جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,726 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد به شیخ احمد نگاه کرد و گفت:
-حتما قبول می کنم،بفرمائید!
شیخ احمد گفت:
-پسرم،کلاس های بسیجی را آغاز کردم،بچه های محله استقبال کردند، نوجوان و جوان و میان ساله همه استقبال کردند. کارهای ثبت نام باقی مانده؛ اگر دوست داری کمکم کنی در ثبت نامه و کلاس های قراًت قرآن و صفات اهل بیت... . می دانم خودت از دوستان اهل بیت هستی و بسیج فعالی، کمک می کنی؟
محمد ازشنیدن صحبت های شیخ احمد خوشحال شد و در دلش گفت:《چه خوب است،این فرصت پیش آمد.》
محمد گفت:
-بله،این باعث افتخارم هست.
شیخ احمد:
-نیاز به دو سه نفر داریم.
محمد گفت:
-این با خودم هست.
وقت اذان شد،شیخ احمد بلند می شود و به دنبالش محمد بلند شد.شیخ احمد دستی روی کتف محمد می زند،گفت:
-پسرم بعد اذان صحبت هایمان را ادامه می دهیم.
محمد سرش را تکون می کند و بلند می شود شیخ به پشت محمد نگاهی می اندازد به هیکل قد بلند محمد نگاه کرد این پسر با همه جذابیت خودش،هیچ وقت ایمانش کم نشده است،ریش پر پشتش از مردونگی اش می گوید؛
محمد به سمت حیاط می رود تا وضو بگیرد.
***
نمازجماعت به پایان رسید، محمد کنار شیخ احمد نشست.
شیخ احمد گفت:
-پسرم این اسامی ها در اینجا بنویس،براساس حروف الفبا.
محمد 《باشه ایی》 گفت و مشغول نام نویسی شد.
موبایلش زنگ خورد دست از کار کشید و به صفحه موبایلش نگاه می کند سلمان بود.
جوابش را می دهد و صدای سلمان در گوش محمد می پیچد وگفت:
-محمد کجایی؟
محمد گفت:
-مسجد هستم، یک ساعت دیگر میام.
سلمان تعجب کرد وگفت:
-اِ چرا؟
محمد گفت:
-اومدم برات توضیح می دهم
سلمان باشه ایی وگفت و قطع کرد‌.
محمد برگشت مشغول انجام کارهایش
صدای پسری شنید با داد می گفت:
-غلط می کنی.
شیخ احمد به محمد نگاه می کند و گفت:
-این کیه؟
محمد گفت:
-نمیدونم شیخ،بریم ببینیم‌چه خبره.
محمد در دلش گفت( من پیشت نشستم،می پرسی کیه انگار علم غیب دارم)یواشکی خندید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
شیخ احمد قبل از محمد بیرون رفت،محمد هنوز خنده اش گرفته بود.
یک پسرجوان،یک مردی میان سال دعوا می کردند
خشم ازچشم های پسرجوان می بارید.محمد به سمت پسرجوان رفت کنارش ایستاد،
پسرجوان باخشم‌وغرور به محمد نگاه کرد گفت:
-چیه؟اومدی جنتلمنی کنی؟
محمد ازطرز صحبت کردن پسر خوشش نیمود،قدمحمد بلندتر از پسرک بود.محمدگفت:
-پسر،حواست به زبونت باشه!
پسرباخشم داد زد:
-اگر نباشه می خوای چه غلطی کنی؟
محمد عصبی می شود دستش را مشت می کند،محکم به پهلوی پسرک می زند.
پسرک توقع همچنین حمله ایی نداشت روی زمین پخش شد با درد درخودش می پیچید.
مرد میانسال بالای سر پسرک ایستاد وگفت:
-آخرین بارته دزدی کنی تُف به تربیتت!
شیخ‌احمد به سمت آن مرد رفت. وتلاش کرد‌ آن را آرام کند و باهم بیرون رفتند.محمدخم شد و دستش را دراز کرد پسرک‌به دست محمد نگاه کرد باتنفر گفت:
-نیاز نیست ادای مهربون ها در بیاری جنتلمن.!
پسرک‌ بلند شد ولباس هایش راتکان کرد و باخشم به محمد نگاه کرد دستش را به علامت تهدید بلند کرد وگفت:
-نشونت میدم.
محمد جلوی پسر ایستاد گفت:
-نشون بده(محمد باحالت مهربانی ادامه داد)،دزدیدن کار خوبی نیست دنبال نان حلال باش پسر.
پسرک‌خنده تلخی کرد بدون هیچ حرف از مسجد رفت بیرون،شیخ احمد هنوز بیرون بود.محمد به ساعت دستی اش نگاه کرد خیلی طول کرد بهتر است به کافی نت برود وگرنه از غُر زدن سلمان خلاص نمی شد.
ازمسجد اومد بیرون به شیخ احمد و آن مرد نگاه کرد و به سمت شان رفت‌و روبه شیخ احمد گفت:
-شیخ،من میرم کار دارم‌اِن شالله بقیه کارها برای فردا.
شیخ احمد لبخندمهربانی می زند وگفت:
-ممنون پسرم،حتما هروقت بیکار شدی می تونی بیایی.
محمد تشکری کرد و به سمت کافی نت رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد وارد کافی نت شد،کافی نت شلوغ بود.به سمت سلمان رفت،سلمان با دیدن محمد گفت:
-می ماندی دو ساعت دیگه!
محمد دستی روی کتف سلمان گذاشت وباشرمنده گی گفت:
-ببخشید سلمان جان دست تنها ماندی.
سلمان برگشت به چشم های دریایی محمد نگاه کرد خندید،محمد لبخند کوتاهی زد وسلمان گفت:
-قربانت داداش،مشکلی نیست.
صدای دختری اومد:
-ببخشیدآقا؟
صحبت های محمد وسلمان قطع کرد،سلمان به سمت صدا رفت.
محمد طبقه بالا رفت،کارهای باقی مانده اش راکامل کرد.
***
نزدیک غروب شد،محمد اومد پایین و همراه سلمان کافی نت را بستند وراهی خانه شدند
محمد گفت:
-سلمان،امشب پسرا میان خونه ی ما توهم بیا.
سلمان گفت:
-باشه داداش،باخودم چی بیارم؟
محمدبه سلمان‌نگاه‌کرد‌ و خندید وگفت:
-مثل همیشه!
سلمان باشه ایی گفت وبه کوچه رسیدند سلمان از محمد خدافظی کرد و ازهم جداشدند
محمد به خانه شان‌که درمقابل خانه سلمان بود رفت.
تقه ایی به در زد،یالله ایی گفت و وارد خانه شد.
مادرش ،مشغول پختن نان بود،محمد به سمت مادرش رفت خم شد و دست های لطیف مادرش رابوسید.مادرش لبخندی زد وگفت:
-خسته نباشی پسرم!
محمد به مادرش نزدیک تر می شود و چشم های قهوه ایی مادرش را می بوسد و گفت:
-سلامت باشه نورچشم هایم.
مادرش دستش به علامت رضایت بالا می آورد وگفت:
-خدا بهت برکت‌بده پسر مهربانم.
محمد گفت:
-مادر،بزرگترین برکت من خودت هستی.

محمد خم‌می شود وتکه نان رامی برد وبلند شد به سمت حوض می‌رود روی زمین می شیند وتکه نان را تقسیم می کند،نانی را داخل دهنش می گذارد وشروع می کند به خوردن‌ ونان دیگری به تکه های کوچکی تقسیم می کند.
تکه های نان را کنار حوض می گذارد دست هایش را شست‌و وارد خانه شد
بوی عطر گل محمدی خانه را پر کرده بود.
باآرامش بو می کند،در دلش گفت《به به عجب بویی،خستگی را از روی تن آدم رفع می کند.》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
به سمت اتاقش،رفت.سجاده‌اش را ازکمدچوبی‌اش پایین آورد اتاق نه‌‌متری‌اش تنها یک کمدچوبی اش دارد ویک‌تشک پتو،اتاقی که برایش آرامش ترین جایی، در خانه است.
سجاده سبز رنگش را، معطر کرد و رو به قبله ایستاد قبل از نماز در دلش نجوا کرد:
-《پروردگارا،عبد ضعیفت را قبول کن، جزء تو پناهی ندارد،الهی آمین.》
الله اکبر... .
***
نمازش به پایان رسید،دعای الهی عظم البلاء را به نیت شهدا خواند و سجاده وقرآنش را معطر کرد وبه جای قبلی شان برگرداند.
از اتاق بیرون آمد،مادرش مشغول سرد کردن نان ها بود
محمد گفت:
-مادر،شب پسرها میان.می توانی در اتاقم استراحت کنی.
مادرش لبخند گرمی زد وسرش راتکان داد.
محمد به سمت آشپزخانه رفت ومیوه ها را برای دورهمی شان آماده کرد وبه سمت حال بازگشت
حال ۱۲ متری شان تنها یک تلویزیون ال سی دی و کنار کولر بود،بالکن پر از گل های رنگی کرده بودند
خانه ساده ایی بود با پشتی های سنتی
میوه ها را وسط حال گذاشت همراه آب و چایی.
صدای مادرش آمد:
-پسرم بیا شامتو بخور.
محمد چشمی گفت وبه سمت آشپزخانه رفت،مادرش سفره راپهن کرده بود کاسه آش را کنار محمد گذاشت بوی آش خبری از خوشمزه بودنش را داد.
محمد بسم بالله را گفت وشروع کردند به خوردن.. .شام در سکوت به پایان رسید،به مادرش نگاه کرد درحال فاتحه خواندن بود،هیچ وقت همسرش را فراموش نکرده بود،برای هر چیزی برایش فاتحه می خواند.
محمد گفت:
-مادر،اگر آش اضافه داری،برای فاطمه خانم بفرستیم.
مادرش سرش را به معنای بله تکون داد و محمد صبر کرد مادرش کارش تمام بشود،بعد از یک ثانیه گفت:
-خداخیرت بده پسرم،تازه به یادشون افتادم.
محمد خندید وگفت:
-مادر من،دل به دل راه دارد و دل من تنها راهش به دل شماست.
مادر محمد خندید وبا حرف محمد یاد همسر مرحومش می افتد همیشه همان جمله را می گفت.
آش را در قابلمه کوچک خالی کرد و آن را در یخچال برای فاطمه خانم گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد ظرف هاش را بلند کرد،روی سینک جدیدشان‌که هنوز پلاستیکش پاره نشده بود گذاشت و به مادرش نگاه کرد:
-مادر،شما برید استراحت کنید،من جمع می‌کنم.
از خداش بود که برود،ایستادن برایش زیاد مناسب نبود،یک خداخیرت بده پسرم‌را گفت و آشپزخانه را ترک کرد.
محمد مشغول شستن ظرف ها شد،و درددلش با حضرت فاطمه الزهرا(ع) صحبت می کرد.
ناگهان صدای در بالا اومد،محمد آخرین ظرف را روی جاخشکن گذاشت و به سمت در رفت.
در را برای پسرا باز کرد.
سلمان مثل همیشه با قیافه معصومه اش وارد خانه شد.یالله گفت و کفش هاش را در آورد به دنبال سلمان،علی وارد شد.
همگی وارد حال پذیرایی شدند،علی تلویزیون را روشن کرد و به برنامه مورد علاقه اش گذاشت.
محمد کنار علی نشست وگفت:
-امروز با شیخ احمد صحبت کردم،درباره کارهای بسیج انگار در مسجد کلاس هایی تشکیل داده شده و نیاز به نیرو داره،اگر دوست دارید عضو بشید؟
سلمان:
-باشه،اما چه روزهایی؟
محمد:
-نمی دانم فردا بریم ببینیم.
علی:
-شماها برید من حوصله ندارم.
محمد با اخم به علی نگاه کرد،می دانست علی اهل این بسیج‌و رفتن به مسجد نیست،اما همیشه سعی می کرد ایمانش بالا باشد.
سلمان:
-شنیدید،داعش به سوریه حمله کرده؟
محمد:
-اوضاع سوریه خیلی وخیم شده،معلوم نیست کی نوبت ما برسه و بریم.
علی:
-واسه مردن عجله داری پسر!
محمد:
-واسه دفاع از ناموس آقامهدی(ع)عجله دارم،وظیفه منِ بچه شیعی زشته اینطوری بمیره بچه شیعی باید شهید بشه.
علی خنده ایی کوتاهی کرد وگفت:
-برو بمیر پسر.
سلمان به بحث این دو نفر گوش می داد و می دانست که تیکه های علی با دل محمد چیکار می کند.
محمد باصدایی که به زور شنیده می شد زمزمه کرد:
-عاشق نشده ایی علی،عشق تورا به جنون می رساند.عاشق بشوی خواب خوراکت میشه اون.
ومن خوراکم شهادته!
علی سرش را تکان می دهد.
سلمان:
-عشق معنی زیادی می دهد،عشق همانی است که در دل ریشه می زند.
برای رسیدن تلاش بکنی،با عالم بجنگی وفریاد بزنی که عاشقی.عشق جنونی ست که توصیفی ندارد،جنونی که درمانی ندارد جزء معبود(معشوق).
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد به یک نقطه ایی خیره شد.
وحسرت دلش فراوان می شود.اهی می کشد و به خدای یگانه متوسل شد.
***
از خانه اومد بیرون، به خیابان خالی بود هنوز هوا روشن نشده بود صدای ترانه های پروانه ها بالا بود،یقه کتش را می کشد که صدایی از پشت سرش اومد:
-به به جنتلمن!
محمد بر می گردد به پسرک آن روز در مسجد و به همراه چند پسر نگاه می کند پسرک گفت:
-اومدم تصفیه حساب کنیم.
محمد:
-در خدمیتم شیرمرد!
پسرک چاقوی ضامن دارش را در می آورد و به رفیقانش نگاه کرد سرش را تکان داد با سرعت به محمد نزدیک شد،محمد به حمله پسرک جاخالی داد که ناگهان صدای دختری بلند شد:
-نکن امیرعباس.
پسرک‌برگشت و یک‌لعنتی را فرستاد محمد از آن فرصت استفاده کرد و به پسرک‌که امیرعباس نام داشت حمله کرد،امیرعباس روی زمین‌افتاد.محمد بالای سرش ایستاده بود.که دخترک باعجله می دوید چادرش در هوا به رقص در آمده بود،کنار امیرعباس زانو زد
زار می زد،دلش سوخت به حال داداشش
گفت:
-داداش،حالت خوبه؟
امیرعباس دست های‌نرم و لطیف دخترک را گرفت وگفت:
-هیس...گریه نکن.
با کمک خواهرش بلند می شود،محمد به دخترک خیره بود
چادر سیاهش به صورت سفیدش خیلی می اومد.
امیرعباس به محمد نگاه کرد وگفت:
-شانس آوردی خواهر اومد وگرنه... .
دخترک بین کلامش پرید وگفت:
-تو را به مامان قسم ول کن امیرعباس بیا برگردیم.
امیرعباس:
-تو برو شیدا!
محمد به شیدا نگاه کرد،با چشم های اشکی به امیرعباس خیره بود،چه زیباس رنگ چشم هایش هنگام اشک درشان پر شده است، دست های ظریفش را بالا می آورد و اشک هایش را پاک می کند که محمد با وضوح توانست رنگ چشم هایش را تشخیص بدهد.
به دلش نهی زد این چه کاری است محمد تو داری به یک نامحرم نگاه می کنی
سرش را انداخت پایین و استغفرالله گفت،تسبیح را دور دستش چرخاند و به پسرک نگاه کرد وگفت:
-جوان،خواهرت ببر خانه،حسابت تموم شد.
امیرعباس بانفرت به محمد نگاه کرد وگفت:
-شانس یارت بود.
دست شیدا را گرفت و به سمت خانه رفت.
محمد به جای خالی شان‌نگاه کرد،چشم های قهوه ایی از جلوی ذهنش رد نمی شود.این‌نگاه اشک‌آلود محمد را دیوانه کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد نوچی کرد( نامحرم،محمد نامحرمه.)
محمد برای اولین بار چشم در چشم یک دختر به جزء‌مادرش خیره شد.
این نگاه در ذهن محمد حک شد.محمد به راه خودش ادامه داد و به کافی نت رسید،مغازه را باز کرد و منتظر سلمان ماند تا برسه.
کاری نداشت،مشغول تسبیح شد،هر ازگاهی این نگاه جلوی چشم هایش سبز می شدند.
برایش سخت شده بود.
محمد چشم هایش را می بندد و سرش را روی میز می گذارد:
خدایا لطفا،این گناهه اما جلو چشمم ظاهر میشه.
گوشی اش را روشن می کند و دعای کمیل را می گذارد.
خودش را با دعا سرگرم کرد،سلمان با عجله وارد کافی نت شد.
محمد را دید سرش روی میز بود و صدای دعای کمیل بالا بود.
باصدای بلند سلام‌گفت‌و کتش را روی مبل گذاشت و گفت:
-چه عجب،از سرصبح‌اومدی؟
محمد:
-خوابم‌نمی اومد.
سلمان:
-پاشو برو.
محمد:
-کجا؟
سلمان:
-مگه نمی دونی؟خبر رسیده که روز اعزام به سوریه را اعلام کردند!نمی دونی؟
محمد با شنیدن آخرین جمله سلمان بلند شد.و با عجله از کافی نت خارج شد و به سمت پایگاه حرکت کرد.
صدای قدم هایش روی مخش بود.
کاپشن سبزش را محکم در دست گرفت.استرس داشت
برای رفتن... .
برای ماندن... .
پایگاه مثل هر روز نبود،این بار شلوغ بود.
محمد وارد پایگاه شد،به سمت دفتر فرمانده رفت
پسرهای جوان روبه روی دفتر فرمانده ایستاده بودند،عاشقان اهل بیت منتظر رسیدن به یار هستند
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
محمد ترس داشت،ترس رفتن و تنها گذاشتن مادرش را... .
محمد می داند اگر برود مادرش شکستِ خواهد شد... .
برایش ثابت شده بود مادرش بی او نمی تواند نفس بکشد... .
محمد با خودش جنگ داشت،دلش رفتن را می خواهد عقلش ماندن را... .
نفس های عمیق پشت سرهم را می کشد،سرش پایین بود.
فرمانده از دفترش بیرون آمد به جمعیت جوانان نگاهی انداخت به محبوبان اهل بیت(ع) به تک تک چهره ها نگاه کرد... .
هرچهره ایی بوی شهادت را می داد،بوی جوانمردی را می داد.
روی چهره مضطرب محمد مکث کرد،قیافه محمد این بار فرق داشت شوق در چشم هایش نبود.
فرمانده برگه را باز کرد و اسامی راخواند:
-علی،عباس،سعید،بابک،.... .
و مکث کرد،مکث طولانی بود و به قیافه محمد نگاه کرد.
محمد نگاه سنگینی را حس کرد سرش را بالا آورد به فرمانده نگاه می کند.
محمد دانست،ماجرا را
و فرمانده نام محمد را خواند... .
و شوک بزرگی به محمد وارد شد،همانی آرزویش بود رسیدن به سوریه.
دفاع از ناموس خواهر امام حسین(ع)
خارج کردن داعش از خاک مطهر
خاکی که بوی غم حضرت زینب را می داد...
خاکی که شاهد تک تک شکسته های حضرت زینب بود
این خاک مقدس باید شسته بشه... .
و اما محمد که نمی داند این موضوع را چگونه به مادرش بگوید.
نمی تواند واکنش مادرش را حدث بزند.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
روبه روی مادرش نشسته بود،در ذهنش جنگی ساخته بود
مادرمحمد هر از گاهی به پسرش نگاه می کند،نمی داند چه اتفاقی برای تک فرزندش افتاده است که در خودش یک ساعت بود.
نه کلامی می زند نه دست به چایی اش گذاشت
مادر محمد بلند می شود و چادری گلی گلی قرمزش را محکم می گیرد و کنار پسرش می شیند ودست روی کتف محمد گذاشت.
وگفت:
-پسرم،چرا تو خودتی؟
محمد نگاهی به چشم های مادرش انداخت
آیا می تواند مدتی زیاد دور بشه از این چشم ها؟
آیا خودش یا مادرش این‌دوری را تحمل می کنند؟
محمد هزاران سوال در ذهنش می گنجاید
اما هر سوال بدون جواب می مانند و با امید به دنبال سوال دومی می رود.
محمد نمی داند با کدامین مقدمه شروع کند!
چه بگوید که تا حال مادرش بد نشود.
محمد:
-نه مادر من.
مادر محمد:
-پسرم،از من چیزی مخفی نکن،من‌تو را بزرگ کردم‌و می شناسمت چقدر حرف داری! به من بگو پسرم.
محمد یک آهی می کشد:
-مادر،یادتونه شب عاشورا درباره حضرت زینب به من می گفتید؟
یادتون هست، می‌گفتید بانوزینب(ع) در این شب ترسناک چه عزیزانی را در غربت از دست داد؟
همان شبی شاهد،همه بی رحمی هایی بود.
یادتونه از وفاداری حضرت ابوالفضل (ع) برای امام حسین (ع) گفتید؟
داداشی که برای برادرش دست هایش را فدا کرد!
مادر،این شب عاشورا یک مکتبی بود برای ما اهل شیعه، نیست؟
مادر محمد:
-چرا هست.
محمد:
-مادر،همه ما مدیون اهل بیت هستیم،دلم نمی خواهد با شرم با امیرالمومنین روبه رو بشم
هنگامی که من می توانستم از خاک و حرم وناموس خودش دفاع کنم
وقتی من می توانم ولی نمی روم،مادر من خودت می دانی برای رفتن به سوریه چقدر دعا می کنم چقدر بی قرارم
مادرمن،نوبت من رسید،برای رفتن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
Sep
2,645
7,291
مدال‌ها
2
مادر محمد دلش لرزید،پسرش می خواهد خودش را تنها بگذارد اما هزاران جوان رفتند در این راه یا شهید شدند یا زنده برگشتند
یعنی قرار است این احساس را تجربه کند؟
آیا می تواند دوری تک فرزندش را تحمل کند؟
می تواند این موهای قهوه ایی را این رنگ چشم آبی را دیگر نببیند؟
دیگر چه کسی دستش را ببوسد؟
مگر خودش چقدر دل دارد،هنوز دوری همسرش برایش عادی نشده است و به پسرش اضافه شد!
آیا بهش بگوید، نرو
محمد بی قراری مادرش را دید،دلش راضی نبود.
محمد دست مادرش را گرفت و گفت:
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی
مامان اینم آیه خدا
شاید خدا می خواهد شما را امتحان قرار بده
موفق میشید،قول میدم زود برگردم
خودتون جای ام النبین (ع)بذارید چهار فرزندش را بین دست های امام حسین گذاشت حاضر بود همه چیزش را فدا بدهد برای امام حسین(ع)
شما می توانید مادر.
مادر محمد دستش را از زیر دست محمد کشید و بلند شد گفت:
-برو پسرم،بجنگ
محمد با خیال راحت به مادرش نگاه کرد،ولی مطمئن نبود
آیا این حرف دلش هست یانه؟
نکند بخاطر محمد گفت؟
بدون رضایت مادرش نمی تواند کاری را انجام کند!
اگر مادرش دلش راضی نباشد شهادت را بخواد چکار!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین