهقه‌های ترسناک سر می‌دادن.
اما هیچ کدومشون ترسناک‌تر از اونی که با صدای خش‌دار اسمم رو صدا می‌زد ترسناک نبود.
ناشناس: نسیم اون کتاب رو بزار کنار، ما باهات کاری نداریم.
از بچه‌گی عادت داشتم وقتی می‌ترسیدم با خودم تکرار می‌کردم.
نسیم: این یه توهمه، این یه توهمه، این یه توهمه فردا صبح تموم می‌شه.
زیر پتو بودم و به شدت عرق کرده بودم و از گرما داشتم می‌مردم. جرئت نداشتم از پتو بیرون برم. انقدر قرآن رو سفت بغل کرده بودم که مطمئن بودم جای ناخون‌هام روش می‌مونه. کم‌کم چشم‌هام داشت گرم می‌شد که یهو صدای کوبیده شدن در ورودی با یه صدای مهیبی بلند شد. صدای نادیا و دایی هم که می‌زد به گوش می‌رسید.
نادیا: مامان، مامان تورو خدا یکی بیاد بابا.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با عجله از اتاق زدم بیرون که دیدم مامان هم داره میره سمت اتاق نادیا. هر دو با هم در اتاقش رو باز کردیم که دیدیم نادیا زیر پتو و داره داد می‌زنه و کمک می‌خواد.
مامان رفت سمتش و از زیر پتو کشیدش بیرون و گفت:
- چی‌شده؟! چ‌شیده عزیزم هان؟
نادیا با لکنت ناشی از ترس زیادش گفت:
- یه چی ... چیزی پاهام رو گرفته بود، ول نمی‌کرد.
بعد زد زیر گریه.

***

نسیم: آره دیگه همه‌ش همین بود.
هانا: خیلی عجیبه!
نسیم: آره، امروز خونه‌ای بیام پیشت؟
هانا: آره‌آره تنهام اتفاقا بیا.
نسیم: خب ببینم اگه مامان اجازه داد میام.
هانا: باشه پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم و رفتم دنبال مامان که ببینم کجاست. همه‌جا رو گشتم. رفتم توی حیاط که دیدم توی انبار صدای پچ‌پچ ضعیفی میاد. رفتم سمت انبار که صدا واضح شد و متوجه شدم که صدای مامانِ. خوب توجه کردم به حرف‌هاش.
مامان: مقصر منم، تقصیر منه، با دخترهام کاری نداشته باش. من این‌جور کردم انتقامت رو از من بگیر نه بچه‌هام!
جمله‌ها رو با گریه و بغض می‌گفت. یهو یه چیزی افتاد و شکست منم طاقت نیاوردم و رفتم توی انبار و مامان رو دیدم که نشسته روی زمین و دورش هم کلی شیشه خورده هست.
با ترس و تعجب گفتم:
- مامان!
یهو با چشم‌های اشکی نگاهش رو چرخوند سمتم و با صدای تقریبا بلند گفت:
- نیا جلو.
نسیم: مامان داشتی چی می‌گفتی؟ چرا مقصر تویی؟!
مامان اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- متوجه منظورت نمی‌شم.
بعد یه کم پرید اون‌طرف که شیشه خورده نره توی پاهاش و از انبار زد بیرون زد.
نگاه اطراف کردم و شونه‌ای بالا انداختم.

هانا: مامانم ‌این‌ها رفتن شهرستان مراسم یکی از فامیل‌هامون. می‌گفتن طرف دعانویس هست. نمی‌دونم رمال یه چیز این‌جوری بوده. میگن جن‌ها کشتنش.
نسیم: شعر گفتن.
هانا: شاید هم راست گفتن. آخه میگن زیاد دعای خوب نمی‌کرده. بیش‌تر اون خانم‌هایی که از مادر شوهر یا جاری بدشون می‌اومده می‌رفتن پیشش و می‌گفتن که دعا کنه واسه‌شون از شرشون خلاص شن.
نسیم: ای بیچاره‌ها!
هانا: تو امشب این‌جا می‌مونی یا من بیام اون‌جا؟
نسیم: نه این‌جا می‌مونم.
هانا: خب بهتر.
هانا یه مشت سیب‌زمینی ریخت توی روغنی که از قبل داغ کرده بود که باعث شد ازش آتیش بالا بیاد.
نسیم: نه نظرم عوض شد، بیا بریم خونه خودمون.
هانا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- نترس نمی‌میری.

***

حرف‌های مامان فکرم رو درگیر کرده بود. دوست داشتم بدونم منظورش چی بوده. توی ماشین نشسته بودیم و منتظر مامان بودیم که بیاد و دیگه حرکت کنیم. نادیا اومد و نشست کنار نگین که نگین خطاب بهش گفت:
- چه‌طوری چهار چشمی؟
من درحالی که سرم و تکیه داده بودم به شیشه خندیدم و یه نگاه بهشون انداختم. نادیا یکی زد پس کله نگین و با عصبانیت بهش گفت:
- خودت چهار چشمی هستی.
نادیا بخاطر این‌که اطراف رو یه کم تار می‌دید، دکتر براش عینک تجویز کرده بود. برای همین من و نگین بعضی اوقات بهش چهار چشمی می‌گفتیم. بلاخره مامان هم اومد و بابا ماشین رو به حرکت در آورد.
توی طول مسیر مامان داشت از بدی‌های خانواده پدری می گفت، بابا هم جرئت نداشت چیزی بگه.
نگین: نسیم؟ به نظرت چرا خانواده پدری همیشه بدن؟
نسیم: نگین جان خانواده پدری بد هم نباشن یعنی بهترین آدمای کره زمین باشن، ما باید همین‌جور الکی باهاشون قهر باشیم بدون هیچ بهونه‌ای.
نگین: قانعم کردی ممنون.
بلاخره بعد از ساعت‌ها رسیدیم، با خستگی پیاده شدیم. همین‌جور که داشتیم می‌رفتیم متوجه راه رفتن نگین شدم.
نسیم: نگین؟ واسه چی این‌جور راه میری؟
نگین: این همه ساعت توی ماشین نشسته بودیم، خب عادیه که پاهام خواب بره.
ابرویی بالا انداختم و راهم رو ادامه دادم.

***

توی کوچه‌های قشنگ شمال راه می‌رفتم. هوا سرد و بارونی بود ولی این روستا فوق‌العاده بود. دوست داشتم ساعت‌ها اونجا راه برم. همین‌جور که داشتم می‌رفتم چشمم خورد به یه خونه متروکه که دری هم نداشت. کنجکاو شدم و رفتم طرف اون خونه. از جاهایی که قدیمی و متروکه باشن خوشم میاد. رفتم داخل و داشتم نگاه اطراف می‌کردم که حس کردم این‌جا رو قبلا دیدم. به غیر از اون حس می‌کردم چند نفر دارن از رو‌به‌رو نگاهم می‌کنن. یهو از پشت سرم صدای کشیده شدن پا شنیدم. همه این صحنه‌ها برام آشنا بود، اما هر چقدر تلاش کردم یادم بیاد هیچی به ذهنم خطور نمی‌کرد. آهسته برگشتم که ببینم کی بوده ولی کسی نبود. خیلی ترسیدم چون صدای نفس‌های کسی رو که داشت توی صورتم پخش می‌شد و می‌شنیدم. یهو یه فوت توی صورتم کرد و بعدش دماغم یه سوزش بدی توش ایجاد شد و همه‌جا تاریک شد.

سرم به شدت درد می‌کرد و دماغم سوزش داشت. کم‌کم چشم‌هام رو باز کردم، همه‌جا تاریک بود. توی یه خرابه بودم؛ همه صحنه‌های قبل جلوی چشمم خطور کرد. با بدن درد بدی که داشتم هرطور شد از روی زمین سرد و نم‌ناک بلند شدم و با دو سمت خونه رفتم. باید هرطور شده از مامان بپرسم که قضیه از چه قرار هست، چون اگه نپرسم قطعا تا فردا زنده نمی‌مونم. مامان رو نگران دیدم و مطمئن شدم حتما نگران منه! رفتم طرفش که با دیدنم اومد طرفم و با حالت عصبانی داد زد.
- معلوم هست کدوم گوری بودی تا الان؟
بدون توجه بهش گفتم:
- باید همه چیز رو برام توضیح بدی. باید بدونم چرا اون دفعه توی انبار با گریه خودت رو سرزنش می‌کردی؟ می‌دونی چه بلاهایی سرم اومده؟
مامان با تعجب نگاهم می‌کرد، بعد به خودش اومد و گفت:
- چه بلاهایی؟!
نسیم: میرم لباسام رو عوض می‌کنم و میام.

***

بعد از گفتن تمام اتفاقاتی که برام افتاد انگار که خالی شده بودم. بعد از من مامان شروع کرد به حرف زدن، چیزایی که می‌گفت رو باور نمی‌کردم!
مامان: اون ‌موقع که جوون بودم پدرت رو خیلی دوست داشتم، اما خب اون زن داشت. زنش هم دوست داشت‌، ولی من خیلی خودخواه بودم. با این‌که می‌دونستم زن داره اما در تلاش بودم که اون رو عاشق خودم کنم. هر کاری برای جلب توجه انجام می‌دادم، اما نشد که نشد! تا این‌که یه روز یکی از دوستای صمیمی‌م اومد پیشم و گفت:
- یه دعا‌نویس هست کارش خیلی خوبه می‌تونی رو اون حساب کنی.
ولی من اعتقاد به این چیزها نداشتم، ولی دوستم ان‌قدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم. وقتی دعا رو بهمون داد، گفت سر یک‌سال طلاقش میده ولی آخرین بار بهم گفت:
- بعدا آه اون زن تو رو می‌گیره. اجنه شرورن دخترم زندگیت رو از هم می‌پاشن، هه ولی کو گوش شنوا؟ بهش رسیدم تا ده سال اول زندگیم چیزی نشد و خیال منم راحت بود اما بعدا اذیت کردنشون شروع شد؛ گاهی وسایلم رو می‌بردن یا توی آینه‌ها خودشون رو نشون می‌دادن. تهدیدم می‌کردن، کتکم می‌زدن، نمی‌ذاشتن بخوابم.

موقعی که سر نگین باردار بودم از پله‌ها پایین انداختنم. دیگه از ترسشون همه‌ش قرآن رو می‌گرفتم و بهشون التماس می‌کردم که بس کنن، اما فایده نداشت، ولی تموم شد. اما مطمئن بودم کاری بدتر از اون می‌خوان انجام بدن‌، این‌جور هم شد! اذیت کردن دخترهام. هر روز میرم و التماسشون می‌کنم که ولتون کنن، اما فایده نداره.
بعد شروع کرد به گریه کردن‌. این واقعا مادر من بود؟! نمی‌تونستم نگم پست بود چه‌طور می‌تونست زندگی یه نفر رو با خودخواهی خراب کنه؟! بعد انتظار زندگی آروم هم داشت.
مامان: برای همین اومدم این‌جا تا از یکی از آشناهامون کمک بگیرم بخاطر این مشکل.
با تاسف سری تکون دادم و رفتم داخل. تا خود صبح فکرم مشغول بود.

***

گفتم:
- پوف پس کی می‌رسیم؟
مامان: عجله نکن الان می‌رسیم. بیا همینه، بریم داخل.
گفتم:
- من از الان گفتم خیلی نمی‌مونم.
نشسته بودیم که یه پیرزن خمیده اومد داخل و سلام کرد.
مامان ماجرا رو براش تعریف کرد اون هم یه نگاه به من کرد و گفت:
- یا باید تا آخر عمر عذاب بکشین و اون‌ها زندگی رو براتون زهر کنن، یا باید یکی از خانواده‌ت رو برای حل مشکل بهشون بدی.
وقتی عصبی یا هیجان بهم وارد می‌شد چشم چپم خودبه‌خود باز و بسته می‌شد و الان هم اون حالت بهم دست داده بود. از جا بلند شدم و با عصبانیت بیرون رفتم. توی راه که داشتم می‌رفتم سرم رو بالا گرفتم که یه زن نسبتا تپل با لباس‌های سیاه و یه بچه که بغلش بود دیدم‌. چهره‌ش خیلی ترسناک بود و حس بدی بهت وارد می‌کرد.
سریع از کنارش گذشتم اما صد متر نرفته بودم که دیدم سه چهار متر جلوتر از من ایستاده و منتظره من هست، با دیدن دوباره‌ش عقب گرد کردم و خواستم برگردم خونه، اون پیرزنِ که دیدم ظاهر شد پشت سرم، با عجز نشستم روی زمین و نالیدم.
نسیم: چی از جونم می‌خواین؟ ولم کنین لعنتی‌ها! ولم کنین.

***
پیرزن: امیدوارم دیگه بدونی باید چی‌کار کنی‌.
یه نگاه بهش کردم و گفتم:
- اوهوم.

***

توی خونه تنها بودم و داشتم به فردا فکر می‌کردم. نادیا و نگین بیرون توی حیاط بودن و مامان و بابا هم رفته بودن یه کم خوراکی بخرن و بیان. صدای ماشین بابا اومد، با کنجکاوی رفتم نگاه کردم. همین‌جور که از در حال نگاه می‌کردم صدای مامان واضح بلند شد که از پشت سرم گفت:
- کیه نسیم؟
خون توی رگ‌هام یخ زد ولی با این حال جوابش رو دادم.
نسیم: بابا این‌ها.
«صبح روز بعد»
دست‌های خشک و سردش رو گذاشته بود روی پیشونی‌م‌. یه نگاه به مامان انداختم، حس می‌کردم امروز خیلی خوشحاله. به اون پیرزن حس خوبی نداشتم شبیه جادوگرها بود.
پیرزن: هرچی که دیدی ازش نمی‌ترسی، فقط از بین ببرش. فکر کن که خوابی همین... . چشم‌هات رو ببند، هرموقع که صدات زدم و تو چیزی نگفتی و چیزی نشنیدی از اطرافت یعنی وارد جایی شدی که قرار بود بری، نترسی ما بیرون می‌ریم.
چشم‌هام رو بستم پنج دقیقه گذشته بود که مامان گفت:
- ببین اگه بکشیش پاداش بهتری می‌گیری.
چی؟ مامان داشت چی می‌گفت؟!
پیرزن: هیس بزار ببینم رفته یا نه بعد شروع کن به حرف زدن.
پیرزن چند بار اسمم رو صدا زد ولی از عمد جوابش رو ندادم تا ببینم اون نقشه شومشون چیه! پیرزن که مطمئن شد من توی عالم بیداری نیستم جواب مامان رو داد.
پیرزن: اون اول باید اون مادر اجنه خودش رو از بین ببره.
مامان: می‌کشه اون می‌کشتش توی فکر نباش.
نه ‌نه این ممکن نبود یعنی... یعنی اونی که این همه سال مامان خطابش می‌کردم مامانم نبوده؟ اون دشمن اصلیه منه! دیگه دلم نمی‌خواست بهش بگم مامان. بیش‌تر به حرف‌هاشون دقت کردم.
مامان: مثل مادرش آفت زندگیم شده. سریع این آفت رو از بین ببر همین امشب، مردم از بس فیلم بازی کردم. بعدش هم اون اجنه‌هات رو از خونه و زندگیم بیرون کن.
پیرزن: وقتی بیدار شد بدترین دعا رو به خوردش میدم که یه جن شب بیاد بالا سرش کارش رو تموم کنه، توی فکر نباش.

نزدیک به سی‌دقیقه به همون حالت خوابیدم، بعد با سرفه مصلحتی و ترس الکی چشم‌هام رو باز کردم؛ هر دوتاشون منتظر من بودن. با نفس‌نفس‌های الکی یه داستان خرافاتی ترسناک واسه‌شون تعریف کردم. اون پیرزن زشت بلند شد و رفت. توی سه تا لیوان قدیمی شربت آورد و یکی از لیوان‌ها رو گذاشت جلوی من، هر دو منتظر من بودن که از اون لعنتی بخورم. می‌خواستم لیوان خودم و اون پیرزن جادوگر رو عوض کنم، اما باید حواسش پرت می‌شد. توی همین فکرها بودم که در خونه‌ش زده شد و هر دو روشون رو اون‌ور کردن. سریع لیوانا رو جا به جا کردم.

***

مامان قلابی‌م خیلی خوشحال بود که قراره امشب بمیرم. هه بیچاره وقتی دید صبح از خواب بیدار شدم نزدیک بود پس بیوفته، اما وقتی متوجه شد پیرزن دیشب توی خواب خفه شده بیش‌تر ترسید. توی آینه به خودم نگاه کردم و به پشت سرم که اون موجود زشت و کریه داشت با اون چهره و دندون‌های وحشتناکش نگاهم می‌کرد. هنوز هم باهاشون داستان دارم باید بدونم مادرم کیه!
این سوال فقط پیش مامان حليمه بود، مامان‌بزرگ مهربون و دلسوزی که همیشه از مادرم نفرت داشت و من الان فهمیدم چرا ازش بی‌زاره و چرا بعضی اوقات بهش می‌گفت توخیلی پستی! انگار قراره که حالا حالاها با اجنه‌ها زندگی کنم.

یه کم تاب رو با پاهام هل دادم و چشم‌هام رو بستم‌. هوا کم‌کم داشت رو به تاریکی می‌رفت و من منتظر بابا بودم که بیاد و دیگه بریم. همین‌جور که چشم‌هام بسته بود صدای شیما مثلا مادرم از پشت سرم بلند شد که گفت:
- واجبه که بری اون‌جا؟ مگه خونه خودمون راحت نیستی؟
نسیم: چرا راحتم ولی چون مامان‌بزرگ دست تنهاست و کسی کمک حالش نیست می‌خوام برم پیشش. خودمم برای درس خوندن به جایی که سکوت باشه احتیاج دارم. جایی مثل خونه مامان‌بزرگ شما هم هر موقعه خواستین بیاین اون‌جا... .
صداش اومد که داشت با خودش می‌گفت:
- همین‌ مونده دوباره بیام اون‌جا و اون پیرزن نق‌نقو رو تحمل کنم.
دیگه چیزی نگفت و داخل رفت. بابا اومد و وسایل من که قرار بود برم خونه مامان‌بزرگ رو برداشت و توی ماشین گذاشت. توی راه هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم ولی من طاقتم تموم شد و گفتم:
- بابا، به نظرت من شبیه کی هستم؟
بابا چند ثانیه خیره نگاهم کرد و انگار از سوالم تعجب کرده باشه گفت:
-خب، من نمی‌دونم تو شبیه کی هستی! ولی اطرافی‌ها میگن شبیه مامان‌بزرگتی.
سری تکون دادم‌، ولی من شبیه هیچ کدوم از اعضای خانواده‌م نبودم. نگاهم رو به درخت‌هایی که با سرعت از کنارشون می‌گذشتیم دوختم. کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.

***

توی یه جنگل بودم. خیلی ترسیده بودم و فقط می‌دویدم، یهو پام به یه چیز سفت و سرد مثل سنگ یا شاید هم تنه درخت گیر کرد که باعث شد زمین بخورم. در تلاش بودم بلند بشم، ولی اصلا فایده نداشت! همین‌جور که تلاش می‌کردم بلند بشم یهو یه چیزی پام رو گرفت و در آخرین لحظه یه جیغ بلند کشیدم.
بابا: نسیم، بلندشو رسیدیم، برو خونه راحت بخواب.

چشم‌هام تار می‌دید. دستی به چشم‌هام کشیدم و نگاهم‌ رو به مامان‌بزرگ که با لبخند مونده بود دم در و منتظر ما بود دوختم. سریع و با عجله از ماشین پیاده شدم و خودم رو توی بغل مامان ‌حليمه انداختم. خیلی دل‌تنگش بودم.
***

به عنکبوت ریز و قرمز رنگی که تند‌تند روی دستم و انگشت‌هام حرکت می‌کرد خیره شدم، که صدای مامان‌ حليمه توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
- چرا اصلا این‌جا نمی‌اومدی؟ مامانت خوبه؟ خواهرهات چطورن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- آره مامان ‌هم خوبه.‌‌.. .
دیگه چیزی نگفت، ولی اخماش به شدت تو هم بود، جوری که انگار از روی اجبار این حرف رو زده باشه. به پهلو خوابیدم و مامان‌جون هم چراغ رو خاموش کرد.
***

دوباره داشتم همون خواب رو می‌دیدم. توی یه جنگل بودم که درخت‌های زیادی داشت و بارون هم به شدت می‌بارید و زمین گل شده بود. صدای سُم یه موجود یا یه حیوون وحشی هم از پشت ‌سرم شنیده می‌شد‌‌. دنبال یه راه بودم که سریع از اون جنگل لعنتی و اون موجود دور بشم. یهو پام به یه شیء سفت و سرد برخورد کرد و زمین خوردم؛ سرم رو بالا گرفتم و نگاه روبه‌روم کردم. یه قبرستون دیدم که کنارش یه اتاقک کوچیک بود‌. سعی کردم بلند بشم و به اونجا برم، اما نمی‌تونستم انگار که به زمین چسبیده باشم! یهو یاد اون موجود افتادم. همین که نگاه پشت سرم کردم دیدم که یه موجود که نیمه‌ش انسان و نیم دیگه‌ش مثل پاهاش شبیه اسبِ پشت ‌سرم ظاهر شد.
از ترس زیاد جیغ بلندی کشیدم و همه‌جا سیاه شد.
وای این‌ها دیگه چه خواب‌هاییِ که من می‌بینم؟
با دستم عرق روی گردنم رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. از توی اتاق نگاهی به حال انداختم.
متوجه یه سایه شدم. سایه یه زن که انگار یه لباس بلند به تن داشت و به یه نقطه‌ایی از خونه خیره شده بود.
آروم پتو رو کنار زدم و رفتم سمت حال و یه نگاه به دور تا دورش انداختم ولی ديگه خبری از اون سایه نبود. برگشتم که برم دوباره بخوابم ولی همین که روم رو برگردوندم به وضوح دیدم که همون سایه از روبه‌روم گذشت و محو شد. یه جیغ کوتاه کشیدم.

مامان‌بزرگ بیدار شد و با ترس اومد سمتم و گفت:
- نسیم، چی ‌شده دخترم؟!
برای این‌که مامان‌بزرگ رو نترسونم گفتم:
- هیچی، یه لحظه حس کردم موش دیدم، ولی متوجه شدم سایه دستم بود.
مامان‌بزرگ یه نگاه بهم انداخت و سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بخواب تا بیشتر از این توهم نزدی دختر.
***

همین‌جور با هانا درحال بگو بخند بودم و از هر دری حرف می‌زدیم.
هانا: وای باید قیافه نجمه رو می‌دیدی که چطور غضب‌ناک نگاهمون می‌کرد.
نسیم: ان‌قدر سربه‌سرش نزارین. یه بار می‌بینی یکی‌تون رو تنهایی گیر میاره، اون‌وقت بد می‌شه، از من گفتن بود.
بعد شرو به خندیدن کردم.
هانا: اون‌جا خوش می‌گذره؟
همین‌طور که درحال راه رفتن بودم و جواب هانا رو می‌دادم. متوجه لقی یکی از موزایک‌های حیاط مامان‌جون شدم. پام رو یه کم بیش‌تر کوبیدم بهش که مطمئن بشم واقعا لق هست یا نه! به کل هواسم پرت شده بود و یادم رفته بود که هانا پشت خطِ!
هانا: نسیم، کجا رفتی تو دختر!
نسیم: وای ببخشید یه لحظه هواسم پرت شد‌... .
هانا: پرت چی؟
نسیم: هیچی بی‌خیال.
هانا: نسیم یه سوال داشتم. می‌خواستم بگم اون‌جا هم از اون اتفاق‌ها برات می‌افته؟
منظور هانا رو متوجه شدم برای همین گفتم:
- فکر کنم کم‌کم قراره دوباره باهاشون روبه‌رو بشم.
یهو تماس قطع شد و متوجه شدم شارژ تموم کرده.
منم از خدا خواسته سریع رفتم سمت اون موزایک لق، چون انگار یه چیزی زیرش پنهان شده بود، ده دقیقه در تلاش بودم که یهو از جا کَنده شد.

حدسم درست بود. یه کاغذ زیر اون موزایک بود که از شکل در همش و خاکی بودنش می‌تونستم به راحتی متوجه بشم خیلی از عمرش گذشته. کاغذ رو برداشتم و بازش کردم؛ چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. این من بودم؟! چقدر این زن شبیه من بود یا می‌تونم بگم من شبیه اون بودم! اصلا کی نقاشی به این زیبایی رو کشیده؟!
یهو انگار از پشت‌سر کشیده شدم و وارد یه جای دیگه شدم، انگار که توی یه زیر زمین بودم. از راه پله‌ها پایین‌تر که می‌رفتم، صدای جیغ و داد و ناله‌های از روی درد یه زن بیش‌تر به گوش می‌رسید. هرچقدر بیش‌تر پله‌ها رو پایین می‌رفتم هوا خفه‌تر و گرم‌تر می‌شد.
بلاخره به انتهای زیر‌زمین رسیدم. چند تا زن سیاه پوش رو دیدم که دور یه دختر جوون بودن؛ خوب توجه کردم بهشون دست یکیشون یه نوزاد بود که تازه به دنیا اومده بود.
یکی از اون زن‌ها یه نفس عمق کشید و درحالی که چشم‌هاش بسته بود سرش رو پایین آورد و نگاهش رو به نوزاد دوخت و گفت:
- این بچه ننگ بزرگی به ما می‌زنه. تا کسی متوجه حضورش نشده یه جایی رهاش کنین‌ و این دختر رو هم تنبیه کنین.
درحال نگاه کردن بودم که دوباره حالت قبل بهم دست داد و از پشت‌سر کشیده شدم، این ‌دفعه توی یه خیابون بودم. یه خیابون تاریک! هوا سرد بود و بارون نم‌نم می‌بارید. متوجه صدای یه نوزاد شدم که انگار از سمت راست می‌اومد‌. اون سمت رفتم، درست گفتم یه نوزاد بود، اما یه نوزاد رو چه‌طور توی این هوای سرد این‌جور رها کردن‌؟ رفتم و پارچه نازکی که دور بچه و روی صورتش رو پوشونده بود رو کنار زدم که از وحشت نزدیک بود پس بیافتم. یه نوزاد که نمی‌تونستم بگم انسان بود یا حیوون! یه صورت کریه و زشت که پر از مو بود. چشم‌های فوق‌العاده ریز و دهنی که باریکی‌ش به اندازه یه خط بود، آب دهنم رو قورت دادم، از ترس خشک شده بودم.

همین‌جور که خیره و با وحشت نگاه نوزاد عجیب و غریب می‌کردم متوجه صدای پای یه نفر شدم. انگار که با حالت دویدن می‌اومد به سمت جایی که من و اون نوزاد بودیم. خوب توجه کردم از توی تاریکی که دیگه چشم‌هام بهش عادت کرده بودن، متوجه قامت یه مرد شدم یه مرد لاغر اندام که قد بلندی داشت. صورتش رو نمی‌تونستم ببینم چون با یه پارچه اون رو پوشونده بود. خیلی غیرِ منتظره و ناگهانی نوزاد رو بدون این‌که نگاهی بهش بندازه بغل کرد و با سرعت از اون‌جا دور شد. می‌خواستم برم دنبالش ولی یه حاله سفید و کرم رنگ دور تا دورم رو گرفته بود و همه جا تاریک شد.
قطرات آب رو روی صورتم حس کردم با اخم درحالی که صورتم رو در هم می‌کردم چشم‌هام رو آروم باز کردم. نور آفتاب چشم‌هام رو اذیت می‌کرد. چندبار پشت ‌سر هم پلک زدم و چشم‌هام رو باز کردم.
مامان‌بزرگ رو بالای سرم دیدم که یه لیوان دستش بود و آماده بود که دوباره آب به صورتم بپاشه.
مامان‌بزرگ: وای دختر، تو چرا این‌جور شدی؟ با این حالت‌هایی که از خودت نشون میدی، داری می‌ترسونیم و منم دارم تصمیم می‌گیرم بفرستمت خونه بابات دوباره... .
با تعجب و بی‌ربط به موضوعی که مامان‌بزرگ کشیده بود وسط گفتم:
-مامان‌جون چه‌طور خودت تنها من رو آوردی داخل‌؟!
مامان‌بزرگ خواست حرفی بزنه که صدای یه پسر از پشت سرم بلند شد که گفت:
- رو کول من بدبخت اومدی تا این‌جا!
با ترس برگشتم و نگاه پشت سرم کردم. یه پسر بور که بهش می‌خورد بیست و پنج یا شاید هم کمتر سنش باشه، به کمد قدیمی و چوبی توی اتاق مامان‌بزرگ تکیه داده بود. متوجه کاغذ توی دستش شدم که داشت نگاهش می‌کرد، یهو همه چیزهایی که دیدم دوباره توی ذهنم مرور شدن. باید اون کاغذ رو ازش بگیرم. توی همین فکرها بودم که صداش توجهم رو جلب کرد.
پسر: خودت کشیدیش؟

همین‌طور گیج داشتم نگاهش می‌کردم که دوباره گفت:
- چرا این‌جور نگاه می‌کنی؟ مگه جن دیدی!
به خودم اومدم و سریع از جام بلند شدم و برگه نقاشی شده رو از دستش کشیدم و با عصبانیت کنترل شده‌ایی بهش رو کردم و گفتم:
- شاید دلم نخواد چیزی که از منِ کسی ببینه، کی همچین اجازه‌ایی بهت داده؟
پسر: اوه چه عصبانی! خب اون ‌موقعه که تو افتاده بودی دیگه این کاغذ کنارت بود منم برداشتم و نگاهش کردم.
بعدشم با یه خنده مزخرف نگاه عسلی‌ش رو بهم دوخت.
***
پسر: ولی می‌دونی چیزاهای ترسناک بعضیاشون فقط برای ترسوندنِ افراد کنجکاوِ یا فضولِ درحالی که اصلا این‌جور چیزی وجود نداره من که... .
چشم‌هام رو با عصبانیت محکم بستم و نفسم رو به شدت بیرون فرستادم و رو کردم سمتش و با لبخند عصبی گفتم:
- تا حالا کسی بهت گفته چه‌قدر حرافی؟ سرم رفت بس کن دیگه برو یه جای دیگه بشین و برای خودت حرف بزن. از اون موقعه که اومدی یه بند داری فَک می‌زنی خودت خسته نشدی؟
همین‌جور خیره داشت نگاهم می‌کرد یهو با صدای بلند زد زیر خنده که باعث شد بیش‌تر عصبی بشم و تصمیم گرفتم خودم برم به ‌جای اون که حتی اسمش هم نمی‌دونستم.
وارد آشپزخونه شدم و درحالی که با عصبانیت لیوان رو پر از آب می‌کردم زیر لب داشتم غر می‌زدم.
مامان‌بزرگ: دختر چی میگی برا خودت؟
نسیم: این پسره خیلی حرف می‌زنه یه لحظه هم ساکت نمی‌شه.
مامان‌بزرگ تا خواست حرفی بزنه دوباره صدای نحسش بلند شد.
پسره: وای دختر تو که ان‌قدر عصبانی نبودی اصلا اون مِلوری... .
یهو ساکت شد و نگاه خودش و مامان‌بزرگ به صورت رمزی بین هم رد شد. مگه اون کلمه چی بود که ادامه‌ش نداد؟! خیلی کنجکاو شدم که ادامه بده، ولی صدای مامان‌بزرگ بحث رو به اتمام رسوند.
مامان‌بزرگ: خب دیگه آیهان بهترِ بری ممنون از کمکت پسرم.
نسیم: آیهان! چه اسم بی‌خودی.
این‌ حرف رو برای این‌که حرصش بدم گفتم، وگرنه اسم جالب و قشنگی داشت.
آیهان یه نگاه با لبخند بهم انداخت. برق بدی توی چشم‌هاش خودنمایی می‌کرد، ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
نگاهم رو از پنجره به بیرون دوختم، هوا ابری بود و بارون نم‌نم‌ می‌بارید. نگاه ساعت کردم دیگه باید می‌رفتم. هوا تاریک بود، با ترس از خیابون رد می‌شدم و حواسم به پشت‌ سرم بود. به خاطر باد شدیدی که می‌وزید برگه‌ها از دستم افتادن و پخش زمین شدن. همین‌طور با استرس داشتم یکی‌‌یکی از روی زمین برمی‌داشتمشون که متوجه یه دست شدم. با انگشت‌های بلند و ناخون‌های کوتاه و زرد شکسته. آروم سرم رو بالا گرفتم‌، با دیدنش اشک تو چشم‌هام حلقه زد. یه موجود زشت با دهنی که ازش خون می‌اومد و انگار که با چاقو از دو طرف بریده بودنش چشم‌هاش کاملاً سیاه بود و بدتر از اون که به‌جای دماغ فقط دوتا سوراخ ریز روی صورتش خودنمایی می‌کرد.
بلند شدم و عقب‌عقب رفتم که نزدیک بود بیوفتم زمین، شروع کردم جیغ زدن و برگه‌هایی هم که دستم بود رو پرت کردم و دویدم، اون هم پشت سرم می‌اومد صدای خُر‌خُر نفس کشیدنش رو می‌شنیدم.
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟ لعنت بهت!
یهو پام پیچ خورد و زمین افتادم. نگاه پشت سرم کردم دیگه نزدیکم بود و می‌تونستم تهدید رو از اون چهره چندش‌آورش بخونم. داشتم فاتحه خودم رو می‌خوندم که یهو به ذهنم اومد با گفتن بسم‌ال... دست از سر آدم‌ها برمی‌دارن. بلند‌بلند شروع کردم به گفتن بسم‌ال... یهو عقب‌عقب رفت و شروع کرد به جیغ زدن و دستش رو جلوی خودش گرفته بود.
از فرصت استفاده کردم و بلند شدم و پا به فرار گذاشتم.
***
داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم که دیگه غلط بکنم که تنها راه بیوفتم و برم اصلاً جونم مهم‌ترِ تا درس خوندن آخه... .
آیهان: داری جایی میری؟
نسیم: وای این دیگه چه طرز اومدنه؟
دوباره گفت:
- داری جایی میری؟
یه چشم غره بهش رفتم و درحالی که داشتم ازش فاصله می‌گرفتم گفتم:
- آره دارم میرم قبرستون سر قبر تو.
آیهان: تو چقدر بد دهن شدی دختر!
نسیم: می‌شه منم بدونم چرا وقتی یه حرفی می‌زنم یا یه کاری می‌کنم یه جوری حرف می‌زنی انگار که قبلاً باهام زندگی کردی و این رفتارهای من باعث تعجبت می‌شه؟

یه نگاه بهم انداخت و با لحن آرومی گفت:
- شاید... .
توجهی بهش نکردم و رفتم سمت سرویسی که گرفته بودم.
آیهان: می‌خوای همراهت بیام؟
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و سوار سرویس شدم.
***
با تعجب یه نگاه به بشقابی که کیک شکلاتی داخلش بود کردم و نگاهم رو دوباره حواله هانا که خون‌سرد و با لبخند نگاه صفحه تلویزیون که داشت یه فیلم فوق‌العاده خشن پخش می‌کرد انداختم. از این یکی هم تعجب کردم چون هانا مخالف دیدن فیلم‌های خشن بود.
نسیم: هانا، من کیک شکلاتی دوست ندارم. کسی ندونه تو که از همه بهتر می‌دونی!
هانا با لحن خون‌سردش گفت:
- ببخشید حواسم نبود‌.
با چشم‌های ریز داشتم از نظر می‌گذروندم کارهاش رو، که یهو برق رفت و هم‌زمان هم یه رعد‌و‌برق بلند زد و خونه برای چند ثانیه روشن شد و اون بین دیدم که یه زن با لباس بلند و موهای آشفته سمت اتاق هانا رفت.
این‌قدر ترسیده بودم که پاهام به شدت داشت می‌لرزید. آهسته اون سمت رفتم؛ نمی‌خواستم برم چون می‌ترسیدم، اما انگار خودم نبودم و یکی دیگه داشت من رو به اون سمت هل می‌داد.
رسیدم به اتاق آروم در رو باز کردم همه‌جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود. چشمم خود‌به‌خود باز و بسته می‌شد.
صدای‌ناشناس: ملورین، بیا این‌جا دخترم، مگه تو نمی‌خواستی بدونی مادرت کیه و کجاست؟ پس بیا این‌جا پیش من! من تورو به آرامش می‌رسونم.
نفس‌هام به شماره افتادن. ملورین؟ یهو در اتاق به شدت بسته شد. چند بار دست‌گیره در رو بالا پایین کردم، اما هیچی نشد و مشخص شد که در قفل شده. با گریه نگاه پشت سرم کردم در کمد آروم داشت باز می‌شد. دیگه کارم تمومِ تا الان هم شانسی ازشون فرار می‌کردم! روی زمین نشستم و نگاه قامت بلند اون زن می‌کردم که با موهای پریشون و در هم داشت سمتم می‌اومد.
نسیم: تو کی هستی چی از جونم می‌خوای؟!
زن‌ناشناس: من کی هستم؟ یعنی تو من رو یادت نمیاد!
یهو سرعتش رو بالا برد و منم جیغ بلندی کشیدم و آخرین لحظه یه درد بدی توی تمام بدنم پیچید و زمین افتادم.
زن‌ناشناس: من تورو نجاتت میدم ملورین، چرا از من فرار می‌کنی؟ تو از ما هستی دخترم... .
نفس کشیدن برام سخت شد. چشم‌هام رو بستم و دیگه صدایی شنیده نشد.

دستی روی شونه‌‌م قرار گرفت؛ با وحشت برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم. حیرت زده داشتم نگاهش می‌کردم امکان نداره! انگار جلوی یه آینه بودم و داشتم خودم رو نگاه می‌کردم!
نسیم: تو هم‌زاد منی؟
خندید و گفت:
- نه، من هم‌زاد تو نیستم... .
دستم رو گرفت و کشید سمت علف‌زار. درحال قدم زدن بودیم، ولی من با چشم‌های متعجب داشتم بِر و بر نگاهش می‌کردم که انگار خودش هم کلافه شد و با لبخندی سرزنش‌آمیز گفت:
- می‌شه این‌قدر نگاه من نکنی؟ معذب شدم دختر‌.
تازه به خودم اومدم و سرجام خشک شدم و با وحشت گفتم:
- این‌جا کجاست؟! من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟! من... من... .
دختر: من تو رو به این‌جا آوردم تا یه سری چیزها بهت بگم.
***
دختر: ببین ملوری... ببخشید، نسیم میرم سریع روی بحث اصلی، ما همه در خطریم و ممکنه که دیر یا زود ما رو نابود کنن و تو هم تازه وارد ماجرا شدی و عادیِ که چیزی ندونی و سردرگم باشی بین کلی معما، اما جواب‌ها کم کم به دستت میاد و... .
نسیم: صبر کن، صبر کن، اول بگو از چی فرار می‌کنین؟ و این‌که این ملورین کیه؟
نگاه خمارش رو به من دوخت و ادامه داد.
دختر: اون رو هم بهت میگم فقط تو باید قول بدی که کمکمون می‌کنی؟
داشتم نگاهش می‌کردم و حرف‌هاش رو سبک سنگین می‌کردم که یهو با لحن استرس‌واری گفت:
- نسیم سریع تصمیم بگیر من وقتم داره تموم می‌شه اون‌ها من رو دارن می‌برن، سریع! اجنه‌های کافر کار همه‌مون رو تموم می‌کنن. با ترس بلند شدم و حیرت زده نگاه بدنش که داشت مثل دونه‌های گرد و ریز و نورانی به هوا می‌رفت.
نسیم: من... من باید چی‌کار کنم؟
دختر: خنجر... خنجر رو نذار به قدرت برسونن، خودت با همون خنجر نابودشون کن... .
و یه جیغ بلندی کشید و همه ‌جا سیاه شد.

چشم‌هام رو آروم باز کردم؛ همه‌جا تاریک بود؛ رعد و برق‌هم چند دقیقه یک‌بار صداش به گوش می‌رسید. دیگه حال نداشتم بلند بشم و از اون اتاق بیرون برم. اگه همون لحظه یه جن دیگه می‌اومد بالای سرم به قصد کشتنم قطعاً و بدون شک می‌ذاشتم کارم رو تموم کنه. یک ذره سرم رو جا‌به‌جا کردم که از گوشه چشمم متوجه یک شیء شدم که انگار کنار من دراز کشیده بود! بی‌حوصله به اون سمت نگاه کردم. ناگهان با دیدن اون صحنه چشم‌هام چهارتا شد و قلبم تندتند میزد نفسم بالا نمی‌اومد دهنم خشک شده بود. با حالت شوکه بلند شدم و آهسته رفتم سمت جسم بی‌جون هانا. دور گلوش کاملا کبود بود و زخم‌های ریزی خودنمایی می‌کردن. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. سریع از اتاق بیرون رفتم و شماره مامان‌جون رو گرفتم.
***
انگشت‌هام رو به‌هم قلاب کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم؛ چشم‌هام بسته بود. متوجه صدای مامان‌بزرگ و یک شخص دیگه شدم.
مامان‌جون: امشب رو من این‌جا می‌مونم تو برو و حواست رو به خونه بده پسرم.
صدای آیهان اومد که در جوابش گفت:
- باشه اگه چیزی نیاز بود خبرم کنید.
چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
- نمی‌خواد شما خودتون رو اذیت کنید من پیشش می‌مونم. پلیس‌هاهم که دیگه رفتن نگران چی هستید بازجویی‌هاشون تموم شده.
بالاخره با هر زوری که بود مامان‌جون و آیهان رو فرستادم که برن. توی اتاق کنار تخت هانا نشسته بودم و به خانمی که پیش‌بند قرمز گل‌گلی زده بود و داشت تخم‌مرغ‌ها رو توی ظرف هم میزد نگاه کردم.
خانم: خب به این مرحله که می‌رسیم شکر روهم اضافه می‌کنیم.
نسیم: ایش، برنامه‌های بی‌خود.
کنترل رو به دست گرفتم و خاموشش کردم اما خاموش‌کردنش همانا و نگاه‌کردن به پشت‌ سرم از شیشه‌ی تلویزیون همانا. سریع برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم. اما چیزی نبود.
دوباره نگاهم رو دادم به صفحه تلویزیون که دیدم هانا با اون چهره برافروخته‌اش نزدیک‌تر شده بهم ولی پلک که زدم سریع محو شد و دیگه خبری ازش نبود. متوجه شدم که بیمارستان توی سکوت عمیقی فرو رفته! در اتاق رو باز کردم سالن خالیِ خالی بود! پام رو از اتاق بیرون که گذاشتم به وضوح حس کردم که دمای اون‌طرف اتاق یخِ یخ. در همین حین صدای پا شنیدم! نگاه کردم که ببینم کیه که داره میاد این سمت ولی کسی نبود اما نزدیک شدن یک‌ نفر رو به اتاق داشتم حس می‌کردم!

"آیهان"

خسته وارد خونه شدم چراغ‌ها خاموش بودن. فکرم درگیر بود که چطور همچین اتفاقی افتاده برای نسیم و دختر‌خاله‌اش؟ قطعاً اتفاق‌های بدتر از این‌هم برای نسیم افتاده. فکرم مشغول بود و داشتم از حیاط می‌گذشتم که یهو صدای جیغش همه خونه رو برداشت. با هول و وَلا دویدم سمت ساختمون و وارد اتاقش شدم.
آیهان: ریها چی‌ شده چرا جیغ می‌زنی؟
رایها: اون... اون برگشته... آیهان کمکمون کن لطفاً... .
و شروع کرد گریه کردن. رایها دوباره حسشون کرده و مطمئناً حسش اشتباه نمی‌کنه. برای آروم‌کردنش گفتم:
- هیس. کسی برنگشته همه‌‌جا امنِ اگه کسی بخواد بهت آسیب بزنه خودم جلوش رو می‌گیرم.
درحالی که عروسکی که چندین سالِ فکر می‌کنه بچه‌اش هست رو توی بغلش می‌فشرد دراز کشید و گفت:
- نه کسی نمی‌تونه جلوی اون رو بگیره... هیچ کدومتون.
وقتی مطمئن شدم رایها خوابش برده بلند شدم که برم از اتاق بیرون ولی همین که یه قدم برداشتم سرم گیج رفت و یهو چهره ناراحت نسیم که انگار خون روی صورتش پاشیده بودن برای یه لحظه از ذهنم عبور کرد.
مطمئن شدم توی بیمارستان یه اتفاقاتی داره می‌افته.
سریع از خونه بیرون زدم و راهی بیمارستان شدم.
***
"نسیم"

با وحشت در اتاق رو بستم و نزدیک تخت هانا شدم. باید یه کاری می‌کردم. هرچی دعا حفظ بودم توی ذهنم ردیف کردم و شروع کردم به خوندنشون. زمزمه‌ها بیشتر شدن. دست‌هام یخ زده بودن. یهو دوباره همه‌جا سکوت برقرار شد. سکوتش خیلی وحشتناک بود. منتظر بودم هر لحظه یه چیزی در بیاد و کارم رو تموم کنه. حاضر بودم همون زمزمه‌ها رو بشنوم ولی این‌قدر محیط ساکت نباشه. انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودم! پشت در اتاق یه سایه دیدم درست جلوی در اتاق ایستاده بود!
دست‌گیره در آهسته پایین اومد دستم رو جلوی دهنم قرار دادم و نشستم روی زمین. یه مرد قد بلند اما خوش‌سیما ولی تنها چیز وحشتناکی که روی صورتش خود‌نمایی می‌کرد چشم‌های یک دست سیاهش بود.
مرد: ملورین! اشکالی نداشت چند‌تا از دوست‌هام رو با خودم آوردم؟
این حرف رو که زد یه قدم وارد اتاق شد و همون یک‌ قدم کافی بود تا همه اتاق یخ بزنه!

آهسته داشت قدم برمی‌داشت و می‌اومد سمتم.
مرد ناشناس: ملورین، از چی می‌ترسی؟
دقيقاً جلوم ایستاد کفش‌هاش از تمیزی برق میزد. یهو حس کردم که فشار زیادی داره به گلوم وارد میشه!
نمی‌تونستم درست نفس بکشم اکسیژن بهم نمی‌رسید. اون مرد به طور باور نکردنی چهره‌اش تغیر کرد و تبدیل شد به یه موجود زشت و کریه. می‌خواستم تقلا کنم که یک‌ ذره اکسیژن بهم برسه ولی فایده‌ای نداشت. ناگهان اون موجود با یک صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌اومد گفت:
- فقط کمکمون کن که خنجر رو به قدرت برسونیم! اگه کمکمون کنی کاری بهت ندارم.
به زور دهن باز کردم و با سختی گفتم:
- ولم... کن.
***
"آیهان"
با عجله رفتم سمت اتاقی که دخترها داخلش بودن و در رو باز کردم. با صحنه‌ای که از نسیم می‌دیدم شَکَم برطرف شد و مطمئن شدم که یه اتفاقاتی داره می‌افته. نسیم دستش روی صورتش بود. لرزیدن بدنش رو داشتم به وضوح می‌دیدم. روی دست‌هاش کم‌کم لکه‌های کبودی و قرمزی جای انگشت و دست داشت پیدا میشد. رفتم سمتش و دست‌هاش رو گرفتم و از روی صورتش کنار زدم. با دیدن چشم‌هاش خاطرات قبل مثل یک فیلم چند ثانیه‌ای از ذهنم رد شد. چشم‌هاش سفید سفید بود و داشت زیر لب مدام زمزمه می‌کرد که نمی‌دونم. متوجه گلوش شدم؛ دقیقا مثل دست‌هاش شده بود. فوری دستم رو گذاشتم روی پیشونیش و سرش رو روی زمین گذاشتم و دعاهایی که لازم بود رو آروم شروع کردم به خوندنشون.
***
"نسیم"
حس می‌کردم یه چیزی از پاهام داره وارد بدنم میشه انگار آتیش داشت از پاهام بالا می‌رفت. چشم‌هام بسته بود و دیگه نای باز کردنشون رو نداشتم و نفس‌هام به شماره افتاده بودن؛ اما با پرت‌شدنم یک گوشه از اتاق و جیغ‌های بلند اون افراد چشم‌هام رو به‌ زور باز کردم اما چیزی ندیدم و همه‌جا سفید شد.

نگاه بی‌حوصله‌ای به خاله انداختم که الکی داشت کولی بازی در می‌آورد و بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود؛ هاناهم انگار از این وضعیتی که به وجود اومده بود خسته بود برای همین رو کرد سمت خاله و گفت:
- مامان، من خوبم بسه حوصله سر و صدای زیادی ندارم، بهتر نیست صدات رو بیاری پایین؟ مریض‌های دیگه‌ای به‌ جز من‌هم هست اون‌ها رو هم شاکی می‌کنی با این سر و صدایی که راه انداختی.
خاله با چشم‌های اشکی نگاهش رو حواله هانا کرد و خطاب به من گفت:
- نسیم، هانا ضربه‌ای‌هم به سرش وارد شده؟ آخه دخترم این‌جور نبود تا جایی که یادم میاد!
نسیم: نه خاله، خودشِ تو فکر نباش.
***
خاله به جای من پیش هانا موند و من همراه آیهان در راه برگشت به خونه بودم. هنوز شوک اون اتفاق از سرم خارج نشده بود و کلی فکرم رو درگیر کرده بود. یهو به ذهنم رسید که یه سوال از آیهان باید بپرسم.
نسیم: مامان‌جون خبر داره که برمی‌گردم؟
آیهان: آره خبر داره برمی‌گردی اما خونه عمه حليمه برنمی‌گردی میای خونه ما.
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
- من، بیام خونه شما؟ احیاناً مامان‌جون نگفته که چرا نباید برم خونه؟
آیهان: چرا اتفاقاً گفت که چرا نباید بری خونه. به این خاطر که تنها نباشی و خطری تو رو تهدید نکنه؛ خودش‌هم رفته شهرستان یه سری کارها براش پیش اومد مجبور شد هرچه زودتر راهی شهرستان بشه!
نسیم: شهرستان، چه شهرستانی؟!
آیهان: شهرستانِ ***!
با تعجب سری تکون دادم و در ادامه گفتم:
- وا، مامان‌جون که اون‌جا آشنایی نداشت پس برای چی رفته؟
آیهان: ظاهراً یه دوست داره اون‌جا و اتفاقی براش افتاده و عمه حليمه‌هم سریع رفته به مشکلش رسیدگی کنه.
سری تکون دادم و زیر لب جوری که آیهان هم بشنوه گفتم:
- خب حداقل کلید رو می‌ذاشت برای من، دزد که نمیاد من رو ببره.
آیهان: اتفاقاً کلید هم گذاشته برات.
و مشتش رو جلوم باز کرد و کلید رو نشونم داد. نیشم باز شد و تا دست بردم کلید رو ببرم سریع مشتش رو بست و دوباره کلید رو انداخت توی جیبش و گفت:
- اما من قول دادم که تو رو ببرم خونه که تنها نباشی.
نسیم: من تنها باشم بهتر از اینِ که بیام پیش تویِ وراج.
با تعجب یه نگاه کوتاه بهم انداخت و پرسید:
- عمه راجب رایها بهت چیزی نگفته؟!
با گیجی نگاهش کردم که خودش متوجه شد چیزی نمی‌دونم. یه نگاه بهش انداختم ظاهراً رایها اسم دختر بود. بهش نمی‌اومد زن داشته باشه. با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم و تو دلم گفتم:
- بهتر حداقل تنها نیستم اون‌جا یه دختر دیگه‌هم هست باهاش صحبت کنم که حوصله‌ام سر نره.
***
وارد حیاط خونه‌اشون شدیم با این‌که تاریک بود اما می‌تونستم با نور ضعیف ماه ببینم چه‌قدر بزرگ بود و قشنگ. خواستم پیاده بشم که آستین لباسم رو گرفت و با لحن آروم ولی دستوری و جدی گفت:
- میری طبقه بالا توی یه اتاق هست که درش کرم رنگِ کنارش هم یه آیه قرآن هست. فقط حواست باشه سر و صدا نکنی و رایها بیدار نشه‌.
توی تاریکی چشم‌هاش به شدت برق میزد و ترسناک شده بود. انگار رایها خیلی براش عزیز بود و دوست نداشت که اذیت بشه. یه سر تکون دادم و پیاده شدم.

آروم‌آروم از پله‌ها بالا رفتم خیلی معذب بودم. یه نگاه به سالن کوچیک طبقه بالا انداختم وقتی چشمم خورد به در کرم رنگ پا تند کردم و رفتم سمتش. آروم جوری که صدا نده در رو باز کردم. یک نگاه به سرتاسر اتاق انداختم. یه پنجره بزرگ داشت و پرده حریر بهش زده بودن؛ دو تا تخت یک نفره‌هم داشت. تازه متوجه شدم یه دختر با موهای بلند و بدنی لاغر، خیلی مظلومانه خوابیده روی یکی از تخت‌ها یه نفس عمیق اما آروم کشیدم و برگشتم که در رو ببندم اما همین که خواستم در رو ببندم یهو آیهان پاش رو گذاشت لای در، منم در رو باز کردم و سوالی نگاهش کردم.
آیهان: اگه شب تو خواب دیدی داره اذیت میشه سریع میای بهم اطلاع میدی من طبقه پایینم.
سرم رو تکون دادم و یه باشه زیر لب گفتم و در رو بستم.
***
صد بار سرم رو جابه‌جا کردم اما نشد. بالش رو به هر جهتی که می‌ذاشتم بازم سردردم شدتش بالاتر می‌رفت. بار آخر دیگه از عصبانیت بالش رو پرت کردم یه گوشه و خودم رفتم سر زمین دراز کشیدم و پتو رو گذاشتم زیر سرم. کم‌کم سردردم فراموشم شد و چشم‌هام داشت گرم می‌شد و خوابم می‌برد.
رایها: نه... نه اون بهت آسیبی نزده انتقامت رو از ما نگیر. ما... ما بی‌گناهیم.
خواب از سرم پرید و با تعجب بلند شدم و رفتم سمت رایها. من برای این‌که ببینم رایها مشکلش چیه رفتم سمتش اما با دیدن چهره‌اش کلاً حرف‌هاش به گوشم نمی‌رسید؛ انگار کر شده بودم و فقط چشم‌هام چهره‌اش رو می‌دید. خدای من چی می‌دیدم یه فرشته؟ بدون شک اون با یه فرشته مو نمیزد؛ فقط تنها چیزی که کم داشت دوتا بال بود. اون الهه‌ی زیبایی بود. محو چهره بی‌نقص و زیباش شده بودم که ناگهان از زیر تخت یک چیزی پام رو گرفت که باعث شد جیغ من و رایها باهم به هوا بره. انگار رایهاهم یه چیزی اذیتش می‌کرد نگاه پام کردم اما دستی ندیدم ولی حسش می‌کردم!
نسیم: کمک! یکی کمکم کنه! اون داره من رو می‌بره.
به خودم اومدم و دیدم دارم به سمت پنجره کشیده میشم.
نسیم: رای... رایها کمکم کن لطفاً بیدار شو.
لعنت به این شب چه شب نحسیه. صدای آیهان از پشت در اومد که در تلاش بود در رو باز کنه.
آیهان: رایها، نسیم؟ صبر کنید الان در رو باز می‌کنم.
دیگه به سمت پنجره کشیده نمی‌شدم اما انگار دو نفر که خیلی زور دارن دست‌هام و پاهام رو گرفته بودن و نمی‌تونستم جُم بخورم از جام.
یک صدای عجیبی نظرم رو جلب کرد نگاهی به پشت سرم انداختم که نزدیک بود پس بیوفتم. یه مرد قد بلند و لاغر که با یه پارچه صورتش رو پوشونده بود و یه بچه بغلش بود بالای سر رایها بود‌. یهو از ذهنم خطور کرد که این مرد رو یه جایی دیدم‌‌.
مرد آروم پارچه رو از صورتش کنار زد که از دیدنش باعث شد چشم‌هام رو ببندم و آروم بگم:
- وای لعنتی.
یهو در اتاق به شدت باز شد و آیهان اومد توی اتاق. رایها مثل سکته‌زده‌ها هنوز چشمش به اون مرد بود.

دیگه نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به تقلاکردن و زیر لب فحش می‌دادم به کسایی که این‌قدر سفت دست و پاهام رو گرفته بودن. دوباره نگاهم رو به سمت آیهان کشوندم که ببینم داره چه غلطی می‌کنه که هنوز ما تو اون شراط بودیم. آیهان با تعجب و بهت نگاه حرکات من و رایها می‌کرد یه لحظه شک کردم که اون چیزی نمی‌بینه! آیهان کاملاً وارد اتاق شد و یه بسم‌الله زیر لب گفت؛ این رو از حرکت لب‌هاش متوجه شدم. بعد شروع کرد یه چیزایی رو زیر لب خوندن. انگار داشت قرآن می‌خوند چون پرده‌ها بدون این‌که در معرض باد یا یه نسیم کوچیک باشن شروع کردن به تکون خوردن و بدتر از اون من حس می‌کردم انگار دارن با چاقو و ناخون‌های فوق‌العاده بلند به دست و پاهام چنگ می‌زنن و پاها و دست‌هام رو زخم می‌کنن. دردش به حدی زیاد بود که نفسم بند اومده بود و حتی نمی‌تونستم دیگه داد بزنم و درخواست کمک بخوام. اشک‌هام جلوی دیدم رو تار کرده بود. یهو دردم کمتر شد و اتاق توی سکوت فرو رفت اما هنوزهم دمای هوا سرد بود. به زور سر جام نشستم و آستین لباسم رو بالا زدم دست‌هام هر دو جای خراش‌های ناجور روشون خودنمایی می‌کرد؛پاهام‌هم همین‌طور. فضای اون‌جا خیلی خفه بود دیگه طاقت نیاوردم و به سمت بیرون از اتاق حرکت کردم. آیهان کنار رایها نشسته بود و دست‌هاش رو محکم گرفته بود و دل‌داریش می‌داد. متوجه من که داشتم می‌رفتم نشد. امشب حتی اگه شده از دیوار خونه بالا میرم که نمونم این‌جا دیگه عمراً برگردم به این خونه. انگار دنبال یه مقصر بودم که همه چیز رو بندازم گردن اون، وگرنه خوب می‌دونستم که پا تو هر خونه یا مکانی بزارم محاله که اتفاقی نیوفته و اجنه از اون‌جاهم سر در نیارن. پاهام به شدت سوز می‌کشیدن و به زور می‌تونستم راه برم. هوای بیرون با این‌که زمستون بود از داخل هنوز نرمال‌تر بود اما داخل اتاق و خونه به شدت زیاد سرد بود و مطمئناً من تا فردا توی اون سرما دووم نمی‌آوردم. بیشتر از این‌هم نمی‌شد اون‌جا بمونم وگرنه اجنه‌ قطعاً همراه من اون دوتا بی‌چاره روهم می‌کشتن؛ پس اگه تنهایی بمیرم بهتره تا این‌که اون دنیا دو نفر بیان و سر پل سراط یقه‌ام رو بگیرن و بگن مسبب مرگشون بودم.
آیهان: نسیم! کجا میری؟ همین‌جور سرت رو انداختی پایین و هرچی‌هم صدات می‌زنم چرا جواب نمیدی؟!
نسیم: دارم میرم خونه؛ واسه چی؟
آیهان: اول این‌که بدون کلید چطور می‌خوای بری داخل خونه؟ دوم‌هم من نمی‌تونم بزنم زیر قولی که به کسی دادم. الان‌هم لج‌بازی رو بزار کنار و شروع نکن به اسرار کردن بیا داخل. خواستم جوابش رو بدم که یهو صدای نازک و قشنگ یه دختر بیخ گوشم شنیدم که گفت:
- راست میگه امشب رو بهتره این‌جا بمونی!
با ترس هینی کشیدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و برگشتم و نگاه پشت‌ سرم کردم که ببینم کی بود.
آیهان: چی‌شد از چی ترسیدی؟!
نسیم: تو... تو نشنیدی اون صدا رو؟!
آیهان درحالی که داشت می‌رفت سمت خونه و فاصله‌اش هر لحظه از من بیشتر می‌شد، گفت:
- حتما توهم زدی. بیا برو بخواب تا کار دستمون ندادی.
با کنجکاوی نگاه اون قسمت از باغچه کردم که یه نفر با قد و اندام ظریفی از اون‌جا گذشت و محو شد. سریع دویدم سمت آیهان که دیگه داشت به ساختمون نزدیک می‌شد... .

خدا رو شکر دست و پاهام خراش‌هاش سطحی بود و نیازی به دکتر و بیمارستان نبود. نگاهم رو به نیم‌رخش دوختم، خیلی قشنگ بود. (ببین نمی‌تونی دختر مردم رو چشم کنی.) نفس عمیقی کشیدم ظاهراً سلیقه خوبی در انتخاب همسر داشته این آقای وراج. چشم‌هام رو بستم و ذهنم رو سعی کردم تا حد ممکن آزاد کنم و به اتفاقات اخیر فکر نکنم. اما نمی‌شد همه‌اش تصاویر اجنه‌ها جلوی چشمم خطور می‌کردن بیشتر رفتم زیر پتو و چشم‌هام رو بستم.
***
رایها: هیس! دختر ناز من، گریه نکن قشنگ من، باشه؟
مثل مُنگلا چشم دوخته بودم به رایها که داشت با اون عروسک توی دستش حرف میزد و قربون صدقه‌اش می‌رفت. شونه‌ایی بالا انداختم و با خودم گفتم:
- به من چه! حتماً بچه‌دار نمیشن این‌هم دیوونه شده.
نسیم: اوم... رایها؟ تو چندسالته؟
رایها یهویی سرش رو به سمتم گرفت که باعث شد بترسم. همین‌جور داشت نگاهم می‌کرد انگار از دیدنم تعجب کرده و تازه چشمش بهم افتاده! البته این‌طورهم هست چون تازه من رو دیده. از جاش بلند شد و درحالی که لب‌هاش بهم برخورد می‌کرد اما چیزی نمی‌گفت، اومد سمتم. اشک توی چشم‌هاش جمع شد دستش رو نزدیک صورتم آورد و خواست به صورتم دست بزنه که با اخم صورتم رو عقب کشیدم و نگاه دست‌های ظریفش کردم. دستش توی هوا خشک شد و لب‌خندش محو شد.
نشست جلوی پاهام و آروم زیر لب زمزمه کرد.
رایها: متولد دوباره رخ داده. ملورین دوباره متولد شده، تو جلد یه دختر جوون!
ملورین؟! خودشِ رایها می‌تونه جواب سوالاتم رو بده. اون مثل بقیه خودش رو به اون راه نمی‌زنه. بازوهای رایها رو گرفتم و یکم تکونش دادم و پرسیدم:
- رایها، ملورین کیه هوم؟
رایها آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- دوستم بود. اون رو ازم گرفتن. دخترش... دخترش رو توی بغلم کشتن.
بعد نفس کم آورد و انگار تقلا می‌کرد که اکسیژن بهش برسه.
***
نسیم: ملورین مادرم بود درسته؟
آیهان: رایها یه چیزهایی می‌پرونه بعضی وقت‌ها و جو سازی می‌کنه. به حرف‌هاش توجه نکن‌.
نسیم: بود یا نه؟ اگه نبود الان همه من رو به اشتباه به‌ خاطر چهره‌های شبیه به هممون ملورین خطاب نمی‌کردن!
آیهان بدون تعلل دوباره جواب داد.
آیهان: نه نبود.
نسیم: بهتر نیست یکم تعلل کنی و بعد از این‌که منطقی فکر کردی جواب بدی؟
آیهان: اگه شَکی وجود داشت، تعلل می‌کردم فعلاً که چیزی نیست.
نسیم: پس ملورین کیه؟
آیهان: یه اشتباه بود از طرف رایها!
بدون هیچ توضیح مشخصی ترسیدم و بدنم لرز خفیفی کرد.
***
وارد حیاط شدم و با لبخند نفس عمیقی کشیدم. بالاخره با هر ضرب و زوری بود کلید خونه رو از چنگ اون هیولا گرفتم. آروم سمت خونه رفتم و کلید انداختم و در رو باز کردم. تنها که بودم و خونه‌هم قدیمی که بود حس عجیبی داشتم اما ترس نبود!
چشمم خورد به کاغذ نقاشی شده که روی میز بود. لبم رو به دندون گرفتم و برداشتمش و نگاهی بهش انداختم‌.
نسیم: بالاخره یادم اومد کجا دیدمت! تو همون دختری که توی خوابم بودی و درخواست کمک کردی. ملورین!
ناگهان از پشت‌سرم دوباره صدای نازک دختری که دیشب‌هم صداش رو شنیدم بلند شد و گفت:
- خب که چی؟
با ترس هینی کشیدم و چرخیدم و نگاه پشت‌‌سرم کردم.

وقتی برگشتم کسی رو پشت سرم ندیدم و دوباره همون سایه یا جسم رو دیدم که توی حیاط آروم حرکت کرد و محو شد. دیگه داشتم کم‌کم تصمیم می‌گرفتم دوباره برگردم خونه آیهان‌این‌ها. آب دهنم رو قورت دادم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و رفتم سمت در ورودی. کلید رو آروم توی قفل چرخوندم. توی دلم داشتم آرزو می‌کردم حداقل فقط همین یک امشب رو دست از سرم بردارن! پاهام رو به دیوار تکیه داده بودم و نقاشی رو آنالیز می‌کردم. کم‌کم حوصله‌ام داشت سر می‌رفت. بلند شدم و رفتم سمت گوشیم و وارد بازی مورد‌علاقه‌ام شدم. چون بازی آنلاین بود، مجبور بودم اینترنت رو روشن بزارم. یهو از طرف واتساپ یه شماره ناشناس بهم پیام داد. از بازی بیرون اومدم و وارد واتساپ شدم. پیام از طرف یه شماره ناشناس بود که نوشته شده بود:
- این‌دفعه خوب در رفتی ملخک... .
ابرویی بالا انداختم و سریع بلاکش کردم. حتما پیام رو اشتباه فرستاده بود!
***
برای این‌که نترسم و یه‌کم از بی‌حوصلگی دربیام با هانا تماس گرفتم. یک بوق، دو بوق، سه بوق... .
هانا: به، نسیم خانم دیروز غریبه پارسال دوست.
نسیم: همیشه بهت می‌گفتم روی ادبیات فارسیت خوب کار کن. بفرما این‌هم نتیجه گوش ندادنت. مرده‌شور خودت و مثل گفتنت رو ببرم. باید بگی پارسال دوست امسال آشنا.
هانا با یه لحن ضایع شده‌ای گفت:
- خودم می‌دونستم می‌خواستم ببینم تو چه‌قدر باهوش هستی.
نسیم: آره جون خودت، باور کردم.
هانا: چیه بی‌معرفت شدی نکنه اون‌جا دوست بیش‌تر پیدا کردی که من رو به فراموشی سپردی؟
نسیم: نه بابا کدوم دوست؟ اصلاً این اطراف من هیچ دختری... .
یهو صدای جیغ هانا از پشت تلفن بلند شد و درخواست‌های کمکش. دلم هری ریخت پشت‌سرهم داد می‌زدم و اسم هانا رو می‌گفتم که یهو صدای خنده هانا بلند شد.
هانا: بی‌شعور، ببخشید نسیم این داداش بنده اومده با من دست‌به‌یقه شده که بهش درس یاد بدم اون‌هم چی؟ ادبیات.
و دوباره شروع کرد به خندیدن‌. هانا ادبیاتش اصلاً خوب نبود برای همین این‌جور دیوونه بازی در می‌آورد.
نسیم: هُناق، دختره احمق می‌دونی چقدر ترسیدم؟
هانا: شرمنده عزیزم.
یهو صدای شکستن از توی حیاط توجه‌ام رو جلب کرد. با یه تصمیم آنی سریع از هانا خداحافظی کردم و بلند شدم برم ببینم چه‌خبرِ ولی بین راه منصرف شدم و برگشتم به جای قبلیم. حداقل یک امشب رو نرم دنبالشون که اتفاقی بیافته چون هم خودم تنها هستم هم خونه بزرگه و کسی صدام رو نمی‌شنوه. ظاهراً که اجنه کنجکاو و فضولی نیستن و درک و شعور دارن که نباید سرک کشید تو خونه مردم.

دو ساعت بود که از توی زیر‌زمین صدای شکستن می‌اومد اما جرعت نداشتم برم و این‌که خوابم می‌اومد به شدت. بالاخره بعد از یک ساعت صداها قطع شد، فکر کنم دیگه چیزی نمونده بود که بشکنن. غرق خواب بودم که یهو صدای در حیاط بلند شد. یک نفر به طرز ناجوری داشت در میزد جوری که انگار توی خیابون سگ انداخته دنبالش و با عجله داره در می‌زنه. این‌دفعه عصبی شدم و بلند شدم و از خونه بیرون زدم و در حیاط رو با عصبانیت باز کردم. یه دختر قد کوتاه که لباس‌های محلی به تن داشت و روش به سمت خیابون بود. ساعت نزدیک سه صبح بود چه دلیلی داشت که یه دختر تنها توی خیابون باشه؟ دستم رو به سمت شونه‌اش بردم که خودش برگشت و با لبخند خجالتی خیره شد بهم. خدای من این دختر چرا این‌قدر صورتش مصنوعی بود. انگار یه رباط بود! با شَک پرسیدم:
- تو چرا تنها توی خیابون موندی و چرا از این‌همه خونه دقیقاً باید در خونه من رو بزنی؟
دوباره با لبخند نگاهم کرد و سرش رو کج کرد. خیلی مظلوم بود. لبم رو داخل دهنم بردم و نفسم رو محکم بیرون دادم.
نسیم: این‌قدر خودت رو مظلوم نگیر، هر کی هستی خوب می‌دونی چه‌قدر مهربونم و توام داری از دل‌نازکیم سو‌ءاستفاده می‌کنی.
بالاخره دهن باز کرد و گفت:
- من گرسنه‌ام، میشه یکم غذا بهم بدی؟
از جلوی در کنار رفتم و بهش گفتم بیاد داخل. دختر یه نگاه با استرس به خیابون انداخت جوری که انگار واقعاً منتظر همین حرفم بود، سریع اومد داخل و در رو بست.
نسیم: نگفتی از کجا اومدی؟ لباست که محلیه.
دختر: خیلی دور نیست خونه‌ام منم از همین‌جام نسیم.
قلبم شروع کرد به تند تپیدن بدنم یخ کرد یهو‌. هرچقدر فکر می‌کردم یادم نمی‌اومد اسمم رو بهش گفته باشم. خون‌سردیم رو حفظ کردم و سینی حاوی از چای و بیسکوییت رو برداشتم و با لبخند رفتم سمتش و گفتم:
- من اسمم نسیم نیست.
نگاه چشم‌های دختره کردم مردمکش داشت می‌لرزید. چشم‌هاش پر بود از شَک و تردید و ترس. سرم رو تکون دادم.
نسیم: هوم، نسیم کی هست؟
دختر: دروغ‌گوی خوبی نیستی، انگار از این‌که دوباره متولد شدی بهت نساخته!
نسیم: گفتی گرسنه‌ای. حتماً خانواده‌ات نگرانت شدن تا الان.
داشتم غیر مستقیم بهش می‌گفتم که سریع بلند شه و بره... . سرم سنگین بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفت... .
***
چشم‌هام رو آروم باز کردم هوا روشن شده بود. سرم رو روی بالش جا‌به‌جا کردم. یهو یاد دختر دیشبی افتادم. با عجله از جام بلند شدم و رفتم نگاه آشپزخونه کردم اون‌جا نبود. همه‌چیز سرجای خودش بود و اون سینی همون‌جور دست نخورده بیسکوییت و فنجون چای داخلش بود... .‌
روی زمین نشستم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم دستی کشیدم به موهام ظاهراً این اجنه‌ها همه‌طورِ باید من رو زیر نظر داشته باشن! تا دیروز بی‌اجازه وارد خونه می‌شدن الان در می‌زنن و خودشون رو دعوت می‌کنن.

نسیم: آخ از دست این موجودات. انگار توافق کردن یک شب من رو راحت نذارن.
بلند شدم و لباس پوشیدم و راهی خونه خودمون شدم. هوا با این‌که آفتابی بود ولی سرما بدجور پوستت رو به سوزش می‌انداخت. بین راه متوجه نگاه خیره یک نفر شدم سرم رو چرخوندم که دیدم یه پسر جوون که هیکل معمولی داشت و یه سیگار دستش بود خیره من شده اما نگاهش عجیب بود. نگاهش پر از بهت و ترس بود. با تعجب نگاهی به دور و اطراف انداختم. بعد دوباره نگاه مشکوکی به اون پسر کردم. یه پوک عمیق به سیگار توی دستش زد و دود غلیظش رو رها کرد. بوی سیگارش از اون فاصله به مشامم می‌رسید. چندتا سرفه پشت‌سرهم کردم ‌‌و سریع از اون محل دور شدم... .
***
نگین: خب حالا این مسئله روهم بگو.
نسیم: بی‌خیال نگین بلد نیستم. شرت رو کم کن. یک‌دقیقه اومدم این‌جا ببین نمی‌تونی فراریم بدی؟
نگین پوکر نگاهم کرد و گفت:
- این‌همه درس خوندی پس تو چی بلدی؟
نسیم: تو خودت این‌همه سال درس خوندی پس چه‌طور این‌هایی که بهت یاد دادن یاد نگرفتی که الان به‌جای این‌که بشینی و به من التماس کنی خودت حلشون کنی؟
نگین: ایش، نخواستیم بابا.
مامان از توی آشپزخونه داد زد.
مامان‌: نسیم، امشب رو این‌جا بمون نمی‌خواد بری اون‌جا تنها هستی خوب نیست.
سرم رو تکون دادم و یه هوم زیر لب گفتم. دوست نداشتم بمونم ولی خب بد هم نمی‌گفت اگه قرار بود اذیتم کنن دو نفر هست که باعث دل‌گرمیم بشه... .
یهو صدای زمزمه‌ای به گوشم رسید. اسمم رو صدا میزد. امروز باید دیگه بی‌تفاوت می‌بودم؛ حتی اگه یه دختر به ظاهر انسان و مظلوم درخواست غذا کرد. چینی به دماغم دادم و یه چشم‌غره به دیوار روبه‌روم رفتم که یهو قاب عکس عتیقه‌ای که مامان شیما خیلی دوستش داشت افتاد و شیشه‌هاش هر کدوم یه جایی رفتن! با تعجب پاهام رو بردم روی مبل و خیره شدم به تیکه‌های شیشه. اگه می‌دونستم حرفم این‌قدر تاثیرگذاره اصلاً بهش فکر هم نمی‌کردم! مامان با وحشت اومد توی حال و خیره شد به قاب موردعلاقه‌اش الهی، بغض تو چهره‌اش بی‌داد می‌کرد.
مامان: وای، خدایا این قاب عکس چرا؟
نسیم: خب شکست چرا نداره!
این حرفم رو با لحن خیلی آروم گفتم چون منفجر ‌میشد اگه خون‌سرد رفتار می‌کردم... .
آروم اومد سمتش. اصلاً حواسش به شیشه خورده‌ها نبود. منم چیزی نگفتم بهش و همون‌جور نگاهش می‌کردم ببینم می‌خواد چی‌کار کنه!
نسیم: حواست به شیشه‌ها باشه.
یهو یه قاب عکس دیگه افتاد بعد از اون بقیه چیزهای شکستنی‌هم شروع کردن به افتادن و خوردشدن.‌ من و مامان با تعجب و ترس نگاه وسایل می‌کردیم نادیا و نگین‌هم سریع از آشپزخونه بیرون اومدن و با تعجب گفتن:
- این‌جا چه‌خبره؟!

یه نگاه به مامان و دخترها انداختم و آروم از روی مبل بلند شدم طوری که پاهام توی شیشه‌ها نره و نگاه راه پله که پر از شیشه شده بود کردم.
نگین: چی‌شده؟ چرا حرف نمی‌زنید؟ کار کدومتون بوده؟
از این حالت نگین متنفر بودم که سوال‌هاش رو پشت‌سرهم می‌پرسید و اَمون نمی‌داد که کسی جوابی بهش بده. چشم غره‌ای به سمتش رفتم که ساکت شد و نگاهش رو بین من و مامان به گردش در آورد.
نسیم: نمی‌دونم ماهم داشتیم صحبت می‌کردیم یهو همه وسایل شکستنی شروع کردن به شکستن!
نادیا که ترس توی نگاهش بی‌داد می‌کرد یکم نزدیک شد به نگین و گفت:
- یعنی چی؟
نسیم: این‌همه توضیح دادم که دوباره بپرسی یعنی چی؟! خب ماهم نمی‌دونیم.
داشتم فکر می‌کردم امشب رو این‌جا اصلاً و به هیچ‌وجه نمی‌تونیم بمونیم انگار از خونه مامان‌جون‌هم بدتر بود خونه خودمون! یهو با یه تصمیم آنی رو کردم سمت مامان و گفتم:
- امشب رو بریم خونه مامان‌جون، مامان‌جون‌هم خونه نیست. من‌هم اون‌جا می‌مونم و مراقب خونه هستم هم مطمئن هستم که برای شما هم اتفاقی نمیوفته. منتظر به مامان نگاه کردم؛ بی‌چاره هنوز تو شُک بود. آروم برگشت سمتم و مثل کسایی که چیزی متوجه نشدن پرسید:
- چی؟
نفسم رو محکم بیرون دادم و دوباره حرف‌هام رو تکرار کردم.
***
نگین: وای خیلی وقته نیومدم خونه مامان‌جون؛ حس می‌کنم یه تغیری کرده اما نمی‌دونم چی!
نسیم: هیچ تغییری نکرده همون خودشِ منتها از بس نیومدی رنگ و روش یادت رفته.
نگین: آها، اون‌وقت تو خودت هر روز این‌جا بودی؟
نسیم: حداقل من ماهی یک بار سر می‌زدم تو چی؟
نگین با یه حالتی که انگار ضایع شده روش رو اون‌‌ور کرد ‌و یه چیزی زیر لب گفت که انگار داشت من رو مورد عنایت قرار می‌داد. حس عجیبی داشتم انگار کم‌کم داشتم از خانواده‌ام متنفر می‌شدم؛ از بابا، نگین، نادیا، مامان‌هم خیلی وقتِ که تکلیفش روشنِ.
مامان: می‌خوام داییت ‌این‌ها رو دعوت کنم.
نسیم: کدومشون؟
مامان اولش متعجب نگاهم کرد بعد گفت:
- تو فقط یه دایی داری، این‌قدر توی جمع خانوادگی نبودی که یادت رفته!
با حالت متعجب یه آهان زیر لب گفتم.
***
بهمن: خب نگین و نادیا حالتون چطوره دخترهای قشنگم؟
بهمن داییم بود و چون ازش خوشم نمی‌اومد بهمن صداش می‌کردم اما فقط تو دلم و پیش هانا. زکی ماهم این‌جا نقش برگ چغندر رو اجرا می‌کنیم. شیطونِ میگه بلند بشم خودش و اون دختر فیس‌فیسو و اون زن حرافش رو با اُردنگی بیرون کنم. خیلی داشت بهم فشار می‌اومد اگه یه جوری ضایعش نمی‌کردم شب خواب به چشمم نمی‌اومد.
نسیم: خب سمانه‌جان امسال میری کلاس یازدهم؟
بعد یهویی مثل این‌که تازه جریان یادم اومده باشه گفتم:
- آخ ببخشید یادم رفته بود جریان اخراجت رو!
لبخند دندون‌نمایی به دایی و سمانه زدم. دود از گوش‌هاشون بیرون می‌زد. آخيش بسوزید خوب کردم دلم خنک شد. زن‌دایی برای این‌که بیشتر از این بحثش باز نشه با لبخند زورکی رو کرد سمتم و گفت:
- نسیم تو کنکور قبول شدی؟
نسیم: خوابت بخیر زن‌دایی! من یک سالِ میرم دانشگاه.
این‌دفعه سمانه و زندایی یه نگاه به هم انداختن. زندایی با تاسف نگاه سمانه می‌کرد سمانه با چشم‌های عصبی. دیگه بس بود کم‌کم خودم‌هم داشتم عذاب وجدان می‌گرفتم. توی تفکرات خودم سِیر می‌کردم که صدای شکستن چیزی اومد؛ خیلی صداش ناجور بود‌. همه رفتیم سمت آشپزخونه، چیزی اون‌‌جا شکسته نبود. مامان با حالت استرس‌واری گفت:
- حتماً گربه بوده‌ کوزه توی حیاط رو انداخته... .
متوجه یه چیز عجیب شدم! پشت‌سر مامان یه سایه سیاه و مات بود. در حال حرکت از این‌ ور می‌رفت اون‌ ور ولی از کنار مامان جم نمی‌خورد!

همین‌جور محو اون صحنه بودم که صدای زنگ در بلند شد و همه خودشون رو کنار کشیدن و به افق رفتن که یعنی ما حواسمون نیست. من که می‌دونستم کی هست سریع رفتم سمت در حیاط. در رو باز کردم و چهره خندون هانا که سرخ‌هم شده بود پشت در نمایان شد.
نسیم: چی‌ شده؟ سرخ شدی انگار هلو!
هانا: زهرمار و هلو می‌دونی از این کلمه متنفرم هی تکرارش می‌کنی.
نسیم: بیا داخل تعریف کن ببینم.
هانا: وا چی باید تعریف کنم هوا یکم گرم بود برای همین سرخ شدم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- آره جون خودت منم گوش‌هام مخملیه. از قیافه‌ات می‌باره که ناجور ترسیدی و استرس گرفتی؛ شبیه گوجه شدی.
هانا: گفتی بهمن این‌‌جاست؟
نسیم: آره خبر اون دختر فیس‌فیسوش.
هانا: ایش، سمانه‌هم اومده؟ من میرم تو اتاق تا برن.
نسیم: اوه، کو تا این‌ها برن؟ تازه شاید امشب این‌جا بمونن.
هانا: اَه، بد شد که. البته تو که با من میای!
نسیم: اون‌وقت کجا بیام؟
هانا نگاهم کرد و یه لبخند شیطون زد بهم. لعنتی مثلاً می‌خواستم ازش فرار کنم که انگار هیچ‌‌جوره نمیشه!
***
نسیم: هانا مطمئنی چیزی نمیشه؟
هانا: ای بابا نسیم چقدر غر می‌زنی، میگم من ماهرم می‌تونم از پسش بر بیام.
دیگه چیزی نگفتم و عرق پیشونیم که از ترس زیاد بود رو پاک کردم و شروع به خوندن آیه‌هایی کردم که حفظ بودم. ماشین رو به حرکت در آورد. سریع دستم رو گذاشتم روی قلبم و با ترس زیاد گفتم:
- هانا توروخدا بذار برای بعد تو همه‌اش سه بار پشت فرمون نشستی من الان از ترس دارم خودم رو خیس می‌کنم. بیا برگردیم خونه.
هانا یه نگاه دوثانیه‌ای بهم انداخت و زیر لب یه چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم. چشم‌هام رو بستم و سرم رو زیر انداختم و آیه‌ها رو سریع می‌خوندم. همین‌جور آروم حرکت می‌کرد که یهو ماشین یه تکون ناجور خورد و فرمون از کنترل خارج شد. هانا با ترس گفت:
- لعنتی این دیگه چی بود؟
و سعی می‌کرد کنترل ماشین رو دوباره به دست بیاره. اون لحظه هنگ کرده بودم و نمی‌تونستم داد بزنم یا بگم چی‌شده فقط داشتم نگاه می‌کردم. ماشین بدجور با درخت برخورد کرد؛ آروم کمربند ایمنی رو باز کردم و از ماشین بیرون اومدم هیچ کدوممون چیزیمون نشد خداروشکر. هانا سریع از ماشین پیاده شد و با ترس گفت:
- خیلی‌ خب باشه راستش رو میگم. ببین توی راه اومدن بودم بعد همین‌جور داشتم با احتیاط رانندگی ‌می‌کردم یهو یه مرد رو دیدم جلوی ماشینم ایستاده چهره‌اش... چهره‌اش واقعاً وحشتناک بود؛ برای همین از ترس قیاقه‌ام اون‌طور شد ازت پنهون کردم گفتم شاید نیای باهام چون همین‌جورش‌هم می‌ترسی. بعد الان‌هم همین اتفاق برام افتاد اما با یه تفاوت دیگه!
هانا سکوت کرد و به چهره من دقیق شد و از چهره براندازم می‌کرد تا قد و هیکلم. چندتا پلک پشت‌سرهم زدم و رو بهش آروم ‌و شُک‌زده گفتم:
- چه تفاوتی؟
هانا با مِن‌مِن نگاهش رو به زمین دوخت و نوک کفشش رو به زمین کشید و آروم گفت:
- این‌دفعه اونی که جلوی ماشین پیداش شد و یهویی ناپدید شد... خب چطور بگم؟ شبیه تو بود یعنی یه شباهت کم نه انگار یه کپی از تو گرفته شده بود و این‌جور پدید اومدی... .
با شوک برگشتم سمتش اما همین که برگشتم روی شاخه درخت یه جنازه حلق‌آویزشده دیدم جیغم به هوا رفت!

هانا اومد سمتم و با استرس گفت:
- نسیم، چی شد؟
سرم رو که گرفته بودم میون دست‌هام رو بالا گرفتم و با تردید نگاه درخت کردم اما دیگه چیزی روی شاخه درخت نبود! واقعاً وحشتناک بود. نمی‌دونم چطور تا الان زنده موندم و سکته نکردم؟! آهسته از روی زمین که یکم نمناک بود بلند شدم و گفتم:
- ها... هانا بیا سریع بریم خونه، حالم خوب نیست!
هانا سرش رو تندتند تکون داد و زیر لب گفت بریم.
***
رسیدیم در خونه خواستم پیاده بشم که هانا گفت:
- مطمئنی می‌خوای امروز رو این‌جا بمونی؟ به‌نظرم بریم خونه خودمون بهترِ تا این‌که بمونی پیش این قوم وحشی!
نسیم: هانا، پیاده شو لطفاً. قرار نیست که من و تو بریم بشینیم پیش بهمن و زن و بچه‌اش کل‌کل کنیم؛ درضمن اگه بحثی بالا می‌گیره قبول کن که کرم از خودمون دوتا هست.
هانا نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
- جهنم و ضرر بریم. گشنمه الان اگه به‌ جای این حرف‌ها می‌رفتیم سمت خونه خودمون غذامون رو خورده بودیم و به دو پهلو خواب بودیم.
توی حیاط بودیم و آهسته راه می‌رفتیم که دیرتر به خونه برسیم.
هانا: وای راستی نسیم، خونه بابابزرگ من رو یادتِ؟
نسیم: کدوم، همون که یه مدّت عمه‌ات داخلش زندگی می‌کرد بعد می‌گفت یه چیزی شب‌ها اذیتم می‌کنه؟
هانا: آره آره خودشِ‌‌. چند وقت پیش خواب بودم بعد خواب دیدم داخل همون خونه توی اتاقی که عمه کتاب‌خونه‌اش کرده بود چندتا جنازه آویزون شده هست بعد جالب این بود که... .
هانا چشم‌هاش رو یکم چرخوند و سرش رو کج کرد و با اخم به یک گوشه حیاط زل زد. دستم رو جلوش تکون دادم و گفتم:
- مادمازل، داشتی می‌گفتی بقیه‌اش چی شد؟
هانا: جلل الخالق، توهم شنیدی؟
لب پایینیم رو گذاشتم روی لب بالام و دوباره به حالت اول برگشتم و گفتم:
- چی میگی، درست حرف بزن ببینم؟!
هانا: یه لحظه صدای یه دختر به گوشم رسید! چه صدای قشنگی‌هم داشت.
نسیم: چی‌ گفت؟
هانا نگاهش رو بهم دوخت و چند لحظه نگاهم کرد یهو به طور غیرقابل باوری صدای آشنای همون دختری که دوبار صداش رو شنیده بودم از دهن هانا اومد که گفت:
- هیچی گفتم زیاد حرف نزنه و ساکت باشه... .
دهنم باز شد ولی قوت حرف‌زدن ازم گرفته شده بود. هانا یه پلک زد و به حالت اول خودش برگشت و صداش مثل اول شد و گفت:
- تو همین الان چی گفتی؟
نسیم: بریم داخل هوا سرده.
***
هانا: خیلی خوش‌حالم که آدم شدی و گذاشتی دونفر حداقل پیشت باشن. وگرنه با این کار‌های احمقانه‌ات‌هم خودت رو به کشتن می‌دادی هم اون اجنه‌ها رو به جون ما می‌انداختی.
نسیم: فردا کلاس ساعت چند شروع میشه؟
هانا: اوم... ساعت هشت مثل همیشه. عه راستی خواستم این رو بهت بگم، وای نسیم یه دختری توی کلاسمون اومده این‌قدر قشنگِ اما حیف با هیچ کدوم از بچه‌های کلاس گرم نمی‌گیره اما من که دختر هستم عاشقش شدم دیگه چه برسه به پسرهای بی‌چاره.
با تعریف‌های هانا از این دخترِ خیلی کنجکاو شدم که ببینم چطوری هست... .
نسیم: اسمش چیه؟
هانا یکم فکر کرد و سرش رو با تعجب بالا گرفت و گفت:
- جون تو تا همین الان یادم بود الان انگار پاک‌کن گرفتن ذهنم رو پاک کردن اسمش یادم رفتِ؛ ولی دخترِ یکم عجیب می‌زنه بعضی کارهاش مثل ما آدم‌های عادی نیست انگار... .

هانا: امروز سلطانی می‌خواد امتحان بگیره.
نسیم: این رو الان باید به من بگی؟
هانا: می‌دونی من خیلی آدم منطقی هستم.
نسیم: اون‌‌وقت از چه لحاظ؟
هانا: از این لحاظ که چون من درس نخوندم ترجیح دادم به توهم چیزی نگم که دوتامون این امتحان رو بیفتیم.
نسیم: دیوونه.
همین لحظه استاد وارد کلاس شد و بلافاصله رضایی گفت:
- استاد، قرار بود امتحان بگیرین.
هانا: زهرمار می‌میری اگه یه امروز امتحان ندی؟
رضایی یه پسر بی‌خود بود و مثل دخترها رفتار می‌کرد. متاسفانه پسرعموی هانا می‌شد.
رضایی: ایش خب به ما چه که شما درس‌خون نیستی.
هانا قیافه‌اش رو مچاله کرد و دستش رو به علامت زدن گرفت بالا و گفت:
- ساکت شو ببینم.
استاد: خب بچه‌ها بحث نکنین من هر جور که بود امتحان رو امروز می‌گرفتم.
یهو در کلاس باز شد و صدای یه دختر آشنا توی فضا پیچید. هانا زد به پهلوم و گفت:
- عه این همون دختره‌اس که بهت گفتم.
سریع سرم رو با کنجکاوی بالا گرفتم و نگاهش کردم. با دیدن دختره حسابی جا خوردم!
نسیم: رایها این‌جا چی‌کار می‌کنه مگه این دیوونه نبود؟
هانا: تو می‌شناسیش؟
نسیم: زن آیهانِ.
هانا گیج بهم خیره شده بود ولی من هنوز چشمم به رایها بود. رایها بعد از گفتن یه چیزی به استاد و دادن چندتا برگه به استاد بیرون رفت.
***
نسیم: به نظرت مامان اجازه میده بیام؟
هانا در حالی که داشت برگه رضایت نامه رو نگاه می‌کرد گفت:
هانا: اتفاقاً از خداشِ شر تو کم بشه. مطمئن باش زودتر از ما تو رو می‌فرسته.
نسیم: نوچ حرف زدن با تو فایده نداره.
هانا: من همیشه حقیقت رو میگم. راستی می‌دونستی اینجایی که می‌خوایم بریم یه منطقه‌ایی هست که مردمش اعتقاد دارن جن داره؟
نسیم: وای چه عالی بازم می‌خوام با دوستام وقت بگذرونم.
هانا: البته منم که تحقیق کردم نوشته بودن که جن‌های مسلمون اونجا ساکن هستن و جن‌های کافر تعدادشون کمِ. اما همون تعداد کم در تلاشن دنیا رو تصرف کنن و نسل بشر رو از بین ببرن.
نسیم: ببین هانا من که خیلی به اجنه اعتقاد دارم محاله این چیزا رو باور کنم پس به توام میگم این خرافات رو باور نکن، لطفاً.
هانا: باشه، ولی مطمئنم بعداً به حرفم می‌رسی. راستی نگفتی جریان این رایها و آیهان چیه؟
نسیم: طولانیِ بعداً میگم بهت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
هانا: وای نسیم خیلی خوب شد که خاله گذاشت بیای. خیلی هیجان‌انگیزه که قراره شب تو کویر بمونیم اونم جایی که میگن محل زندگی اجنه‌اس.
اسماء یکی از همکلاسی‌هامون که اون‌هم مثل من و هانا زیاد کنجکاوی می‌کرد در مورد اجنه سرش رو به سمت ما کشوند و گفت:
- من شنیدم اگه گوشت رو به ستون‌های اون غارها نزدیک کنی صداشون رو می‌شنوی.
نسیم: دخترها میشه بس کنین؟ واقعا حوصله‌اتون سر نرفت؟
ولی انگار برای خودم حرف زده باشم هانا گفت:
- من تو این چند روز باید یه جن احضار کنم؛ توهم همراهیم می‌کنی اسماء؟
اسماء با هیجان لب باز کرد حرفی بزنه که سریع پیش‌دستی کردم و با تشر رو به هانا گفتم:
- خفه‌شو نبینم همچین غلطی بکنین.
هر دوشون خندیدن و اسماء با تمسخر گفت:
- خب به ما چه که تو می‌ترسی؟
هر دوشون شروع کردن به خندیدن منم دیدم حرف‌زدن با این‌ها فایده نداره برای همین سرم رو تکیه دادم به صندلی و آروم زیر لب گفتم:
- هر غلطی می‌خواین بکنین. من دیگه حوصله جنگیدن باهاشون ندارم.
هر دوشون گیج نگاهم کردن و دوباره برگشتن سرجای خودشون.
***
چشم‌هام رو تنگ کردم و به محیط خالی از هر درخت و چمنی چشم دوختم جای عجیبی بود غارهای عجیبی که تعجب می‌کردی دست ساخت انسان باشن بدجور می‌ترسوندنت... اما یکی از غارها واقعا وحشتناک بود و داشتم به حرف هانا و اسماء باور می‌کردم که اجنه واقعا ساکن این‌جا هستن! یه غار که به شکل دهن و چشم انسان بود. کاملا مشخص بود که دست‌ساز انسان نیست. از یه انسان همچین کار سختی بعید بود. یهو یه صدای آشنا به گوشم رسید که گفت:
- قشنگِ نه؟ غار اِسکلتی.
نسیم: تو... تو این‌جا چی می‌خوای؟
آیهان: اومدم همراه خواهرم باشم باید به تو جواب پس بدم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- چی مگه رایها زنت نیست؟!
آیهان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- تو بهترِ قبل از این‌که با خودت نظرسنجی راه بندازی از دیگران‌هم سوال کنی درباره اون چیزی که تو ذهنت می‌گذره!
و بعد از کنارم گذشت اما شنیدم که زیر لب بهم گفت:
- دختره خل شده.
نسیم: خودت خلی، ایش.

مردم اون منطقه عربی صحبت می‌کردن خداروشکر عربی دست و پا شکسته بلد بودم ولی با این حال مترجم گذاشته بودن. یه پیرمرد بود که داشت به عربی در مورد اون منطقه صحبت می‌کرددو اون مترجم‌هم به ایرانی به ما می‌گفت.
هانا: ببخشید، می‌خواستم بدونم شایعات درمورد اجنه این‌جا درسته؟!
پیرمرد منتظر نگاه اون مرد کرد و اون‌هم براش گفت که هانا چی گفتِ. پیرمرد نگاه شادی به هانا انداخت و به عربی شروع کرد به حرف‌زدن.
مترجم: ام... بله اجنه این‌جا درحال زندگی‌کردن هستن. کاری با ما ندارن. ما اون‌ها رو نمی‌بینیم ولی اون‌ها ما رو می‌بینن.
هانا: ممکنه که خودشون رو بخوان از غیب بیرون بیارن و به ما نشون بدن و اگه بخوان این کار رو بکنن به شکل چه چیزی در میان؟
این قسمت از صحبت‌های پیرمرد رو خوب تونستم متوجه بشم.
پیرمرد: اونا بخوان خودشون رو نشون بدن معمولا به شکل حیوان در میان و کم پیش میاد شبیه به انسان بشن.
پیرمرد دستش رو به گوشش نزدیک کرد و گفت:
- اما اگه سرت رو به دیوارهای غار نزدیک کنی متوجه صداشون میشی.
مترجم حرفای پیرمرد رو برای بچه‌ها گفت. با مسخره‌بازی و شوخی رفتم سمت دیوار غار و با خنده سرم رو بهش تکیه دادم و با لحن جدی اما با خنده گفتم:
- وای هانا مگه تو این رو نمی‌خواستی؟ بیا سرت رو تکیه بده یه دیوار شاید صدات زدن.
هانا که مشخص بود زیادی کنجکاو شده خودش و اسماء سرشون رو به دیوار غار نزدیک کردن؛ بلند خندیدم به چهره‌های کنجکاوشون.
هانا: مسخره.
اسماء: اما جدیه که میگن صدای بزهم میدن بعضی مواقع؟
نسیم: تو هر موقع صدای بز شنیدی به ماهم خبر بده.
***
"رایها"
نفس عمیقی کشیدم. سرزمین من، جایی که توش به دنیا اومدم مادرم رو از دست دادم. دوستم کسی که توی همه روزهای خوب و بد همراهم بود اما هنوز نمی‌دونم کجا گم شده! نگاهم رو به آیهان که به شدت اخم کرده بود؛ دوختم.
رایها: من خیلی خوشحالم اومدیم به سرزمینمون.
نگاهی با افسوس به منطقه کردم و با لحن آروم و ناراحتی گفتم:
- سرزمینی که دیگه چیزی جز قبرستون اجنه و خونه‌های خرابمون چیزی ازش نمونده.
آیهان: اما من حسشون می‌کنم. ذره‌ذره دارن نزدیک میشن.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
- اگه این‌جا بودن منم حسشون می‌کردم.
از کنارم گذشت و آروم گفت:
- نمی‌خوام ملورین تکرار بشه، اون شیطانِ.
خواستم بهش چیزی بگم که دیدم دیگه نیستش.
رایها: هوف از دست تو صد بار گفتم این‌جور غیب نشو.

"نسیم"
تقریبا نیم‌ساعت بود که داشتیم دنبال یکی از بچه‌های کلاس می‌گشتیم. انگار آب شده رفته زیر زمین و اون کسی نبود جز اسماء. داشتم جدی‌جدی باور می‌کردم که اجنه‌ها برده باشنش. صدای یکی از پسرها اومد که گفت:
- خانم اسماء اومد.
چرخیدم و نگاه پشت سرم کردم که دیدم اسماء با یه پسر لاغر اندام داره میاد طرف جمعیت. پسره اصلا برام آشنا نبود ولی انگار خانم وحدتی سرپرستمون اون رو می‌شناخت.
خانم وحدتی: آخ بچه‌ها شما کجا بودید؟ اسماء حالت خوبه چرا رنگت پریده؟
خانم وحدتی نگاه دست اسماء کرد و با نگرانی دست برد سمتش که اسماء دستش رو پس کشید و گفت من خوبم و نشست روی سکوی پشت سرش. به سمتشون رفتم که اون پسره با خنده ملایمی زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
نسیم: اسماء تو چت شده وای خدا این چیه روی دستت؟ عقرب بوده؟!
اسماء بی‌حوصله گفت:
- وای نسیم بس کنید من خوبم عه.
نگاهی به پسره انداختم و گفتم:
- دانشجوی جدیدی؟ تا حالا ندیده بودمت!
با تن صدای بمی گفت:
- من هامونم.
این رو گفت و منتطظ جوابی از طرف من نشد و با پوزخند از کنارم گذشت.
نسیم: ببین اگه اتفاقی افتاده برات بهم بگو. کسی اذیتت کرده؟
بلند شد که اعتراض کنه اما یهو صدای زمزمه‌ای به گوشم رسید داشت اسمم رو صدا می‌زد دستم رو گرفتم جلوی اسماء و چند بار گفتم هیس. متعجب بهم خیره شد با تعجب گفتم:
- تو هم می‌شنوی؟
اسماء: نه چی رو؟
نگاهی بهش انداختم و دیدم توی هپروتِ انگار جدی‌جدی.
نسیم: هیچی فکر کنم خیالاتی شدم.

***
سقف آسمون مثل یه چادر مشکی کاملاً تاریک بود و ما تو یه محوطه بزرگ نشسته بودیم. هوا سرد بود برای همین کاپشن و پلیور تنمون کرده بودیم. پیرمردی که داشت صحبت‌های عجیب همراه با شعر عربی برامون می‌گفت میونِ حرفاش گفت:
- چشم‌هاتون رو ببندید و بعد پدیده زیبایی رو ببینید.
هانا از فرصت استفاده کرد و زد به پهلوم آروم کیفم رو برداشتم و نگاه استاد و آیهان و رایها کردم جلوی ما نشسته بودن و چشم‌هاشون رو بسته بودن. آروم از جمع فاصله گرفتیم و بقیه راه رو تند دویدیم. مهیسا دختر پر روی کلاسمون با چشمای خمارش به ما نگاه کرد و گفت:
- به مادمازل‌هاهم اومدن.
هانا: خفه شو مهیسا، هنوز بلایی که سر اسماء آوردی یادم نرفته.
با تردید نگاهشون کردم و گفتم:
- اون بلا رو تو سر اسماء آوردی؟
مهیسا سرش رو اون‌ور کرد و نفسش رو محکم بیرون فرستاد.

نسیم: واقعاً که تو باید الان ازش عذرخواهی کنی.
مهیسا: عه نه بابا دیگه چی؟
نسیم: اصلا چه دلیلی داشتی که این کار رو کردی؟
مهیسا: این همون خود احمقش بوده که رفته پیش استاد لو داده که کپی برگه‌های امتحان رو داریم.
نسیم: خیلی بی‌منطقی واسه‌ات متاسفم.
بعد رفتم و روی سکویی دور از جمع نشستم‌.
مهیسا: وای هانا حالا نمی‌شد این دخترخاله ضد حالت رو نیاری؟
هانا چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- بسه دخترها اومدیم خوش باشیم زهرش نکنین لطفا.
یهو فاطمه هم‌کلاسیمون به دور از بحث با تعجب و ترس گفت:
- ب... بچه‌ها شما شنیدین؟! یه لحظه صدای بز شنیدم!
بچه‌ها بهش خندیدن و من‌هم گفتم:
- فکر کنم اجنه عاشق بعضی‌ها شدن.
و شیطون نگاه بچه‌ها کردم؛ دخترها یه نگاه بهم کردن و با‌هم گفتن خفه‌شو. یهو امین پسر مظلوم و مهربون کلاسمون بهم گفت که بریم یکم دور از جمع کارم داره. سری به نشونه تائید حرفش تکون دادم و همراهش به یه گوشه که تپه کوچیکی بود و دور از جمع بود اما چشم داشتی بهشون ایستادیم.
نسیم: خب پسر مشکوک چت شده که این‌قدر بی‌تاب شدی؟
امین دستی به گردنش کشید و نگاهی به هانا انداخت و با دست‌پاچگی و استرس فراوون گفت:
- راستش چطور بگم من چند وقتیه که... .
یه نگاه کلافه بهم انداخت انگار انتظار داشت من از نگاهش حرف اصلیش رو متوجه بشم. دستی توی موهاش کشید و کلافه گفت:
- پوف، ولش کن بی‌خیال.
و بدون توجه به کنجکاوی من سریع رفت به طرفی که بچه‌های دانشگاه و استادها بودن. چند دقیقه همون‌جا موندم و به تقلید از امین من‌هم به اون سمت رفتم.
در حین رفتن بودم که یهو صدای داد یه نفر از پشت سرم بلند شد. آهسته برگشتم و نگاه جسم بی‌جون روی زمین کردم. شوک‌زده رفتم سمتش و نگاهش کردم یهو دستی روی شونه‌ام نشست و صدای آیهان از پشت سرم بلند شد که اون‌هم با بهت نگاه جسم بی‌جون اون دانش‌جو کرد و گفت:
- نسیم... .
دانش‌جو: دهبارم.
بعد از هوش رفت و خون از گوشه چشمش بیرون زد.

آیهان: نه خانم محبی صد دفعه‌اس دارید این سوال رو می‌پرسید.
خانم محبی نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و به بچه‌ها گفت که آماده بشن چون می‌خوایم حرکت کنیم. بلند شدم که برم سمت بقیه دانش‌جوها که متوجه شدم کوله پشتیم همراهم نیست با بی‌حالی رفتم سمت جایی که دانش‌جوها و استادها بودن. نگاهی به اطراف انداختم ولی خبری از کوله پشتیم نبود. نفسم رو بیرون فرستادم و دستم رو به کمر گرفتم باید می‌رفتم جایی که با هانا رفتیم.
***
کوله رو روی شونه‌ام جابه‌جا کردم و برگشتم که یهو هوا به شدت سرد شد و ماسه‌ها همراه با بادی که می‌اومد توی هوا به شکل گردباد در اومدن.
یه پسر سبزه از بین ماسه‌ها بیرون اومد از ترس بیش از حد نزدیک بود پس بیفتم.
پسر: آ... سلام نسیم من فقط برای یه هشدار این‌جا احضار شدم... .
خواست حرفش رو ادامه بده که با داد گفتم:
- تو... تو کی هستی؟ آیهان؟! هانا؟! خانم مح... .
پسر سریع به سمتم اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
- هیس من باهات کاری ندارم! فقط برای یه هشدار اومدم.
چونه‌ام زیر دستش لرزید و چشمم باز و بسته شد.
پسر که مطمئن شد کاری نمی‌کنم آروم دستش رو برداشت.
پسر: من دیهان هستم.
سرش رو نزدیک آورد و با صدای آروم و مرموزی گفت:
- زاده‌ی جن مسلمون و کافرم.
دلم با حرفی که زده شد هری ریخت.
دیهان: اونی که دانش‌جو رو از دره انداخت؛ یکی‌یکی همه‌اتون رو از بین می‌بره.
بعد از تموم‌شدن حرفش چند قدم به عقب رفت و مثل دود به هوا معلق موند و ناپدید شد.
***
بابا آهسته در اتاق رو بست و به سمت من که گوشه دیوار کز کرده بودم قدم برداشت. بابا کنارم نشست و گفت:
- نسیم، می‌تونی در مورد این مسئله... .
- بابا، من شوکه نشدم که بخوام درد و دل کنم.
بابا: به هر حال اومدم که بگم تحت تاثیر این اتفاق قرار نگیر.
وقتی از اتاق بیرون رفت سرم رو روی زانوهام گذاشتم و به جمله‌ی اون دانش‌جو و حرف‌های دیهان فکر کردم. دهبارم کی بود چی بود کجا بود؟! اون کی بود که می‌تونست همه ما رو به راحتی از بین ببره؟! سوال‌ها پی‌درپی مثل بارون و تگرگ به ذهنم بارش می‌کردن و بدون جواب به خاک فرو می‌رفتن. یک آن همه‌جا تاریک شد. چشم‌هام رو روی هم فشردم که باعث شد یکم سرم درد بگیره. دستم رو به دیوار گرفتم و به سمت در حرکت کردم. دست‌گیره در رو بالا پایین کردم ولی در قفل شده بود؛ با ترس لب باز کردم و با صدای لرزون گفتم:
- بابا... بابا چرا در باز نمی‌شه؟! لطفاً در رو باز کنید من می‌ترسم.

یهو صدای بابا از پشت در آهسته اومد که گفت:
- نسیم بهتره آروم پیش بریم؛ نترس زود تموم میشه بدون درد... .
اشک جلوی چشم‌هام پدیدار شد؛ این بابا نبود. از پشت‌سر یه نسیم مثل یه نفس عمیق از طرف یه نفر به گردنم برخورد کرد. چشم‌هام تار شدن و حس خواب بهم دست داد. پاهام بی‌جون شدن و با زمین برخورد کردم. بوی بد و سرمای بیش از حد حالم رو دگرگون‌تر می‌کرد. صدای زمختی از گوشه اتاق بلند شد که انگار با پوزخند می‌گفت:
- دیگه به آخرش رسیدی ملور... .
شاید اون درست می‌گفت شاید واقعا به آخرش رسیدم هرچند اشتباه اما می‌دونستم یه روزی منم تموم میشم... .
آخرین لحظه صدای کوبش در به دیوار و صدای خنده و جیغ به گوشم رسید... .
***
صداهای اطرافم پچ‌پچ‌وار به گوشم می‌رسید. اون بین صدای مامان رو تونستم تشخیص بدم که به یه خانمی گفت:
- نه حمیرا میگم خوابش سنگینِ.
چشم‌هام رو باز کردم و چشمم خورد به عمه حمیرا که خم شده بود بالای سرم. با ترس خودم رو بالا کشیدم و گفتم:
- وای عمه ترسیدم این چه کاریه؟!
عمه حمیرا: نوچ عروس این بچه چشم خورده ببین کی گفتم.
مامان چشم غره‌ای به عمه رفت و گفت:
- چه حرف‌ها می‌زنی حمیرا کی این رو چشم می‌کنه آخه؟
عمه که انگار از این حرف خوشش نیومده با لجبازی بحث خودش رو ادامه داد.
عمه: نخیر این‌جور نمیشه؛ می‌برمت یه جای خوب تا علاجت نکنن‌هم بر نمی‌گردیم.
با تعجب به عمه نگاه کردم و گفتم:
- کجا، نکنه می‌خواین ببرینم تیمارستان؟!
مامان: همون‌جاهم برات خوبه.
عمه: خودت متوجه میشی.
- راستی، کی من رو آورد این‌جا؟
مامان و عمه مثل کسایی که تازه از خواب بیدار شدن و از اطراف خبری ندارن نگاهم می‌کردن. با این سوال خودم، ذهنم بدجور مشغول شد.
عمه: خل شدی دختر؟ ما اون موقع که اومدیم تو همین‌جا بودی منتهی بی‌هوش. آروم پتو رو بالاتر کشیدم و ذهنم رو به بعد از اون اتفاق متمرکز کردم ولی همه‌اش سیاهی بود آخرش.
مامان: حمیرا بریم بیرون دختر رو دیوونه کردیم.
عمه بعد از این‌که دوباره روی حرفش که من رو می‌بره یه جایی برای علاج از اتاق بیرون رفت.

هوا تاریک شده بود و من هنوز هم داشتم فکر می‌کردم کی من رو به این‌جا آورده بود؟!
نفس عمیقی باز دم کردم که هم زمان مصادف شد با یخ بستن شیشه پنجره‌های اتاق.
متعجب از این موضوع بلند شدم به پنجره‌ها نگاه کردم. در اتاق باز شد فکر می‌کردم مامان یا عمه باشه، اما با صدای آشنایی که به گوشم رسید مثل ملخ ترسیده پریدم به هوا... .
- تو... تو چه‌طور اومدی این‌جا؟ الان یه نفر تو رو می‌بینه برو بیرون.
نزدیک‌تر اومد که یک قدم به عقب رفتم و پشتم به میز تحریر برخورد کرد.
دیهان: نیومدم این‌جا که بترسونمت یا تو داد و بی‌داد راه بندازی؛ راه کار درست رو بهت میگم و انتظار دارم تو هم حرف گوش‌کن باشی.
زبونم قفل شده بود از ترس زیاد، هر ک.س دیگه‌ایی هم جای من بود صد در هزار می‌ترسید چون هر چی نباشه یه جن تو اتاقت بود هر لحظه باید انتظار نفله شدنت از طرف اون جن رو باید داشته باشی.
در حالی که یه کتاب به دستم داشتم و به عقب می‌رفتم با ترس لب زدم:
- س... سریع از این‌جا برو.
دیهان: من نمی‌دونم این ترس بی‌دلیل شما آدم‌ها از ما اجنه چیه؟! بهتر که شبیه یه انسان ظاهر شدم از همون اول وگرنه الان باید گل می‌آوردم سر قبرت... .
- حر... حرفت رو بزن.
اون لکنت لعنتی که ناشی از ترسم بود بدجور روی اعصابم یورتمه می‌رفت.
دیهان شروع به آهسته راه رفتن کرد و یه گوشه اتاق که خیلی تاریک بود ایستاد که برق چشم‌هاش خیلی زیاد شد.
دیهان: به حرف عمه‌ات گوش کن و باهاش به جایی که می‌خواد بره هم‌سفر شو؛ یکم سختی داره این سفر و خطر اما چیزی که می‌بینم خیلی خوبه در انتها.
دهنم خشک شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم بدجور از این موجود به ظاهر انسان ترسیده بودم.
کم‌کم توی تاریکی محو شد و به شکل گَرده‌های ریز و سفید توی هوا معلق شد... .
***
نگاه طولانی ‌مدتم رو از رایها گرفتم و یه نگاه به مامان‌بزرگ یه نگاه به آیهان انداختم.
- ام مامان‌جون یه نفر باید از من مراقبت کنه نه من از یه دختر که دو_سه سال هم ازم بزرگ‌تره.
آیهان: خب ما هم می‌دونیم ازت بزرگ‌تره اما همین‌طور که بهت گفتیم رایها یهو رفتارش تغیر می‌کنه و مثل بچه‌ها میشه و کسی به غیر از تو هم اون‌قدرها آشنا و قابل اعتماد نبود. فقط دو روز... .
در حالی که عمه ساک کوچیکش رو از روی زمین بر می‌داشت با حالت شوخی گفت:
- یه وقت نیایم ببینیم خونه رو از جا کندی بردی فضا.

با حالت عصبی و اعتراض‌واری گفتم:
- عمه، مگه بچه‌ام که بخوام خونه رو بترکونم؟
مامان‌بزرگ: خب دیگه هوا تاریک شد بریم.
به دنبالشون تا انتهای حیاط رفتم و کاسه آب رو موقعی که حرکت کردن پشت سرشون ریختم و با خودم فکر می‌کردم که کاش این دو روز اتفاق یهویی پیش نیاد با این فکر لبخندی زدم و سرخوش وارد خونه شدم.
یهو متوجه پنجره سالن شدم؛ فکر کنم با این‌که خواب خانم‌ها چپِ انگار حرفش هم برعکس در میاد.
یه مرد قد بلند با کت و شلوار فوق‌العاده مشکی و با چهره‌ایی بی نقص و خوش سیما اما با چشم‌های کاملاً مشکی در حال تماشای بیرون و البته فکر می‌کنم من بود چون سرش مستقیم به سمت من تنظیم شده بود.
پاهام چسبیده بودن به زمین و قدرت هیچ کاری رو نداشتم ولی چیزی رو که دیدم مانع از این نشد که چشم‌هام گرد و متعجب نشن. رایها آهسته به سمت اون مرد رفت و کنارش ایستاد و نگاهی به اون انداخت و لبخندی به روش زد.
دلم می‌خواست همون‌جا غش کنم. رایها با لبخند برگشت و نگاهی به من انداخت و با دست اشاره کرد که برم داخل. آهسته به سمت در ورودی خونه رفتم.
آروم در رو به جلو هل دادم و پام رو به داخل که مثل یخ شده زود گذاشتم. آروم و با صدایی لرزون اسم رایها رو صدا زدم.
نسیم: رایها! کجا رفتی؟!
رایها: من این‌جا هستم قشنگ.
با ترس برگشتم و نگاه هر دو تاشون کردم حالا رایها هم چشم‌هاش درست مثل چشم‌های اون مرد شده بود.
نسیم: رایها... چشم‌هات... .
اون مرد با صدایی فوق‌العاده زیبایی گفت:
- قشنگِ نه؟
دهنم باز و بسته می‌شد اما قدرت تکلمم رو انگار از دست داده بودم.
رایها به سمتم اومد و دست‌هام رو گرفت و با لبخند گفت:
- بیا بشین قراره خیلی چیزها رو بدونی و شاید خیلی کمک‌ها هم در حقمون انجام بدی.

اختیار هیچ کاری رو نداشتم و رایها من رو هدایت می‌کرد سمت مبلی که جلوی پنجره سالن بود و من رو نشوند اون‌جا.
با این‌که پنجره بزرگ بود و نور به داخل می‌اومد اما باز هم محیط داخل تاریک بود و انرژی منفی به آدم تزریق می‌شد.
آهسته برگشتم سمت اون‌ها و نگاهم ثابت شد روی اون مردی که الان چشم‌هاش مثل یه انسان عادی شده بود و لبخند به لب داشت نگاهمون می‌کرد.
رایها: می‌خوام سریع اصل قضیه رو بگم که تو هم از این شوک سریع خارج بشی ملورین... .
تا اون موقعه نگاهم به اون مرد بود ولی با حرف آخر رایها سریع نگاهم رو به سمتش چرخوندم. رایها سرش رو پایین انداخت و گفت:
- حواسم نبود... اون موقعه من بیست سالم بود و اون بیست ‌و چهار یعنی ملورین... اون موقعه ما توی یه شهر که برای اجنه و دو رگه‌ها بود زندگی می‌کردیم؛ دهبارم. من... .
اون مرد حرف رایها رو قطع کرد و خودش شروع به حرف زدن کرد و با صدای دل‌نشینش گفت:
- رایها ازدواج کرد و باردار شد دخترش به دنیا اومد و اسمش شد ملورین بخاطر شباهت زیاد. اون بچه با این‌که یک نوزاد بود اما شباهت زیادی با ملورین گمشده داشت. اما این بین متوجه شدیم پدر اون دختر یکی از ما نیست... .
رایها هم‌چنان سرش پایین بود.
مرد: مرد اون نوزاد رو شبانه با خودش برد شبی که با بی رحمی تمام اون بچه رو سه تا زن بدجنس که رگ شیطانی داشتن به دنیا آوردن رایها در جا بی‌هوش شد و دیگه خبری از بچه نشد تا این‌که ملورین دوباره پیداش شد و ملاقات مخفی با رایها انجام داد و به اون گفت که میره دنبال نوزادش اما دیگه خبری ازش نشد. ماجرای اصلی رو فقط دو نفر نفر می‌دونن و اون آیهان و حلیمه‌اس ما فقط نیمی از اون رو می‌دونیم.
حرف‌هاشون قابل باور نبود پاهام به لرزش افتادن و چشمم خود به خود باز و بسته شد. بلند شدم و آهسته به سمت حیاط رفتم.
یعنی من ملورین بودم؟! کسی که همه اون موجودات به اشتباه می‌گرفتنش و دنبالش بودن برای قصد جونش بهترین دوست مادرم بود و بخاطر شباهت زیاد بینمون اشتباه اون بلاها سر من ‌می‌اومد؟!
از حرکت ایستادم و دوباره به سالن برگشتم و نگاه شکاکم رو بین دو نفرشون چرخوندم.
نسیم: امکان نداره تو مادر من باشی تو خودت سر جمع سنت بیست و هشت شاید باشه و کمتر.
رایها: انگار به حرف‌هامون توجه نکردی! من الان چهل سال سن دارم ولی می‌دونی که ما یه رگ از اجنه داریم و قدرت جوون گذاشتن ظاهر خودمون رو هم داریم.
نسیم: من چه‌طور به دست این خانواده افتادم؟!
رایها: این سوال باید از حلیمه و پدرت پرسیده بشه پدری که هیچ وقت پاش رو توی این قضیه باز نکردی در حالی که اون یکی از نقش‌های اصلی رو توی این قضیه داره... .

آهسته برگشتم توی حیاط واقعیت مثل سیلی توی صورتم خورده بود انگار؛ به فکر هیچ کدوم از این مسائل گفته شده نبودم من فقط به دلی فکر می‌کردم که پیش کسی گیر کرده که الان متوجه شدم داییمِ.
فقط به یه خواب عمیق و طولانی توی این روز بارونی و سرد احتیاج داشتم خوابی که این حرف‌ها و فکرها رو حتی شده برای یک ساعت به سیاهی ببره.
یه چیزی مثل یه سایه سیاه از کنارم رد شد اما بی‌توجه بهش راهم رو به سمت خونه کج کردم.
***
هوا گرگ و میش بود آروم چشم‌هام رو باز کردم و نگاه اطراف کردم هنوز تاریک بود و از قبل یکم بیشتر شده بود.
نگاه اون‌طرف سالن کردم که دیدم یه عقرب سیاه داره از دیوار بالا میره با ترس از جام بلند شدم و با لحن وحشت‌زده‌ایی گفتم:
- یا خود خدا این دیگه چیه؟! مامان، عمه.
به سمت طبقه بالا رفتم و باز هم مامان رو صدا کردم نگاهم رو به سمت راست چرخوندم که دیدم در حمام بازِ و کف حمام از کنار دیوار تا درش یه باریکه از خون ریخته شده خون به شدت قرمز بود.
صدای مامان از داخل حمام اومد که گفت:
- نسیم من این‌جام بیا ببینم چی می‌خوای؟
بلافاصله بعد از گفتن این حرفش یه دست از پشت دیوار حمام به سمت اون خون رفت و انگشت‌هاش رو به اون زد.
دیگه داشتم احساس خطر می‌کردم سریع به سمت حیاط حرکت کردم که دیدم هنوز اون عقرب روی دیوارِ.
از خونه خارج شدم و رسیدم به در حیاط که دیدم قفلِ یادم اومد که کلید توی اتاقی هست که من داخلش استراحت می‌کردم و وسایلم رو می‌ذاشتم و بدتر از اون اتاق رو به روی حمام بود به ناچار دوباره به داخل برگشتم.
آهسته آخرین پله رو هم رد کردم و نگاه در حمام کردم که دیدم در حمام بسته شده متعجب شدم و خواستم برگردم سمت اتاق که دیدم یه دست بچگونه روی شیشه بالای در حمام خود نمایی کرد و با لحن نازکی گفت:
- نسیم، در رو برام باز کن کجایی؟
دستگیره فلزی در کم‌کم جهت عوض کرد و در داشت باز می‌شد فرصت رو از دست ندادم و برگشتم سمت در خروجی سالن تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که برم سمت دیوار و از اون‌جا بپرم توی حیاط همسایه که می‌شد خونه مامان حليمه.
از نرده‌ها بالا رفتم و پریدم توی حیاط که مصادف شد با ضربه دیدن پشت ساق پای چپم و کنار پای راستم به شدت درد گرفت.
یهو یه چیزی کنارم پرید وقتی نگاهم رو بهش دوختم از وحشت دهنم بسته شد و اون خودش رو به سمتم کشوند.
چشم‌هام رو با شدت باز کردم و نگاه اطراف کردم تاریک بود و توی سالن دقیقاً حالت هوا همونی بود که توی خواب دیدم یهو یاد پاهام افتادم سریع بلند شدم که ساق پای سمت چپم به شدت درد گرفت آهسته شلوارم رو بالا زدم و نگاه کبودی کنار پای سمت راستم کردم. دقیقاً همون جاهایی ضربه دیدن که توی خوابم اومده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
خبری از رایها نبود هنوز باور نکردم که رایها حکم مادرم رو داره نمی‌تونم بهش بگم مادر. با ترسی که از خوابم به جا مونده بود بلند شدم و با احتیاط به سمت آشپزخونه رفتم.
کلید برق رو زدم نگاه آشپزخونه مرتب کردم؛ اما یه بوی بدی توی فضا پیچیده بود و اصلاً قابل تحمل نبود.
به سمت پنجره رفتم و بازش کردم که متوجه یه جسم توی باغچه که پشت به ساختمون ایستاده بود شدم.
نسیم: رایها؟ توی باغچه چی‌کار می‌کنی؟!
یهو دستی روی شونه‌ام نشست با ترس برگشتم اما کسی نبود. روی زمین یه پودر سفید همراه با مایعی قرمز که از پر رنگی زیاد به مشکی می‌زد تا انتها یعنی در ورودی آشپزخونه ریخته شده بود.
به دنبال اون علامت رفتم از سالن گذشتم و به راه‌پله‌ها رسیدم از پله‌ها بالا رفتم و رسیدم به در اتاقم بدون درنگ در رو باز کردم و دوباره به دنبال اون پودر و مایع رفتم که رسیدم به دیوار رو به روی تخت.
یعنی چی؟! من رو سر کار گذاشتن! نشستم کنار اون خط سفید و قرمز و سرم رو به دیواری که نشونه گرفته بود نزدیک کردم گوشم رو به دیوار چسبوندم و خوب دقت کردم که یهو صدای یه زن اومد که گفت:
- من رو پیدا کن... ‌.
وحشت‌ زده عقب رفتم و فوری با پا اون گرده‌ها رو بهم ریختم و سعی می‌کردم اون‌ها رو بیرون اتاق بریزم.
رایها(با تعجب): چی‌کار می‌کنی؟!
برگشتم سمتش و با ترس گفتم:
- کم‌... کمکم کن این‌ها رو بریزم بیرون یه چیزی رو آوردن توی اتاقم... .
رایها: اون‌ها فقط تو رو ترسوندن.
سر بلند کردم و نگاه چهره خون‌سردش کردم. سرم رو به طرفین تکون دادم که از اتاق فاصله گرفت و رفت سمت حمام.
یهو یاد خوابم افتادم و با ترس داد زدم.
نسیم: نه، اون‌جا نرو خطرناکِ.
رایها توجهی به حرفم نکرد و با لبخند وارد حمام شد.
در اتاق رو بستم و عاجز نشستم روی تخت و سرم رو با دست‌هام گرفتم. قراره چه بلایی سرم بیاد؟! من دیگه طاقت این همه ترس و هیجان و معما رو نداشتم من زندگی آروم خودم رو می‌خواستم.
زندگیم جوری شده که هر آن منتظر مرگم هستم وقتی راه میرم باید حواسم به پشت سرم باشه یا هر آن منتظرم یه چیزی بیاد و سر نگونم کنه... .

شخصیت‌های رمان:
نسیم: چشم‌هایی به رنگ سبز تیره، لب‌های متوسط، ابروهای متناسب نسبتاً پهن و صورتی تو پر و موهای خرمایی تیره و . شوخ طبع کنجکاو و گاهی بی‌حوصله.

رایها: چشم‌هایی سبز مایل به تیره، لب‌های گوشتی، ابروهای متناسب و کمی کوتاه، موهای خرمایی تیره و صورتی لاغر. همیشه سعی در کمک دارد هوشیاری قوی برای سریع متوجه شدن خطرات در اطراف.

آیهان: چشم‌های عسلی، لب‌های باریک، موهای نسبتا بور و و صورتی لاغر‌. همیشه در حال کمک، شوخ طبع و هواس جمع است و سعی به حل کردن معماها دارد.

هانا: چشم‌های درشت و مشکی، موهای پر و و مشکی، لب‌های متوسط، ابروهای کشیده مشکی. شوخ طبع و همدم خوب برای دوست خود.

نادیا: چشم‌هایی قهوه‌ایی سوخته و درشت، موهای کوتاه و به رنگ خرمایی و طلایی، لب‌های باریک و متوسط بینی کوچک، پوست سفید و صورتی تو پر. اغلب از خانواده فاصله می‌گیرد علاقه زیادی به وسایل فانتزی دارد و زیاد اهل شوخی نیست.

نگین: موهای و قهوه‌ایی براق و بلند، چشم‌هایی عسلی، پوست سفید، لب‌‌های باریک، بینی متوسط. اهل درس خواندن و بی‌حوصله، زیاد حرف نمی‌زند و وسواس برای برخی از مسائل به خرج می‌دهد.

پدر: چشم‌های مشکی، موهایی که سفید سیاه در هم هستند، لب‌های باریک، بینی متوسط. تلاش زیاد می‌کند و زیاد وارد حاشیه‌ها نمی‌شود.

حليمه مادربزرگ: چشم‌های درشت آبی، پوست سفید و چروک، بینی متوسط، موهای کوتاه و و سفید. نگران حال خانواده، باهوش و تیز و مادر بزرگی مهربان و دلسوز و پر از معماهایی که ترس از گفتن آن‌ها دارد.

شیما مادر: چشم‌های درشت و قهوه‌ایی سوخته، موهای قهوه‌ایی روشن، پوست سفید، بینی کوچک. فوق‌العاده وسواس و پر از رمز و راز و مرموز.

از پشت پنجره به صورت‌های آشفته مامان‌جون و عمه نگاه می‌کردم و وقتی وارد خونه شدن سعی داشتن اون آشفتگی رو با لبخند از صورتشون محو کنن اما باز هم موفق نمی‌شدن.

عمه: چطوری تو دختر؟!
نسیم: خوبم چیزی شده؟! چهره‌تون خیلی آشفته‌ است!
مامان‌جون: خستگیِ راه استراحت کنیم حالمون بهتر میشه.
نسیم: اما من باهاتون یه کار مهم داشتم.
مامان‌جون کنجکاو از دونستن این کار مهمم اومد نزدیک و به من خیره شد.
عمه: بشین مامان.
مامان‌جون وقتی نشست دوباره بهم خیره شد و با لحن خسته اما کنجکاوی گفت:
- خب بگو چیزی شده؟!
ناخون‌هام رو به کف دستم فشردم و با استرس فراوون گفتم:
- ما... مامان من رایهاِ؟!
انگار که می‌دونستن من مطلع میشم هر دو نگاهی به من انداختن. عمه به سمت حیاط رفت و من موندم و مادر بزرگی که قرار راز اصلی رو برام تعریف کنه... .
مامان‌حليمه بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش شروع کرد به حرف زدن.
مامان‌بزرگ: یه روز ابری بود و ابرها هر آن ممکن بود که شروع به باریدن کنن. و من منتظر مسعودی بودم که یک ‌ماه ازش خبری نبود تا این‌که یه روز در زدن خسته با فکر این‌که باز همسایه ‌است رفتم و در رو باز کردم اما این‌بار واقعاً پسرم بود چقدر جوون‌تر شده بود و انگار که اصلاً دوری من براش مهم نبود این‌قدر ذوق داشتم بعد از دیدنش که نزدیک بود پس بیوفتم.
مامان‌بزرگ نگاهی به من انداخت و بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت و از همون‌‌جا با صدای تقریباً بلند گفت:
- بیا این‌جا ادامه‌اش رو برات بگم؛ خلاصه چند روز گذشت و کم‌کم شروع کرد به حرف زدن گفت و گفت از دوست‌های جدیدش گفت و از خونه‌های زیبا و در آخر از عشقش گفت. التماس کرد که قبول کنم اما من راضی نبودم تا این‌که خودم دیدمش و خودمم عاشقش شدم چه برسه به پسرِ بیچاره من؛ اما من باز هم راضی نشدم و این راضی نشدن کار دستم داد. مسعود رفت و این‌ دفعه بعد از هشت سال برگشت این ‌دفعه خسته بود شکسته بود و شرمنده بود. پرسیدم چی‌شد برگشتی جوابی نداد تا این‌که شب شد و همون دختر اومد به خوابم با التماس اسرار داشت که مسعود رو بگم بره به منطقه تاریک خیابون‌ِ یک چراغ من هیچ‌وقت همچین منطقه‌ایی رو نه دیده بودم نه اسمش رو شنیدم رفتم و به مسعود ماجرا رو گفتم. مسعود بدون لحظه‌ایی درنگ بلند شد و از خونه بیرون رفت و وقتی برگشت یه نوزاد دستش بود هر دو متعجب بودیم من از چهره وحشتناک و زشت اون جونور متعجب بودم و مسعود متعجب بود چون ادعا می‌کرد این بچه این‌ شکلی نبود و فقط می‌گفت ملورین من زیبایی بی نظیری داشت مثل مادرش... .

مامان‌جون نگاهی به اطراف انداخت و انگار چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:
- وای، پس رایها؟!
نسیم: یک ساعت قبل از شما برگشت خونه خودشون.
مامان‌جون به طرز عجیبی نگاهم کرد و گفت:
- هنوز هم کنجکاوی بقیه‌اش رو بدونی؟!
سرم رو به معنی آره تکون دادم و مامان‌جون هم ادامه داد:
- خلاصه من جویا شدم که منظورش از این حرف چیه که مثل مادرش زیباست و اون‌جا بود که متوجه شدم پسرم با قبیله اجنه نسبت گرفته و اون بچه از پسر منِ اولش از دستش عصبانی شدم ولی اسرار کرد بهم که باهاش کنار بیام و تا روزش نرسیده هیچ وقت به تو چیزی نگم تا خودت کم‌کم متوجه بشی.
اما با ورود شیما هم همه چیز بهم ریخت و سعی به نابود کردن تو رو داشت اما هیچ وقت پیروز نمی‌شد چون به قول مسعود حامی‌های نامرئیت بهت کمک می‌کردن. ما فکر می‌کردیم رایها از بین رفته اما در کمال تعجب اومد و شد همسایه دیوار به دیوارمون.
ولی رایها نمی‌دونه که آیهان قسمتی از حافظه مسعود رو پاک کرده و بعضی از خاطره‌های گذشته رو از ذهنش حذف کرده.
نسیم: منظورت رو متوجه نمیشم.
مامان‌جون: آیهان اون موقعه متوجه شده بود که مسعود ازدواج کرده اما به اجبار. مسعود رفت و بعضی از خاطرات توی حافظه‌اش رو پاک کرد مثل ازدواجش با رایها یا این‌که تو بچه تو و رایها هستی در حال حاضر مسعود فکر می‌کنه تو رو از پرورشگاه آورده و بهش گفتیم که قبل از این‌که تصادف کنه و کمی از خاطراتش رو فراموش کنه تو رو به سرپرستی گرفته.
آیهان این روش رو روی رایها هم انجام داد اما اثری نداشت پس سعی کرد اون رو تا می‌تونه توی خونه نگه داره و فقط به محل کارش بره تا یه وقت مسعود رو نبینه و مشکل ساز نشه. رایها چون زیاد عاشق مسعود و بچه‌اش یعنی تو بود از دوری هم‌زمان هر دوِ شما یه حالتی مثل این‌که یهو همه چیز رو فراموش می‌کنه یا مثل بچه‌ها میشه بهش دست میده اکثر اوقات و این واقعاً برای من ناراحت کننده ‌است.

بین حرف مامان‌جون پریدم و با کنجکاوی آشکاری پرسیدم:
- شما ملورین رو میشناسین، اون کیه؛ می‌دونید الان کجاست؟!
مامان‌جون: آیهان تعریف کرد که رایها یه دوست خیلی صمیمی داشت به اسم ملورین. رایها و ملورین طوری با هم صمیمی بودن که هیچ رازی نبود که به هم‌دیگه نگفته باشن. رایها اون ‌موقع ازدواج کرده بود و همه می‌دونستن که شوهرش انسانِ نه یک دورگه که فقط شبیه به انسان‌ها باشه و بعضی از قدرت‌هاش به دورگه‌‌ها رفته باشن. توی دهبار هم یعنی محل زندگی رایها و آیهان همه ساکنین جن بودن و فقط رایها و آیهان دورگه بودن ولی این‌طور نبود که باهاشون دشمن باشن و حتی با پدرت یعنی مسعود هم دشمن نبودن البته اینکه مسعود اون‌ها رو نمی‌دید بی تاثیر نیست تنها جنی که مسعود قدرت دیدنش رو داشت ملورین بود. خب بعدش که رایها تو رو باردار میشه آخر‌های بارداریش بود که رایها دزدیده میشه و همون موقع هم ملورین گم میشه ولی رایها بر می‌گرده اما بدون بچه‌اش.
مامان‌جون نفسی گرفت و نگاهی بهم انداخت و با تردید گفت:
- دلت می‌خواد بری پیش رایها زندگی کنی؟!
بدون درنگ جوابش رو با لبخند دادم:
- نه چون نمی‌تونم بعد از این همه سال از شما دل بکنم.
مامان‌جون لبخند ذوق زده‌ایی زد و به ادامه حرف‌هاش پرداخت.
مامان‌جون: ملورین هم دقیقاً دوباره بعد از رایها برگشت و دوباره دلسوزیش نسبت به رایها زیاد شد و پای درد و دلش نشست. آیهان گفت موقعی که داشت از کنار اتاق رایها رد می‌شد صدای ملورین رو می‌شنوه که داشت با یه نفر به غیر از رایها حرف می‌زد و می‌گفت که تمام کارها نقشه خودش بوده از دزدیدن رایها گرفته تا گم شدن بچه چون... .
مامان‌جون سرش رو پایین انداخت و ادامه نداد برای همین پیش قدم شدم برای ادامه صحبتش.
نسیم: خب مامان‌جون بقیه‌اش!
مامان‌جون آهسته سرش رو بالا گرفت و گفت:
- بخاطر حسادتی که نسبت به رایها داشت این‌کار رو کرد چون ملورین هم عاشق مسعود شده بود اما رایها حاضر به باور کردن این حرف نیست و هنوز اعتقاد داره که ملورین یه فرشته‌ است که وارد زندگیش شده.
با حرف‌ مامان‌جون پشت گوش‌هام یه جوری شد و انگشت‌های دست‌هام یکم لرزیدن از شنیدن این حرف‌ها.
نسیم: الان باید چی‌کار کنیم... یعنی الان ملورین کجاست؟!
مامان‌جون: پیش ما و تمام این آزار و اذیت‌ها کار اونِ و تنها راه نجات از این وضعیتت نابودیِ ملورینِ.
و باز هم یک شوک دیگه. من چطور باید به تنهایی از پس یه موجود شرور بر می‌اومدم؟!

سرم رو روی پای مامان‌جون گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. قرار شد به خونه خواهر مامان‌جون بریم چون فرد قابل اعتماد مامان‌جون توی اون روستایی بود که خواهر مامان‌جون اون‌جاست و می‌تونست کمکمون کنه تا من از این وضعیت خلاص بشم.
بالاخره بعد از ساعت‌ها رسیدیم و از ماشینی که سرویسمون بود پیاده شدیم و به طرف خونه آمنه خانم رفتیم. وقتی در رو باز کردن با یه دختر چشم و ابرو مشکی مواجه شدیم که با لبخند نگاهمون می‌کنه.
دختر: سلام خوش اومدین بفرمایید داخل.
وارد خونه بزرگ و قدیمی شدیم.
خونه با این‌که قدیمی بود اما طرح قشنگی داشت یه در بزرگ داشت که مستقیم وارد حال پذیرایی می‌شدی و رو به رو به گل‌خونه بود و دو طرف گل‌خونه دوتا اتاق خواب بود و رو به روی پذیرایی هم آشپزخونه قرار داشت.
آمنه خانم با خوش‌حالی و روی خوش به استقبالمون اومد و گفت که لباس‌هامون رو عوض کنیم و بدیم دستش که بزاره روی رخت آویز توی حیاط یکم هوا بخورن.
***
نگاهی به مائده که با ذوق در مورد یه داستان حرف می‌زد کردم.
مائده: بعدش دختره که مامانش ‌این‌ها میرن خونه خاله‌اش میره توی اتاقش و بعد از چند دقیقه که تشنه‌اش میشه میره توی آشپزخونه که آب بخوره ولی متوجه یه رد پای عجیب که از در حال تا جایی که در پشتی خونه‌اشون هست میشه. دختره گفت که خیلی ترسید چون اون رد پاها تا آخر یعنی پشت در پشتی خونه‌اشون که توی یکی از اتاق‌ها بوده تمام شده در حالی که اون در هیچ وقت باز نشده.
نسیم: این رو کی بهت گفته؟!
مائده: خب این اتفاق دیروز برای دوست صمیمیم افتاده.
لرزی به تنم افتاد چون فکر می‌کردم این فقط یه داستان باشه.
نسیم: مگه این‌جا هم از این اتفاقا برای شما هم میفته؟!
مائده با بی‌خیالی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
- تا دلت بخواد خواهرم.
***
شب شده بود و کنار مامان‌ جون نشسته بودم و به خاطرات خودش و آمنه خانم گوش سپرده بودم که حس کردم شلوار زیادی داره اذیتم می‌کنه رفتم توی اتاق و بدون این‌که چراغ رو روشن کنم با اون نور کم یه شلوار از ساک برداشتم و پام کردم ولی یه چیز تیزی رفت کف پام و هر کاری می‌کردم نمی‌شد دردش رو تحمل کنم برای همین چراغ رو روشن کردم و نگاه کف پام کردم ولی چیزی نبود برگشتم که ساک رو به جای قبلش برگردونم که با دیدن اون نوشته که با خون حک شده بود روی دیوار با این شرح《 بالاخره روز ملاقاتمون نزدیک شد. 》جیغ بلندی کشیدم و با گریه روی زمین نشستم.
مامان‌ جون و آمنه خانم و مائده سراسیمه وارد اتاق شدن و پرسیدن که چی‌شده ولی قبل از این‌که من چیزی بگم مائده اون‌ها رو متوجه اون نوشته وحشتناک کرد.

حالم خیلی بد شده بود به خاطر اتفاقی که افتاده بود؛ برای همین مامان ‌جون گذاشت کنارش بخوابم.
شب رو با آرامش کامل خوابیدم و هیچ اتفاق ناخوشایندی هم پیش نیومد.
صبح با صدای باد و نم‌نم بارونی که می‌اومد بیدار شدم هوا ابری و گرفته بود و عجیب من عاشق این هوا شده بودم و هوس کردم که یه فیلم نسبتاً ترسناک ببینم اما وقتش رو نداشتم و می‌ترسیدم.
یهو صدای مائده رو از سمت راست شنیدم که خطاب بهم گفت:
- صبح بخیر، یه فکری دارم؛ میای همراه هم بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟!
نسیم: سلام صبح تو هم بخیر، تو این هوا می‌خوای بری بیرون گشت بزنی؟!
مائده: آره خیلی هوای خوبیه بریم یه بادی بزنه به کله‌ات من که به شخصه پوسیدم تو این خونه. بیا الان بریم چون اگه خاله و مامان بیدار شدن دیگه اجازه نمی‌دن که بریم.
موافقت کردم و بعد از این‌که لباس‌هام رو عوض کردم و کمی صبحانه خوردیم رفتیم بیرون.
***
مائده: وای دوست داشتم تابستون بیاین این‌جا این‌قدر قشنگ میشه که نگو و نپرس.
یهو نگاهش روی یه زمین کشاورزی که هیچی توی اون زمین نکاشته بودن ثابت موند بعد با هیجان گفت:
- وای نسیم بریم اون‌جا یه چیزی بهت نشون بدم.
نسیم: الان کفش‌هامون گلی میشه.
مائده: بی‌خیال خودم برات تمیزشون می‌کنم.
بعد بدون منتظر موندن جوابی از طرف من دستم رو کشید به اون سمت.
خواستم برم جلوتر و حرفی بزنم که یهو من رو کشید و گفت:
- وای دختر چی‌کار می‌کنی می‌خوای خودت رو بدبخت کنی؟!
نسیم: مگه چی‌شده حالا؟!
مائده دستش رو به سمت یه دایره‌ی بزرگ که با سنگ‌های متوسط تشکیل شده بود کشید و گفت:
- به این میگن بزرگ راه اجنه. قدیم‌ها میگن که انسان‌ها یه جن رو توی این نقطه به قتل رسوندن و اجنه عصبانی شدن و این علامت رو گذاشتن این‌جا که هر انسانی اگر از این دایره رد شد دیگه برای همیشه بدبخت میشه. شنیدم که بالاخره یه روزی یه انسان با قدرت‌های زیادی که داره وارد این بزرگ‌راه میشه و اجنه‌هایی که خیلی خطرناک هستن و باعث تشکیل این علامت شدن و نقش مهمی توی این کار دارن رو می‌کشه.
نسیم: اون‌وقت تو این‌ها رو از کجا می‌دونی؟!
مائده: چون چند نفر باور نداشتن و به مسخره بازی گرفتنش و الان بدبخت شدن و اجنه ول کنشون نیستن می‌تونم ببرم ببینیشون.
بارون دوباره نم‌نم شروع به باریدن کرد. مائده برگشت که از اون‌جا بریم و در همون حال گفت:
- بیا دیگه بریم بارون الان شدت می‌گیره.
از فرصت استفاده کردم و انگشتم‌ رو به یکی از سنگ‌ها نزدیک کردم که انگشتم رو سوزوند.
نسیم: وای دستم.
مائده: چی‌شد؟!
برای این‌که فکر نکنه زیادی لج‌بازم یا دست و پا چلفتی، گفتم:
- هیچی دستم یکم درد گرفت؛ بریم دیگه.
نگاهی به انگشتم که قرمز شده بود و یکم متورم شده بود کردم و مطمئن شدم واقعاً چیز خطرناکیِ.

وقتی برگشتم دیدم که مامان ‌جون داره وسایل رو جمع می‌کنه و میاره کنار در ورودی پذیرایی.
مائده: وا خاله کجا؟!
نسیم: مامان ‌جون چیزی شده کجا قراره بریم؟!
مامان‌جون: قراره بریم خونه یکی از آشناها عزیزم خودت که می‌دونی.
و نگاهش رو به مائده دوخت و مائده هم انگار متوجه منظورش شد و ابرویی بالا انداخت و رفت سمت اتاق.
من هم رفتم کفش‌هام رو پام کنم که دیدم مائده اومد کنارم نشست و یه شیء که شبیه به یه عروسک بود اما چوبی به سمتم گرفت و گفت:
- بیا این‌ رو بگیر شانس میاره.
با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم.
***
وقتی رسیدم به خونه‌ی اون آقا و خانم بردنمون توی یه اتاق که طولش خیلی زیاد بود و دو تا طاقچه هم داشت که روی اون‌ها چند تا کتاب دیده می‌شد گذاشته بودن.
آهسته کنار گوش مامان جون گفتم:
- خونه‌اشون یکم ترسناکِ.
مامان‌جون: اتفاقاً آرامش داره.
در اتاق باز شد و یه مرد نسبتاً کوتاه قد و کمی چاق وارد شد و آهسته سلام کرد.
مرد اون‌طرف اتاق نشست و در حالی که در یه کتاب کوچیک رو باز می‌کرد گفت:
- از جنس خودشونِ پس خودش باید در برابرشون مقاومت کنه. چون یه رگ کوتاه از خودشون داره پس به راحتی می‌تونه باهاشون مقابله کنه. من فقط می‌تونم اون رو به محلی ببرم که قراره از دستشون خلاص بشه.
مامان‌ جون: یعنی به‌جز این کار نمی‌شه یه جور دیگه از شرشون خلاص بشه خیلی عذاب کشیده تا الان.
مرد: می‌دونم ولی نمی‌شه تنها راه‌حل نابودی اون‌ها فقط توانایی خودشِ که باید صرف جنگیدن با اون‌ها‌ کنه.
مامان‌جون نگاهی بهم انداخت و دیگه چیزی نگفت.
***
ساعت دوازده شب بود و من به حالت دراز کشیده بودم و اون مرد دستش روی پیشونیم بود و ذکرهایی زیر لب زمزمه می‌کرد و فوت می‌کرد سمت من.
مرد: خوابت که برد به مکان مورد نظر می‌رسی. امروز به اون‌جا رفتی و تو رو حس کردن پس حواست جمع باشه چون قطعاً یه تله برات گذاشتن که تو رو به دام بکشن.
چشم‌هام خود به خود بسته شد و حرف‌های مرد هر لحظه گنگ‌تر می‌شدن و من به خواب عمیقی فرو رفتم.
***
کم‌کم چشم‌هام باز شد و متوجه شدم یه جای تاریک هستم.
نگاه اطراف کردم خیلی آشنا بود یه زمین کشاورزی که هیچ چیزی توش کشت نشده بود و یه دایره با سنگ‌های سفید.
صدایی از درون اون دایره زمزمه کرد.
صدا: من رو پیدا کن. بیا دنبالم.
خود به خود به سمت اون‌جا رفتم و از یه پرت‌گاه بلند سقوط کردم و درون یه جایی مثل غار افتادم.
تاریکی بود و تاریکی سرما به شدت داشت اذیتم می‌کرد.
نسیم: کسی این‌جا هست؟!
حس کردم یه نفر پشت سرمِ ولی می‌ترسیدم برگردم برای همین آهسته به سمت جلو حرکت کردم و بعد با سرعت رفتم تا این‌که رسیدم به یه جنگل انبوه از درخت و گیاه.

در حال قدم زدن بودم و از بین علف‌ها رد می‌شدم که متوجه صدای گریه‌ی یه فرد شدم صدای یه مرد بود و گریه کنان درخواست کمک داشت.
یکم جلوتر رفت و متوجه شدم صدا از پشت یه درخت میاد.
به سمت درخت رفتم و آروم به اون‌طرف نگاه کردم که دیدم یه مرد قوی هیکل اون‌جا نشسته و درحالی گریه کردنِ.
نسیم: س... سلام.
مرد فوری سرش رو بالا گرفت و با لحن خوش‌حال و با تته ‌پته گفت:
- س... سلام تو می‌تونی کمکم کنی زیبارو؟!
با همون ترس و تعجب سرم رو بالا و پایین کردم که با خوش‌حالی به حرف اومد.
مرد: اون کلید کنار اون تنه درخت رو برام بیار.
به سمت اون کلید رفتم و اون رو بهش دادم.
مرد خودش رو از اون قفلی که شبیه به چوب بود آزاد کرد و تشکر کرد.
مرد: ازت خیلی ممنونم بابت کمک ای زاده‌ی هم رگ و ریشه‌ایی من.
نسیم: تو... تو؟!
مرد: من از حالت چشم‌ها متوجه میشم که چه کسی از ما هست چه کسی از ما نیست‌. احیاناً دنبال کسی هستی؟!
نسیم: ملورین.
مرد با وحشت عقب رفت و با صدایی لرزون گفت:
- اون خیلی خطرناکِ چه‌طور می‌خوای بری پیشش؟!
نسیم: می‌دونم ولی مجبورم‌.
مرد: می‌برمت اما فقط یه همراهی تا محل زندگیش.
***
خیلی وقت بود که با اون مرد داشتم راه‌ می‌رفتم و حس می‌کردم انگار می‌خواد من رو بپیچونِ.
نسیم: کی می‌رسیم؟
مرد: نزدیکِ.
حس کردم یه چیزی درحال تعقیبمونِ برگشتم و نگاه پشت سرم کردم که دیدم یه موجود سیاه و بلند و زشت که یه شنل به تن داشت از دور داره نگاهمون می‌کنه با ترس به اون مرد نزدیک شدم و گفتم:
- یه نفر دنبالمونِ.
مرد نگاه کوتاهی به پشت سر کرد و گفت:
- نترس و با من راه بیا.
به حرفش گوش کردم و دیگه توجهی به اون موجود زننده نکردم.
***
بعد از فکر کنم چند ساعت پیاده‌روی بالاخره رسیدیم اما یه قبرستون بود که مه گرفته بود احساس بدی داشتم و بیشتر به اون مرد شک کردم برگشتم که اعتراضم رو بگم که دیدم دیگه اون مرد نیست و به‌جاش یه موجود نصف انسان نصف حیوانِ هست که با لبخند زشت و زننده‌ایی به من خیره شده... .

به عقب رفتم که به سمتم اومد و من رو به سمت قبرستون هل داد و من به اون‌جا پرت شدم مرد آهسته از مه داشت نزدیک می‌شد اما چهره‌اش و اندامش تغییر کرد و شبیه به یه دختر که شبیه به من بود شد و با پوزخند گفت:
- مثل مادرت احمقی.
نسیم: ملورین!
ملورین: هوم، خوب فهمیدی آفرین!
نسیم: از جون من چی می‌خوای؟!
ملورین: خونت‌ رو می‌خوام تا به قدرت برسم.
آهسته بلند شدم و در برابر اندام بلند قامتش ایستاد و گفتم:
- هرگز نمی‌تونی این کار رو بکنی.
ملورین پوزخندی زد و از کنارم رد شد و با صدایی رسا گفت:
- که این‌طور؟! من پدر بزرگت رو از پا در آوردم حالا نوبت توِ.
بعد به سمت یه اتاقک خیلی کوچیک که با میله‌های آهنی درست شده بود رفت و کنار چند تا استخون ایستاد. دستش رو برد داخل و یه خنجر که نصف دسته‌اش داخلش یه ماده قرمز بود که به رنگ مشکی می‌زد.
ملورین: من فقط ترکیبی از خون شما رو‌ می‌خوام که قدرت به من برسه و هر کی رو دوست دارم از جمله مادرت رو از بین ببرم.
بعد از حرفش به سمت من شتافت و من خود به خود به زمین افتادم و اون بالای سرم ایستاد اما فشار دستش روی گلوم زیاد شد و قدرت تنفس رو داشت از من می‌گرفت. کنار گوشم پچ زد.
ملورین: خونت خیلی دل‌چسبِ این رو مطمئنم‌.
دیگه نا امید شدم و برنده‌ی این قضیه رو به نام ملورین تموم کردم ولی با بر خورد یه تیر کنار هر دومون سر ملورین به اون‌طرف جهت پیدا کرد و فوری از من دور شد و جلوتر از من ایستاد و گفت:
- شما حق رد شدن از مرز من رو نداشتین.
از روی زمین سرد به زور بلند شدم و نگاهم رو به اون لشکر وحشتناک و زیاد دوختم. یه دختر از بین لشکر بیرون اومد و گفت:
- این رو درست میگی ولی تا وقتی حق ورود نداشتیم که یه فرد زنده از ما رو این‌جا نیاورده بودی.
ملورین: درخواست جنگ میدی رَهزآ؟!
رهزآ: مجبور باشم آره اون دختر رو برگردون.
ملورین خنده بلند و کینه‌ایی کرد و گفت:
- برمی‌گردونم اما جنازه‌اش رو.
رهزآ: پس جنگ شروع شد‌.
یهو پشت ‌سر من و ملورین کلی موجود عجیب و زشت پدیدار شد و ملورین من رو به پشت سر هل داد و در حال فرار بود که رهزآ با زیرکی متوجه شد و به سمت ما اومد و ملورین رو هل داد و من پرت شدم کنار اون اتاقک با دیوارهای آهنی خنجر اون‌ورتر از من پرت شده بود خواستم به سمتش برم که قسمت پشت ساق پام سوزش بیش از حدی توش ایجاد شد و من با درد نگاهم رو به اون موجود کریه و زشت که با ناخون‌های بلندش به پام چنگ انداخته بود کردم. خواست من رو بکشه سمت خودش که سریع دستم رو به یکی از میله‌ها گرفتم و اون یکی دستم رو به سمت خنجر بردم و با هزار زور و زحمت برداشتمش و فوری به دست اون موجود زدمش که متوجه شدم یکم از مایع قرمز رنگ داخلش کم شد.
رهزآ ( با فریاد ): برو نسیم برو به سمت کلبه از سمت راست برو.
و با یک حرکت ملورین رو از پرت‌گاه به پایین پرت کرد از اون صحنه شوکه شدم ولی سریع به خودم اومدم و به سمت راست دوییدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

i_faezeh

سطح
0
 
POV
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
276
2,662
مدال‌ها
2
یکی از اون اجنه دنبالم اومد ولی به طور عجیبی من از اون جلوتر بودم و اون به من نمی‌رسید بعد از چند دقیقه به یه کلبه داغون که رنگ سفیدش به سیاهی می‌زد رسیدم یه نگاه دیگه به پشت سرم کردم که دیدم اون موجود ایستاده و نگاه اون کلبه می‌کنه بعد برگشت و ناپدید شد.
وارد اون کلبه شدم خیلی سرد بود و تاریک.
از توی یکی از اتاق‌ها یه صدا شنیدم صدای رایها بود.
رایها: نسیم من رو پیدا کن من این‌جام.
به سمت اون اتاق رفتم و خنجر رو کمی سفت‌تر توی دستم گرفتم. وارد اتاق شدم و نگاهم به اون دیوار ثابت موند.
یه دختر بچه با لباس‌های پسرونه در حال بازی با هم‌سن‌هاش.
مادر اون دختر از دور اومد و با عصبانیت اسمش رو می‌گفت:
- نسیم، نسیم.
برگشت و نگاه مادرش کرد وقتی به اون دختر رسید سیلی محکمی توی گوشش زد و دستش رو گرفت و هلش داد سمت خونه. اشک توی چشم‌هام جمع شد که یهو همه جا تاریک شد و سکوت وحشتناکی حاکم بود.
از گوشه‌ی اتاق یه صدا اومد یه نفر شروع به حرف زدن کرد.
فرد ناشناس: خیلی وقت بود منتظرتم؛ این‌جا دیگه امن نیست چرا اومدی؟!
نسیم: ت... تو کی هستی؟!
از اون سیاهی گوشه اتاق بیرون اومد. یه صورت سوخته که انگار با یه شیء محکم له شده بود و چشم‌های به شدت قرمز و خونی لباس سیاه بلند و سوخته. به عقب رفتم.
فرد ناشناس: شما این بلا رو سر من آوردین. خون پدر بزرگت فقط باعث نابودی من می‌شد ولی با خون تو اگه ترکیب بشه من از این وضع خلاص میشم و قدرت می‌گیرم. نسیم به من کمک کن و بذار با آرامش تموم کنم این کار رو.
به سمتم اومد و هوا هر لحظه گرفته‌تر می‌شد و قدرت نفس کشیدن نداشتم. روی زمین افتادم و اون بالای سرم موند. ناخن بلندش به سمتم اومد ولی خودم رو پایین‌تر کشیدم که بهم نرسه اما انگار عجله داشت ناخونش رسید به گلوم و سوزشی رو حس کردم زیر گلوم‌. لبخند روی لبش مشخص بود. باد شدیدی توی اتاق شروع به وزیدن کرد و من هر لحظه ناتوان‌تر یهو یاد حرفش افتادم و خنجر افتاده شده از دستم رو به پاش زدم که از حرکت ایستاد و شروع به جیغ زدن کرد. بدنش خشک شد و تبدیل به یه سنگ شد و خورد شد و تیکه‌ها روی زمین ریختن‌.
باد از حرکت ایستاد و من سریع بلند شدم و به سمت در بسته شده اتاق رفتم که با دیدن بدن نصف شده رهزآ شوکه ایستادم و با گریه از اون‌جا دور شدم و در ورودی رو باز کردم که دیدم دیگه جنگلی وجود نداره فقط یه کلبه روی هوا بود.
به عقب رفتم که یهو همه‌ جا سیاه و سفید شد‌... .
***
چشم‌هام رو باز کردم و با لبخند به اتاق با دیوارهای سفید و کرمی رنگ خیره شدم. یک هفته از اون روز می‌گذشت و من تونستم یک هفته آرامش رو بعد از مدت‌ها تجربه کنم. رایها مادرم بود اما آیهان داییم نبود. به من از گذشته بیشتر گفتن پدر و مادر رایها توی یه جنگ کشته شدن و پیش پدر و مادر آیهان یعنی عمو و زن‌عموش زندگی کرد بعد از چند سال هم آیهان به دنیا میاد ولی به‌ خاطر صمیمیت زیاد هم دیگه رو مثل خواهر و برادر می‌دونستن؛ و بالاخره آشکارا به من گفت که دوستم داره و آرامشم صد برابر شد با تمام سختی هایی که گذروندم.
بلند شدم و لباس‌هام رو عوض کردم و بعد از خاموش کردن چراغ در اتاق رو بستم و برای بار چهارم صداش رو شنیدم که با صدای طنازش گفت:
- ملورین.
***
(پایان)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین