جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,553 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اخم کرد و با پرخاش گفت:
- حالا چی گفتم مگه؟!
تا خواستم جوابش را بدهم صدایی را از پشت سرم شنیدم.
- این جا چه‌خبره؟
سحر باز موهای بلندش را به سمتی هدایت کرد و با همان اخم‌ غرید:
- کاریت نباشه!
دکتر حاتمی که فهمیده بودم مادر یونا است جدی و عصبی نگاهش را بین من و سحری که با آن کفش‌های پاشنه دار قدش از من بلندتر بود رد و بدل کرد و جدی گفت:
- محیط بیمارستان جای جیغ و داد نیست... .
رو به من با همان اخم های جدی ادامه داد:
- باهات حرف دارم!
سحر: عه؟ می‌شناسیش؟
بدون توجه به لحن پر از تمسخرش رو به حاتمی گفتم:
- من با شما حرفی ندارم، گفتم که، پسرتون هم... .
حرفم را قطع کرد و جدی‌تر از قبل گفت:
- گفتم باید حرف بزنیم... .
رو به سحر با لحنی خشک ادامه داد:
- شما هم درست نیست با این سر و‌ وضع تو محیط بیمارستان باشین!
منتظر نماند تا فحشش را بشنود و به من اشاره کرد دنبالش بروم.
صدای سحر را شنیدم که گفت منتظرم است.
- چیکارم دارین؟
بدون این که برگردد جواب داد:
- تو اتاقم حرف می‌زنیم.
بیشتر از این کشش ندارم.
با لحن جدی و محکمی که از من بعید بود گفتم:
- اگر حرفی بینمون مونده بهتر همین‌جا مطرحش کنین، من باید برم... اینی که اون بیرون دیدین منتظرمه.
برگشت و با یک تا ابروی بالا رفته پرسید:
- سر و وضعش یه چیزایی میگه... .
لبم را گزیدم و نگاهم را دزدیدم. دوست نداشتم کسی فکر بد راجبم بکند، حتی اگر نشناسمش و برایم مهم هم نباشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سکوتم را که دید ادامه داد:
- دلم واست می‌سوزه... می‌دونی‌ چرا؟ چون اون‌قدر ضعیفی که فکر می‌کردی با خودکشی می‌تونی با سختی‌ها مقابله کن... .
حرفش‌را قطع کردم، چرا هیچ‌ک.س حرف حسابم را نمی‌فهمید؟
چرا باز حرف‌های پسرش را به من تحویل می‌داد؟
- شاید اگه منم جای شما بودم همین حرف‌ها رو می‌زدم، تا جای کسی قرار نگرفتین نباید سرزنشش کنین.
مردمانی که داخل بیمارستان می‌شدند و می‌رفتند را نمی‌دیدم، اما مطمئناً هیچکس حواسش به حرف‌های ما نبود و هرکس آن‌قدر پریشان حال مریضش بود که توجهی نمی‌کرد.
همان‌طور که ساعت مشکی دور مچش را نگاه می‌کرد گفت:
- می‌خواستم مفصل باهات صحبت کنم ولی انگار وقتش نیست... .
نگاهم کرد و ادامه داد:
- قصدم فضولی نیست، ولی این دختره چی‌کارته؟
انگار که می‌خواست از چیزی مطمئن شود، مردم و آب شدم از فکرهایی که از سرش می‌گذشت. انگار آب دهانم خشک شده بود؛ به سختی جواب دادم:
- دوست ندارم راجبم فکرهای ناجور بکنین... .
برگشتم و همانطور که سحر را که سرش در موبایل بود نگاه کردم پاسخ دادم:
- بعضی وقت‌ها از روی ناچاری و اجبار مجبوری قاطی همچین آدم‌هایی هم بشی... .
در طول راه سحر‌ کلی حرف زد، از آن حرف‌هایی که حتی با شنیدن‌شان هم مخ آدم سوت می‌کشد. بعد از کلی یکی به دو کردن عابر بانکم را گرفت و حسابم را خالی کرد، هنوز هم دو قورت و نیمش باقی بود.
و من با بیست هزارتومان در جیب بدون سقف و غذا... بدبختی بیشتر از این هم مگر می‌شد؟
حال من بودم و مانتوی سورمه‌ای رنگ گِلی که به حرکت کتونی‌هایش روی جدول کنار خیابان نگاه می‌کرد... .
یاد نیما افتادم... هنوز باورم نمی‌شد؛ اکنون روزهاست من بغض می‌کنم، از آن بغض‌های فیلتر شده‌ای که با بزرگ‌ترین فیلترشکن‌ها هم نمی‌شکند... .
به برگ‌های زرد و نارنجی سمت چپم نگاه کردم، فصل پاییزی که همه می‌گفتند فصل شعر و شاعری و عاشقی است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
من می‌گویم پاییز بی‌رحم است که حتی به برگ‌ها هم رحم نمی‌کند، برگ‌ها را می‌خشکاند تا زیرپا له شوند، انگار کسی نیست تا صدای ناله‌های‌شان را بشنود.
از روی جدول پایین آمدم و دست‌هایم را محکم‌تر دور تنم پیچاندم. هم‌زمان نگاهم به گلِ رز خشک شده‌ و له شده‌ای کنار بلوار افتاد... .
"پاییز غریب و بیرحم، آن همه گل مگر کم بود؟ گل من را چرا چیدی‌‌...؛"
***
به شماره‌ی سلما که روی موبایل افتاده بود نگاه کردم و پس از کمی تعلل جواب دادم.
- الو؟
سلما: سلام عزیزم، خوبی؟
- هوم، تو خوبی؟
سلما: بد نیستم، کجایی؟
نگاهی به چراغ‌‌های روشن پارک انداختم، باز هم این‌جا!
- پارک.
جوابی نداد، انگشت‌های یخ زده‌ام را بیشتر دور گوشی پیچیدم و کوله‌ام را به خودم فشار دادم.
سلما: اون‌جا رفتی چی‌کار؟
- خیلی وقته بیکارم و واسه‌ی کار نمیرم... .
حرفم را قطع کرد:
- سهیلا بهم زنگ زد، چرا رد تماسش می‌کنی‌؟
نمی‌دانم، فقط مطمئنم حوصله‌ی سلما را هم ندارم.
- حوصله‌ی سوال پیچ و دلخوری‌هاش رو ندارم، کاری داشتی؟
سلما: نفس؟ امشب رو کجا میری؟
سرم را بلند کردم و به هلال ماه نگاه کردم، به نظرم اصلاً زیبا نبود!
نتوانستم جواب دهم، سکوتم انگار پر از حرف‌های ناگفته بود، پر از اشک‌ها و فریادها... .
گاهی سکوت برای توجیح حال خرابم خیلی کافی‌ست.
سلما: با ترنم صحبت کردم می‌گفت خونه تنهاست گف... .
گوشی را قطع کردم و در جیبم انداختم.
دلسوزی و ترحمی که دوست‌شان نداشتم‌.
بادهایی که می‌وزید نوک بینی‌ام را می‌سوزاند.
گوشی چند باری در جیبم لرزید که اعتنایی نکردم.
هوا تاریک شده بود و خیابان‌ها شلوغ بودند، ماشین‌ها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند... .
بعضی‌ جوان‌ها بیرون معرکه گرفته بودند و دور آتیشی که در دبه‌ی فلزی سوراخ سوراخ شده روشن کرده بودند نشسته بودند و صدای خنده‌های‌شان تا این‌جا هم می‌آمد‌.
آن لحظه همه‌ی آرزوهایم در یک جمله خلاصه شد؛ "کاش پسر بودم!"
نگاهم روی شلوار جین گِلی شده‌م نشست، یعنی دیشب ان‌قدر روی خاک‌ها نشسته بودم؟
موبایل باز در جیبم لرزید، خوب شد صدایش را بسته‌ام و روی مخم نیست.
سرفه‌ای‌ کردم و از جیبم درش آوردم، شماره‌ی مسیح بود... شاید بی‌جهت اما از او کینه به دل داشتم؛ انگار مسبب همه‌ی بدبختی‌هایم او بود.
آیکون سبز را کشیدم و به گوشم چسباندمش.
پس از کمی تعلل صدایش را شنیدم:
- الو؟ الو..‌. نفس هستی؟
نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی قلبم گذاشتم، تند می‌زد.
- هوم‌.
مسیح: میشه باهات حرف بزنم؟
بدون توجه به چراغ سبز وسط خیابان و ماشین‌ها رد شدم و بوق‌هایی که برایم زدند را نادیده گرفتم‌.
- نه!
مسیح: خوبی؟
- باید خوب باشم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
انگار انتظار این همه تلخی را نداشت که مکث کرد.
مسیح: می‌خوام باهات صحبت کنم، الان کجایی؟
نگاهی به دور و برم انداختم،‌ در خیابان‌های شلوغ و سرد که هیچ شناختی‌‌ ازشان نداشتم، انگار اولین بارم است این جاها را می‌بینم.
- حرفی ندارم... جایی که هستم هم بهت ربطی‌ نداره... فقط بدون... .
بغضم را باز قورت‌ دادم و دست راستم که در جیب مانتویم بود را مشت کردم.
- بدون دلم باهات صاف نمیشه، شاید منطقی‌ نباشه ولی من شما رو مقصر این حال و روزم می‌دونم‌... شاید اگه نیما این‌جا بود... .
مسیح: شب رو‌ کجا میری؟
برایشان مهم شده بودم یا باز ترحم و دل‌سوزی؟
- این هم به تو مربوط نیست، نمی‌دونم چرا گوشیت رو جواب دادم ولی دیگه حوصله‌ی حرف زدن ندارم.
هول کرد و میان حرفم پرید:
- قطع نکن، قطع نکن! ببین من چه‌جوری بگم... می‌خوام باهات صحبت کنم، اصلاً خودت بیا به آدرسی که می‌فرستم واست... .
حرفش را بی‌حوصله قطع‌ کردم:
- کرایه تاکسی ندارم، خودت بیا به آدرسی که میگم.
شاید سکوتش بیانگر عذاب وجدانش بود، نمی‌دانم!
پس از مدتی که نمی‌دانم چه‌قدر شد در خیابان‌ها‌پرسه زدن و چرخیدن شماره‌ی مسیح روی گوشی افتاد و سپس شاسی‌اش که جلوی پایم ترمز کرد. ماشین یونا نبود؟
در جلو را باز کردم و نشستم.
بخاری را رویم تنظیم کرد و با لحن شوخی گفت:
- حسنی جلوت کم میاره!
و به لباس‌ها و سر و‌ وضعم اشاره‌ کرد.
حوصله نداشتم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و کوله‌ام را محکم‌تر در آغوش گرفتم.
مسیح: سلامِت رو موش خورد؟
مسیح بر خلاف یونا که با هزار نذر و‌ نیاز شاید دو کلام صحبت می‌کرد کمی پرحرف بود و سعی می‌کرد مجلس را گرم نگه دارد.
- کجا‌ میری؟
با ابروهای بالا پریده‌ نگاهم‌ کرد.
مسیح: خوب شد صدات رو شنیدم‌ هان؛ فکر کردم خدایی نکرده لال هم شدی!
دستی به صورت یخ زده‌ام کشیدم و بی‌حوصله نگاهش کردم. دستی به ته‌ ریش آنکارد شده‌اش کشید، سرش را تکان داد و با لحنی شیطان گفت:
- پسندیدی؟
- چرا سعی می‌کنی وانمود کنی هیچ‌چیز نشده؟
سرش را برگرداند و همان‌طور‌که دنده را عوض می‌کرد پرسید:
- چه قرص‌هایی خورده بودی؟
چشم‌هایم را بستم، چه‌قدر هم خوابم می‌آمد!
بدون این‌که چشم‌هایم را بار کنم جواب دادم:
- این هم به تو مربوط نیست؛ چیکارم داشتی؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
صدایش‌ را شنیدم:
- کی مرخص شدی؟
جوابی ندادم و با نگاهم به او‌ فهماندم که باید زودتر برود سر اصل مطلب، من واقعاً کم طاقت شده بودم!
دستی به صورتش‌کشید و با ‌کلافگی گفت:
- فکر می‌کنی تقصیر من بود که نیما مرد؟
بدون‌ ذره‌ای مکث پاسخ دادم:
- بله!
مسیح: ولی خودش زیادی خورد، من... من مس*ت بودم به خواست خودش می‌اومد من که اجبارش نمی‌کردم من فقط... .
- آره‌ الان همه‌تون بی‌گناه شدین دیگه... ولی نیمایی که من می‌شناختم رو نیمای چه به الکل و پارتی؟ با این‌که معتاد و عملی بود ولی نذاشتم حتی یه بار از اون بطری‌ها لعنتی رو از نزدیک هم ببینه که هوایی بشه... اون تهِ‌تهِ غلط‌هاش قرص‌های دوز بالایی بود که این اواخر مصرف می‌کرد... اون... .
مسیح: من که زورش نکردم بیاد، اصلاً چه صنمی باهام داشت که بخوام مواظبش باشم؟ هان؟ دِ جواب بده! تقصیر خودش بود اگه... .
مثل خودش باز صدایم را بالا بردم، حالا مقصر او شده بود؟
- بس کن! اگه تو و اون رفیق عوضیت سر و کله‌تون تو زندگی‌م پیدا نمی‌شد الان وضع و حالم این نبود، حالا هم نمی‌فهمم چرا می‌خوای جوری وانمود کنی انگار که بی‌گناهی؟
مسیح: من انکار نمی‌کنم با پیشنهاد من به اون مهمونی اومد، ولی خودش زیاده‌روی کرد... .
مکث کرد، انگار‌ داشت کلمه‌ها را کنار هم می‌‌چید.
باز‌ صدای زنگ موبایلم بلند شد، از‌جیبم درش آوردم و باز نام سلما افتاده بود. بدون درنگ ردش را زدم.
سکوت سنگین بین‌مان می از چند دقیقه توسط خودش شکسته شد:
مسیح: من نمی‌خواستم اون‌ اتفاق بیفته... متاسفم!
حرفی نزدم اما یک‌جایی از تنم درد می‌کرد که‌نمی‌دانستم کجاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چشم‌هایم را روی هم فشار دادم که باز گوشی در دستم لرزید، چه‌قدر تماس!
نگاهی به شماره انداختم و با دیدن نام پیمان روی حالت پرواز گذاشتمش.
مسیح: شب رو کجا میری؟
دیگر همه چیز به خودم مربوط است
- به تو مربوطوت نیست.
نگاهی به مغازه و فروشگاه‌های باز انداختم، حتماً آن داخل کلی گرم است و آدم‌هایش زیادی خوش‌حال هستند!
-سر همین چهار راه نگه‌دار!
- پلیس صحبت می‌کنه... شاستی مشکی پلاک "..." نگه دار..‌‌. ماشین مشکی پلاک "..." بزن کنار.
مسیح با چشم‌هایی گرد شده سمتم برگشت:
- با من بود؟
قلبم به تپش افتاد، صدای آژیر پلیس دست و پایم را هم به لرزش درآورد، چه دلیلی داشت؟
برگشتم و با دیدن چند ماشین چشم‌هایم گشاد شد.
- ای... این با تو بود؟
دست‌هایم روی مانتویم مشت شد، ماشین را کنار زد و رو به من گفت:
- ببینم چی‌شده.
لبم را گاز‌ گرفتم، ممکن است به‌خااطر خلاف‌های ماشین باشد یا... یا هزار و یک چیز دیگر... استرس داشت نابودم می‌کرد.
با باز شدن در سمت من قلبم انگار از کار ایساد، چرا روز‌هایم بدون دردسر نمی‌گذشت؟
قطعاً ایت زن چادری با آن یونیفرم سبز رنگ پلیس بود.
- لطفاً پیاده شین.
منگ نگاهش کردم، ییعنی تمام؟
ابروهایش به هم نزدیک شد و باز تکرار کرد:
-از ماشین پیاده شین و کیف‌تون رو هم بیارین تا مورد بازرسی قرار بگیرین.
با چشم‌هایم گشتم، مسیح کجا بود؟
لرزان لب زدم:
- چرا؟
زن دیگری هم درحالی که با بی‌سیم چیزی را گزارش می‌داد آمد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
انگار خودم نبودم، گیج و سر‌درگم با ضربان قلبی که بالای صد می‌زد نظاره‌گرشان بودم.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، کوله‌ام را گرفتند، دو نفر‌ مشغول گشتن ماشین شدند و یک نفر کیفم را چپه‌ کرده و تمامش را گشت.
نفس‌هایم به شماره افتاده بود، چرا چیزی نمی‌شنیدم؟
مسیح خشمگین مدام چیزی را توضح می‌داد و داد می‌زد.
چه‌خبر شده بود؟
یکی از دو مامور خانم من را بازرسی بدنی کرد، دست‌هایم آن‌قدر می‌لرزید که حس می‌کردم‌ هر لحظه ممکن است از فرط ترس و اضطراب بمیرم!
و هنگامی که یک بسته پودر در کیفم پیدا کردند انگار قلبم ایستاد، و دو بسته قرص... مسیح سمتم یورش آورد، کسی او را گرفت... دست‌هایم را با دستبند بستند و من تنها می‌لرزیدم.
مسیح به کسی زنگ زد، آن پاکت را من در آن گذاشته بودم؟
اما من... من که چیزی نداشتم!
با‌ وحشت به دستبندی که به دستم زده بودند نگاه کردم، من در این ماشین چه‌کار می‌کردم؟
با چشم گشتم؛ مسیح کجاست؟
- ا... این‌ها مال من نیست... .
افسر خانم دیگری سمت راستم نشست و در را بست و گفت:
- بعداً مشخص میشه.
بعداً کی بود؟
وحشت‌زده نالیدم:
- به‌خدا مال من نیست... من... من چیز نداشتم همراهم... به‌خدا من معتاد نیستم، م... من... .
نگاه سرگردانم را به بیرون دوختم، عده‌ای جمع شده بودند، مسیح هنوز هم خشمگین فقط داد می‌زد و سعی می‌کرد چیزی بگوید.
- به‌قرآن این‌ها مال من نیست... چرا نمی‌فهمید؟
اشک‌ها زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم به دادم رسیدند و صورتم را خیس کردند. من تازه از بیمارستان مرخص شده بودم حال باید به کلانتری هم می‌رفتم؟
- من بیمارستان بودم، تازه مرخص شدم اصلاً... اصلاً‌‌‌... .
لحظه‌ای یادم آمد، سحر کیفم را آورد... دم بیمارستان؛ یعنی... .
***
سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با چشم‌هایی بسته آینده‌ی نه‌ چندان روشنم را نگاه می‌کردم. حبس ابد؟ اعدام؟ ۲۰ سال حبس؟
سرم داشت منفجر می‌شد. هرچه‌قدر داد زدم و خواستم حرفم را باور کنند انگار برایشان عادی بود و فقط می‌گفتند مشخص می‌شود.
ای کاش همان پریشب می‌مردم و خلاص!
دیشب را در این‌جا صبح‌ کردم، بازداشتگاه... .
علاوه بر من سه نفر دیگری هم در این‌جا بودند، هر سه نفر از من بزرگ‌تر بودند.
زمین سرامیکی آن‌قدر سفت بود و با سرما هم‌خوانی داشت که دیشب را نتوانستم چشم روی هم بگذارم.
کوچک‌ترین صحبتی هم نکردم و سکوتم بیانگر بغض گلویم بود.
صدای پچ‌پچ‌شان را می‌شنیدم، ای کاش ساکت شدند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بر خلاف فیلم‌هایی که دیده بودم هر سه نفری که این‌جا بودند قلدر یا دهن گشاد نبودند... تنها شباهتی که این‌جا در بازداشتگاه‌های فیلم‌ها داشت تاریکی و دیوارهای بلند و تیره‌اش بود که کلی خط و خراشیدگی داشت.
سرم را باز روی زانوهایم گذاشتم‌، من طاقت یک عمر حبس را نداشتم... خیر سرم تازه می خواستم زندگی کنم!
***
بیمارستان؛ ساعت ۱۰ و چهل و هشت دقیقه‌ی صبح.

- نادر می‌دونه؟
پریشان نگاهش را به ماشینش که آن سمت خیابان پارکش کرده بود دوخت و جواب داد:
- نه... فعلاً فقط تو.
نازنین با تپش قلبی بالا باز پرسید:
- واسه‌ی جنس رفته بوده؟
دست‌های یخ زده‌اش را از جیب‌ اورکتش در آورد و پشت گردنش گذاشت، از نگاه کردن در آن دو چشم دریایی فراری بود!
یونا: نه... .
نازنین پریشان‌ حال نالید:
- گندت بزنن، دِ درست حرف بزن ببینم چی‌شده، جون به لبم کردی... پس چرا گرفتنش؟ میگی مواد مخدر... .
یونا هم عصبی بود، از این بازی‌های فتاح، از دست دوست دخترش که قالش گذاشته بود، از دست نازنین... .
خودش را کنترل کرد و با لحن عصبی جواب داد:
- نمی‌دونم، نمی‌دونم... دیشب از کلانتری زنگ زد، فکر کنم بدونم همه‌ی این بلاها از کجا آب بخوره.
تا یونا خواست برود دستش اسیر پنجه‌ی ظریف و سرد نازنین شد، مادر و پسر هر دو یخ بودند!
نازنین: صبر کن من هم میام.
تازه به بیمارستان آمده بود و نیامده باید می‌رفت.
یونا با فکری مشغول سمت ماشینش رفت.
می‌گفت با نفس بوده است، بالآخره پیرمرد زهرش را ریخت.
شماره‌ی یونس را گرفت، خوشش نمی‌آمد با فتاح دهن به دهن شود.
با نخستین بوق جواب داد، روی گوشی خوابیده بود؟
یونس: الو؟
زبانش را روی لب‌های باریکش کشید و پرسید:
- کجایی؟
بعد از کمی مکث صدای یونس امد، این هم پسر همان پدر بود.
یونس: سلام هم که بلد نیستی، خونه‌م، چه‌طور؟
استارت زد و همان‌طور که دنده را جابه‌جا می‌کرد بدون توجه به سوال یونس باز تکرار کرد:
- فتاح پیشته؟
با این‌که به این بی‌احترامی‌ها و بی‌قید و بند بودنش عادت کرده بود اما باز هم با شنیدن نام پدرش از دهان یونا ابروهایش به هم نزدیک شد.
یونس: باز چی‌کار حاج‌ بابا داری؟ تا پیرمرد رو سکته ندی نمی‌تونی بشینی؟
دردش خیلی چیزها بود که مداوا نمی‌شد.
خیابان را دور زد و با تمسخر گفت:
- همین سوال رو از فتاح بپرس... بگو تو دردت چیه؟ از حرف‌های من، تو خونه‌ی پناهی‌ها سوختی؟ چون دختره رو نمی‌خواستم و جلو باباش گفتم به زور آوردیم؟
یونس همه‌ی این‌ها را می‌دانست اما باز از موضع‌اش کوتاه نیامد:
- از این همه کینه چی عایدت میشه یونا؟ اصلاً می‌دونی احترام به بزرگ‌تر یعنی چی؟
ادامه‌ی حرفش را نگفت و نفسش را عصبی فوت کرد.
یونا از او هم کلافه‌تر بود، عصبی‌تر و بی‌حوصله‌تر:
- نه نمی‌دونم، نگفتی فتاح پیشته؟
یونس: اون مادر مثلاً فرهنگیت بهت ادب یاد نداده؟ احمق اینی که داری اسمش رو میاری و راجبش این‌جوری حرف می‌زنی پدرته!
یونا انگار حرف‌هایش را نمی‌شنید؛ ماشین را پارک کرد و منتظر آمدن نازنین شد.
بدون توجه به حرف‌های برادرش این‌بار با لحنی خشک سرد تهدیدوارانه گفت:
- تو به اون بابای با ادبت بگو اگه این گندی که زده رو جمع کرد که خب، هیچی... بهش بگو فقط بلایی سر اون دوتا بدبختی که انداختی‌شون زندان بیاد زندگی واسش نمی‌ذارم.
آن سمت خط برادری که خشمگین فحش بارش می‌کرد و از نامردی‌اش صحبت می‌کرد.
- تهدید می‌کنی کثافط؟ می‌خوای نشونت بد... .
انگار که مگسی درحال وزوز کردن باشد، گوشی را قطع کرد‌ و روی سایلنت گذاشت. سرش درد می‌کرد.
نازنین از بیمارستان بیرون آمد که تک بوقی برایش زد و ماشین را روشن کرد‌، به محض بسته شدن در پایش را روی‌ پدال گاز فشرد و حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نازنین: می‌دونستم... صد بار نگفتم دور این کثافط بازی‌هاتون رو خط بزنین؟ ح... حالا اگه بلایی سر مسیح بیاد جواب نادر رو چی بدم؟ بگم... بگم با پسرم گشته، معتاد شده... الان هم... .
چرا تمامش نمی‌کرد؟
یونا: اَه بس کن، هیچ چیزی نمی‌شه، مسیح میاد بیرون و دایی نادر هم نمی‌فهمه... .
نازنین با صدایی لرزان و عصبی سمت یونا براق‌ شد و غرید:
- چه‌جوری؟ د چه‌جوری هان؟ می‌دونی جزای مواد فروشی چیه؟ اصلاً گیریم که مسیح خریدار بوده باشه‌ ولی این کوفتی‌ها که میگی... .
یونا: نازنین ساکت نشی همین‌جا پیاده‌ت می‌کنم!
نگاه دلخور مادرش را نادیده گرفت، حال خودش از همه بدتر بود، شاید اگر ان‌قدر سر به سر حاج فتاح نمی‌گذاشت حالا این‌ وضعیت پیش نمی‌آمد. وقتی به کلانتری رسیدند به وکیلش زنگ زد و ماجرا را مختصر توضیح داد.
نازنین با قدم‌هایی لرزان پشت سر یونا حرکت می‌کرد، هیچ‌ک.س حدسش را هم نمی‌زد این زن جوان و زیبا پسری به سن و سال یونا داشته باشد، بیشتر از مادر شبیه خواهر بزرگ‌ترش بود!
اصلاً چیزی از صحبت‌های یونا با افسر پلیس را متوجه نشد، انگار که در این دنیا نبود!
چند تقه به در زد و پس از صدای مردی که اجازه‌ی ورود داد دستگیره‌ی در را پایین‌ کشید.
به محض باز شدن در نگاهشان به مرد جوانی در لباس فرم سبز رنگ که مشغول یادداشت کردن چیزی بود افتاد.
یونا تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- جناب سرهنگ فرهمند؟
سرش را بلند کرد و اشاره کرد به صندلی‌های پشکی چرمی که بشینند.
فرهمند: بفرمایید... بله‌ خودم هستم.
خودکار مشکی را روی پوشه‌ی سبز‌رنگ کنار دستش گذاشت و دست‌هایش را زیر چانه‌اش قلاب‌ کرد‌ و نگاه منتظرش را به یونا دوخت.
یونا: مهرگان هستم، پسر عمه‌ی مسیح حاتمی که انگار... .
فرهمند با سرش را تکان داد و حرفش را قطع کرد:
- به جرم حمل مواد مخدر گرفتنش... فعلاً تو بازداشتگاهه.
کمی مکث کرد و نگاهی به پرونده‌ی کنار دستش انداخت و ادامه‌ی صحبتش را گرفت:
- شما با نفس رستگار هم نسبتی دارین؟
با شنیدن نام نفس دست‌هایش یخ کردو نگاهش سمت یونا کشیده شد، دیروز دم بیمارستان دیده بودش، با زن بدپوش و... .
یونا بدون توجه به نگاه متحیر و گیج مادرش رو به سرهنگ گفت:
- چه‌طور مگه؟ چیزی شده؟
با این جمله یعنی می‌شناختش! نگاهش را به چشم‌های بی‌فروغش دوخت و جواب داد:
- اصل ماجرا مربوط به نفس رستگاره... از تو کیفش ۲۰۰ گرم مواد پیدا شده... .
آب دهانش را قورت داد و دست‌هایش را مشت کرد، لعنت به فتاح!
یونا: پس... پس چرا مسیح... .
باز حرفش توسط جناب سرهنگ قطع شد، انگار این مردک پیر حوصله‌ نداشت که تندتند قبل از خاج شدن سوال جوابش را بلغور می‌کرد!
- اگر طبق گفته‌های خودش ثابت بشه فقط مصرف کننده بوده و اون تعداد خیلی کم پودر که از جیبش پیدا شده فقط برای مصرف باشه مجازاتش چنان سنگین نیست.
نازنین این‌بار به حرف آمد:
- کی آزاد می‌شه؟
فرهمند: عرض کردم اگر ثابت بشه مجازاتش سنگین نیست!
باز ضربان قلبش بالا رفت و پرسید:
- اگه سند بذاریم چی؟
انگار حرف مادرش را نشنیده بود که پرسید:
- می‌تونم باهاشون صبحت کنم؟
فرهمند از بالای عینک مستطیلی شکلش نگاهش را بین مادر و پسر رد و بدل کرد و پرسید:
- هر دو؟
یونا: هر دو!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا از اتاق خارج شد و برای دومین بار با رها تماس گرفت که ریجکت کرد، لعنتی!
درست وقتی دستش روی دستیگره‌ی در نشست صدای رها را از پشت سرش شنید و سپس عطر گرمی که در مشامش پیچید.
- خوبی؟
به سمت راستش نگاه کرد، رها لبخندی به رویش پاشید که دو چال گونه‌اش مشخص شد، دستش را روی دستگیره‌ گذاشت و کشید، همان‌طور که داخل می‌شد گفت:
- نگران نباشین جناب موکل.
قبل از یونا وارد شد و پس از سلام روی صندلی که دقایقی قبل یونا رویش نشسته بود جا گرفت.
نازنین با دیدن رها دست‌هایش را مشت کرد، هیچ‌کدام‌شان دل خوشی از همدیگر نداشتند. نه این دخترک ۲۵_۲۶ ساله و نه این زن ۴۱ ساله‌ی مادر... .
با صدای تقه‌هایی که به در خورد تمام تنش پر شد از استرس، تنها با مشت کردن دست‌هایش تشویشش را باز زیر نقاب بی‌خیالی پنهان کرد.
در باز شد و نگاهش به مسیح اخم کرده افتاد، نگاهی که پر از فحش و گله بود، نگاهش که به نازنین افتاد سلام آرامی از بین لب‌هایش خارج شد که بی‌جواب ماند.
این‌بار نفسی بود دستبند به دست که زنی بازویش را گرفته و می‌کشید... .
شرمنده شد، از نگاهی که نگاهش نمی‌کرد و از بلایی که سر زندگی این دخترک بیچاره آورده بود!
دخترک چیزی نگفت، فقط با دیدن نازنین جا خورد، انگار انتظار نداشت!
دو نفر دستبند به دست روی صندلی‌ها‌ روبه‌روی رها و نازنین نشستند.
مسیح باز نگاه پر اخمش را به فرهمند دوخت و غرید:
- چی‌شد؟ فهمیدین من معتادم؟ د بذارین برم به‌قرآن که فروشنده نیستم واسه مصرف بود... سر چی قسم بخورم آخه؟
رها: آروم باش... الان یه نفر برای من توضیح بده قضیه از چه قراره؟
فرهمند رو به رها با اخم‌هایی درهم و جدی پرسید:
- شما وکیل‌شونی؟
رها‌ ابرویی بالا انداخت و چند تار موی فر شده‌ی مشکی‌اش را زیر مقنعه‌اش انداخت و جواب داد:
-‌ بله!
نگاه یونا روی نفسی که سر به زیر با دست‌هایش بازی می‌کرد در گردش بود، اول از نیما و بعد از خانه و زندگیِ نه چندان زیبایش... بعد خودکشی و حالا این مخمصه‌ی لعنتی.
آب دهانش را قورت داد به دیوار‌ تکیه داد.
رها: سرهنگ بودین شما؟
"بله‌"‌ی محکم فرهمند را که شنید ادامه داد:
- خب جناب سرهنگ، طبق گفته‌های مسیح مقدار پودری که از جیبش پیدا شده کمتر از اونیه که واسش حکم سنگین ببرند، درسته؟
سکوت سرهنگ را که دید با لبخند خانومانه‌ای ادامه داد:
- امکانش هست با سند بتونه بیاد بیرون؟
 
بالا پایین