جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,634 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
کلافه و عصبی روی کاناپه‌ای که چند دقیقه پیش یونا رویش افتاده بود لم داد.
عذاب‌ وجدان رهایش نمی‌کرد، اگر نفس خودکشی می‌کرد چه؟ قطعاً این حس مزخرف او را از پا‌ در می‌آورد.
چند دقیقه بعد یونا با تیشرت خاکستر و شلوار جین مشکی روی مبل دو نفره‌ی روبه‌رویی‌اش جا گرفت.
یونا: دختره رو رسوندی؟
مسیح با یاد آوری چهره‌ی گریان سلما خیلی زودگرفت منظورش از "دختر" چه کسی است.
دستی به گردنش کشید و نالید:
- آره... لامصب یه سر گریه می‌کرد، چه‌قدر هم فحش بارت کرد... .
یونا با یادآوری چند روز پیش حسی رضایت بخش سرتاسر‌ وجودش را فرا‌ گرفت، دیدن نفس در آن‌جا بهترین اتفاقی بود که می‌توانست بیفتد.
مسیح: حالا این‌ها رو ولش... نفس، چی‌شد؟ بردیش بیمارستان؟ حالش خوبه؟
یونا همان‌طور که موبایلش را چک می‌کرد پاسخ داد:
- به نازنین سپردمش.
هنوز این عادت بدش را داشت‌.
نازنین... فتاح... یونس...احترام سرش نمی‌شد دیگر، چه باید می‌کرد؟
مسیح: این رو که گفتی، میگم مغزش و اینا یه‌وقت غاط نکنه؟
یونا نگاه چپ‌چپکی حواله‌اش کرد که طاقت نیاورد و کوسن مشکی رنگ روی کاناپه را سمتش پرت کرد:
- صد بار‌ نگفتم این‌جوری نگاهم نکن کثافط؟
یونا کوسن را در هوا غاپید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و بلند شد.
مسیح‌ ارام‌تر غر زد و ادامه داد:
- حس ضایگی بهم دست میده.‌.. .
انگار یونا شنید که جواب داد:
- خب تو بهش دست نده.
جعبه‌ی پیتزایش را برداشت و ال‌سی‌دی را روشن کرد.
مسیح: هاها بانمک... حالا چرا پیتزای من رو نیاوردی؟
یونا مثل همیشه با لحن بی‌خیال و خشکش پاسخ داد:
- نوکرت نیستم.
مسیح فحش زشتی حواله‌اش کرد و بلند شد.
چشم‌های یخی رنگش خیره‌ی فوتبال بود اما ذهنش درگیر داد و فریادهای پدرش... تهدید می‌کرد، شانه‌ای بالا انداخت، حاجی کبریت بود اما از نوع خیس و بی‌خطرش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
بیمارستان، ساعت ۸ و سی دقیقه‌ی صبح.

- پس باید واسم توضیح بدی... .
باید چه می‌گفت؟ او اصلاً این زن را نمی‌شناخت حالا چه می‌گفت؟
سرش هنوز هم درد می‌کرد، سعی کرد لحنش جدی باشد، سرفه‌ای‌کرد و گفت:
- دلیلی نمی‌بینم به هرکسی توضیح بدم، حتی اگه شما مادرِ... مادرش باشین!
هنوز باور نداشت این دکتر جوان و جدی مادر آن مردک بی‌خیال و معتاد باشد، نیشخندی روی لب‌هایش نشست... یونای معتاد!
نازنین که از هم‌صحبتی با نفس لذت نمی‌برد و از حاضر جوابی‌اش حرصش گرفته بود اخم‌هایش را در هم کشید و با یک تا ابروی بالا پریده با لحن محکم‌تری گفت:
- درسته که حالت خوب نیست و به گفته‌ی یونا می‌خواستی خودکشی کنی، حالا به هر دلیلی که می‌خواد باشه... الان هم به عنوان دکتر نیومدم پیشت که نگران سلامتیت باشم.
نفسی تازه کرد و ماسکش را که پایین چانه بود را کمی جابه‌جا‌کرد و با لحن‌ جدی‌تری ادامه داد:
- به عنوان مادر و بزرگتر پسری اومدم که عقل و منطق سرش نمی‌شه... میگی دوست دخترش نیستی و خودش میگه می‌خواستی خودکشی کنی... پس کی هستی که بهت محل گذاشته؟ چرا می‌خواستی خودکشی کنی؟!
نفس هم نمی‌دانست چه بگوید... احساس نخودی بودن می‌کرد؛
حس غریبه‌ای را داشت میان یک مهمانی که همه همدیگر را می‌شناختند الا او را، آب دهانش را قورت داد و خیره به انگشت‌های سفید نازنین که روی میز کوچک ستون شده بود همراه با بغض و حالتی عصبی گفت:
- سرم درد می‌کنه خانم دکتر... .
سرش را بلند کرد و به چشم‌هایی که یونا رنگ چشم‌هایش را از او به ارث برده بود نگاه کرد و ادامه داد:
- یه مسکن بهم میدین؟
نازنین با خشم چشم‌هایش را بست و دست‌هایش را مشت کرد، حرف زدن با این دختر هیچ فایده‌ای نداشت... اصلاً به درک که یونا چه گندی زده بود. رگه‌های قرمز از فرط کم‌خوابی در چشم‌هایش جوانه زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دستش را زیر قاب مستطیلی شکل عینک برد و با دو انگشت چشم‌هایش را مالید و با همان صدای خشک رو به نفس گفت:
- زیادی مسکن خوردی که الان این‌جایی، سر دردت هم عادیه.
به عنوان پزشک حرف زد و همان‌طور که ماسکش را بالا می‌کشید و عینکش را درست می‌کرد ادامه داد:
- تهوع نداری یا سوزش معده؟
نفس با نیشخند سرش را تکان داد و چشم‌هایش را بست. نمی‌خواست غم‌ نگاهش را این زن هم بخواند.
نازنین از اتاق خارج شد و در را آرام بست تا چند بیمار دیگر که خواب بودند بیدار نشوند. یک ساعت پیش آمده بود تا با نفس صحبت کند که جز حاضر جوابی و پرخاش عایدش نشده بود.
به پاویون رفت و خودش را روی یکی از تخت‌ها رها کرد، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و وقتی خیالش راحت شد که تب ندارد نفسش را آسوده بیرون فرستاد.
عینک دسته طلایی‌اش را که قابش فلز ظریف و سبک طلایی رنگی بود را برداشت و روی سی*ن*ه‌اش گذاشت. کاش می‌شد کمی می‌خوابید... .
به ساعت دیجیتالی روی دیوار نگاه کرد و با دیدن ۱۵ دقیقه مانده به ۹ تصمیم گرفت به خانه برود.
روپوش سفیدش را از تن‌ کند و به پالتوی آبی رنگش چنگ زد.
داشت موبایل و قرص‌هایش را در کیفش می‌انداخت که در باز شد و صدای متعجب دکتر صدر را از پشت سرش شنید:
- خانم حاتمی؟
همین را کم داشت!
چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد و لبخند مضحکی روی لب‌هایش نشاند و برگشت.
- سلام.
صدر کوتاه قد دستی به روسری طرح‌دارش کشید و چند قدم به جلو برداشت:
- سلام، هنوز این‌جایین؟
مگر نمی‌دید؟
سرش را تکان داد و همان‌طور که سمت در می‌رفت گفت:
- آره... دیشب رو این‌جا بودم، فعلاً... .
و در را بست، نفس عمیقی کشید و از راهروی نسبتاً شلوغ گذشت.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد. می‌دانست شاه پسرش شاید تازه دو یا سه ساعت است که سر بر بالش گذاشته است اما مهم نبود.
عصبی زنگ را آن‌قدر فشار داد که صدای دو رگه، عصبانی و‌ حرصی یونا را شنید:
- اَه... مزاحم!
و سپس دری که باز شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سوار آسانسور شد و شقیقه‌اش را ماساژ داد، چه‌قدر سرش درد می‌کرد!
به محض باز شدن در‌ اتاقک فلزی پا تند کرد و سمت درِ مشکی رنگی که باز شده بود رفت، و پس از وارد شدن در را بست و هنوز کامل داخل نشده صدایش را بلند کرد:
- یونا... .
داخل شد و کیفش را روی کاناپه‌ی سفید رنگ رها‌ کرد.
نازنین: یونا!
سرش را به پشتی مبل تکیه‌ داد و عینکش را در آورد و چشم‌هایش را بست.
چند دقیقه بعد یونا با موهایی به هم ریخته و صورتی بی‌حوصله و عصبی از اتاق بیرون آمد و با دیدن چشم‌های بسته‌ی نازنین پوفی کشید.
دستش به پشت گردنش کشید و غر زد:
- کله سحری واسه‌ی چی اومدی؟
چشم‌هایش را باز کرد، با دیدن بالا تنه‌ی لخ*ت یونا و تیشرتی که در دستش بود سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و همان‌طور که روسری بلند و طرح‌دارش را شل می‌کرد گفت:
- توضیح بده... .
تیشرت خاکستری رنگ را پوشید و‌ همان‌طور که سمت روشویی می‌رفت با صدای کمی بلندی گفت:
- گند زدی به خوابم.
نازنین بلند شد و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفت با حرص گفت:
- با بیست و چهار سال سن هنوز بزرگ‌تر کوچیک‌تر حالیت‌ نمیشه؟
لیوان شیشه‌ای را زیر شیر آب گرفت، با دیدن‌ دو جعبه‌ی پیتزای خالی دندان‌هایش را از حرص روی هم سابید و بی‌خیال آب خوردن از آشپزخانه خارج شد.
یونا با دیدن چهره‌ی اخمو و جدی مادرش ابروهایش بالا پرید.
نازنین: باید باهات حرف بزنم!
مادرش را کنار زد و همان‌طور که سمت مبلی دو نفره می‌رفت بی‌خیال گفت:
- حرف بزن.
عصبی سمتش قدم برداشت و با صدایی که سعی می‌کرد تنش بالا نرود غرید:
- اون دختره کی بود آوردیش بیمارستان؟
ابروهایش بالا پرید و لبش کمی کج شد.
یونا: پس دردت اینه... واست مهمه کی بود؟ فکر کن دوست دخترم رو آوردم بیمارستان.
این‌بار نازنین بود که نیشخند زد، نیشخندی عصبی و پر از استهزا.
روی مبل تک نفره‌ی نشست و با همان لب‌های کج شده گفت:
- پس دوست دخترته؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
نازنین: بدبختی‌م همینه دیگه... ان‌قدر سر گندهایی که بالا آوردی و دسته گل‌های که به آب دادی فکر کردم و جوش زدم الان مخم نمی‌کشه... نمی‌دونم سر کدوم گناهم خدا تو رو واسم نازل کرد... نمی‌تونم فکر کنم.
یونا بی‌خیال کوسن را زیر سرش گذاشت و با همان لحن تهی از حس همیشگی گفت:
- خوابم میاد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نازنین: فتاح چی می‌گفت؟
این را با حالتی عصبی بیان کرده بود، یونا که باز یاد چند روز پیش و قیافه‌ی از خشم قرمزه شده‌ی حاجی افتاد حسی به شیرینی عسل سرتاسر وجودش را گرفت، نمایش زیبایی بود!
یونا: الان واسه‌ی چی اومدی؟ این رو بگو خب، هی از این در میگی از اون در میای... دقیق و قشنگ بگو واسه‌ی چی اعصابت داغونه، این که نفس رو آوردم بیمارستان یا از چرت و پرت‌های اون پیرمرد؟ یا نه... اوم، با شوهرت دعوات شده؟
نازنین با صدای بلند و نه چندان دوستانه‌ای غرید:
- دقیقاً از همه‌چی که مسبب همه‌شون هم تویی، پریشب فتاح زنگ زد هرچی از دهنش در اومد بارم کرد..‌. د تویی که عرضه‌ی زن گرفتن نداری، نمی‌تونی متعهد باشی غلط می‌کنی میگی دختره رو... .
یونا میان حرفش پرید، فتاح چه گفته بود؟
با لحنی پر از تمسخر و ناباوری پرسید:
- حاجی چی بهت گفته که این‌جوری آمپر سوزوندی مامان؟ من گفتم زن می‌خوام؟
و پشت بندش قهقه‌ای زد و چشم‌هایش را با خنده بست. نازنین داغ کرده بود، آب دهانش را قورت داد و روسري قرمز رنگی که دیگر روی گردنش افتاده بود را کامل در آورد، لعنت به فتاح و پسرانش!
نازنین: این دختره واسه چی می‌خواسته خودش رو بکشه؟
با پوزخند ادامه داد:
- حاج فتاح که می‌گفت یه دختره گریون اومده دم خونه‌ت... انگاری نمی‌خواستی کسی حرف‌هاش رو بشنوه..‌ آره؟
و در کمال ناباوری یونا حق به جانب جواب داد:
- آره؛ حالا مشکل تو چیه این وسط؟
و قطعاً این پسر بویی از چیزی به نام ادب و شعور نبرده بود!
قلب نازنین لرزید، از فکرهایی که به دروغ بودن‌شان امیدوار بود و اکنون راست بودن‌شان خنجری شد بر قلبش... .
با لحن لرزان و عصبی پرسید:
- اون دختره که قرص خورده بود... همون بود؟
نیشخندی روی لب‌های یونا نشست، می‌دانست مادرش به چه فکر می‌کند و کمی خباثت بد نبود، کمی سرگرمی!
یونا: آره، نفس بود.
مادرش به وضوح رنگ باخت، بهت، خشم، ناباوری و کلی حس‌های دیگر را می‌شد از چشم‌های دریایی‌اش خواند.
یونا: حرف و سوال و کوفت و زهرماری‌ها اگه تموم شده می‌خوام بخوابم، ساعت پنج خوابیدم که الان هم شما بر سرم نازل شدی!.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چند دقیقه در سکوت گذشت، دیگر امیدوار شده بود مادرش نمی‌خواهد ادامه دهد و چشم‌هایش را بسته بود تا کمی بخوابد که باز صدای لرزان و عصبی‌اش را شنید:
- بلایی که سر دختره نیاوردی؟!
ساعدش را از روی چشم‌هایش برنداشت و در همان حال جواب داد:
- مثلاً چه بلایی؟
و لب‌هایش کج شد، خوب می‌دانست منظور نازنین چیست، حرص دادنش را دوست داشت.
صدای نفس‌های پر از خشم مادرش را می‌شنید، دستش را برداشت و نشست. با دیدن فک قفل شده و چشم‌های خشمگین مادرش با خنده گفت:
- یه وقت سکته نکنی مامان؟
با لبخند موزیانه‌ای ادامه داد:
- اون‌وقت شوهرت میاد یقه‌ی منِ بدبخت رو می‌گیره... من هم که مظلوم.
نازنین انگار هیچ‌کدام از حرف‌هایش را نشنیده بود که با صدای دو رگه‌ای زمزمه‌کرد:
- یه لیوان آب میاری؟
همان‌طور که بلند می‌شد غر زد:
- نوکر گیر آوردی، حالا میگم‌ جدی‌جدی اون‌قدر حرص می‌خوری بلا ملایی سرت نیاد؟
صدای مادرش را از نشیمن شنید:
- اون‌ دختره کیه؟!
با لیوان آب از آشپزخانه خارج شد و همان‌طور که سمت نازنین می‌رفت جواب داد:
- چه فرقی می‌کنه؟
نازنین: یونا اعصابم زیر صفره، خب؟ قشنگ توضیح بده.
روی کاناپه کنار مادرش نشست و کوسن مشکی رنگ را در آغوش گرفت.
یونا: ساقی‌م بود.
نگاه بهت‌زده‌ی مادرش را که دید لب زیرینش را به دندان‌ گرفت و ادامه داد:
- چشم‌هات رو واسم قلمبه نکن خوشم نمیاد!
نازنین: ساقی‌ت؟ چی میگی احمق؟ تو... تو مواد... .
یونا کلافه کوسن را از روی پاهایش برداشت و با اخم غرید:
- چیه؟ من چی؟ آره، مواد می‌‌زنم ولی معتاد نیستم... واسه تفریح.
نازنین دست‌هایش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و هولش داد، داد زد:
- غلط می‌کنی، د تو گو*ه می‌خوری... چند وقته؟
مچ دست‌های ظریفش اسیر پنجه‌‌های قوی یونا شد، سرش را بلند کرد و با جیغ ادامه داد:
- خاک بر سر من با تربیتم.
یونا عصبی و‌کلافه به عقب هولش داد و غرید:
- اه‌اه بس کن؛ گند زدی به خوابم جیغ‌جیغ راه انداختی... واسه تفریح می‌زنم، چه‌طور شوهرت هر غلطی می‌کنه هیچی بهش نمیگی نوبت به من که می‌رسه... .
نازنین: بس کن احمق چند بار بگم شهریار شوهرم نیست که هی می‌کوبیش تو سرم... اون هر غلطی می‌کنه به خودش مر‌بوطه، یونا تو غلط اضافی بکنی به من مربوطه... من!
یونا در دل "برو بابایی" حواله‌اش کرد و با اخم و حرص گفت:
- نازنین برو، بیا برو سر صبحی اعصاب درست و حسابی ندارم... بذار کپه مرگم رو بذارم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چشم‌هایش را بست و ادامه داد:
- حالا خودخوری نکن، قضیه‌ی اون دختره اون‌جوری که تو فکر می‌کنی نیست.
و در دل به افکار خانم دکتر پوزخند زد، این زن‌ها چه فکرها که نمی‌کردند!
باز هم صدای مادر، خط روی اعصابش انداخت، چرا آن‌قدر حرف می‌زد؟
نازنین: پس چیه؟ چرا نمیگی تا هم خودت رو خلاص کنی هم من رو؟ می‌دونی از دیشب تا حالا چه‌قدر خودخوری کردم؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ اصلاً بگو ببینم؛ اون روز دم خونه‌ی تو چی‌کار می‌کرده که حاج... .
یونا این‌بار داد زد:
- بس کن‌ بس کن... اَه! مرده شور این حاجیِ قلابیت رو ببرن که آرامش واسه‌مون نذاشته.
با اخلاقیات پسرش آشنا بود پس با همان اخم‌های در هم سرش را‌ تکان داد و زیر لب چیزی شبیه به "احترام بزرگ‌تر سرت نمی‌شه؟" و‌ انگار یونا نشنید که عصبی و‌ کلافه ادامه‌ داد:
- داداش دختره با مسیح انگار جیک‌ تو جیک شده بود، این کره خر هم می‌برتش‌ مهمونی و بیچاره مخش ارور می‌ده و‌ تموم می‌کنه... .
آب دهانش را قورت داد و این‌بار به‌ چهره‌ی متعجب و دست‌های مشت شده‌ی مادرش نگاه کرد و پس از نفسی عمیق ادامه‌ی حرفش را‌ گرفت:
- دختره هم اون شب فهمیده بود داداشش مرده و اینا همراه من بود و رفتم دم خونه که دیدم فتاح و پسرش دم در هستن، این نفس احمق هم از ماشین پیاده شد و حاجی گریه‌ش رو به کثافط‌ کاری‌های خودش ربط داد، فکر می‌کنه همه مثل خودش... .
- خجالت بکش!
اما کو‌ خجالت؟ مگر سرش می‌شد؟
نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- کشیدم، حالا سوال و جواب رو تعطیل کن‌ واسه‌ی یه‌ وقت‌ دیگه... خوابم میاد.
بدون حرف دیگری بلند شد و سمت اتاقش رفت و لحظاتی بعد بسته شدن در نازنین را از فکر بیرون آورد‌.
نفسش را کلافه بیرون داد و به روسری‌اش چنگ زد. کیفش را روی دوشش گذاشت و از خانه خارج شد.
***
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
"نفس"

با دیدن تماس‌های بی‌پاسخ از پیمان و سهیلا و پیام‌ها‌‌ی سحر نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد. چشم‌هایش را بستم و سعی کردم فحش‌های زشتش را به یاد نیاورم. بدون خواندن بقیه‌ی اس‌ام‌اس‌ها برایش تایپ کردم و‌ پس از چند بار خواندن محتوا، ارسالش کردم.
وقتی سلما با چشم‌هایی قرمز همراهِ مادر یونا به دیدنم آمد تکان خوردن قلبم را حس کردم. چه‌قدر نیاز داشتم‌ کسی نگرانم شود، دوستم داشته باشد و برایم ناراحت شده باشد.
سلما موبایلم را آورد و آن‌قدر قربان صدقه‌ام رفت و گاهی هم به‌خاطر کار دیشبم فحش بارم کرد وقتی ناگهانی در آغوشش گرفتم ساکت شد، رفاقت چیز قشنگی بود‌ .
مدام حالم را می‌پرسید و از دیشب می‌گفت که وقتی یونا با او‌ تماس گرفته است چه حالی شده است. می‌گفت به سهیلا هم زنگ زده است... .
گوشی را بیشتر بین انگشت‌هایم فشار دادم و پرستاری که وضعیت بیمار کناری‌ام را چک می‌کرد را صدا زدم.
- می‌خوام با دکتر حرف بزنم.
ابرویش بالا پرید و همان‌طور که آمپولی در کیسه سرم تزریق می‌کرد پاسخ داد:
- چیکارش داری؟
اخم‌هایم را نزدیک هم کردم و بدون توجه به سوالش با‌جدیت بیشتری گفتم:
- می‌خوام با دکتر حرف بزنم!
همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد بی‌خیال گفت:
- فعلاً آقای دکتر نیستن... اومدن هم هر وقت واسه معاینه اومدن می‌تونی کارت رو بگی.
حالا باید چه خاکی بر سر می‌کردم؟ من باید زودتر می‌رفتم... حالا همه‌ی این‌ها به کنار، پول بیمارستان را چه‌کار کنم؟ یعنی همین چند‌صد تومنی که برایم باقی مانده را باید خرج بیمارستان کنم؟
صدای پیامک موبایل آمد، سحر بود.
سریع بازش‌ کردم و پيامي که قبل برایش ارسال کرده بود را با چشم خواندم:
"- من هیچ‌کدوم از اینایی که گفتی نیستم، دیشب بیماستان بودم نشد بهت زنگ بزنم"
بیشتر از این از دستم بر نمی‌آمد که برایش تایپ کنم.
پیامش را خواندم که جواب داده بود:
- بیمارستان واسه چی؟ نکنه.... .
و پشت بند پایمش ایموجی خنده را فرستاده بود‌.
از شوخی‌هایش خوشم نمی‌آمد، حتی همین‌ها هم قلبم را می‌سوزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
از نفس چند ماه پیش جز نامم هیچ چیز باقی نمانده بود.
چشم‌هایم را بستم که باز پیامکی آمد، حوصله نداشتم. با دیدن نام یونا قلبم به تپش افتاد، پیامش را باز‌ کردم که تایپ‌ کرده بود:
"پنج میام دنبالت."
موبایل را در دستم فشردم، ای کاش دیگر یونا رو هیچ وقت نمی‌دیدم تا باز یاد چند روزی پیش و‌ اتفاقات اخیر نیفتم.
برایش تایپ‌ کردم:
"چرا؟"
جوابی نداد، اصلاً برود به درک.
چشم‌هایم را بستم، ای کاش خوابم ببرد.
من از آینده‌ی نامعلومی که در انتظارم بود می‌ترسیدم، از اتفاقات آینده، حتی از خودم هم می‌ترسیدم.
یعنی آینده تبدیل به چه کسی می‌شوم؟ یکی مثل سحر و امثالش؟
حتی با تصورش هم حالم از خودم به هم می‌خورد.
وقتی نیما بود حتی با داد و فریادهایش هم دلم به زندگی خوش بود، حداقل دلیلی برای زندگی داشتم. هرچند مسخره اما برای خودم با ارزش بود.
چه فکر و رویاهای مسخره‌ای هم داشتم، نیما درست و آدم می‌شد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با قورت دادن آب دهان بغضم را هم قورت دهم، اما مگر می‌شد؟
ساعت‌ها زودتر از آن‌چه که فکر می‌کردم گذشتند، دکتر جوان آمد و پس از چک کردن وضعیتم و چند تذکر راجب معده‌ام گفت ترخیصم و من ماندم و یک دنیا آوارگی و پریشانی‌‌... .
نه کارت همراهم بود و نه هیچ چیز دیگر. وقتی به سحر زنگ زدم که کوله پشتی‌ام را با تاکسی یا اژانس بفرستد قهقهه‌ای زد و در کمال تعجب گفت خودش می‌آید، فکر می‌کرد فرار می‌کنم... جایی را هم داشتم برای فرار؟
می‌گفت باید حداقل پولی را که برایم خرج کرده است را پس بدهم و آن وقت هرجا دلم خواست بروم.
وقتی او آمد و حالم را جویا شد که چرا کارم به بیمارستان کشیده است و وقتی گفتم قرص خورده‌ام جا خورد و مشخص بود انتظارش را نداشته است.
به حسابداری رفتیم و وقتی نام و مشخصاتم را دادم گفت که هزینه پرداخت شده است تعجب نکردم اما ناراحت و عصبی شدم. حس می‌کردم هر روز دارم‌ حقیرتر از روز قبل می‌شوم.
یونا سه بار من را به بیمارستان آورده بود، فرقی نمی‌کرد در چه شرایطی مهم من بودم که خجالت می‌کشیدم‌.
سحر سوتی زد و با نیشخندی که دندان نیشش را بیشتر برق می‌انداخت گفت:
- می‌بینم که حساب هم شده قبلاً، حالا کار کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بدون توجه به تیکه پرانی و متلک‌هایش گفتم:
- باید باهات حرف بزنم.
موهایش را از جلوی چشم‌های روباهی و کشیده‌اش که به لطف خط‌ چشم و ریمل زیباتر هم شده بود کنار زد و گفت:
- می‌شنوم.
کوله‌ام را روی دوشم کمی جابه‌جا‌کردم‌ و با چشم‌هایی بی‌فروغ خیره به چشم‌هایش‌ لب زدم:
- چه‌قدر خرجم شده؟
یک تای ابروی تاتو شده و قهوه‌ای رنگش بالا پرید و دست به کمر با همان نیشخند پرسید:
- واسه چی می‌پرسی؟ بعداً جبران می‌کنی دیگه... .
و با لوندی چشمکی به رویم زد که حالم به هم خورد، یعنی تا این حد پست شده بودم که می‌خواستم شبیه امثال سحر باشم؟
سرفه‌ای‌ کردم که گلویم سوخت و بدون‌ توجه به لرزش دست‌هایم با جدیت گفتم:
- من اهلش نیستم، یه غلطی کردم که تا آخر عمر هم بهش فکر می‌کنم و عذاب می‌کشم... چه‌قدر خرجم شده؟
زبانش را روی لب‌های قرمز‌شده‌اش‌ کشید، گفته بودم لب‌های‌ پروتز شده حالم را به هم می‌زند؟
شلوار جین پاره و ساق کوتاهی پوشیده بود که هزار جایش چاک داشت و ران تاتو کرده‌‌اش را در معرض دید قرار می‌داد.
دست‌ راستش را در جیب کت چرم قرمز رنگش‌ کرد و با لحن بدجنسی گفت:
- واسه فرار از من می‌خواستی خودت رو بکشی دیگه؟
تیز نگاهش کردم که از رو نرفت و با قهقهه‌ای سرخوشانه دستم را گرفت و با همان خنده ادامه داد:
- نترس... بهت قول میدم اون‌قدری که فکر می‌کنی سخ... .
عصبی دستم را از حصار انگشت‌هایش بیرون کشیدم و غریدم:
- بسه نمی‌خوام بشنوم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین