- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
فرهمند دستی به ته ریشی که بین سفیدیشان چند تارمشکی هم پیدا میشد کشید و پاسخ داد:
- آقای حاتمی شما چه نسبتی با نفس رستگار دارین؟
دخترک دستهای لرزانش را محکم مشت کرده بود تا لرزششان را پنهان کند، ضربان قلب تندتند و آدرنالین خونش بالا رفت... فقط، فقط اگر کلمهی "ساقی" را میگفت زندگی که تازه میخواست برپاکند باد هوا میشد... .
قبل از اینکه مسیح بخواهد لب بگشاید یونا جواب داد:
- نسبتی باهاش نداره!
نگاه حیران هر سه نفر روی چشمهای آبی نشست که خونسرد دستهایش را در اورکتش فرو کرد و ادامهی حرفش را گرفت:
- دوست دختر منه، من بهش گفتم واسم جنس بگیره... .
نفس نازنین قطع شد، انگار دستهایی قلبش را در مشت گرفتند که با صدای لرزان و بلندی گفت:
- معلوم هست چی میگی؟ این خزعبلات چیه میبافی؟
فرهمند متفکرانه دستهایش را زیرچانهاش کرده بود و به نفسی که حلقهی اشک چشمهایش را براقتر کرده بود نگاه میکرد. دستهایش میلرزید... این دختر با لباسهای گلی و لبهایی لرزان ممکن بود دوست این پسر بالا شهری چشم آبی باشد؟
فرهمند: باید تشکیل پرونده بدم و چنانچه بیگناهی ثابت نشد دادگاه حکم میبره.
و باز صدای مسیح بالا رفت وشروعکرد به داد و بیداد. رها هم با تشویش سعی میکرد چیزی را به سرهنگ بقبولاند و نازنین هم تکههایی میپراند، یونا برخلاف همهی آنها سکوت کرده بود، بیشتر از همیشه از فتاح متنفر شد... از یونس و پدرش!
- آقای حاتمی شما چه نسبتی با نفس رستگار دارین؟
دخترک دستهای لرزانش را محکم مشت کرده بود تا لرزششان را پنهان کند، ضربان قلب تندتند و آدرنالین خونش بالا رفت... فقط، فقط اگر کلمهی "ساقی" را میگفت زندگی که تازه میخواست برپاکند باد هوا میشد... .
قبل از اینکه مسیح بخواهد لب بگشاید یونا جواب داد:
- نسبتی باهاش نداره!
نگاه حیران هر سه نفر روی چشمهای آبی نشست که خونسرد دستهایش را در اورکتش فرو کرد و ادامهی حرفش را گرفت:
- دوست دختر منه، من بهش گفتم واسم جنس بگیره... .
نفس نازنین قطع شد، انگار دستهایی قلبش را در مشت گرفتند که با صدای لرزان و بلندی گفت:
- معلوم هست چی میگی؟ این خزعبلات چیه میبافی؟
فرهمند متفکرانه دستهایش را زیرچانهاش کرده بود و به نفسی که حلقهی اشک چشمهایش را براقتر کرده بود نگاه میکرد. دستهایش میلرزید... این دختر با لباسهای گلی و لبهایی لرزان ممکن بود دوست این پسر بالا شهری چشم آبی باشد؟
فرهمند: باید تشکیل پرونده بدم و چنانچه بیگناهی ثابت نشد دادگاه حکم میبره.
و باز صدای مسیح بالا رفت وشروعکرد به داد و بیداد. رها هم با تشویش سعی میکرد چیزی را به سرهنگ بقبولاند و نازنین هم تکههایی میپراند، یونا برخلاف همهی آنها سکوت کرده بود، بیشتر از همیشه از فتاح متنفر شد... از یونس و پدرش!