- Sep
- 2,645
- 7,295
- مدالها
- 2
محمد به شیخ احمد نگاه کرد و گفت:
-حتما قبول می کنم،بفرمائید!
شیخ احمد گفت:
-پسرم،کلاس های بسیجی را آغاز کردم،بچه های محله استقبال کردند، نوجوان و جوان و میان ساله همه استقبال کردند. کارهای ثبت نام باقی مانده؛ اگر دوست داری کمکم کنی در ثبت نامه و کلاس های قراًت قرآن و صفات اهل بیت... . می دانم خودت از دوستان اهل بیت هستی و بسیج فعالی، کمک می کنی؟
محمد ازشنیدن صحبت های شیخ احمد خوشحال شد و در دلش گفت:《چه خوب است،این فرصت پیش آمد.》
محمد گفت:
-بله،این باعث افتخارم هست.
شیخ احمد:
-نیاز به دو سه نفر داریم.
محمد گفت:
-این با خودم هست.
وقت اذان شد،شیخ احمد بلند می شود و به دنبالش محمد بلند شد.شیخ احمد دستی روی کتف محمد می زند،گفت:
-پسرم بعد اذان صحبت هایمان را ادامه می دهیم.
محمد سرش را تکون می کند و بلند می شود شیخ به پشت محمد نگاهی می اندازد به هیکل قد بلند محمد نگاه کرد این پسر با همه جذابیت خودش،هیچ وقت ایمانش کم نشده است،ریش پر پشتش از مردونگی اش می گوید؛
محمد به سمت حیاط می رود تا وضو بگیرد.
***
نمازجماعت به پایان رسید، محمد کنار شیخ احمد نشست.
شیخ احمد گفت:
-پسرم این اسامی ها در اینجا بنویس،براساس حروف الفبا.
محمد 《باشه ایی》 گفت و مشغول نام نویسی شد.
موبایلش زنگ خورد دست از کار کشید و به صفحه موبایلش نگاه می کند سلمان بود.
جوابش را می دهد و صدای سلمان در گوش محمد می پیچد وگفت:
-محمد کجایی؟
محمد گفت:
-مسجد هستم، یک ساعت دیگر میام.
سلمان تعجب کرد وگفت:
-اِ چرا؟
محمد گفت:
-اومدم برات توضیح می دهم
سلمان باشه ایی وگفت و قطع کرد.
محمد برگشت مشغول انجام کارهایش
صدای پسری شنید با داد می گفت:
-غلط می کنی.
شیخ احمد به محمد نگاه می کند و گفت:
-این کیه؟
محمد گفت:
-نمیدونم شیخ،بریم ببینیمچه خبره.
محمد در دلش گفت( من پیشت نشستم،می پرسی کیه انگار علم غیب دارم)یواشکی خندید.
-حتما قبول می کنم،بفرمائید!
شیخ احمد گفت:
-پسرم،کلاس های بسیجی را آغاز کردم،بچه های محله استقبال کردند، نوجوان و جوان و میان ساله همه استقبال کردند. کارهای ثبت نام باقی مانده؛ اگر دوست داری کمکم کنی در ثبت نامه و کلاس های قراًت قرآن و صفات اهل بیت... . می دانم خودت از دوستان اهل بیت هستی و بسیج فعالی، کمک می کنی؟
محمد ازشنیدن صحبت های شیخ احمد خوشحال شد و در دلش گفت:《چه خوب است،این فرصت پیش آمد.》
محمد گفت:
-بله،این باعث افتخارم هست.
شیخ احمد:
-نیاز به دو سه نفر داریم.
محمد گفت:
-این با خودم هست.
وقت اذان شد،شیخ احمد بلند می شود و به دنبالش محمد بلند شد.شیخ احمد دستی روی کتف محمد می زند،گفت:
-پسرم بعد اذان صحبت هایمان را ادامه می دهیم.
محمد سرش را تکون می کند و بلند می شود شیخ به پشت محمد نگاهی می اندازد به هیکل قد بلند محمد نگاه کرد این پسر با همه جذابیت خودش،هیچ وقت ایمانش کم نشده است،ریش پر پشتش از مردونگی اش می گوید؛
محمد به سمت حیاط می رود تا وضو بگیرد.
***
نمازجماعت به پایان رسید، محمد کنار شیخ احمد نشست.
شیخ احمد گفت:
-پسرم این اسامی ها در اینجا بنویس،براساس حروف الفبا.
محمد 《باشه ایی》 گفت و مشغول نام نویسی شد.
موبایلش زنگ خورد دست از کار کشید و به صفحه موبایلش نگاه می کند سلمان بود.
جوابش را می دهد و صدای سلمان در گوش محمد می پیچد وگفت:
-محمد کجایی؟
محمد گفت:
-مسجد هستم، یک ساعت دیگر میام.
سلمان تعجب کرد وگفت:
-اِ چرا؟
محمد گفت:
-اومدم برات توضیح می دهم
سلمان باشه ایی وگفت و قطع کرد.
محمد برگشت مشغول انجام کارهایش
صدای پسری شنید با داد می گفت:
-غلط می کنی.
شیخ احمد به محمد نگاه می کند و گفت:
-این کیه؟
محمد گفت:
-نمیدونم شیخ،بریم ببینیمچه خبره.
محمد در دلش گفت( من پیشت نشستم،می پرسی کیه انگار علم غیب دارم)یواشکی خندید.
آخرین ویرایش: