- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
اخم کرد و با پرخاش گفت:
- حالا چی گفتم مگه؟!
تا خواستم جوابش را بدهم صدایی را از پشت سرم شنیدم.
- این جا چهخبره؟
سحر باز موهای بلندش را به سمتی هدایت کرد و با همان اخم غرید:
- کاریت نباشه!
دکتر حاتمی که فهمیده بودم مادر یونا است جدی و عصبی نگاهش را بین من و سحری که با آن کفشهای پاشنه دار قدش از من بلندتر بود رد و بدل کرد و جدی گفت:
- محیط بیمارستان جای جیغ و داد نیست... .
رو به من با همان اخم های جدی ادامه داد:
- باهات حرف دارم!
سحر: عه؟ میشناسیش؟
بدون توجه به لحن پر از تمسخرش رو به حاتمی گفتم:
- من با شما حرفی ندارم، گفتم که، پسرتون هم... .
حرفم را قطع کرد و جدیتر از قبل گفت:
- گفتم باید حرف بزنیم... .
رو به سحر با لحنی خشک ادامه داد:
- شما هم درست نیست با این سر و وضع تو محیط بیمارستان باشین!
منتظر نماند تا فحشش را بشنود و به من اشاره کرد دنبالش بروم.
صدای سحر را شنیدم که گفت منتظرم است.
- چیکارم دارین؟
بدون این که برگردد جواب داد:
- تو اتاقم حرف میزنیم.
بیشتر از این کشش ندارم.
با لحن جدی و محکمی که از من بعید بود گفتم:
- اگر حرفی بینمون مونده بهتر همینجا مطرحش کنین، من باید برم... اینی که اون بیرون دیدین منتظرمه.
برگشت و با یک تا ابروی بالا رفته پرسید:
- سر و وضعش یه چیزایی میگه... .
لبم را گزیدم و نگاهم را دزدیدم. دوست نداشتم کسی فکر بد راجبم بکند، حتی اگر نشناسمش و برایم مهم هم نباشد.
- حالا چی گفتم مگه؟!
تا خواستم جوابش را بدهم صدایی را از پشت سرم شنیدم.
- این جا چهخبره؟
سحر باز موهای بلندش را به سمتی هدایت کرد و با همان اخم غرید:
- کاریت نباشه!
دکتر حاتمی که فهمیده بودم مادر یونا است جدی و عصبی نگاهش را بین من و سحری که با آن کفشهای پاشنه دار قدش از من بلندتر بود رد و بدل کرد و جدی گفت:
- محیط بیمارستان جای جیغ و داد نیست... .
رو به من با همان اخم های جدی ادامه داد:
- باهات حرف دارم!
سحر: عه؟ میشناسیش؟
بدون توجه به لحن پر از تمسخرش رو به حاتمی گفتم:
- من با شما حرفی ندارم، گفتم که، پسرتون هم... .
حرفم را قطع کرد و جدیتر از قبل گفت:
- گفتم باید حرف بزنیم... .
رو به سحر با لحنی خشک ادامه داد:
- شما هم درست نیست با این سر و وضع تو محیط بیمارستان باشین!
منتظر نماند تا فحشش را بشنود و به من اشاره کرد دنبالش بروم.
صدای سحر را شنیدم که گفت منتظرم است.
- چیکارم دارین؟
بدون این که برگردد جواب داد:
- تو اتاقم حرف میزنیم.
بیشتر از این کشش ندارم.
با لحن جدی و محکمی که از من بعید بود گفتم:
- اگر حرفی بینمون مونده بهتر همینجا مطرحش کنین، من باید برم... اینی که اون بیرون دیدین منتظرمه.
برگشت و با یک تا ابروی بالا رفته پرسید:
- سر و وضعش یه چیزایی میگه... .
لبم را گزیدم و نگاهم را دزدیدم. دوست نداشتم کسی فکر بد راجبم بکند، حتی اگر نشناسمش و برایم مهم هم نباشد.
آخرین ویرایش: