جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,877 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
این خانه‌ی ۱۰۰ متری دیگر خانه‌ی ما بود، من و سپیده‌ای که با تمام کشمکش‌ها و جر و بحث‌هایمان همدیگر را دوست داشتیم، مهم نبود سر آشپزی دعوایمان می‌شود یا بخاطر ظرف شستن... مهم کنار هم بودنمان بود.
خانه را با وسایل هرچند قدیمی اما تمیزش اجاره کرده بودیم.
اتاق من و سپیده روبه‌روی هم بود و سرویس بهداشتی بین اتاق‌های ما و روبه‌روی در اشپز خانه‌ای که با اپن از نشیمن جدا می‌شد.
دیوارهای تمام خانه یکنواخت و سفید رنگ بود.
سپیده: دروغگو! نگاه کردم رو دماغم که چیزی نبود.
- جوش به این بزرگی رو نمی‌بینی؟
قرص آرامبخش را با لیوان آبی سر کشیدم و از آشپز خانه خارج شدم.
سپیده: پسر نازنین چی می‌گفت؟
چشم‌هایم را ریز کردم و گفتم:
- جدیداً خیلی فضول شدی سفید.
این‌بار به تلفظ اسمش هم دقت نکرد یا اگر هم کرده بود اهمیت نداد و گفت:
- اگه من فضولم پس تو که حتی نوه‌ی داداش مادر بزرگ بهزاد رو می‌ش‌ناسی چی هستی؟
لبم را گزیدم و چشم غره‌ای حواله‌اش کردم.
- چرا چرند میگی آخه؟ من فقط در حد سن و تحصیلاتش پرسیدم، چه‌قدر پیاز داغش رو آخه زیاد می‌کنی سپید، چه‌قدر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
بدون توجه به اعتراض‌ و غر زدن‌هایش خودم را داخل اتاقم رساندم و قبل از این‌که بخواهد داخل بیاید در را بستم و نفس آسوده‌ای کشیدم، دیگر آن‌قدر باهم صمیمی شده بودیم که از جیک و پوک زندگی هم خبر داشتیم... .
نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچم که چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد کردم و با یاد آوری تماس یونا استرس به سلول‌ها‌‌ی تنم منتقل شد.
با یاد آوری دو هفته پیش که به آن وضع بی‌رحمانه من را در خیابان رها کرد حرصم گرفت و به سرم زد وقتی دنبالم آمد بگویم نمی‌آیم اما این روزها حس کنجکاوی‌ام درباره‌ی کشف شخصیتش زیادی تحت فشارم می‌گذاشت و خب، دوست داشتم بیشتر بشناسمش... .
ساختمانی که ساکنش بودیم سه واحد داشت و ما در طبقه‌ی دوم ساکن بودیم.
پایین ما یک خانواده‌ی پنج نفره و بالای ما خانواده‌‌ای سه نفره زندگی می‌کردند، من علاقه‌ای رفت و آمد با همسایه‌ها نداشتم اما سپیده هر‌ از گاهی به قول خودش برای‌ سر زدن و‌ احوال‌پرسی می‌رفت اما من که می‌گویم برای فضولی.
مثلا هربار که می‌رفت و می‌آمد کل اطلاعات جدید به‌دست می‌آورد که از بدو ورود به خانه تا تمام شدنشان نطقش را نمی‌بست و یک‌ راست حرف می‌زد.
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
مانتوی صورتی کمرنگی که قسمت یقه‌اش و سر آستین‌هایش سفید بود و شلوار‌ مشکی‌‌ای پوشیدم.
این روزها زندگی‌ام رنگ داشت و خاکستری نبود، لاک‌های رنگ‌رنگی و مانتوهایی که رنگ‌شان من را یاد زندگی می‌انداخت... .
نگاهم روی چسب زخمی که سمت چپ صورتم را مزین کرده بود افتاد، دستم را نوازش‌وار رویش کشیدم، دست گل دیشب سپیده بود. چنان در کمد را باز کرد که چون پشتش ایستاده بودم دستگیره‌اش محکم به گونه‌ام اصابت کرد و خراش کوچکی روش ایجاد کرد... .
چهره‌ام با موهای کوتاهی که روی پیشانی‌ام افتاده بود و آن چسب زخم فانتزی جالب شده بود و لبخندی روی لبم نشاند.
شال سفید چروکی را سرم کردم و موهایم را زیر آن پارچه‌ی نرم و چروکیده پنهان کردم.
یک لحظه یاد سپیده افتادم که همیشه‌ی خدا شال و روسری‌اش نه روی سر بلکه روی گردن مبارکش پیدا می‌شد.
از اتاق خارج شدم و به صفحه‌ی گوشی که تماس‌ بی‌پاسخ یونا را که مربوط به دو دقیقه‌ی پیش بود نشانم می‌داد انداختم، با لرزیدن دوباره‌اش در دستم آیکون سبز را لمس کردم و به گوشم چسباندمش، بدون این‌که مهلت حرف زدنی بدهد یا سلام کند گفت:
- بیا پایین.
موبایل را در جیب مانتویم انداختم و همان‌طور که کتونی‌های سفیدم را می‌پوشیدم داد زدم:
- من رفتم.
و صدای داد او را هم از داخل اتاق شنیدم:
- خب برو.
با لب‌های کج شده از خانه خارج شدم و بیست و دو پله‌ را یکی_دوتا پایین رفتم، گاهی وقت‌ها می‌گویم چه می‌شد این ساختمان هم یک آسانسور داشت؟
نفس آدم را هم دیگر به شماره نمی‌انداخت.
در را بستم و با دیدن یونا آن سمت خیابان که داشت با گوشی حرف می‌‌زد پس از چک‌کردن چپ و راستم از خیابان رد شدم.
متوجهم شد و اشاره کرد سوار شوم که بی‌تعارف نشستم و دقایقی بعد او؛
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
حرفی نزدم که نیم‌نگاهی خرجم کرد و همان‌طور که استارت‌ می‌زد گفت:
- سلام بلد نیستی؟
نگاهش کردم، از وقتی یادم می‌آمد یک بار هم جواب سلامم را نداده بود حالا این حرف؟ از او؟!
انگشت‌های یخ زده‌ام را در هم پیچاندم و نگاهم را به جاده‌ی روبه‌رویم دادم:
- جواب سلام بلدی؟
سرش را به معنی "آره" تکان داد و دیگر حرفی نزد، نگاهش کردم و لب فشردم، من و او چه حرف مشترکی داشتیم که کارم داشته باشد و دنبالم بیاید؟
سوالی نگاهم کرد، می‌مرد جای نگاه و اشاره حرف بزند؟
پوفی کشیدم و نگاهم را سمت دیگری سوق دادم که صدایش را شنیدم:
یونا: حرفت رو بزن.
- کدوم حرف؟
یونا: همونی که داری از نگفتنش می‌ترکی... .
لبم را گاز گرفتم و بر خلاف هزار و یک حرف و سوال درونم یک کلام گفتم:
- حرفی ندارم.
چیزی نگفت، ولی اگر من باز نمی‌پرسیدم به‌ قول او از کنجکاوی می‌ترکیدم. بلآخره پس از دقایقی نتوانستم خودم را کنترل کنم و پرسیدم:
- باهام چی‌کار داشتی که می‌خواستی ببینیم؟
نیم‌نگاهی خرجم کرد و پرسید:
- صبرت همین‌قدر بود؟
- من صبر دارم، الان فقط کنجکاوم.
یونا: فکر کن اومدم بگردونمت.
بیشتر در خودم فرو رفتم و انگشت‌هایم در هم فرو رفت، او آدم مرموزی بود و نمی‌شد افکارش را خواند، زبانم بی‌هوا چرخید و زیر چشمی نگاهش کردم:
- اون‌وقت چرا؟
کنج لبش بالا رفت و بدون این‌که نگاهش را از روبه‌رو بگیرد لب زد:
- چون یه آدم بی‌کارم، هوم؟
ناخودآگاه خنده‌ام گرفت و نگاهش کردم:
- برات کار پیدا کنم از بی‌کاری درآی؟
یونا: بستگی به کارش داره.
- با مواد فروشی چه‌طوری؟
سرش را برگرداند و با نگاهی تمسخربار گفت:
- لابد این‌بار وقتی افتادم زندان تو میاریم‌ بیرون، هان؟!
آب دهانم را قورت‌ دادم و کف دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم؛ کاش به رویم نمی‌اورد، کاش... خنده از لبم پرید و جوابی ندادم و در سکوت به خیابان خلوت روبه‌رویی‌ام خیره شدم.
یونا: باحال شدی.
سمتش برگشتم و مسیر نگاهش را دنبال کردم تا به چسب روی گونه‌ام رسیدم و ناخودآگاه دستم را رویش گذاشتم؛ گفت باحال شده‌ام؟!
- زخمی شدن من باحاله؟
یونا: آره.
- نمی‌خوای بگی داری کجا میری یا این‌که اصل کارت چیه؟
نگاهم کرد و پرسید:
- می‌ترسی بدزدمت؟
لبخند زدم و شانه‌ای بالا انداختم، من را بدزدد؟ یونا؟
- آدمش نیستی.
ابرویش بالا پرید، دیگر مطمئن شدم او برای اعلام احساساتش از نگاه و ابرویش کمک می‌گیرد و دوست دارد زبان و دهانش زیاد خسته نشوند.
سکوتم را که دید بلآخره زبان مبارک را در دهان‌ چرخاند:
- بهم نمی‌خوره؟
َشانه‌ای بالا انداختم و نظرم را بیان کردم:
- اون‌قدر بی‌حوصله‌ای که واسه‌ی گفتن دو کلوم جون می‌کنی خب... خب ادم ربایی هم حوصله می‌خواد.
یونا: منظورت از بی‌حوصله... تنبل که نیست؟
- بستگی به ذهن خودت داره که چی تعبیرش کنی‌.
نگاهم روی پیشانی‌اش که تره‌ای از موهایش رویش پخش شده بودند افتاد، ناخودآگاه فکر کردم اگر روز بکشمشان واکنشش چیست؟
- کاش زودتر بگی چی‌کارم داری چون من کلی کار دارم، درس دارم و مثل شما بی‌کار نیستم.
یونا: می‌خوام از دلت درآرم.
با دیدن فضای مقابلم آب با دهانم را قورت دادم و بدون این‌که نگاه از مقابلم بگیرم لب زدم:
- چ... چی رو از دلم در آری؟ چرا اومدیم این‌جا؟
آها آدرنالین خونم بالا رفت، چرا این‌جا نگه داشت؟
یونا: حالا که فکر می‌کنم ول کردنت تو‌خیابون کار درستی نبود، هوم؟ اومدم دلخوریا رفع بشه!
این درست نبود چون یونایی که من می‌شناختم این‌گونه نبود، این خلاف شخصیتش بود و من، از این یونای عجیب می‌ترسیدم.
- چی تو سرته؟
شانه‌ای بالا انداخت و اشاره کرد پیاده شوم و در همان‌حالی که در را باز کرد جواب داد:
- هیچی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
پیاده شدم و دستی به شالم کشیدم، یونا مجموعه‌ای از مجهولات بود که با هر کشف کوچکی از او، تا حد مرگ ذوق می‌کردم و حالا از این دیدار، از این لحظه و از اینرفتارش سردرگم بودم، دنبالش راه افتادم و باز سوالم را تکرار کردم:
- چرا اومدیم شهربازی؟
قدش از من بلندتر بود و برای دیدن صورتش سرم را بلند کردم، بدون این که نگاهش را از روبه‌رو بگیرد جواب داد:
- مگه نمی‌خواستی داد بزنی؟
ابروهایم بالا پرید، اشاره‌اش به آن شب بود!
نگاهم را روی وسیله‌های رنگارنگی که از هر کدامشان صدای جیغ و خنده شنیده می‌شد می‌چرخواندم، حالا چه‌قدر به نظرم وحشتناک می‌آمدند.
با کشیدن بازویم توسط یونا اخم کردم و با ترشرویی از دستش بیرون کشیدم و قبل از این‌که بخواهم حرفی بزنم متقابلاً با اخم گفت:
- حواست رو جمع کن.
با دیدن اکیپ دختر‌ پسری که از جلویمان گذشتند اوضاع دستگیرم شد.
- خب ندیدمشون.
صدای آهنگ‌های شادی که از بلندگوها پخش می‌شد با صدای جیغ و سر و صدای مردم ادغام شده بود و باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود.
درحالی که همراه یونا سمت نیمکتی می‌رفتم پرسیدم:
- می‌خوای سوار وسیله‌ها بشی؟
یونا: نه.
عصبی سمتس چرخیدم و راهس را سد کردم که ابروهایش بالا پرید، صدایم حرص داشت:
- ببین، فازت رو مشخص کن، جبهه‌ت رو مشخص کن... هدفت از چزوندن من چیه؟ چرا من رو دنبال خودت کشوندی این‌جا؟
لحظه‌ای خیره‌خیره نگاهم کرد و بلاخره لب زد:
- هیجان دوست داری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
دندان سابیدم، بی‌خیال نگاهش را به چپ متمایل کرد و افزود:
- من دوست دارم.
با حالت زاری نگاهش کردم، چرا حرف زدن با او ان‌قدر سخت بود؟
جلوتر از من حرکت کرد، صدای غر زدن‌هایم میان جیغ و داد و موزیک شادی که پخش می‌شد گم شد:
- دوست داری که دوست داری مرتیکه، من رو چرا دنبال خودت می‌کشونی آخه... .
نگاهم پی پشمک صورتی رنگی که دست پسربچه‌ای کوچک می‌درخشید افتاد، آب دهانم را قورت دادم که صدایش را شنیدم:
- نفس!
گیج پرسیدم:
- چی؟
با سر اشاره کرد زودتر حرکت کنم.
به سختی نگاهم را از موجود زیبایی که نصفش در دهان آن پسرک قرار گرفته بود گرفتم و پرسیدم:
- واقعاً هیچ نقشه‌ای تو سرت نیست؟
کوتاه نگاهم کرد و پرسید:
- چه نقشه‌ای؟
شانه ای بالا انداختم و از گوشه چشم نگاهش کردم که با بی‌خیالی قدم برمی‌داشت.
یونا: اومدیم مثل بقیه فقط تفریح کنیم، هوم؟
لب‌هایم را خیس کردم، او آدم معمول نبود و حرف‌هایش هم حرف‌های عادی نبود. چشم ریز کردم و لب زدم:
- مگه چه‌قدر با هم صمیمی هستیم که من رو آوردی تفریح؟
سعی کردم اسم آن دخترک قد بلند را به یاد بیاورم، نگار؟ نگین؟ نگین بود، زیبا هم بود‌!
- اصلاً چرا با... نگین نیومدی؟
کمی مکث کرد تا به او برسم، قدم‌هایش بلند بود یا من زیادی آهسته راه می‌رفتم؟ نگاهم کرد و جواب داد:
- بهت نمی‌خوره فضول باشی.
لب‌هایم را روی هم فشار دادم و دستی به شالم کشیدم، دروغ چرا هم خجالت کشیدم و هم کمی ناراحت شدم، اصلاً چرا دنبال من آمده بود؟
- خب به توام نمی‌خوره معتاد باشی... ‌.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نگاه تندی سمتم پرتاب کرد و قبل از این‌که بخواهم ادامه بدهم گفت:
- سعی کن گو*ه نزنی به اعصابم خب؟ پس ان‌قدر حرف نزن و یه امشب رو راه بیا تا با هم خوش بگذرونیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
اخم‌ کردم، چرا‌ جوری حرف می‌زد که‌ انگار من آویزانش شده‌ام که بیارتم شهر‌بازی؟
- تو اعصابم داری؟! من رو دنبال خودت کشوندی این سر دنیا که بازی‌کردن بقیه رو نگاه کنی؟!
با کلافه نگاهم کرد و دندان سایید:
- کافیه، بهتره دهنت رو ببندی!
- با من درست حرف بزن!
یونا: نفس خفه شو خب؟ الان فقط خفه شو!
تندی‌‌اش ناراحتم کرد، دست‌هایم مشت شد و او، مرا جا گذاشت و رفت.
با دست‌های مشت شده پشت سرش راه افتادم و چیزی نگفتم، امشب باید میگذشت و من دیگر هیچوقت به حرف‌هایش گوش نمی‌دادم.
خودم را کنارش رساندم و نگاه نه چندان‌‌ دوستانه‌ای نثارش‌ کردم که با نیشخند جوابم را داد،
یونا: حرص نخور.
من از خونسردی‌اش واقعاً حرص می‌خوردم، این‌که وقتی حرف می‌زنم خودش را به نشنیدن می‌زد یا آدم حسابم نمی‌کرد، عصبی هم بودم، از اخلاق گندش‌هم خوشم نمی‌آمد. مشتم را آرام به پایم کوبیدم و گفتم:
- قبلاً به زور به کلمه رو می‌گفتی، ان‌قدر که بعضی وقت‌ها فکر می‌کردم لالی... .
مثل خودش نیشخندی زدم و خیره به یک‌ تا ابروی بالا پریده‌اش ادامه دادم:
- ولی الان میگم ان‌قدر تنبل بودی که حتی حوصله‌ی صحبت‌ کردن هم ندارشتی، اصلاً یکی از عوارض مصرف مواد همینه... اخلاق هم نداری.
انگار که فهمیده بود می‌خواهم حرصش بدهم که لب‌هایش کج شد و گفت:
- باشه، تو خوبی خوش اخلاق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
با شنیدن صدای جیغ و داد نگاهم به تاب اسکای افتاد، حتی تصور نزدیک شدن به آن وسیله‌ی مزخرف تنم را مور‌مور می‌کرد، نا خودآگاه قدمی به عقب برداشتم که صدایش مرا به خودآورد:
- می‌ترسی؟
آب دهانم را قورت دادم و گیج نگاهش کردم، می‌ترسیدم؟
سرم را تکان دادم و همان‌طور که سمت پیرمردی که پشمک‌ می‌فروخت می‌رفتم گفتم:
- نه نمی‌ترسم، فقط به نظرم خیلی مزخرفه... .
با گرفتن دستم توسط یونا مغزم لحظه‌ای هنگ کرد... اخم کردم و قبل از این‌که بخواهم واکنشی نشان دهم رهایش کرد و با نگاهی معنا‌دار گفت:
- حالا می‌بینم این همه راه اومدیم حیفه از وسیله‌ها فیض نبریم... .
دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم و با قورت دادن آب دهانم گفتم:
- خب... خب من پشمک می‌خوام.
یونا: دنبالم بیا.
- خودت برو من نمیام.
باز نیشخندی نثارم کرد و با نگاهی پیروزمندانه گفت:
- می‌ترسی!
با اخم قدمی به عقب برداشتم و‌ گفتم:
- واسم مهم نیست تو چی فکر می‌کنی ولی من از این چیزهای مسخره خوشم نمیاد.
و با دست‌هایی مشت شده بدون توجه به او به قدم‌هایم سرعت بخشیدم... پشمک فقط صورتی‌اش می‌چسبید‌، شهربازی فقط چرخ و فلکش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
چوب نازک را در دستم چرخواندم و باز به دهانم نزدیکش کردم که بازهم نصف صورتم را در بر گرفت، پشمک خوردن هم دردسرهایی داشت. کلافه به دست‌های چسبناکم نگاهی انداختم، مطمئن بودم صورتم هم دست کمی از دست‌هایم ندارد، اما شیرینی‌اش به دردسرهایش می‌ارزید.
نگاهم را بار دیگر معطوف تاب اسکای شد، اگر زنجیر تاب پاره‌می‌شد چه؟
چوب باریک پشمک نیمه خورده‌ام را سمت سطل بزرگ زبالع پرتاب کردم، وضعیت بدی بود، نصف صورت و دست‌هایم پشمکی و چسب‌ناک شده بودند و از این وضعیت بدم می‌آمد... .
حرصی نگاهی به دست‌هایم که حتی صورتی هم شده بودند انداختم.
- اوخی عزیزم! چه ملوسی تو... .
با چشم‌های گشاد شده سمت دو پسری که می‌خندیدند نگاه کردم که با فاصله‌ی کمی از من ایستاده بودند.
چشم غره‌ای نثارشان کردم که یکی‌شان گفت:
- می‌خوای واست تمیزشون کنم؟
و پشت سرش صدای یونا را که ذره‌ای عطوفت نداشت:
- تو گو*ه اضافی نخور!
بدون این‌که عکس‌العملی نشان دهد سمت من آمد، آب‌دهانم را با استرس قورت دادم و قدمی به عقب برداشتم. هردو پسر با ابروهایی بالا رفته نگاه‌شان را بین من و یونا رد و بدل می‌کردند که یونا چشم‌غره‌ای نثارشان کرد.
لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و همان‌طور که سعی می‌کردم انگشت‌هایم را از هم باز نگه دارم گفتم:
- می‌خوام دست‌هام رو بشورم.
حرفی نزد، باز هم کر شده بود؟
با خواهش نگاهش کردم و لب زدم:
- میشه یه بطری آب بگیری؟!
و با اشاره به صورت و دهانم ادامه دادم:
- آخه من این‌جوریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را از من گرفت و گفت:
- دست‌هات پشمکیه فقط‌، چلاق که نیستی.
نزدیکش شدم، افکار مسمومی که در سرم جولان می‌خورد را پس‌ زدم و پس از نفس عمیقی که‌ جانم را کند آستین کت چرمی‌اش را‌ کشیدم که اخم کرد و با پرخاش دستم را پس زد، با دندان فشردن گفت:
- حتما باید گند بزنی به استینم؟!
دست‌هایم را باری دیگر نشانش دادم و گفتم:
- میشه یه بطری‌ آب بگیری؟! خب دستام کثیفه!
کور که نبود و می‌دید اما انگار خودش را به نفهمی زده بود.
یونا: زیاد حرف می‌زنی.
- فکر می‌کنی اگه یه بطری آب بخری اتفاق خاصی میفته؟!
یونا: چه‌اتفاقی؟!
- نمی‌دونم، یه‌جوری لج کردی انگار با یه بطری آب که‌ بگیری ور‌شکست میشی... .
نگاهی به دست‌های اعصاب خورد کنم انداختم، پشیمان شدم و‌ کاش لب به آب‌ موجود پشمالوی صورتی نمی‌زدم، مزه‌اش هنوز زیر زبانم بود اما دست‌های کثیفم اعصابم را بیشتر تحریک‌ کرده بود‌.
لب‌هایش را کج کرد که دستم را جلویش تکان دادم و باز تکرار کردم:
- شنیدی چی گفتم؟
یونا: همین‌جا باش.
چند دقیقه بعد که با بطری آب دیدمش با لبخند تشکر کردم که انگار نشنیده باشد گفت دست‌هایم را بشورم که برای تاب اسکا بلیط گرفته است... هرچه‌قدر هم زور زدم که همراهش نروم حرفش یک‌ کلام بود و من تازه کشف کردم در کنار بی‌خیالی و خونسردی‌ همیشگی‌اش چه‌قدر می‌تواند لجباز باشد!
با شنیدن جیغ و فریادهایی که با آهنگ شاد ادغام شده بود آدرنالین خونم باز بالا رفت و کف دست‌های عرق کرده‌ام را که دقایقی پیش شسته بودم‌شان را بلند مانتویم کردم.
یونا که مکثم را دید آب دهانم را قورت دادم و برای چندمین بار تکرار کردم:
- من نمی‌خوام بیام.
یونا: ان‌قدر ترسو نباش... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین