جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,391 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
محمد دست هایش را قاب کرد و گفت:
-می تونی‌حرف بزنی.
امیرعباس باتعجب به محمد نگاه کرد وگفت:
-چی بگم؟!
محمد:
-درددل کنیم،باهم.
امیرعباس:
-به نظرت چرا من باید با تو درددل کنم؟
محمد:
-می شنوم،شاید تونستم‌کمکت کنم،از طرفی آروم میشی.
امیرعباس اهی کشید.محمد تسبیح را از جیبش در آورد و به سمت امیرعباس گرفت:
-اینو بگیر دستت،هدیه اس.
امیرعباس تسبیح گرفت و به مهرهایش نگاه کرد بوی زیبایی می داد که حال امیرعباس عوض شدو گفت:
- دوتا خواهر دارم،خواهر بزرگم حامله اس و زایمانش نزدیکه،بچه کوچک داره.
از طرفی مادرم‌نمی تونه کار کنه،پدرم فوت کرده و من مرد خونه ام.
کار نیست ونمیدونم چطور پول زایمان خواهرم جمع کنم.
واهی دردناکی کشید.
به جثه کوچکش نگاه کردم،لاغر مردنی بود
از پسرهای الان بود موهای سیاهش بالا انداخته بود
محمد:
-درست میشه،شماره ات بده.
امیرعباس برگشت وگفت:
-شماره چی؟
محمد:
-تلفنت.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
امیرعباس شماره را داد،محمد یاعلی گفت و بلند شد به امیرعباس نگاه کرد وگفت:
-اتفاقات گذشته فراموش کن،منو به عنوان داداشت حساب کن.
امیرعباس لبخند گرمی به محمد زد که چاله گونه اش را به نمایش گذاشت.
محمد خدافظی کرد و راهی خانه شد.
***
یالله گفت و وارد خانه شد،مادرش مشغول خواندن قرآن بود،با ورود پسرش در دلش صدق الله علی العظیم گفت و قرآن را بوسید وچادر گُلی اش را درست کرد وبه استقبال پسرش رفت.
محمد با دیدن مادرش لبخند مهربانی زد و دست نرم مادرش را در دست گرفت و بوسید وگفت:
-خدا سایه ات از سرم کم‌نکنه مادرجان.
مادر لبخندی زد وگفت:
-خدا دلت شاد کنه پسرم بیا داخل.
باهم‌وارد شدند.محمد کاسه آب را گرفت و کنارخودش گذاشت و به دبنال ریختن آب در لیوان گفت:
-مامان،یکی به ما نیاز داره.
مادرش:
-فاطمه؟
محمد جدی به مادرش نگاه کرد وگفت:
-یه دوستی دارم،که پدرش به رحمت خدا رفته،دوتا خواهر داره مادرش حالش مساعد نیست،میشه بری دیدنشون،
دوستم بیکاره،با سلمان حرف میزنم شاید آوردمش با ما کار کنه.
مادرش خدا را هزار مرتبه در دلش شکر کرد که همچنین پسری به او عطا داده
گفت:
-حتما پسرم،ولی برم چی بگم؟
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
محمد آروم سرش انداخت پایین وگفت:
-مادر یه دختری دارن... .
و سکوت کرد،مادرش خندید وگفت:
- پس دلت گیر کرده اونجا؟
محمد آروم خندید و چیزی نگفت.
مادر ذوق زده شد، پسرش قرار است عروس برایش بیاره چه از این بهتر برای مادری که تنها یک فرزند داره؟
محمدی که با شنیدن قصه زندگی آنها از زبان امیرعباس
و با احساسی که دارد مقابل شیدا
دور شدن از گناه!و راه رفتن از راه حلال برای محمد صدبرابر بهتر بود.
با دیدن ذوق مادرش دلش آرام شد اما می ترسد شیدا قبول نکند و دلش را بشکوند.
این عشق که زود در دلش ریشه زده بود.را نمی توانست درک کند.
***
صبح مادرش را به خانه امیرعباس رساند و در کوچه منتظر امیرعباس ماند.
امیرعباس از خانه بیرون اومد و به محمد نگاه کرد وگفت:
-سلام.
محمد با امیرعباس دست داد و باهم قدم زدند که محمد گفت:
-من یه کافینت دارم،به یکی نیاز دارم که تو کارها‌کمک کنه. بیا با من کار کن هم از راه حلال هم پول می تونی جمع کنی،چطور؟
امیرعباس سکوت کرده بود و نمی دانست چه بگوید.
هر دو ساکت به سمت کافینت حرکت کردند.
امیرعباس این‌سکوت بلند را شکست داد وگفت:
-از روی ترحم نباشد؟
محمد خندید وگفت:
-نگران نباش.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
باهم‌وارد کافینت شدیم،سلمان به استقبال امیرعباس رفت و باهاش دست داد،از شب گذشته،محمد با سلمان هماهنگ کرده بود.
وبه اصرار محمد،سلمان‌راضی شد.
امیرعباس خوشحال بود،می توانست کار کند
ونیاز نبود مادر بیمارش کار کند
نیاز نیست خودش از راه حرام نون شب برای خانواده اش ببرد.
حسی که برای اولین‌بار تجربه می کرد‌.
محمد به امیر عباس نگاه کرد وگفت:
-خب آقاعباس بیا اینجا کمک کن.این‌سیستم توش چندتا پرونده هست نیاز به کپی داره،میتونی؟
امیرعباس:
-چرا که نه،می تونم.
مشغول کار شدند،اما روح محمد هنوز بیرون از خانه شیداست.
شیدایی که دل محمد را گرفته بود.
محمد،هنگام قدم زدن کنار شیدا،عشق را فهمید.
او دلش لرزید.اما ته دلش ترس دارد
شیدایی که برایش نامحرم است،اما نامحرم ترین محرم قلبش بود.
تصمیم گرفت از دیشب که شیدا را از راه حلال بدست آورد.
اما آیا قبول می کند؟
وسوالاتی که خواب از چشم هاش را فرار دادند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دفتر اش را باز کرد،ورقه ورقه می زد
کلمات را می خواند،کلمات مثل پروانه ها دور سرش می چرخیدن که ناگهان‌ به جمله ایی‌رسید.
گاهـۍیڪ‌نگاھ‌حرام‌شھـٰادت‌
را‌براۍڪسی‌ڪہ‌لیاقت‌شھـٰادت‌دارد،
سالھاعقب‌می‌‌اندازد،چه‌برسد‌بہ‌ڪسۍ
که‌هنوز‌لایق‌شھـٰادت‌بودن‌را‌نشان‌ندادھ... .
چشم هاش را بست،و مثل فنر بلند شد.
امیرعباس و سلمان با تعجب به محمد نگاه کردند.
حس کرد یه چیزی داخل سی*ن*ه اش شکست
یعنی اون قرار نیست شهید بشه؟
یعنی اون دیگه لیاقت شهادت را نداره؟
اما اون دور می شد از این حس،زیاد بهش فکر کرد؟ نکرد؟
یعنی گناهکار شد؟
دستی روی سی*ن*ه‌اش گذاشت.در دلش خدا را منادا کرد.
اشک در چشم های آبی اش جمع شدند.
از کافینت زد بیرون
این‌شهر این ترافیک را نمی توانست تحمل کند.
دلش درد می کرد،ناراحت بود از دست‌خودش
یا از دست این‌حسی که‌ناگهانی‌بوجود آمده؟
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
مگر عشق دست انسانه؟
یعنی ما اگر نخواهیم عاشق نشویم، نمیشیم؟
او که نشده بود،چرا در اوج رفتن این مشکل باید بوجود بیاد!
نکنه شهیدنخواهد شد؟
آسمون سیاه شد برایش،‌کجا برود؟دلش بی قرار بود.رفت جایی کسی نباشد،جایی بتواند گریه کند
پنهانی اشک بریزد از دور چشم مردم ولی خدا را چکار؟
او سالهاس بسیجی بوده عاشق شهادت بود،اما شیدا چرا وارد زندگیش شد؟
چرا گذاشت همچنین اتفاقی بیافته،چرا چشم هاش به چشم شیدا افتاد؟
مقصر کیست؟
روی تپه نشسته بود،به قبر های شهدا نگاه می کرد،دور بود از بوی شهدا از بوی قبور،دلش درد می کند
نمی تواند باور کند،دستی روی سی*ن*ه اش گذاشت شروع کرد ماساژ دادن
در دلش شروع کرد حرف زدن با شهدا(من،نمی خواستم اما هرکاری کردم این چشم هاش می اومد جلونگاهم،چه می کردم؟
می دونستم یه حسی داشتم بهش ولی من تا الان فکر بدی نکردم درباره اش اخه!
نمی خوام شرمنده حضرت ابوالفضل بشم
تورو خدا کمکم‌کنید،من وقتی فهمیدم یه حسی دارم مادرم فرستادم؛
من لیاق شهید شدن نیستم؟
اخه جوابم را بدید!)
سرش را بین‌پاهایش گذاشت،کتفش می لرزید
مردونه گریه می کرد،بی صدا اشک می ریخت و افسوس می خورد
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
خیلی وقته اینجا نشسته بود،بلند شد و به سمت خونه حرکت کرد؛
در هوای سرد،بدنش عرق کرده بود.
راه طولانی بود،اما ترجیح داد پیاده برود.
پاهاش بی حس شده بودند،در خونه را باز کرد
سرش انداخت پایین و یالله گفت،مادرش با صداش بلند شد و به استقبالش رفت و با خوشحالی گفت:
-خوش اومدی نور چشم هام.
با دیدن چشم های پُف محمد،روی گونه هاش محکم‌زد با دستش وگفت:
- خدا مرگم بده،چرا چشم هات اینطوری شدن؟
محمد بی جواب به سمت اتاقش می رود،بغض در دلش سنگ شده بود.
در محکم بست،چشم هاش به قرآن و جانمازی اش افتاد
به سمتشون رفت،قرآن را روی قلبش گذاشت گریه اش بلند شد و گفت:
-خدایا تنهام،جزء‌تو پناهی ندارم،پناهم بده خدایا آرومم کن که آرامشی ندارم.
خدایا من گناهکارت،من نمی تونم خدایا طاقت دوریت را ندارم من چکار کردم خدا؟
چرا فراموش کردم کی هستم؟
خدایا شرمنده اتم بقرانت شرمنده اتم.
مادر پشت در به صحبت های پسرش گوش می داد
به پای فرزندش اشک می ریخت سوالات در ذهنش بوجود آمدند که محمد چکار کرده؟ چرا آشفته اس؟
ولی می دانست بهتر است‌محمد تنها بماند و با خودش خلوت کند.
پشت‌در نشست و دست هاش بالا آورد:
-خدایا،فرزندم پاک‌است راضیم ازش توهم راضی باش از فرزندم،خدایا قسم به اهل معصومین که فرزندم راه چپ نمی ره.
صدای فین فین محمد بالا بود،و دل مادر داغ می شد
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,078
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین