جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,553 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
فرهمند دستی به ته ریشی که بین سفیدی‌شان چند تار‌مشکی هم پیدا می‌شد کشید و پاسخ‌ داد:
- آقای حاتمی شما چه نسبتی با نفس رستگار دارین؟
دختر‌‌ک‌ دست‌های لرزانش را محکم مشت‌ کرده بود تا لرزش‌شان را پنهان کند، ضربان قلب تندتند و آدرنالین خونش بالا رفت... فقط، فقط اگر کلمه‌ی "ساقی" را می‌گفت زندگی‌ که تازه می‌خواست برپا‌کند باد هوا می‌شد... .
قبل از این‌که مسیح بخواهد‌ لب بگشاید یونا جواب داد:
- نسبتی باهاش نداره!
نگاه حیران هر سه نفر روی چشم‌های آبی نشست که خونسرد‌ دست‌هایش را در اور‌کتش فرو‌ کرد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- دوست‌ دختر منه، من بهش گفتم واسم جنس بگیره... .
نفس نازنین قطع شد، انگار دست‌هایی قلبش‌ را در مشت‌ گرفتند که با صدای لرزان و بلندی گفت:
- معلوم هست چی میگی؟ این‌ خزعبلات چیه میبافی؟
فرهمند متفکرانه دست‌هایش را زیر‌چانه‌اش کرده بود و به نفسی که حلقه‌ی‌ اشک چشم‌هایش را براق‌تر‌ کرده بود نگاه می‌کرد. دست‌هایش می‌لرزید... این دختر با لباس‌های گلی و لب‌هایی لرزان ممکن بود دوست این‌ پسر بالا شهری چشم آبی باشد؟
فرهمند: باید تشکیل پرونده بدم و چنان‌چه بی‌‌گناهی ثابت نشد دادگاه حکم می‌بره.
و باز‌ صدای مسیح بالا رفت و‌شروع‌کرد به داد و بی‌داد. رها هم با تشویش سعی‌ می‌کرد چیزی را به سرهنگ بقبولاند و نازنین هم تکه‌هایی‌ می‌پراند، یونا بر‌خلاف همه‌ی آن‌ها سکوت کرده بود، بیشتر از همیشه از فتاح متنفر شد... از‌ یونس و‌ پدرش!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
نازنین: به قرآن اگه بلایی سر مسیح بیاد یا... .
رها دستش را روی شانه‌‌اش گذاشت و خواست آرامش کند که با پرخاش دستش را پس زد و عصبی گفت:
- شما دخالت نکن لطفاً.
با بد خلقی باز به یونا گفت:
- توضیح بده چی تو اون‌ کله‌ت می‌گذره، دارم دق می‌کنم، هیچ‌ معلومه اون چرت و پرت‌ها چی بود گفتی؟
یونا در را باز کرد و سوار ماشین شد. نازنین داد می‌زد و به شیشه می‌کوبید که اعتنایی نکرد، اعصابی برایش باقی نمانده بود!
بدون توجه به ضربه‌هایی که مادرش روی شیشه می‌زد بدون نگاه کردن به سمت چپش استارت زد و‌ پایش را روی پدال گاز فشرد.
استرس داشت، برای آن‌چه قرار بود بر سرش بیاید!
شماره‌ی فتاح را گرفت، چه‌قدر از این‌ پیرمرد پدر بدش می‌آمد، از نصیحت‌هایش، از نگرانی‌ها و مهربانی‌های پوشالی‌اش، از... از همه چیزش!
جواب نمی‌داد، نیشخندی روی لب‌هایش نشست و دستی دور لبش کشید.
- گفتم پا رو دم من نذار... .
خیابان‌ها را دور زد و طول کرد، گوشی‌اش را روی سایلنت گذاشت و با خیال راحت تا رسیدن به ویلای پدرش رانندگی کرد. بدون تماس‌های مزاحم!
ماشین را پارک کرد و درها را قفل کرد.
دستی به یقه‌ی پیراهن سفیدش کشید و دست دیگرش را در کت چرم مشکی‌اش فرو‌ کرد.
زنگ در را فشرد که صدای دخترکی آمد:
- بله؟
زبانش را روی لب‌هایش کشید، حنا بود برادر زاده‌اش!
یونا: با حاج‌بابا‌ کار دارم‌.
این بشر حتی با کودکان هم نمی‌توانست با محبت رفتار کند؛ نازشان را بخرد و کمی مهربانی خرج‌شان کند!
دخترک پنج ساله هم با عموی ناتنی‌اش غریبه بود، چند باری بیشتر او را ندیده بود و مادرش را صدا زد... در توسط ریحانه باز شد، همسر دوم یونس!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دورتا دور باغ پر از درخت‌های نارنج و سیب بود، با بوته‌های بلند گل سرخ و خار دار!
از سنگ‌ فرش رد شد و چند پله‌ی کوچک را بالا رفت.
- سلام عمو.
با دیدن حنا با آن موهای بلند خرگوشی سرش را تکان داد و بی‌خیال گفت:
- سلام.
نگاهش را‌‌ دور تا دور سالن چرخاند، مبل‌های آبی سلطنتی و ظروف طلا و نقره‌ای که با دیوارهای طلایی رنگ همخوانی داشتند... زرق و برق‌شان چشم‌ها را اذیت می‌کرد!
- سلام آقا یونا.
سمت صدا چرخید، ریحانه بود با شال بلند قرمز رنگ.
سرش را‌ تکان‌ داد و پرسید:
- حاجی هست؟
ریحانه با استرس سرش را تکان داد، مطمئن بود سونامی در راه است که ناخلف خاندان به عمارت پدر آمده است.
ریحانه: آره، خوب هستین شما؟
سرش را تکان داد و همانطور که سمت پله‌های مارپیچ می‌رفت جواب داد:
- خوبم، حاجی تو اتاقشه دیگه؟
ریحانه: آره‌آره ولی کار داره... میگم خیره انشالله؟
سمت دخترک ۲۵_۲۶ ساله چرخید و با یک تا ابروی بالا پریده پرسید:
- چی؟
ریحانه چشم‌های درشت عسلی رنگش را به زمین دوخت و با گزیدن لب پاسخ داد:
- خ... خب آخه دیدم با حاجی کار‌ دارین... .
یونا حرفش را قطع کرد و همان‌طور که پله‌ها را بالا می‌رفت جواب داد:
- آره، فکر کن خیره.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سمت درِ سفید رنگ رفت و دستگیره را‌ کشید‌ و بدون اجازه داخل شد.
- هستی حاجی؟
نگاهش را دورتادور اتاق تاریک چرخاند، لامپ را‌ روشن کرد و باز‌ تکرار‌ کرد:
- حاج فتاح؟
صدای‌ پیرمرد را شنید:
- اینجام.
ابرویش بالا پرید و سمت تخت‌خواب رفت. اتاق ال مانند با دکوراسیون مشکی رنگ و تیره... عجب سلیقه‌ای!
- سرما‌خوردی؟
صدای گرفته و تو دماغی حاجی را شنید:
- مهمه؟
ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که سمت پنجره‌ می‌رفت جواب داد:
- نه.‌‌.. .
پرده‌ی مشکی را کنار زد و پنجره را باز کرد.
فتاح: می‌خوای به کشتنم بدی؟
اشاره‌اش به پنجره‌ی باز و هوای سرد بیرون بود، یونا بی‌خیال پرده را هم‌ کنار زد و این‌بار سمت تخت‌خواب دو نفره‌ی مشکی و سلطنتی رفت.
- سگ‌جون‌تر از اونی هستی که با یکم لرز بمیری، ولی خب راست هم میگی دیگه... سرما خوردی و نقطه ضعفت شده لرز بیرون.
فتاح به تاج تخت تکیه داد و کلافه باز تکرار کرد:
- ببند اون پنجره رو!
یونا بدون توجه به حرف حاج فتاح دستی دور لب‌هایش کشید نگاهش را روی سقف و فرش سورمه‌ای رنگ چرخاند و ادامه‌ی صحبتش را گرفت:
- زورتون میاد چرا دست می‌ذارین رو نقطه ضعفم؟ خودم هستم که... .
با ابروهای بالا رفته چند قدم نزدیکش شد و پشت حرفش را گرفت:
.دوست داری من هم رو نقطه ضعفت قفلی بزنم؟ هوم؟
فتاح با دندان‌های چفت شده غرید:
- افسار پاره کردی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حین دستمال کشیدن به بینی ش ادامه داد:
- دیدی کاری به کارت ندارم فکر کردی هر غلطی می‌کنی منم می‌شینم و نگاهت می‌کنم؟
اشاره‌اش به ماجرای خواستگاری بود، یونا دردش را می‌دانست. حالا درست کنارش ایستاده بود:
- من اکه اهل زن و زندگی بودم یکی از همون نااهل‌هاش رو می‌گرفتم، من رو چه به این امل بازی‌ها؟ اونم کی؟ دختر حاجی؟ خودم پسرحاجی‌ام تا هفت پشت بسمه... .
فتاح حرفش را قطع کرد و با عصبانیتی آشکار صدایش را بالا برد:
- من تو بازار آبرو دارم بی‌شرف... خیر سرت رفتی خواستگاری دخترش جلو محمود میگی این دختره دوست دخترمه؟ دِ تو شعور و عقل نداری بی‌آبرو؟!
انگار نشنیده باشد با لحن خش‌داری لب زد:
- واسه‌ی این حرف‌ها نیومدم، بخوای این بحث رو کشش بدی من هم بدجور کشش می‌دم.
فتاح سرفه‌ای کرد و پتو را بیشتر روی خودش کشید.
یونا همان‌طور که سمت پنجره می‌رفت گفت:
- بیا بابا بستمش، باز از سرماخوردگی بمیری میگن پسرش دق مرگش کرد.
در سکوت به پسر‌ کوچکش چشم دوخته بود، دروغ چرا، از او می‌ترسید، بدجور هم می‌ترسید.
یونا: تا سه روز بیشتر وقت نداری فتاح... این گند جدیدی که زدی رو جمع کن، فقط کافیه تو‌ اون لامصب که اسمش بازداشتگاهه بلایی سر اون دو آدم بدبختی که انداختی‌شون بیاد، اون‌وقته که اون روی من رو هم می‌بینی...‌ ‌.
حاجی با خشم داد زد:
- من رو تهدیدی می‌کنی عوضی؟
یونا شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که سمت در می‌رفت بدون توجه به داد و فریادهای حاج فتاح گفت:
- از امروز شروع میشه، پس فردا وقتت تموم میشه حاجی.
دستگیره را کشید و خواست برود که انگار چیزی یادش آمده باشد برگشت و به پیشانی‌اش زد:
- آخ‌آخ... قرص و داروهات رو بخوری‌ هان، خدایی نکرده قبل از اون دو روز بمیری و بلایی سر نفس و پسر دایی عزیزم بیاد تو قبر هم راحتت نمی‌ذارم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
بام تهران، ساعت ۱۰ و ۳۸ دقیقه‌ی شب؛

دست‌هایش را روی ماشین ستون کرد و به آسمان خیره شد. دلشوره داشت، اگر فتاح لج می‌کرد چه؟
- به چی این‌جوری نگاه می‌کنی؟
با صدای نگین از کنارش، هوای سرد پاییزی را عمیقاً به ریه فرستاد و جواب داد:
- آسمون.
نگین: خیلی قشنگه!
- آره.
انگشتش را به دهان‌ کشید و با شیطنت خاص به خودش گفت:
- خب‌ جای آسمون به من نگاه کن.
یونا انگار حرفش را نشنیده باشد نیم‌ نگاهی خرجش کرد و بدون‌ توجه به حرفش گفت:
- سردت نیست؟
دخترک‌ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و با همان چشم‌هاب تخس به‌ کت یونا اشاره کرد:
- مثلاً سردم باشه کتت رو بهم میدی؟
یونا باز هم بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و‌ گفت:
- خودم سردم میشه، می‌خواستی لباس گرم می‌پوشیدی.
به‌ هیچ‌ وجه جنتلمن نبود. تکیه‌اش را از‌ ماشین گرفت و همان‌طور که سمت در می‌رفت گفت:
- من تو ماشینم، خواستی بیا.
و بدون این که منتظر شنیدن حرفی باشد پشت رل نشست. موبایلش را روشن کرد و با دیدن میس‌کال‌ها و پیامک‌هایی از نازنین و یونس پوفی کشید و موبایل را روی داشبرد پرت کرد.
منتظر تماس‌های فتاح بود اما انگار پیرمرد مغرورتر از آنی بود که بخواهد برای پسر‌ کوچک‌تر تماس بگیرد.‌.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دستی به پشت گردنش کشید، اگر فتاح کاری نمی‌کرد بد می‌شد، خیلی بد!
لحظاتی بعد نگین هم کنارش جای گرفته و دست‌های سردش را جلوی بخاری ماشین گرفته بود و ها می‌کشید.
بدون حرف استارت زد و حرکت‌ کرد‌، همیشه کم حرف بود اما سکوت امشبش مثل دیگر وقت‌ها نبود، کلافگی از سر ‌و رویش می‌بارید‌.
نگین: یونا چیزی شده؟
بدون‌ این‌که نیم نگاهی خرجش کند پاسخ داد:
- نه.
نگین کاملاً سمتش چرخیده بود و به نیم‌رخش نگاه می‌کرد، او را می‌شناخت، انگار ذهنش درگیر یود.
- پس چرا انقد کلافه و بی‌حوصله‌ای؟
یونا: خودت داری میگی بی‌حوصله‌م، پس چرا سوال می‌پرسی؟
ابروی کوتاهش را بالا انداخت، لبش را گزید و گفت:
- می‌خوای حوصله‌ت رو سرجاش بیارم؟
یونا: نه.
نگین: عه، یونا!
سکوتش را که دید باز به خودش جرعت داد و پرسید:
- من که میگم یه چیزی شده.
نگاهی به ساعت دورمچش انداخت، هیچ خبری از فتاح نشده بود.
گوشه‌ای کنار زد و رو به نگین گفت:
- از این‌جا به بعد رو با آژانس یا تاکسی برو... .
دخترک لب‌های قلوه‌ای‌اش را روی هم فشرد، دلخور گفت:
- خب، چی میشه برسونی‌م دیگه... .
- کار دارم.
نگین: الان این وقت شب به نظرت تاکسی گیر میاد؟
یونا پوفی کشید و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند، روانش داشت به هم می‌ریخت.
یونا: تا ساعت یک شب هم گیر میاد... اسنپ بگیر اَه!
لاله رویش را گرفت و با صدای آرام و دلخور‌ که پر از نازهای زنانه بود گفت:
- اصلاً بگو مزاحمتم دیگه... .
میان حرفش پرید، حوصله‌ی این ادا اتفال‌ها را نداشت.
- وقتی میگم کار دارم خودت باید بفهمی که مزاحممی.
معترضانه نامش را صدا زد اما مگر نرم می‌شد؟
یونا: رسیدی بهم اس‌ بده‌.
نگین: خیلی ممنون که‌ نگرانمی!
- برو نگین، برو حال ندارم.
با حرص "شب خوش"ی گفت و در را محکم به هم کوبید. یونا هم نامردی نکرد و پایش را محکم روی پدال گاز فشرد. سرش درد می‌کرد.
شماره‌ی نازنین را گرفت که با دومین بوق جواب داد:
- الو... یونا؟
- کجایی؟
صدای بسته شدن در آمد و سپس صدای حرصی نازنین:
- چرا گوشی‌ت خاموشه؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟
یونا: حال نداشتم، کجایی؟
نازنین: دارم میرم خونه.
یونا: سر‌ راهت داری میری شام بگیر، گرسنمه.
نازنین: الان کجایی؟
- تو ماشین.
نازنین: کاری نداری؟
با گفتن "نه" موبایل را قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- الان می‌خواین چی‌کار کنین؟
با سر دو انگشت چشم‌هایش را مالید و با حالت زاری نالید:
- بذار ببینم می‌خواد چه گوهی بخوره... .
یونس پریشان پرده‌ی خاکستری‌ را رها کرد و سمت فتاح چرخید. خیره به مردمک‌های مشکی‌اش با چشم‌های‌گشاد شده‌ای گفت:
- حاجی به‌خدا این عقل تو‌کله‌ش نیست، بدجور هم مار زخمیه، یعنی می‌خواین همین‌جوری بشینین ببینین چه غلطی‌ می‌کنه؟
پیرمرد بینی‌اش را بالا کشید و با صدای‌ گرفته و تو دماغی جواب داد:
- بذار ببینم تا کجا می‌خواد پیش بره، اون لیوان آب رو بده... .
و با دست به لیوان شیشه‌ای روی میز اشاره‌ کرد.
یونس لیوان را دست پدرش داد و به چروک‌های ریز کنار چشمش نگاه کرد، یونس و فتاح مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده باشد، پدر و پسر جز رنگ موهای‌شان و تازگی صورت‌شان مو نمی‌زدند.
بینی کشیده‌ی گوشتی و لب‌های قلوه‌ای که به صورت سفیدشان می‌آمد... ابروهای پدر شکسته و سفید و مال پسر پهن و مشکی... .
فتاح: به نرگس بگو ناهارم رو زودتر بیاره، بعدش می‌خوام بخوابم.
یونس سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. به‌ محض بسته شدن در، ریحانه از اتاق دیگر بیرون آمد و لبخند دلربایی رو لب‌های بی‌رنگش نشاند، سمت یونس آمد و با صدایی که پر از ناز و ظرافت زنانه بود پرسید:
- کی اومدی یونس جان؟
بی‌حوصله همان‌طور که سمت پله‌ها می‌رفت‌ جواب داد:
- نیم ساعتی میشه.
همان‌طور که از‌ پشت سرش می‌رفت باز‌ پرسید:
- با حاج‌بابا کاری داشتی؟
یونس: آره، حنا کوش؟
ریحانه: همین الان خوابوندمش.
سرش را تکان داد و باز پرسید:
- نرگس تو اتاقشه؟
ابروهای باریکش در هم لولیدند، شوهرش از او سراغ هوویش را می‌گرفت، خوشش نیامد!
ریحانه: می‌خوای بری پیشش؟
- به تو ربطی نداره، برو صداش بزن.
بینی دختر‌ک چین خورد و زیر لب فحشی نثار نرگس بی‌چاره کرد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
کلانتری‌ ساعت ۳ و ۵۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر.

نگاهی به‌ ساعت‌ گوشی‌اش‌ انداخت، فقط ۵ دقیقه تا چهار مانده بود.‌ برای دومین بار اس‌ام‌اسی که برای یونس فرستاده بود را‌ خواند:
- تا چهار منتظرم.
و‌ همین جمله‌ی یازده حرفی تمام منظور را می‌رساند، اگر کمی زرنگی به خرج می‌داد تمام تهدید خفته در همین یک جمله را می‌خواند.
نفسش‌ را با‌‌ حرص بیرون فرستاد و سمت‌ داخل رفت، هرچه بادا باد.
نازنین خبر نداشت زیر سر پسرش چه‌ می‌گذرد وگرنه ابداً اگر می‌گذاشت به کلانتری بیاید.
سراغ سرهنگ فرهمند را گرفت و باز آدرس اتاقش را دادند.
بدون در زدن دستگیره را کشید و داخل شد.
فرهمند متعجب از بالای عینک مستطیلی شکلش به فرد روبه‌رو نگاه کرد، در نزده داخل شد.
او را می‌شناخت، آن چشم‌های آبی و سرد را یک بار دیگر دیده بود، اخم کم‌رنگی روی ابروهای کم‌ پشتش نشاند و با جدیت گفت:
- به شما یاد ندادند قبل داخل شدن به جایی باید در بزنید؟!
یونا به چشم‌های مشکی رنگش زل زد و بدون توجه به حرفش گفت:
- باید حرف بزنیم.
عینکش را از چشم در آورد و با چشم‌های ریز شده‌ای پرسید:
- حاتمی و رستگار؟
یونا: فقط حاتمی!
سرش را تکان داد و گفت:
- می‌شنوم.
یونا زبانش را روی لب‌هایش کشید و عاقبت تردید را کنار گذاشت:
- مسیح باید بره... اون هیچ دستی تو این کارها نداره.
فرهمند چشم‌هایش را ریز کرد و یونا ادامه داد:
- اون‌ مواد رو من تو‌ کیف نفس گذاشتم، قرار نبود با مسیح بره... .
نیشخندی زد و در مقابل نگاه تیز و برنده‌ی سرهنگ کار را تمام کرد:
- اون مواد همه‌ش مال من بود!
سرهنگ پوزخندی زد و به عقب متمایل شد؛ چرا باید همچین چیزهایی می‌گفت؟
فرهمند: می‌دونی‌ مجازات حمل اون همه پودر چیه؟
یونا: بالای دویست گرمش فکر کنم هفتاد ضربه شلاق و حبس ابد باشه... درست میگم؟
سرهنگ با پوزخندی سرش را به چپ و راست تکان داد و با تمسخر‌ گفت:
- این کارها واسه‌ی چیه؟ دوست دخترت که دادگاهی میشه، واسه حاتمیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: مسیح پسر داییمه، نمی‌تونم تحمل کنم سزای کار من رو اون بده.
فرهمند نچ‌نچی کرد و این‌بار با جدیت گفت:
- همه‌ش دروغه... بیشتر از این وقت ما رو نگیر، پلیس خودش پیگیری می‌کنه و... .
یونا کلافه حرفش را قطع کرد:
- پلیس چی‌کار می‌کنه؟ هان؟ دِ میگم مسیح هیچ‌کاره‌ست، من و نفس تو این کاریم، اون وقت طاوانش رو مسیح بده؟
فرهمند هم عصبی باز حرفش را تکرار کرد:
- برو بیرون بیشتر از این هم وقت ما رو نگیر.
یونا عصبی قدمی سمتش برداشت و با چشم‌های ریز شده‌ای پرسید:
- چه‌جوری فهمیدین این‌ها مواد همراه‌شونه؟ هان؟
فرهمند این‌بار با صدای بلندی داد زد:
- صالحی... صالحی... .
یونا عصبی نفسش را بیرون فوت کرد که چندتار موی بلندش از جلوی چشم‌هایش کنار رفتند.
در باز شد و سربازی در چارچوب در قرار گرفت و همان‌طور که احترام نظامی می‌گذاشت گفت:
- با من امری داشتین قربان؟
یونا انگشتش را به نشانه‌ی یک لحظه سمت سرباز گرفت و قدمی سمت سرهنگ برداشت.
یونا: ببینین من خودم اومدم اعتراف کردم اما خودتون جدی نگرفتین؛ اگه فهمیدین مسیح هیچ کاره بوده و بزرگ‌تر نفس من بودم دیگه دیره... .
خواست برود که باز پشیمان شد و خیره به چهره‌ی متفکر فرهمند با تمسخر گفت:
- اونی که زنگ زده و این‌ها رو لو داده پدر منه، فتاح مهرگان انگاری شما رو هم خوب می‌شناسه... .
همان‌طور که سمت در می‌رفت تا بیرون برود ادامه داد:
- بهش بگو یونا چی بهت گفته، بگو... .
و منتظر نماند تا چشم‌های متعجب و عصبی جناب سرهنگ را ببیند، سرش را با دست‌هایش گرفت. دیگر حتی خوب و بد را هم تشخیص نمی‌داد!
چند دقیقه گذشت که کلافه باز صدایش را بالا برد و باز داد زد:
- صالحی بیا تو... .
چند لحظه بعد همان سرباز جوان بعد از ادای احترام با لحن خشکی پرسید:
- بله قربان!
با حالت زاری سرش را بلند کرد و گفت:
- نگاه کن اگه اونی که چند دقیقه پیش از این‌جا رفت بیرون رو دیدی صداش کن، کارش دارم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین