جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,493 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگاهم روی شکلات‌ها و آجیل‌های ویترین مغازه‌ی روبه‌رویی‌ام بود، از آن‌جایی که یک قران پول هم همراهم نبود فحشی نثار خودم کردم و رویم را برگرداندم.
- الو؟
ابروهایم به هم نزدیک شد که دوباره صدای نازکش در موبایل پیچید:
- الو چرا حرف نمی‌زنی؟
با حرص پرسیدم:
- گوشی پیمان رو‌ گرفتم؟
- تو‌ کی هستی؟ با پیمان چی‌کار داری؟
دستی به پیشانی‌ام‌ کشیدم، این دیگر چه می‌گفت؟
- خوش کجاست؟
این‌بار با پرخاش جواب داد:
- میگم تو کی هستی؟
عصبی گوشی را قطع‌ کردم، افکار مزاحم را پس زدم؛ این امکان نداشت‌.‌
سرم را تکان دادم و حرصی زیر لب فحشی نثار روح و روانش کردم.
در یک زمان مناسب حتماً می‌دیدمش و حالش را می‌گرفتم.
مردد انگشتم برای گفتن شماره‌اش نرفته برمی‌گشت، خودم را با این فکر که او برای پر‌کردن اوقات فراغتش مزاحمم می‌شد، پس من هم این حق را دارم توجیح کردم.
- بله؟
خدا را شکر، حداقل این یکی خودش جواب داد، دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم.
- سلام.
یونا: علیک!
نمی‌دانستم چه بگویم؛ در واقع حرفی برای گفتن هم نداشتم. فشار دست‌هایم روی مانتو بیشتر شد، لب‌هایم را روی هم فشردم که باز صدایش بلند شد:
- لال شدی؟
- نه.
یونا: بی‌کاری؟
اصلاً چرا به او زنگ زدم؟
بی‌کار هم نبودم‌.
- نه.
یونا: کاری داری؟
دندان‌هایم را روی هم ساییده و پس از کمی مکث جواب دادم:
- نه!
صدای حرصی او را هم شنیدم:
- زهرمار و نه، پس چرا زنگ زدی؟
- نمی‌دونم.
یونا: اصلاً خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با فشردن چش‌ها و مشت کردن دست‌هایم تکرار کردم:
- نه!
پوف کلافه‌ای کشید و پس از چند لحظه سکوت باز پرسید:
- خیل خب، کجایی؟
نگاهم را در خیابان خلوت به‌ گردش در آوردم، حس مبهمی و سردرگمی داشت کلافه‌ام می‌کرد، خدا را شکر جوابی جز "نه" برای این یکی داشتم.
- تو خیابون.
از ته دلم دعا می‌کردم کاری نداشته باشد و دنبالم بیاید، شاید بی‌دلیل یا شاید هم می‌خواستم با کسی حرف بزنم، اصلاً سکوت هم تنهایی حال نداشت، از کمی مکث افزودم:
- دستت بنده؟
یونا: آره، خوابم رو به هم زدی.
حرصی زمزمه کردم:
- ببخشید، می‌تونی به خوابت برسی!
انگار اگر کسی را ضایع نمی‌کرد صبحش شب نمی‌شد. لب‌ فشردم و تا دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما کلمات مناسبی را برای بیان پیدا نمی‌کردم، باز لب فشردم و با حرص چشم‌هایم را روی هم فشار دادم.
یونا: نگفتی چرا زنگ زدی.
- هیچی، ولش کن.
خواستم قطع کنم که باز صدایش بلند شد:
- خوابم رو که به هم زدی، جهنمو ضرر، لوکیشن بفرست.
از این بی‌کسی خودم لجم گرفت، خیره به میدانی که دور تا دورش را درختچه و گل‌های رنگارنگ پوشانده بود گفتم:
- برو به خوابت برس.
اما او قطع کرده بود، قطع هم نمی‌کرد آن‌قدر در نظرش آدم حسابی نبودم که حرفم را حساب کند.
***
حین استارت زدن عینک آفتابی را روی موهایش گذاشت و بدون این‌که نگاهم کند گفت:
- خوابمم خراب کردی!
چند بار در سر آدم می‌کوبید؟
کافی بود فقط یک‌بار دیگر تکرار کند تا فوران کنم.
- من نگفتم بیای دنبالم، می‌تونستی بعدش بخوابی!
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- یعنی نمی‌خواستی بیام؟
- نه.
نیم‌ نگاهی خرجم کرد، در همان چند لحظه هم توانستم حرف‌های معنا دارش را بخوانم.
یونا: پس چرا لوکیشنت رو فرستادی؟
آب دهانم را قورت دادم و به بیرون نگاه کردم. فکر کردم بعضی وقت‌ها لازم نیست حقیقت را مدام در سر طرف مقابل بکوبی‌... او حقیقت را می‌داند، بگذار فکر کند تو نمی‌دانی!
یونا: چرا جواب نمیدی؟
این‌بار کامل سمتش چرخیدم، یک دستش را لبه‌ی شیشه گذاشته بود و با یک دست دیگر فرمان را نگه داشته بود، اگر سپیده این‌جا بود قطعاً از دیدن چنین تابلوی محشری نمی‌گذشت و حالا به هر حیله‌ای مانده ده بیست عکس را می‌گرفت.
- الان مثلاً می‌خوای چی رو تو سرم بکوبی؟ این‌که می‌خواستم بیای دنبالم؟
سمتم برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد‌.
یونا: الان خودت اعتراف کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حرصی نگاهش کردم که رویش را از من گرفت و باز به جلو‌ نگاه کرد.
- گفتم عقده نشه رو دلت.
یونا: نمیشه، مطمئن باش.
من هم نگاهم را به روبه‌رو دوختم. ذهنم درگیر حرف‌های کاوه بود، کاوه؟!
آهم را عمیق از سی*ن*ه بیرون فرستادم و بدون این‌که نگاهم را از مقابلم بگیرم لب گشودم:
- حس می‌کنم خیلی سردرگمم، نه رو زمین و نه رو آسمون... انگاری رو هوام.
این‌بار نیم‌نگاهی به سمت چپم انداختم، هم‌چنان هواسش به روبه‌‌رو بود، ادامه دادم:
- سپیده هم بلآخره که درسش تموم میشه و برمی‌گرده مشهد... حالا مهم نیست یه سال دیگه، دو سال دیگه... .
آفتابگیر را پایین کشیدم و از داخل آینه به چشمم که عجیب می‌سوخت نگاه کردم. کمی به‌ جلو خم شدم تا بتوانم مژه‌ای که داخل چشمم رفته بود را ببینم.
یونا: کمربندت رو ببند.
سمتش برگشتم و گفتم:
- اون‌جوری حس خفگی بهم دست میده.
یونا: پس درست بشین.
بدون توجه به حرفش باز کمی به جلو خم شدم و از داخل آینه به چشمم که کمی سرخ هم شده بود نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پشت آستینم را روی گونه‌ام کشیدم و قطره اشکی که تا نزدیک لب‌هایم امده بود را پاک کردم. وقتی همچنان سکوتش را دیدم کمی سمتش چرخیدم و‌ با کلافگی پرسیدم:
- شنیدی چی گفتم؟!
یونا: آره.
- پس میشه لااقل یه حرفی بزنی؟
وقتی می‌گویم خونسرد یعنی کوچک‌ترین چیزی در صورتش مشخص نیست، نه چشم‌هایش، نه کش امدن لب‌هایش و حتی طرز نگاه‌کردنش... .
یونا: آره، می‌خوای همین الان بهش بگم؟
متعجب نگاهش‌کردم، آب دهانم را قورت‌دادم و با تردید پرسیدم:
- چی میگی؟
نگاهم‌کرد و گفت:
- که نره.
- کی نَره؟
یونا: سپیده.
چشم‌هایم گشاد شد، دیوانه شده بود دیگر؟ قطعاً اثرات این مواد مخدر لعنتی بود که جوانان مردم را این‌گونه دیوانه‌ کرده بودند!
- سالمی؟ سپیده نره؟!
سری به نشانه‌ی تاسفت برایم تکان داد و پوکر فیس گفت:
- کجا سیر می‌کنی احمق؟!
آب دهانم را قورت دادم، منظورش چه بود؟
- خودت معلوم نیست چی میگی، در ضمن... .
مکث و‌ تردیدم را که دید نگاهش را از مقابل کند، خیره به چشم‌های یخی‌اش با تردید گفتم:
- احمق هم خودتی!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با این حرفم لب‌هایش را قنچه کرد و سوت آهسته‌ای زد و برای دومین مرتبه با لحن متاسفی گفت:
- خیلی اوضاع خیته!
متعجب نگاهش کردم، از لابه‌لای حرف‌هایش هیچ‌چیز حالی‌ام نمی‌شد.
انگشت شصتش را گوشه‌ی لبش کشید و ادامه داد:
- فکر کن یه درصد من بگم سپیده نره‌.
این‌بار چشم‌های من گشاد شد، به‌خدا که فکر می‌کنم یک تخته‌اش کم است!
انگشتم را سمتش تکان دادم و حیرت‌زده پرسیدم:
- هیچ معلومه چی زدی؟!
خنده‌ی ناباورانه‌ا‌ی کردم و ادامه دادم:
- الان میگی نگفتی؟!
با حالتی کاملاً خنثی جواب داد:
- نه، گفتم که... .
بلافاصله پرسیدم:
- چی گفتی؟ الان بگو اول چی گفتی!
یونا: این‌که نره؟!
با جفت دست‌هایم صورتم را پوشاندم، خدایا!
با حالت زاری پرسیدم:
- تو رو خدا گل‌مُل که نزدی؟!
یونا: گیرم زده باشم، ربطش به تو؟
نگاه حیرت‌زده‌ام را به بیرون دوختم و با صدای فوق‌العاده حرصی گفتم:
- اون‌وقت به من میگی احمق؟! به‌خدا که یه چیزی زدی... میگه سپیده نره... ‌.
میان حرفم پرید و با همان نگاه متاسفش باز هم سرش را تکان داد و گفت:
- جنس فاسد شده استفاده می‌کنی؟
چشم‌هایم گشاد شد، جنس فاسد شده؟ منظورش چه بود؟ فکر می‌کند مثل خودش مواد مصرف می‌کنم؟ تا خواستم چیزی بگویم که با همان لحن تاسف‌بارش و نگاه پوکرفیس ادامه داد:
- منظورم مشهد بود.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
ایسگایم کرده بود؟!
دست‌هایم را روی مانتویم مشت‌ کردم و نگاهم را به بیرون دوختم.
یونا: بعدش؟
- بعد چی؟
یونا: این‌که بهش گفتم نره... .
حرفش را قطع کردم، واقعاً من می‌خواستم با این آدم صحبت کنم؟
بر چه اساسی؟
- من می‌خوام جدی صحبت کنیم!
گاهی وقت‌ها این ریلکسی بیش‌از حدش حرصم می‌داد، عصبی‌ام می‌کرد... اصلاً عجیبم چگونه بدون کوچک‌ترین واکنشی می‌تواند صحبت کند؟!
یونا: به نظرت الان من الکی‌ام؟
من واقعاً سردرگم بودم، موقعیت افتضاحی که واقعاً درست و غلطم را نمی‌دانستم، حس پرنده‌ای که جایی روی زمین ندارد و تا ابد هم نمی‌تواند به پرواز ادامه دهد... .
کلافه صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، از کجا باید شروع می‌کردم؟
یونا: بی‌کاری؟
انگشت‌هایم را با حالت زاری از صورتم بردشتم و نگاهش کردم که ادامه داد:
- اوکی ولی من بی‌کار نیستم...زود حرفت رو بزن.
نگاهم را به مقابل دوختم و بدون مکث و با لحن مطمئنی گفتم:
- می‌دونم کار نداری.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: حوصله ندارم... حرف بزن.
باید از‌کجا شروع می‌کردم؟
اصلاً باید چه می‌گفتم؟
- ببین من... .
جفت دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم؛ می‌خواستم به او چه بگویم؟ گیرم که حرف هم می‌زدم چه کاری از دستش برمی‌آمد؟
نفس عمیقی کشیدم و بدون برداشتن دست‌هایم از روی صورتم گفتم:
- فکر کنم پشیمون شدم.
سکوت بعد از حرفم با صدایش شکست؛
- مشکل چیه؟
سرم را سمتش برگرداندم و‌ نگاهش کردم، این‌بار در چشم‌هایش علاوه بر بی‌خیالی همیشگی کلافگی هم موج می‌زد، شاید هم بی‌حوصلکی!
تحمل نگاه خیره‌اش را نداشتم و نگاهم را به روبه‌رو دوختم و به ماشین‌هایی که مثل ما در آن گیر کرده بودند نگاه کردم.
یونا: کری یا لال؟
با قورت دادن آب دهانم جواب دادم:
- چیزه... کاوه همکلاسی سپیده دیگه... یعنی اون... .
مکثم را که دید خودش ادامه داد:
- ازت خوشش اومده... خب؟
- بقیه‌ش؟ خب مشکل من هم همینه... این‌که نمی‌دونم‌ چی درسته چی غلط... اون‌ هیچ‌چیز از گذشته‌ی من نمی‌دونه!
یونا: بهش بگو.
- شوخی می‌کنی؟ نه‌نه الان‌ شوخی می‌کنی؟ بهش چی بگم آخه؟ این‌که ساقی‌ بودم؟ بعدش... بعدش اون نمیاد به سپیده بگه؟!
یونا: ردش کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
کلافه و عصبی سمتش برگشتم، کاش مثل آدم حرف بزند!
- میشه ان‌قدر تلگرافی حرف نزنی؟!
یونا: مشکل گیرایی خودته، میگم ردش کن.
لب‌هایم را محکم روی هم فشار دادم، کاوه پسر خوش برخورد، شوخ طبع و هم رشته‌ی سپیده بود که چندباری دیده بودمش و خب... رفتار بد از او ندیده بودم.
برایم مهم نبود بقیه چه فکر می‌کنند، این‌که با عشق ازدواج می‌کنند یا از روی اجبار و هرچیز دیگری... اما من نه خانواده‌ای داشتم، نه آشنایی و نه شاید دوست آنچنان صمیمی... .
- من، من نمی‌تونم تا ابد تنها زندگی کنم!
دستی به چشم‌هایم کشیدم و با همان کلافگی زیر سنگینی نگاهش ادامه دادم:
- نمی‌دونم چی درسته چی غلط!
حس‌ حبابی را داشتم که از ترس‌ ترکیدن نمی‌توانست روی زمین بنشیند و تا‌ ابد هم‌ در هوا معلق نمی‌ماند... .
روی زمین دفن شده‌ام؛ نه راهی به خاک... نه راهی به افلاگ!
سرانجام حباب نابودی بود اما برای لحظه‌ای زندگی هم بال‌بال می‌زد... .
دست‌های لرزان و عرق کرده‌ام را برای‌ چندمین مرتبه به مانتوی کرم رنگ نازکی که‌تنم بود کشیدم.
گلویم از فرط خشکی به سوزش افتاده بود، ان همه نا آرامی فقط بخاطر یک‌ خواستگاری ساده؟
یونا: باید همه‌ی جوانب رو در نظر بگیری.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- نفس!
بدون توجه به اعتراض و تن صدای وا رفته‌اش نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- با وجود احترامی که بهتون قائلم پیشنهاد کارتون رو هم نمی‌تونم قبول کنم... .
حرفم را قطع کرد:
- متاسفانه من هم بدون دلیل نمی‌تونم قانع بشم.
سپیده را از جلویم که مدام با اخم و تخم برایم شکلک در می‌آورد کنار زدم و متقابلاً اخمی به رویش پاشیدم.
- به هرحال... من نظرم رو گفتم و جواب‌تون رو دادم، بقیه‌ش به خودتون بستگی داره.
باز حرفم را قطع کرد، لحن جدی و پر تحکمش مانع از هرگونه اعتراضی می‌شد.
کاوه: ترجیح میدم حضوری صحبت کنیم و حداقل یه دلیل برای رد کردن پیشنهادم داشته باشیم.
بعد از صحبت‌های آن روزم با یونا حتی شاید بدون دلیل تصمیم گرفتم به همین روند زندگی‌ام ادامه دهم و جواب مثبتم به کاوه محال ممکن بود... .
- برو کنار.
دست به سی*ن*ه و با اخم پرسید:
- نمیرم!
بند قرمز کیف پاسپورتی‌ام را دورم انداختم و خودم کنارش زدم.
سپیده: فقط بگو چرا؟
- چی چرا؟
قدمی سمتم برداشت و با همان چهره‌ی اخم آلود و ناراحت پرسید:
- تو که قبلش راضی ‌بودی پس چی‌شد؟ اون پسره تو سرت چی خوند؟
می‌دانستم منظورش از "پسره" یونا است. حالا بناند آن روز وقتی دید از ماشین او پیاده شدم چه‌قدر سین‌جیمم کرد. حرفش را قطع کردم و همان‌طور که موبایلم را داخل‌ کیف پاسپورتی قرمز‌ رنگی که دورم انداخته بودم، می‌کردم جواب دادم:
- راضی نه! باید بگی دو دل بودم... شاید بین یه دو راهی،ثانیاً پای اون مسره بی‌چاره رو بی‌خودی وسط نکش... اصلاً اول خودت ازدواج کن ببینم اگه خیری توش بود حالا شاید بهش فکر‌ کردم.
از جلویش رد شدم و همان‌طور که با عجله کتونی‌های خاکستری‌ام را می‌پوشیدم ادامه دادم:
- پوست تخمه‌هایی که دیشب ریختی رو هم جمع کن به آشپزخونه هم یه دست بکش‌‌ که امروز نوبت توئه.
با عجله از خانه بیرون زدم و پله‌ها را یکی دو تا پایین دویدم.
خیر سرم امروز قرار بود برای مصاحبه به عنوان مترجم به شرکت تازه تاسیسی که مسیح معرفی‌اش کرده بود بروم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- چیه دو ساعته به یه سری نوشته زل زدی!
بی‌حوصله نگاهم را از جزوه‌‌‌ گرفته و به چهره‌ی معترضش نگاه‌کردم.
- بگیر دیگه دستم خشک شد!
با لب فشردن ساندوچ را از دست دراز شده‌ی سلما گرفتم، منکر گرسنگی‌ام نمی‌شوم اما حالم آن‌قدر گرفته بود که احساس می‌کردم هیچ‌چیزی ز گلویم پایین‌نمی‌رود.
کنارم نشست و چادرش را کمی جمع‌ و جور‌ کرد.
سلما: الان دقیقاً چرا ان‌قدر پکری؟!
- واقعاً تا دو هفته‌ی دیگه قراره نامزد کنی؟
شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که دو لپی مشغول جویدن گاز بزرگی که از ساندویچ زده بود، با دهان‌ پر "هوم"ی کرد.
روی گوجه وخیار شور‌ساندوچیج که کمی بیرون زده بودند زوم‌ کردم، دلخور بودم؟ البته!
- اون‌وقت... تازه به من میگی؟
خنده‌ی زیبایی کرد که باز گونه‌هایش چال افتاد، با لحن شوخ و‌پر شیطنتی گفت:
- ترسیدم این یکی خواستگارمم بپرونی... .
نگاه گیج و سردر‌گمم را‌ که دید باز هم خندید و با چشم به ساندویچ در دستم اشاره‌ کرد‌.
سلما: اون یکی چشم رنگیه که تا تو رو دید رفت و‌ پشن سرش رو هم... .
با یاد آوری چیزی، گیج حرفش را‌ قطع کردم:
- استپ‌استپ... الان منظورت از چشم رنگیه... اون روزه؟ چیز... یعنی یونا رو میگی؟!
 
بالا پایین