جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,644 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
نگاهم روی شکلات‌ها و آجیل‌های ویترین مغازه‌ی روبه‌رویی‌ام بود، از آن‌جایی که یک قران پول هم همراهم نبود فحشی نثار خودم کردم و رویم را برگرداندم.
- الو؟
ابروهایم به هم نزدیک شد که دوباره صدای نازکش در موبایل پیچید:
- الو چرا حرف نمی‌زنی؟
با حرص پرسیدم:
- گوشی پیمان رو‌ گرفتم؟
- تو‌ کی هستی؟ با پیمان چی‌کار داری؟
دستی به پیشانی‌ام‌ کشیدم، این دیگر چه می‌گفت؟
- خوش کجاست؟
این‌بار با پرخاش جواب داد:
- میگم تو کی هستی؟
عصبی گوشی را قطع‌ کردم، افکار مزاحم را پس زدم؛ این امکان نداشت‌.‌
سرم را تکان دادم و حرصی زیر لب فحشی نثار روح و روانش کردم.
در یک زمان مناسب حتماً می‌دیدمش و حالش را می‌گرفتم.
مردد انگشتم برای گفتن شماره‌اش نرفته برمی‌گشت، خودم را با این فکر که او برای پر‌کردن اوقات فراغتش مزاحمم می‌شد، پس من هم این حق را دارم توجیح کردم.
- بله؟
خدا را شکر، حداقل این یکی خودش جواب داد، دست‌های عرق کرده‌ام را به مانتویم مالیدم.
- سلام.
یونا: علیک!
نمی‌دانستم چه بگویم؛ در واقع حرفی برای گفتن هم نداشتم. فشار دست‌هایم روی مانتو بیشتر شد، لب‌هایم را روی هم فشردم که باز صدایش بلند شد:
- لال شدی؟
- نه.
یونا: بی‌کاری؟
اصلاً چرا به او زنگ زدم؟
بی‌کار هم نبودم‌.
- نه.
یونا: کاری داری؟
دندان‌هایم را روی هم ساییده و پس از کمی مکث جواب دادم:
- نه!
صدای حرصی او را هم شنیدم:
- زهرمار و نه، پس چرا زنگ زدی؟
- نمی‌دونم.
یونا: اصلاً خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
دستش را روی سرش کوبید و با خشم غرید:
- یعنی خاک تو سرت نفس، خاک!
بدون توجه به اعتراض و تن صدای وارفته‌اش نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- بحث این حرف‌ها نیست، شما مرد محترمی هستید ولی من فعلا شرایط ازدواج رو ندارم، امیدوارم درک کنید.
حرفم را قطع کرد:
- من دلایل شما رو شنیدم و عرض کردم منطقی نیست، ترجیح میدم حضوری یه‌جا هم‌دیگه رو ببینیم و صحبت کنیم.
سپیده را از جلویم که مدام با اخم و تخم برایم شکلک در می‌آورد کنار زدم و متقابلاً اخمی به رویش پاشیدم، کلافگی از سر ورویم می‌بارید. دستم روی دستگیره‌ییخچال مشت شد:
- ما هم‌دیگه رونمی‌شناسیم و شناخت جفت‌مون از هم به چند دیدار کوتاه اون هم به‌واسطه‌ی سپیده بیشتر نبوده، دلیل این‌همه پافشاری و اصرار شما رونمی‌فهمم... .
باز حرفم را قطع کرد، لحن جدی و پر تحکمش مانع از هرگونه اعتراضی می‌شد.
کاوه: والا اگه شما اجازه بدین شناخت هم می‌تونه به‌وجود بیاد، به هرحال ترجیحم اینه حضوری هم رو ملاقات کنیم و در این‌باره صحبت کنیم.
من خیلی فکر کرده بودم، به خودم، گذشته‌ام، شرایط کنونی‌ام و خیلی چیزهای دیگر و هرچه بیشتر فکر می‌کردم حالم بدتر می‌شد، اعصابم داغان‌تر و بیشتر در سردرگمی فرو می‌رفتم، من حالاحالاها نمی‌توانستم به ازدواج فکر کنم، دوست نداشتم فکر کنم و سپیده علی‌رغم اصرارهایش خیلی چیزها را نمی‌دانست.
- برو کنار.
دست به سی*ن*ه و با اخم پرسید:
- نمیرم!
بند قرمز کیف پاسپورتی‌ام را دورم انداختم و خودم کنارش زدم.
سپیده: فقط بگو چرا؟
- چی چرا؟
قدمی سمتم برداشت و با همان چهره‌ی اخم آلود و ناراحت پرسید:
- تو که قبلش راضی ‌بودی پس چی‌شد؟ اون پسره تو سرت چی خوند؟
می‌دانستم منظورش از "پسره" یونا است. حالا بماند آن روز وقتی دید از ماشین او پیاده شدم چه‌قدر سین‌جیمم کرد. حرفش را قطع کردم و همان‌طور که موبایلم را داخل‌ کیف پاسپورتی قرمز‌ رنگی که دورم انداخته بودم، می‌کردم جواب دادم:
- راضی نه! باید بگی دو دل بودم... شاید بین یه دو راهی، ثانیاً پای اون پسره بی‌چاره رو بی‌خودی وسط نکش... اصلاً اول خودت ازدواج کن ببینم اگه خیری توش بود حالا شاید بهش فکر‌ کردم.
از جلویش رد شدم و همان‌طور که با عجله کتونی‌های خاکستری‌ام را می‌پوشیدم ادامه دادم:
- پوست تخمه‌هایی که دیشب ریختی رو هم جمع کن به آشپزخونه هم یه دست بکش‌‌ که امروز نوبت توئه.
با عجله از خانه بیرون زدم و پله‌ها را یکی دو تا پایین دویدم.
خیر سرم امروز قرار بود برای مصاحبه به عنوان مترجم به شرکت تازه تاسیسی که مسیح معرفی‌اش کرده بود بروم. مشیحی که دورادور حالم را می‌پرسید و رابطه‌مان درحد حال و احوال‌پرسی‌های مجازی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
- چیه دو ساعته به یه سری نوشته زل زدی!
بی‌حوصله نگاهم را از جزوه‌‌‌ گرفته و به چهره‌ی معترضش نگاه‌کردم.
- بگیر دیگه دستم خشک شد!
با لب فشردن ساندوچ را از دست دراز شده‌ی سلما گرفتم، منکر گرسنگی‌ام نمی‌شوم اما حالم آن‌قدر گرفته بود که احساس می‌کردم هیچ‌چیزی ز گلویم پایین‌نمی‌رود.
کنارم نشست و چادرش را کمی جمع‌ و جور‌ کرد.
سلما: الان دقیقاً چرا ان‌قدر پکری؟!
- واقعاً تا دو هفته‌ی دیگه قراره نامزد کنی؟
شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که دو لپی مشغول جویدن گاز بزرگی که از ساندویچ زده بود، با دهان‌ پر "هوم"ی کرد.
روی گوجه وخیار شور‌ساندوچیج که کمی بیرون زده بودند زوم‌ کردم، دلخور بودم؟ البته!
- اون‌وقت... تازه به من میگی؟
خنده‌ی زیبایی کرد که باز گونه‌هایش چال افتاد، با لحن شوخ و‌پر شیطنتی گفت:
- ترسیدم این یکی خواستگارمم بپرونی... .
نگاه گیج و سردر‌گمم را‌ که دید باز هم خندید و با چشم به ساندویچ در دستم اشاره‌ کرد‌.
سلما: اون یکی چشم رنگیه که تا تو رو دید رفت و‌ پشن سرش رو هم... .
با یاد آوری چیزی، گیج حرفش را‌ قطع کردم:
- استپ‌استپ... الان منظورت از چشم رنگیه... اون روزه؟ چیز... یعنی یونا رو میگی؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین