جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,537 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
این خانه‌ی ۱۰۰ متری دیگر خانه‌ی ما بود، من و سپیده‌ای که با تمام کشمکش‌ها و جر و بحث‌هایمان همدیگر را دوست داشتیم، مهم نبود سر آشپزی دعوایمان می‌شود یا بخاطر ظرف شستن... مهم کنار هم بودنمان بود.
خانه را با وسایل هرچند قدیمی اما تمیزش اجاره کرده بودیم.
اتاق من و سپیده روبه‌روی هم بود و سرویس بهداشتی بین اتاق‌های ما و روبه‌روی در اشپز خانه‌ای که با اپن از نشیمن جدا می‌شد.
دیوارهای تمام خانه یکنواخت و سفید رنگ بود.
سپیده: دروغگو! نگاه کردم رو دماغم که چیزی نبود.
- جوش به این بزرگی رو نمی‌بینی؟
قرص آرامبخش را با لیوان آبی سر کشیدم و از آشپز خانه خارج شدم.
سپیده: پسر نازنین چی می‌گفت؟
چشم‌هایم را ریز کردم و گفتم:
- جدیداً خیلی فضول شدی سفید.
این‌بار به تلفظ اسمش هم دقت نکرد یا اگر هم کرده بود اهمیت نداد و گفت:
- اگه من فضولم پس تو که حتی رنگ لباس شخصیه بهرام رو می‌دونی چی هستی؟
لبم را گزیدم و چشم غره‌ای حواله‌اش کردم.
- چرا چرند میگی آخه؟ من فقط در حد سن و تحصیلاتش پرسیدم، چه‌قدر پیاز داغش رو آخه زیاد می‌کنی سپید، چه‌قدر!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بدون توجه به اعتراض‌ و غر زدن‌هایش خودم را داخل اتاقم رساندم و قبل از این‌که بخواهد داخل بیاید در را بستم و نفس آسوده‌ای کشیدم، دیگر آن‌قدر باهم صمیمی شده بودیم که از جیک و پوک زندگی هم خبر داشتیم... .
نگاهی به ساعت مشکی رنگ دور مچم که چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد کردم و با یاد آوری تماس یونا استرس به سلول‌ها‌‌ی تنم منتقل شد.
با یاد آوری دو هفته پیش که به آن وضع بی‌رحمانه من را در خیابان رها کرد حرصم گرفت و به سرم زد وقتی دنبالم آمد بگویم نمی‌آیم اما این روزها حس کنجکاوی‌ام درباره‌ی کشف شخصیتش زیادی تحت فشارم می‌گذاشت و خب، دوست داشتم بیشتر بشناسمش... .
ساختمانی که ساکنش بودیم سه واحد داشت و ما در طبقه‌ی دوم ساکن بودیم.
پایین ما یک خانواده‌ی پنج نفره و بالای ما خانواده‌‌ای سه نفره زندگی می‌کردند، من علاقه‌ای رفت و آمد با همسایه‌ها نداشتم اما سپیده هر‌ از گاهی به قول خودش برای‌ سر زدن و‌ احوال‌پرسی می‌رفت اما من که می‌گویم برای فضولی.
مثلا هربار که می‌رفت و می‌آمد کل اطلاعات جدید به‌دست می‌آورد که از بدو ورود به خانه تا تمام شدنشان نطقش را نمی‌بست و یک‌ راست حرف می‌زد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
مانتوی صورتی کمرنگی که قسمت یقه‌اش و سر آستین‌هایش سفید بود و شلوار‌ مشکی‌‌ای پوشیدم.
این روزها زندگی‌ام رنگ داشت و خاکستری نبود، لاک‌های رنگ‌رنگی و مانتوهایی که رنگ‌شان من را یاد زندگی می‌انداخت... .
نگاهم روی چسب زخمی که سمت چپ صورتم را مزین کرده بود افتاد، دستم را نوازش‌وار رویش کشیدم، دست گل دیشب سپیده بود. چنان در کمد را باز کرد که چون پشتش ایستاده بودم دستگیره‌اش محکم به گونه‌ام اصابت کرد و خراش کوچکی روش ایجاد کرد... .
چهره‌ام با موهای کوتاهی که روی پیشانی‌ام افتاده بود و آن چسب زخم فانتزی جالب شده بود و لبخندی روی لبم نشاند.
شال سفید چروکی را سرم کردم و موهایم را زیر آن پارچه‌ی نرم و چروکیده پنهان کردم.
یک لحظه یاد سپیده افتادم که همیشه‌ی خدا شال و روسری‌اش نه روی سر بلکه روی گردن مبارکش پیدا می‌شد.
از اتاق خارج شدم و به صفحه‌ی گوشی که تماس‌ بی‌پاسخ یونا را که مربوط به دو دقیقه‌ی پیش بود نشانم می‌داد انداختم، با لرزیدن دوباره‌اش در دستم آیکون سبز را لمس کردم و به گوشم چسباندمش، بدون این‌که مهلت حرف زدنی بدهد یا سلام کند گفت:
- بیا پایین.
موبایل را در جیب مانتویم انداختم و همان‌طور که کتونی‌های سفیدم را می‌پوشیدم داد زدم:
- من رفتم.
و صدای داد او را هم از داخل اتاق شنیدم:
- خب برو.
با لب‌های کج شده از خانه خارج شدم و بیست و دو پله‌ را یکی_دوتا پایین رفتم، گاهی وقت‌ها می‌گویم چه می‌شد این ساختمان هم یک آسانسور داشت؟
نفس آدم را هم دیگر به شماره نمی‌انداخت.
در را بستم و با دیدن یونا آن سمت خیابان که داشت با گوشی حرف می‌‌زد پس از چک‌کردن چپ و راستم از خیابان رد شدم.
متوجهم شد و اشاره کرد سوار شوم که بی‌تعارف نشستم و دقایقی بعد او؛
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حرفی نزدم که نیم‌نگاهی خرجم کرد و همان‌طور که استارت‌ می‌زد گفت:
- سلام بلد نیستی؟
نگاهش کردم، از وقتی یادم می‌آمد یک بار هم جواب سلامم را نداده بود حالا این حرف؟ از او؟!
انگشت‌های یخ زده‌ام را در هم پیچاندم و نگاهم را به جاده‌ی روبه‌رویم دادم:
- جواب سلام بلدی؟
سرش را به معنی "آره" تکان داد و دیگر حرفی نزد که پرسیدم:
- خب؟
سوالی نگاهم کرد، می‌مرد جای نگاه و اشاره حرف بزند؟
پوفی کشیدم.
یونا: حرفت رو بزن.
- کدوم حرف؟
یونا: همونی که داری از نگفتنش می‌ترکی... .
لبم را گاز گرفتم و بر خلاف هزار و یک حرف و سوال درونم یک کلام گفتم:
- ولی من حرفی ندارم.
چیزی نگفت، ولی اگر من باز نمی‌پرسیدم به‌ قول او از کنجکاوی می‌ترکیدم. بلآخره پس از دقایقی نتوانستم خودم را کنترل کنم و پرسیدم:
- چرا می‌خواستی ببینی‌م؟
نیم‌نگاهی خرجم کرد و پرسید:
- بیکار بودم.
لب فشردم و با‌ تمسخر گفتم:
- سرکارت کنم؟
یونا: بستگی به کارش داره.
ابروی کمانی شکلم را بالا دادم و پرسیدم:
- با مواد فروشی چه‌طوری؟
سرش را برگرداند و با نگاهی تمسخر بار گفت:
- لابد این‌بار وقتی افتادم زندان تو میاریم‌ بیرون، هان؟!
آب دهانم را قورت‌ دادم و کف دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم؛ کاش به رویم نمی‌اورد، کاش... لعنتی!
جوابی ندادم و در سکوت به خیابان خلوت روبه‌رویی‌ام خیره شدم.
یونا: باحال شدی.
سمتش برگشتم و مسیر نگاهش را دنبال کردم تا به چسب روی گونه‌ام رسیدم و ناخودآگاه دستم را رویش گذاشتم؛ گفت باحال شده‌ام؟!
- زخمی شدن من باحاله؟
یونا: آره.
- نمی‌خوای بگی داری کجا میری؟
نگاهم کرد و پرسید:
- می‌ترسی بدزدمت؟
نیشخندی زدم و شانه‌ای بالا انداختم، من را بدزدد؟ یونا؟
- آدمش نیستی.
ابرویش بالا پرید، دیگر مطمئن شدم او برای اعلام احساساتش از نگاه و ابرویش کمک می‌گیرد و دوست دارد زبان و دهانش زیاد خسته نشوند.
سکوتم را که دید بلآخره زبان مبارک را در دهان‌ چرخاند:
- بهم نمی‌خوره؟
َشانه‌ای بالا انداختم و نظرم را بیان کردم:
- اون‌قدر بی‌حوصله‌ای که واسه‌ی گفتن دو کلوم جون می‌کنی خب... خب ادم ربایی هم حوصله می‌خواد.
یونا: منظورت از بی‌حوصله... تنبل که نیست؟
- بستگی به ذهن خودت داره که چی تعبیرش کنی‌.
نگاهم روی پیشانی‌اش که تره‌ای از موهایش رویش پخش شده بودند افتاد، ناخودآگاه فکر کردم اگر روز بکشمشان واکنشش چیست؟
خب مسلماً عصبانی می‌شود، کار بسیار هیجان‌انگیزی است!
با دیدن شهر بازی رسماً هنگ کردم، نمی‌دانم... چه می‌گویند به این حس مزخرف؟
آها آدرنالین خونم بالا رفت، چرا این‌جا نگه داشت؟
- چرا اومدیم این‌جا؟
شانه‌ای بالا انداخت و اشاره کرد پیاده شوم و در همان‌حالی که در را باز کرد جواب داد:
- نمی‌دونم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیاده شدم و دستی به شالم کشیدم که اشاره کرد دنبالش بروم، سر در نمی‌آوردم اما دوست داشتم قدم به قدمش حرکت کنم، دلیلش را هم نمی‌دانستم. شاید کمبود یا شاید هم عقده... فقط راه رفتن کنارش را دوست داشتم.
باز سوالم را تکرار کردم:
- چرا اومدیم شهربازی؟
قدش از من بلندتر بود و برای دیدن صورتش سرم را بلند کردم، بدون این که نگاهش را از روبه‌رو بگیرد جواب داد:
- نمی‌دونم... فقط دلم یکمی هیجان می‌خواست.
نگاهم را روی وسیله‌های رنگارنگی که از هر کدامشان صدای جیغ و خنده شنیده می‌شد می‌چرخواندم، چه‌قدر به نظرم وحشتناک می‌آمدند!
با کشیدن بازویم توسط یونا اخم کردم و با ترشرویی از دستش بیرون کشیدم و قبل از این‌که بخواهم حرفی بزنم متقابلاً با اخم گفت:
- حواست رو جمع کن.
با دیدن اکیپ دختر‌ پسری که از جلویمان گذشتند اوضاع دستگیرم شد.
- خب ندیدمشون.
صدای آهنگ‌های شادی که از بلندگوها پخش می‌شد با صدای جیغ و سر و صدای مردم ادغام شده بود و باعث بالا رفتن ضربان قلبم شده بود.
درحالی که همراه یونا سمت نیمکتی می‌رفتم پرسیدم:
- می‌خوای سوار وسیله‌ها بشی؟
یونا: نه.
ابروهایم بالا پرید، خب پس‌ مرض داشت که به این‌جا آمده بود؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- مگه نگفتی هیجان می‌خوای؟
پوکرفیس نگاهم کرد و جواب داد:
- منصرف شدم.
خیره به پشمک‌ صورتی رنگی که دست پسر جوانی بود جواب دادم:
- یعنی برمی‌گردیم؟
حس کردم دلم از آن پشمک‌ها می‌خواهد، چه‌قدر آن موجود پشمالوی صورتی رنگ خوشمزه و زیبا و البته دلفریب بود!
یونا: نه.
به سختی نگاهم را از موجود زیبایی که نصفش در دهان آن پسرک قرار گرفته بود گرفتم و کلافه گفتم:
- آخه وقتی تکلیفت با خودت هم معلوم نیست چرا وقت آدم رو می‌گیری؟!
بدون توجه به منی که می‌خواستم روی نیمکت بشینم از آن گذشت و من هم مجبور شدم برخلاف میل باطنی‌ام دنبالش راه افتادم و کمی به ذهن فراموشکارم فشار آوردم و سعی کردم اسم آن دخترک قد بلند را به یاد بیاورم، نگین؟
- چرا با... نگین نیومدی؟
کمی مکث کرد تا به او برسم، قدم‌هایش بلند بود یا من زیادی آهسته راه می‌رفتم؟
نگاهم کرد و جواب داد:
- بهت نمی‌خوره فضول باشی.
لب‌هایم را روی هم فشار دادم و دستی به شالم کشیدم، دروغ چرا هم خجالت کشیدم و هم کمی ناراحت شدم، اصلاً چرا دنبال من آمده بود؟
- خب به توام نمی‌خوره معتاد باشی... ‌.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نگاه تندی سمتم پرتاب کرد و قبل از این‌که بخواهم ادامه بدهم گفت:
- سعی کن گو*ه نزنی به اعصابم خب؟ پس ان‌قدر حرف نزن!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اخم‌ کردم، چرا‌ جوری حرف می‌زد که‌ انگار من آویزانش شده‌ام که بیارتم شهر‌بازی؟
طلب‌کار هم هست!
- تو اعصابم داری آخه؟! د من رو دنبال خودت کشوندی این سر دنیا که بازی‌کردن بقیه رو نگاه کنی؟!
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و کلافه گفت:
- غلط کردم، به تو خوبی نیومده... .
- روت رو برم! طلب‌کارم هستی؟!
یونا: اَه چه‌قدر غر می‌زنی... .
و منتظر نماند تا حرفم را بشنود و‌ شروع کرد به قدم زدن، باید دنبالش می‌رفتم؟!
با دست‌های مشت شده پشت سرش راه افتادم و چیزی نگفتم.
تا کی می خواست همین‌گونه فقط راه برود؟
خودم را کنارش رساندم و نگاه نه چندان‌‌ دوستانه‌ای نثارش‌ کردم که با نیشخند جوابم را داد.
یونا: داری از حرص می‌میری... .
این را راست می‌گفت، من از خونسردی‌اش واقعاً حرص می‌خوردم، این‌که وقتی حرف می‌زنم خودش را به نشنیدن می‌زد یا آدم حسابم نمی‌کرد... .
- قبلاً فکر می‌کردم لالی.
مثل خودش نیشخندی زدم و خیره به یک‌ تا ابروی بالا پریده‌اش ادامه دادم:
- ولی الان میگم ان‌قدر تنبلی که حتی حوصله‌ی صحبت‌ کردن هم نداری، اصلاً یکی از عوارض مصرف مواد همینه دیگه... .
انگار که فهمیده بود می‌خواهم حرصش بدهم که لب‌هایش کج شد و گفت:
- نترکی یه وقت... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با شنیدن صدای جیغ و داد نگاهم به تاب اسکای افتاد، حتی تصور نزدیک شدن به آن وسیله‌ی مزخرف تنم را مور‌مور می‌کرد.
- ترسو!
آب دهانم را قورت دادم و گیج نگاهش کردم، ترسو؟
سرم را تکان دادم و همان‌طور که سمت پیرمردی که پشمک‌ می‌فروخت می‌رفتم گفتم:
- من نمی‌ترسم فقط به نظرم خیلی مزخرفه... .
با گرفتن دستم توسط یونا مغزم لحظه‌ای هنگ کرد... اخم کردم و قبل از این‌که بخواهم واکنشی نشان دهم رهایش کرد و با نگاهی معنا‌دار گفت:
- حالا می‌بینم این همه راه اومدیم حیفه از وسیله‌ها فیض نبریم... .
دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم و با قورت دادن آب دهانم گفتم:
- خب... خب من پشمک می‌خوام.
یونا: دنبالم بیا.
- خودت برو من نمیام.
باز نیشخندی نثارم کرد و با نگاهی پیروزمندانه گفت:
- می‌ترسی؟
با اخم قدمی به عقب برداشتم و‌ گفتم:
- واسم مهم نیست تو چی فکر می‌کنی ولی من از این چیزهای مسخره خوشم نمیاد.
و با دست‌هایی مشت شده بدون توجه به او به قدم‌هایم سرعت بخشیدم... پشمک فقط صورتی‌اش می‌چسبید‌.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چوب نازک را در دستم چرخواندم و باز به دهانم نزدیکش کردم که بازهم نصف صورتم را در بر گرفت، پشمک خوردن هم دردسرهایی داشت.
کلافه به دست‌های چسبناکم نگاهی انداختم، مطمئن بودم صورتم هم دست کمی از دست‌هایم ندارد؛
نگاهم را بار دیگر معطوف تب اسکای کردم و آب دهانم را قورت دادم، اگر زنجیر تاب پاره می‌شد چه؟
نگاهم را معطوف پشمکی کردم که بیشتر از نصفش را خورده بودم، چه‌قدر پشمک‌ها خوب هستند!
مردد نگاهم را بین پشمک و سطل‌ زباله‌‌ای که آن سمت قرار داشت انداختم... راستش شیرینی‌اش داشت دلم را می‌زد!
بلند شدم و بلاخره پرتابش کردم، وضعیت بدی بود، نصف صورت و دست‌هایم پشمکی و چسب‌ناک شده بود... حرصی نگاهی به دست‌هایم که حتی صورتی هم شده بودند انداختم.
- اوخی.
با چشم‌های گشاد شده سمت دو پسری که می‌خندیدند نگاه کردم که با فاصله‌ی کمی از من ایستاده بودند.
چشم غره‌ای نثارشان کردم که یکی‌شان گفت:
- می‌خوای واست تمیزشون کنم؟
و پشت سرش صدای خشک یونا را:
- تو گو*ه اضافی نخور... .
بدون این‌که عکس‌العملی نشان دهد سمن
ت من آمد، هردو پسر با ابروهایی بالا رفته نگاه‌شان را بین من و یونا رد و بدل می‌کردند. لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و همان‌طور که سعی می‌کردم انگشت‌هایم را از هم باز نگه دارم گفتم:
- می‌خوام دست‌هام رو بشورم.
حرفی نزد، باز هم کر شده بود؟
حرصی نگاهش کردم که پوکر فیس گفت:
- چیه؟!
- میشه یه بطری آب بگیری؟!
و با اشاره به صورت و دهانم ادامه دادم:
- من که این‌جوریم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
شانه‌ای بالا انداخت و نگاهش را از من گرفت و گفت:
- دست‌هات پشمکیه فقط‌، چلاق که نیستی.
نزدیکش شدم، افکار مسمومی که در سرم جولان می‌خورد را پس‌ زدم و پس از نفس عمیقی که‌ جانم را کند آستین کت چرمی‌اش را‌ کشیدم که اخم کرد و با پرخاش دستم را پس زد، با دندان فشردن گفت:
- حتما باید گند بزنی به استینم؟!
دست‌هایم را باری دیگر نشانش دادم و گفتم:
- میشه یه بطری‌ آب بگیری؟! خب دستام کثیفه!
کور که نبود و می‌دید اما انگار خودش را به نفهمی زده بود.
یونا: زیاد حرف می‌زنی.
- فکر می‌کنی اگه یه بطری آب بخری اتفاق خاصی میفته؟!
یونا: چه‌اتفاقی؟!
- نمی‌دونم، یه‌جوری لج کردی انگار با یه بطری آب که‌ بگیری ور‌شکست میشی... .
نگاهی به دست‌های اعصاب خورد کنم انداختم، پشیمان شدم و‌ کاش لب به آب‌ موجود پشمالوی صورتی نمی‌زدم، مزه‌اش هنوز زیر زبانم بود اما دست‌های کثیفم اعصابم را بیشتر تحریک‌ کرده بود‌.
لب‌هایش را کج کرد که دستم را جلویش تکان دادم و باز تکرار کردم:
- شنیدی چی گفتم؟
یونا: همین‌جا باش.
چند دقیقه بعد که با بطری آب دیدمش با لبخند تشکر کردم که انگار نشنیده باشد گفت دست‌هایم را بشورم که برای تاب اسکا بلیط گرفته است... هرچه‌قدر هم زور زدم که همراهش نروم حرفش یک‌ کلام بود و من تازه کشف کردم در کنار بی‌خیالی و خونسردی‌ همیشگی‌اش چه‌قدر می‌تواند لجباز باشد!
با شنیدن جیغ و فریادهایی که با آهنگ شاد ادغام شده بود آدرنالین خونم باز بالا رفت و کف دست‌های عرق کرده‌ام را که دقایقی پیش شسته بودم‌شان را بلند مانتویم کردم.
یونا که مکثم را دید آب دهانم را قورت دادم و برای چندمین بار تکرار کردم:
- من نمی‌خوام بیام.
یونا: ان‌قدر ترسو نباش... .
 
بالا پایین