جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,505 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- می‌خواستی حواست رو خوب جمع می‌کردی... .
با جیغ حرفم را قطع کرد:
- نفس فقط زود باش.
رو به راننده گفتم:
- آقا یه چند دقیقه صبر‌ کن الان میام.
پوفی کشید و قبل از آن‌که بخواهم دور شوم صدایش را شنیدم:
- در بستی حساب میشه خانم.
گوشی را کم از گوشم فاصله دادم و همان‌طور که سمت در می‌دویدم گفتم:
- حالا کجا گذاشتیش؟
صدایش را از پشت خط شنیدم:
- فکر کنم رو میز مطالعه... نه‌نه تو کتابخونه... .
زنگ در را زدم و به سپیده گفتم:
- خیله خب فقط دعا کن‌ خونه باشه.
چند بار دیگر هم زنگ در را فشار دادم و کلافه به پشت سرم و تاکسی زرد رنگ نگاه کردم.
یعنی خانه نبود؟
دستم را این‌بار روی زنگ در گذاشتم و با حرص بیشتری فشارش دادم، اگر آزاد حساب شود که بدبخت شده‌ام، آن هم چنین مسیر طولانی را... .
- چیکار داری؟
لعنت، انتظارش را نداشتم!
- با... با خانم حاتمی کار دارم، هستش؟
یونا: چی‌کارش داری؟
- دوستم سپیده یه سری کاغذ و جزوه و نمی‌دونم تحقیق و این‌ها این‌جا جا گذاشته... .
قبل از تمام شدن حرفم در باز شد و صدایی نیامد. عصبی به ساعت دور مچم نگاه کردم، شش دقیقه گذشته بود، یک نفر هم نیست به سپیده بگوید جای اینکه بخواهی با دوستت چت کنی حواست به وسایل و برگه‌هات باشد تا جایشان نگذاری و یک بدبخت مثل من مجبور نشود این همه پول را به تاکسی بدهد‌.
از آسانسور بیرون رفتم و با دیدن در بسته لب‌هایم بیشتر چفت هم شد، خب چه می‌شد اگر در را باز می‌گذاشت؟
آرام زنگ را زدم... مگر می‌آمد؟
برای دومین بار زدمش و دستم را دور بند کوله‌ام مشت کردم.
انگار قصد آمدن نداشت!
چشم‌هایم را بستم و به دیوار تکیه دادم.
باز به ساعتم نگاه کردم، ۱۳ دقیقه!
عصبی دستم را روی زنگ گذاشتم و با پا لگدی به در زدم... و دستم را هم چند بار محکم به در چوبی قهوه‌ای کوبیدم که قبل از این‌که باری دیگر پایم به در بخورد باز شد، با قیافه‌ای عصبی و حق به جانب غرید:
- زهرمار چه مرگته؟
ابروهایم به هم نزدیک شد، بدون توجه به حرفش با لحنی کلافه و حرصی پرسیدم:
- خانم حاتمی نیستش؟!
از جلوی‌ در‌ کنار رفت و با‌ لحنی عصبی جواب داد:
- نیست که به خودت جرئت می‌دی این‌جوری در بزنی... .
حرفش را قطع کردم:
- میشه‌ یه‌ نگاه به اتاقش بندازی؟ فکر کنم رو‌ می... .
حرفم را قطع کرد:
- نمیشه.
چشم‌هایم‌ گرد شد، دیگر جلوی دیدم نبود و نمی‌توانستم ببینمش... صدای عصبی‌ام کمی بالا رفت:
- دو ساعته من رو معطل کردی این رو بگی؟ اون دختر گیر همین چهارتا برگه و پوشه‌ست... فکر نکنم اگه یه نگاه به اتاقش بندازی ناراحت بشه!
خبری نشد و‌ صدایی‌ نیامد، دندان‌هایم را روی هم سابیدم که باز‌ صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد که با دیدن نام سپیده ریجکت کردم.
با دیدنش ماگ به دست که باز دم در آمد فشار دستم دور بند‌کوله‌ی بیچاره بیشتر شد.
یونا: به من مربوط نیست.
نگاهی به ساعتم انداختم، لعنتی، چه‌قدر زود پانزده دقیقه شده بود!
باید می‌رفتم، آب دهانم را قورت دادم، طی این مدت فهمیده بودم یونا با لج و لجباز‌ کنار نمی‌آید... لعنت‌لعنت!
- خب... خب میشه به‌کتابخونه یه نگاهی بندازی؟ می‌گفت شاید اون‌جاست.
ماگ را سمت لب‌هایش برد و سمت در آمد.
دستش که روی در نشست نگاهم متعجب شد.
یونا: یا بیا تو یا برو بیرون.
کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم، چرا ان‌قدر خوشش می‌آمد روی اعصاب آدم اسکی سواری کند؟
- د می‌میری اگه یه نگاه به اون اتاق‌های کوفتی بندازی؟ چی ازت... .
حرصی انگشتش را سمتم تکان داد و غرید:
- هوی با من این‌جوری حرف نزن هان!
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد که روی سایلنتش کردم و در جیبم انداختم.
در را هول دادم که چون انتظارش را نداشت چند قدم به عقب برداشت. همان‌طور که کفش‌هایم را در می‌اوردم با لحن بدی گفتم:
- اون بدبخت کل کارش گیر همین چندتا برگه‌ست در ضمن خیلی بی‌ادبی.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
کفش‌هایم را در آوردم و هنوز قدمی برنداشته بودم کیفم کشیده شد و چون تعادلم به هم خورد نزدیک بود پخش زمین شوم.
یونا: کجا؟!
کم‌کم گریه‌ام داشت در می‌آمد، منِ بیچاره باید پول تاکسی می‌دادم!
- می‌خوام پوشه‌ی قرمز‌ سپیده رو بردارم.
نچی کرد و ماگ را باز پایین آورد‌.
یونا: چرا خودش نیومد؟
آب دهانم را قورت دادم و‌ بی‌خیال کوله‌ام شدم و بند دیگرش را در اوردم.
- دانشگاهه تازه یادش افتاد... برم برش دارم؟
به طرز با مزه‌ای کوله‌ام را که کامل در دستش بود نگاه کرد و سپس به من‌ نگاه کرد. لب‌هایش‌ چینی خورد و روی زمین رهایش کرد.
یونا: نه‌خیر... بگو خودش بیاد، تو نوکرش نیستی.
اشکم داشت در می‌آمد، به ساعتم نگاه‌ کردم... بیست دقیقه شده بود و این یعنی بدبختی!
لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم تا چیزی از دهانم خارج نشود، تا بی‌حرمتی و توهین نشود و بیشتر از این دلم شرمنده‌اش نباشد.
به‌ کوله‌ام چنگ زدم و سمت در رفتم و همان‌طور که حرصی آل استارهای سورمه‌ای رنگ را که رنگ شلوار جینم بود می‌پوشیدم عصبی گفتم:
- امیدوارم این بلا یه بار سر خودت هم بیاد و یه‌جوری جلوی دوستت شرمنده و ضایع بشی که نشه جبرانش کرد... .
گره‌ی پاپیونی زدم و مشغول بستن کفش دیگر ادامه دادم:
- وقت هم اخم می‌کنی ادم بیشتر خنده‌ش می‌گیره... سوسول.
بلند شدم و تا با جای خالی‌اش مواجه شدم پوفی کشیدم، لعنتی!
با حرص در را بدجور بستم و زیر لب دعا کردم بشکند. به صورت دو خودم را داخل آسانسور پرت‌ کردم. ناراحت اما با‌حالتی عصبی و حرصی گوشی را از جیب در آوردم و با سپیده تماس گرفتم... .
وقتی از در بیرون رفتم با دیدن تاکسی زرد‌ رنگ عصبی چشم‌هایم را روی هم فشار دادم و هنوز‌ قدمی برنداشته بودم که صدای یونا را از‌ آیفون شنیدم:
- پوشه قرمز دکمه‌ دار رو جا‌ گذاشتی، حوصله ندارم تا‌ پایین بیام.
اشکم داشت در می‌آمد، راننده‌ی سبیل کلفت هم با دیدن من چشم‌هایش روشن شد و راست نشست... لبم را گزیدم و باز داخل ساختمان رفتم و سمت آسانسور دویدم، فحش‌هایی را که نثار‌ روح و‌ روان یونا کردم را هم فاکتور بگیریم... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دست‌هایم را مشت کردم و از آسانسور بیرون دویدم. درحالی که به ساعتم نگاه می‌کردم لگد به در بسته زدم؛ لعنت به تو!
لگد دیگری به در زدم و به محض باز شدنش پوشه را از دستش قاپیدم و با دندان قروچه غریدم:
- می‌مردی همون اول بهم‌ می‌دادی؟
یونا: درست حرف بزن!
زیر لب فحش نثارش کردم و باز سمت اسانسور دویدم، ان‌قدر دویده بودم که دلم درد می‌کرد.
راننده‌ی تاکسی آن‌قدر غر زد و هم‌چین با اخم و تخم و طلب‌کارانه حرف می‌زد که آخر سر آمپر سوزاندم و وسط‌ چهار راه پیاده شدم، کرایه را قیمت پدرش حساب کرد.
بماند که در حین راه رفتن چه فحش‌های زشتی نثار یونا و آن مردک سبیلو کردم.
- نفس... نفس صبر کن... نفس... .
بازویم را از حصار انگشتانش بیرون‌ کشیدم و حرصی و با اخم گفتم:
- ولم کن سپیده، می‌خوام ان‌قدر کتکت بزنم.
خندید و موهای چتری‌اش‌ را کنار زد.
سپیده: اون‌وقت منم تو رو به حال خودت گذاشتم دیگه‌.
از موضعم پایین نیامدم.
- نمی‌دونی چه حس و حالی داشتم... اصلاً یه بار دیگه بری خونه‌ش پاهات رو می‌شکونم!
این‌بار بلند قهقهه زد که نگاه چند نفر‌ سمت‌مان چرخید که پایم را محکم روی پایش کوبیدم.
سپیده: ای لنگ شی نفس... آی‌ پام!
- سپیده هیچی نگو، هیچی نگو که اعصابم داغونه.
هنوز جوش آن پول بی‌نوایی را می‌زدم که به راننده دادم، پسره‌ی عوضی..‌. خب چه می‌شد اگر همان اول آن لامصب را می‌آورد؟!
سپیده: نفس صبر کن ببینم، من رو نگاه‌.
با اخم سرم را بلند کردم و به ابروهای نسبتاً بلند و پرش که در هم لولیده بودند نگاه کردم.
سپیده: اعصابت از جای دیگه خرابه چرا سر من خالی‌ می‌کنی؟ مجبورت که نکردم بری خونه‌ی خانم حاتمی، الان مقصر اعصاب درب و داغونت منم؟!
حرفی نزدم که سرش را به حالت تاسف تکان داد و با صدایی عصبی گفت:
- تقصیر‌ خودته که واسه چیزهای کوچیک جوش‌ میاری!
حرفی نزدم که رویش را برگرداند و جلوتر از من راه افتاد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- حال ندارم... .
لجوجانه دستم را به دنبال خودش‌‌ کشید و اعتراض کرد:
- اه نفس... چه‌قدر غر می‌زنی... دو دفعه نشد مثل آدم همراهیم کنی.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و دستم را از حصار‌ پنجه‌هایش بیرون‌‌ کشیدم، نگاهی به ساعت دور‌ مچم انداختم که شش را نشان می‌داد.
- سپیده زود باش دیگه... .
و با دست به ویترین‌های‌ مغازه‌ها و‌ اجناس رنگارنگشان اشاره‌ کردم و حرصی گفتم:
- از ساعت‌ چهاره داری دنبال خودت می‌چرخونیم، بابا‌ یه‌ جشن تولد که این حرف‌ها رو نداره اصلاً... .
لب و دهانش را کج کرد و داخل ویترین مغازه‌ای اشاره کرد و گفت:
- این چه‌طوره؟
رد انگشتش را دنبال کردم و با دیدن مجسمه‌ی طلایی رنگ زنی یونانی که دست‌ کودکی را در دست داشت ابروهایم بالا پرید... .
- عالیه سپیده... همین رو بخر... .
نگاه چپ‌چپکی‌ای حواله‌ام کرد، خب می‌گفتم بد است که باز دو ساعت دیگر در خیابان‌ها می‌چرخاندم که!
چشم‌هایش را ریز کرد و درحالی که دستم را دنبال خودش داخل مغازه می‌کشید گفت:
- داری خرم می‌کنی دیگه؟! ولی من خودم خر بودم الان خرتر هم شدم... .
و درحالی که دستم را دنبال خودش داخل‌ مغازه می‌کشید ادامه داد:
- جهنم و ضرر واسه ثابت شدن خریتم همین رو می‌خرم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پس از کلی چانه زدن با فروشنده بلاخره راضی به کارت کشیدن شد، خدا را شکر کردم که بلآخره عاقبت به‌ خیر شدیم... .
کلید را در قفل چرخواندم و وارد خانه شدم.
مقنعه را سمتی پرتاب کردم و کوله‌ام را دم در رها کردم.
دکمه‌های مانتوام را باز کردم و بدون در آوردنش روی زمین ولو شدم... .
دلم گرفته بود، از تنهایی خودم، این‌که آشنایی نداشتم، باز یاد نیما افتادم... قبل این که بغض بخواهد در گلویم بنشیند موبایل را از جیب مانتویم در آوردم و در لیست مخاطبینم گشتم... سلما هم این روزها سرش شلوغ بود، ناسلامتی عقد کنون تنها برادرش بود.
لب‌هایم روی هم چفت شد و مأیوسانه گوشی را کنار گذاشتم.
پریروز بعد از این که سپیده قهر کرد تا رسیدن به خانه آن‌قدر منت کشی کردم و عذر خواستم که بلآخره لب‌هایش به خنده باز شد، نمی‌خواستم سپیده را از دست بدهم.
این روزهایم با آن روزها حسابی متفاوت بود، هرچند کم‌رنگ اما رنگ داشت، مثلاً رنگ شادی، رنگ لبخند... رنگ خوش‌حالی برای چیزهای ساده، رنگ آسمان هم آبیِ آبی بود... مثل رنگ دریا... اما من باز هم همان نفس گذشته با رنگ‌ خاکستری بودم که هیچ مداد رنگی نمی‌توانست گذشته‌اش را رنگ آمیزی کند... .
سرم را تکان دادم تا بیشتر از این حالم گرفته نشود، بلند شدم و مانتویم را که زیرش یک تیشرت لیمویی رنگ تنم بود را در آوردم.
سپیده هم که مهمانی بود... .
نمی‌دانستم دقیقاً چه می‌خواهم، بخوابم، کتاب بخوانم، خودم را با موبایل سرگرم کنم، غذا بخورم یا گریه... از همان روزهایی بود که بی‌دلیل دلت می‌گیرد، از تنهایی و تاریکی اتاق‌ها، از صدای تیک‌تاک ساعت که بخاطر سکوت حتی آن را هم دقیق می‌شنوی... .
به مقنعه‌ام چنگ زدم و دکمه‌های مانتوام را باز بستم. قدم زدن هم خوب بود!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
تا پایم بیرون از خانه افتاد صدای زنگ موبایلم بلند شد، خیابان‌های این‌جا شلوغ بود، پر از ماشین‌های جورواجور و چراغ‌‌های زرد رنگی که خیابان را روشن‌کرده بودند.
موبایل را از جیب مانتوی کرم رنگم بیرون کشیدم و جواب دادم:
- الو؟
- چی‌کاره‌ای؟
با شنیدن صدای مسیح لبخندی روی لب‌هایم نشست، با آن همه فحشی که آن روز در کلانتری بارم کرد بار هم از رو نرفت، صد البته که من هم اولین بار که بعد از آن ماجرا پی‌ام را گرفت تلافی کردم اما مگر از رو می‌رفت؟
مسیح من را یاد پیمان می‌انداخت، شاد و شنگول برعکس یونا که اغلب اوقات ساکت بود.
- سلام، واسه چی می‌پرسی؟
مسیح: هیچی قرار بود بریم دوردور منم که تنها و مظلوم... میای با من؟
هوای تیرماه گرم بود و بستنی خیلی می‌چسبید.
- بریم؟ مگه چند نفرین؟
مسیح: یه لحظه صبر کن... گل ممد و شهرام و... .
صدای پسری از آن سمت آمد که فحشش می‌داد.
مسیح: پنج نفریم همه یه دختر ور دل‌شونه منم تنها.
مسیح و تنهایی؟ بخدا محال بود، اصلاً دختر یکی از واجبات زندگی‌اش بود و‌ حتی خانم حاتمی هم می‌دانست.
- نمیشه... .
حرفم را قطع کرد:
- من نزدیکم بیا بیرون.
دندان قروچه‌ای کردم و همان‌طور که حواسم به ماشین‌هایی بود که می‌رفتند و می‌آمدند از وسط خیابان عبور کردم.
- من خونه نیستم ثانیاً تو جمعی که پسر باشه نمیام.
مسیح: عه؟ پس من و یونا پسر نیستیم که تو جمعمون می‌شینی؟
چرا متوجه نمی‌شد؟
- حوصله ندارم کاری نداری؟
مسیح: تو رو خدا خیطم نکن دیگه... کجایی؟
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم.
- سر چهار راه.
نگاهی به تابلوی قرمز و بزرگ روبه‌رویم انداختم و ادامه دادم:
- روبه‌روی سیسمونی ستاره.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم رسید، من واقعاً نمی‌خواستم با او بروم، البته با او چرا اما وجود دوستانش اذیتم می‌کرد... .
وقتی ماشینش جلوی پایم ترمز کرد لبم را‌ گزیدم و آرام و با احتیاط سوار شدم و سلام کردم که چهار نفر با صدای بلند و صورتی خندان جوابم را دادند.
مسیح و پسری دیگر جلو نشسته بودند و عقب یک پسر و دختر دیگر... به اضافه‌ی من.
مسیح: چطوری؟
سرم را بلند کردم و از داخل آینه به چشم‌های تخس و شیطانش نگاه کردم.
- خوبم.
آهانی کرد و باز ادامه داد:
- منم خوبم... بچه‌ها این نفس‌مونه... نفس بچه‌ها.
صدای دخترکی که کنارم نشسته بود را شنیدم، بوی عطر تندش اذیتم می‌کرد، از همان عطرهایی که بویش با سردرد آدم را به خواب می‌برد، به یک دنیای ناشناخته... .
- من ترلانم... .
لبخندی به رویش پاشیدم که پسری که کنارش نشسته بود ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- شهرامم دوست ترلان.
سرم را تکان دادم و حرفی نزدم. من این جمع را دوست نداشتم، شوخی‌هایشان خیلی زشت بود‌، مسیح هم با هر شوخی چنان با صدای بلند می‌زد زیر خنده که من خجالت می‌کشیدم. ترلان هم که بدتر پا به پای‌ شوخی‌‌هایشان می‌خندید و‌ نظر می‌‌داد.
از ماشین پیاده شدم و دستی به شالم کشیدم و رو به مسیح که منتظر من ایستاده بود گفتم:
- من از این‌ها خجالت می‌کشم.
با خنده جواب داد:
- اولشه صبر کن... بریم.
خیره به بوت‌های قهوه‌ای رنگم قدم‌ برمی‌داشتم که باز صدای مسیح را از کنارم شنیدم:
- روی زمین دنبال چیزی می‌گردی؟
چشم غره‌ای حواله‌اش‌ کردم که خندید و گفت:
- دختر با کله می‌خوری زمین هان.
- من می‌خواستم فقط قدم بزنم... از دوستات خجالت می‌کشم.
پوفی کشید، جلوتر از من حرکت کرد و گفت:
- نفس زود باش عقب نیفتی.
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و دنبال مسیح رفتم.
چند نفری که آن‌جا بودند با دیدنش نیششان شل شد و هر کدام چیزی می‌گفتند. حدودا ده نفری بودند. من این‌جا را دوست نداشتم؛ حس غربت چون موریانه‌ای درحال خوردن روح و جانم بود.
آن موهای صورتی و لباس‌های تنگ و جلف... پیرسینگ‌های بالا ابرو، بالای لب... .
تپش قلبم بالا رفت، من این‌ها را دیده بودم.
مسیح: اینم نفس‌مون... .
آب دهانم را قورت دادم و دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم.
لبخند مضطربی روی لب‌هایم نشاندم و با سختی لب گشودم:
- سلام.
دختری ریز نقش سمتم آمد و با خنده گفت:
- من نیهانم‌، اسمت نفسه؟
چرا ان‌قدر حرف زدن دشوار شده بود؟
- هوم، خوشوقتم.
دستش را پشتم گذاشت که تنم منقبض شد، حرکت ناخن‌های بلندش را روی کمرم حس می‌کردم و تنم مورمور می‌شد... .
همه نوبتی خودشان را معرفی می‌کردند، اگر رنگ لباس‌هایشان را فاکتور بگیرم همه شبیه هم بودند. لب‌های سرخ و موهایی شبیه رنگین کمان... موهای بلوند... .
در بینشان نگاهم با نگاه آشنایی گره خورد، دست‌هایم را مشت کردم و نگاهم را دزدیدم.
حس می‌کردم از فرط گرما درحال آب‌پز شدنم.
کاش برمی‌گشتم، کاش همان‌جا می‌خوابیدم.
مسیح: چته؟
شانه‌ای بالا انداختم و همان‌طور که از بالای پل به تهرانی که زیر پایم بود نگاه می‌کردم جواب دادم:
- حس بدی دارم.
مسیح: تو رو خدا بس کن، ببین این‌ها چه خوب می‌خندن، خب توام تو شوخی‌هاشون باش، بخند دیگه... .
لبم را گزیدم و از چراغ‌های رنگی کنار دیواره‌های پل فاصله گرفتم.
- شوخی‌هاشون خیلی زشته مسیح، خیلی... مخ ادم سوت می‌کشه.
نیشخندی روی لب‌هایش نشست و گفت:
- کم‌کم واست عادی میشه.
- مثلاً چرا اومدین روی این پل؟
به آدم‌های دیگری که روی پل بودند اشاره کرد و گفت:
- لابد مرض داریم... خب خوش بگذرونیم دیگه!
- به این حرفای زشتتون میگین خوش گذرونی؟ اصلاً آدم می خواد خوش‌ بگذرونه باید مثل دیوونه‌ها داد بزنه و بخنده... اصلاً باید بره شهربازی و از بالای چرخ و فلک داد بزنه‌.. این‌ها که به درد نمی‌خوره بابا... .
- تو داد بزن ببینم... .
با صدای یونا درست از پشت سرم چشم‌هایم گرد شد و آب دهانم را قورت دادم.
یونا: اگه راست میگی مثل دیوونه‌ها داد بزن و بخند دیگه... .
بدون این که برگردم سرم را چرخاندم و بلند کردم که دست در جیب و در همان حالت همیشه خنثی دیدمش.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دختر قد بلندی که کنارش ایستاده بود با نیشخند گفت:
- ادم باید یه تخته‌ش کم باشه که جلوی این همه آدم بخواد داد بزنه... .
دست‌هایم را در جیبم مشت کردم، در پاسخش گفتم:
- بهتر از اینه که رو لوس بازی‌هاشون اسم خوش‌گذرونی بذارن... .
با آن کتونی‌هایی که پوشیده بود قدش بلند بود وای به حال وقتی که بخواهد پاشنه بلند بپوشد.
مسیح: نفس این نگینه، نگین اینم نفس.
چشم‌های کشیده‌اش را یک بار باز و بسته کرد و سرش را تکان‌ داد.
دختر زیبایی بود، بینی کوچک و لب‌های قلوه‌ای که با رژ کالباسی دلبری می‌کرد.
مسیح با سر اشاره کرد دنبالش جلوتر بروم، قبل از این‌که قدمی بردارم صدای یونا بلند شد:
- بهتره تو اون جمع نری.
مسیح: از خداتم باشه با دوست دخترت تنهات می‌ذاریم... بیا نفس.
نگاهم را یک‌ دور بین سه نفر چرخاندم، نمی‌خواستم بین یونا و دخترکی که به عنوان دوستش همراهش بود بمانم.
یونا: از من گفتن بود.
مسیح دستش را با نشانه‌ی "برو بابا" تکان داد.
از بالای چشم به مسیح نگاه کردم که نگاهش را دزدید و‌ گفت:
- پایه آب هویج هستی؟
- بستنی می‌خوام.
مسیح: شیرموز؟
بینی‌ام را چین‌ دادم و با انزجار‌ گفتم:
- از شیر بدم میاد، حالا بیام قاطیش با موز رو بخورم؟
میان خنده‌اش گفت:
- عوضش یونا عاشق شیر موزه، صبحونه‌ش بدون یه لیوان شیر صبحونه نمیشه.
لب‌هایم را جمع کردم و آرام زمزمه کردم:
- طفلی تو بچگی کم شیر خورده الان داره جبران می‌کنه... .
صدای قهقهه‌ی مسیح بلند شد و لبم را گزیدم، خدا کند یونا نشنیده باشد، ارام سرم را برگرداندم و با چشم‌های ریز شده‌‌اش مواجه شدم. مسیح هنوز هم می‌خندید و من محو آن چال کنار چشمش شدم. یک‌بار بیشتر خنده‌ی یونا را ندیده بودم، ‌کنار چشمش چین می‌خورد و لب‌هایش را فشار می‌داد... برخلاف این نره غول که یک ملت صدای خنده‌اش را می‌شنیدند.
- آبرم رفت، آروم‌تر.
لب‌هایش را محکم روی هم فشار داد و برگشت تا واکنش یونا را ببیند، درهمان حال ارام زمزمه کرد:
- یه بنده خدایی داره از فضولی می‌ترکه.
کمی سرم را چرخواندم و وقتی همان چهره‌ی بی‌خیالش را دیدم ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- نه بابا.
مسیح: من می‌شناسمش دیگه میگم داره می‌ترکه بگو باشه، یعنی این‌جوری نگاهش نکن ها! یَک دهن سرویس کنیه که نگو.
می‌دانستم چرند می‌گوید، یونا مغرورتر از آنی بود که سوال بپرسد، به نظر من زیادی لوس بارش آورده بودند وگرنه چه دلیلی داشت آن‌قدر یک دنده و خودخواه باشد؟
- کی برمی‌گردیم؟
سرم را برای دیدنش بلند کردم که با یک‌ تا ابروی بالا رفته پرسید:
- خسته شدی؟
- این‌جا خیلی خسته کننده‌ست، اصلاً وقتی هر نفر با جفتشه چرا گروهی اومدین؟
یونا: مرض دارن.
آب دهانم را باز قورت دادم و برگشتم، این بشر همیشه عادت داشت به حرف‌های بقیه گوش کند؟
- عادت داری همیشه گوش وایسی؟
نگین اخم کرد و بازویش را چسبید که یونا با کج کردن دهان دستش را کشید و بازویش را از حصار انگشتان دخترک آزاد کرد.
یونا: صد دفعه گفتم بدم میاد.
نگین حرفی نزد، از این کارش بدم آمد... بیچاره دخترک!
مسیح: خیل خب، حالا این‌جور اخم نکن اصلاً بیا بازوی خودم رو بچسب‌.
روی صحبتش با نگین بود و در تک‌تک کلاماتش خنده و‌ شوخی موج می‌زد.
نگین: نمی‌خوام.
یونا با سر علامت داد که جلو حرکت کند، مشخص بود نمی‌خواهد و با نگاه خصمانه‌‌ای که سمت من پرتاب کرد مطمئن شدم‌. شانه‌ای بالا انداختم و تا خواستم جلوت بروم دستم توسط یونا کشیده شد و با تماس انگشتان سردش تنم یخ کرد.
یونا: تو صبر کن.
با اخم و حالت عصبی که نمی‌دانستم از کجا منشا گرفته‌ است دستم را کشیدم، صدایم چرا می‌لرزید؟
- عه چرا همچین می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به چشم‌هایش نگاه‌ کردم که روی من زوم شده بود.
- چیکارم داری؟
بدون این که نگاهش را بگیرد جواب داد:
- مسیح زیاد غلط می‌کنه.
ارام کنارش قدم برمی‌داشتم؛ ما آخرین نفرها بودیم و پشت سرمان کسی نبود، البته منظورم از کسانی بود که همراهمان امده بودند.
حرفی نزدم که ادامه داد:
- یکیش هم اینکه تو رو همراهش این‌جا آورد.
دست‌هایم را در جیب مانتویم مشت کردم، لب فشردم... دروغ نیست اگر بگویم با حرفش ناراحت شدم.
خب راست می‌گفت، من کجا و این جمع کجا؟
من کجا و این تیپ‌های عجیب و غریب و شیک کجا؟
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که انگار از ته چاه شنیده می‌شد زمزمه کردم:
- نمی‌دونستم این‌جایی وگرنه...‌وگرنه... .
حرفم را قطع‌‌ کرد:
- واسه‌ی این‌که من اینجام‌ نمی‌اومدی؟
سرم را برای دیدنش بلند کردم، قدش از من بلندتر بود و‌ به سختی تا شانه‌اش‌می‌رسیدم، ادامه داد:
- بدتر از من اینا هستن... حتی به پشه ماده هم رحم نمی‌کنن.
انگار اکسیژن برای نفس کشیدن کم شده باشد احساس می‌کردم نفسم بالا نمی‌اید خجالت کشیده و شرمنده شدم، از حرفم چه برداشتی کرده بود؟
لب‌های خشکیده‌ام را گشودم، کلمات گم‌ شده بودند یا از دستم فرار می‌کردند؟
- ولی منظور من این نبود... من فکر می‌کردم، چیز خب می‌دونی... اَه!
حرفی نزد و خیره به روبه‌رویش قدم برمی‌داشت. برگشتم و‌ نگاه خیره‌اش را روی نگین‌ گیر انداختم.
نفسم را‌ این‌بار عمیق بیرون فرستادم، بحث پیش آمده را‌‌ دوست نداشتم.
- من فکر کردم منظورت اینه خوشت‌ نمیاد که... که من باشم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سکوتش را که دیدم ادامه دادم:
- من از این جمع خوشم نمیاد، از اولش هم به مسیح گفتم نمیام.
یونا: پس چرا اومدی؟
- خب گفتم که، اگه اصرارهای اون‌ نبود نمی‌اومدم.
یونا: می‌تونستی بهونه‌‌ی درس و دانشگاه رو بیاری.‌
دوست داشت چه بشنود که ان‌قدر سوال می‌پرسید؟
- وقتی اون زنگ زد خونه نبودم خب.
تک‌تک‌ کلماتم را با حرص ادا می‌کردم، ان‌قدر وجودم آزارش می‌داد؟
یونا: خب همون، می‌گفتی خونه‌ی دوستتی.
جوری طلب‌کارانه صحبت می‌کرد آدم زورش می‌آمد، دلم می‌خواست بگویم خوب کردم آمدم باز هم می‌آیم ربطش به تو چیست؟
اما با نفس عمیقی لب زدم:
- وقتی زنگ زد نزدیک خونه بود من تو خیابون بودم ممکن بود ببینتم.
صدایش را شنیدم که آرام با خودش زمزمه کرد:
- تو خیابون... .
دستی به شالم کشیدم، داشتم از این همه راه رفتن خسته می‌شدم، آن از آن همه راه رفتن دنبال سپیده و این هم از الان، اصلاً راه رفتن رو‌ پل چه لذتی داشت؟
- خیلی عوض شدی... .
با حرف یونا نگاهم را از روبه‌رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- اخلاقت رو میگم.
لب فشردم و‌ حرفی نزدم، دوست نداشتم راجب گذشته‌ام حرفی بزند.
یونا: مودب شدی‌.
- قبلاً هم بی‌ادب نبودم... .
نگذاشت حرفم را ادامه دهم و باز زمزمه کرد:
- بعضی وقت‌ها فحش‌هایی می‌دادی که می‌دادی گوش آدم سوت می‌کشید.
چرند می‌گفت، من فقط جند بار فحش دادم آن هم نه در حضور او!
- شوخی‌هایی که شما می‌کنین بدتره که... بی‌ادب‌تر هستین.
- هستند! من رو حساب نکن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین