- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
نگاهم روی شکلاتها و آجیلهای ویترین مغازهی روبهروییام بود، از آنجایی که یک قران پول هم همراهم نبود فحشی نثار خودم کردم و رویم را برگرداندم.
- الو؟
ابروهایم به هم نزدیک شد که دوباره صدای نازکش در موبایل پیچید:
- الو چرا حرف نمیزنی؟
با حرص پرسیدم:
- گوشی پیمان رو گرفتم؟
- تو کی هستی؟ با پیمان چیکار داری؟
دستی به پیشانیام کشیدم، این دیگر چه میگفت؟
- خوش کجاست؟
اینبار با پرخاش جواب داد:
- میگم تو کی هستی؟
عصبی گوشی را قطع کردم، افکار مزاحم را پس زدم؛ این امکان نداشت.
سرم را تکان دادم و حرصی زیر لب فحشی نثار روح و روانش کردم.
در یک زمان مناسب حتماً میدیدمش و حالش را میگرفتم.
مردد انگشتم برای گفتن شمارهاش نرفته برمیگشت، خودم را با این فکر که او برای پرکردن اوقات فراغتش مزاحمم میشد، پس من هم این حق را دارم توجیح کردم.
- بله؟
خدا را شکر، حداقل این یکی خودش جواب داد، دستهای عرق کردهام را به مانتویم مالیدم.
- سلام.
یونا: علیک!
نمیدانستم چه بگویم؛ در واقع حرفی برای گفتن هم نداشتم. فشار دستهایم روی مانتو بیشتر شد، لبهایم را روی هم فشردم که باز صدایش بلند شد:
- لال شدی؟
- نه.
یونا: بیکاری؟
اصلاً چرا به او زنگ زدم؟
بیکار هم نبودم.
- نه.
یونا: کاری داری؟
دندانهایم را روی هم ساییده و پس از کمی مکث جواب دادم:
- نه!
صدای حرصی او را هم شنیدم:
- زهرمار و نه، پس چرا زنگ زدی؟
- نمیدونم.
یونا: اصلاً خوبی؟
- الو؟
ابروهایم به هم نزدیک شد که دوباره صدای نازکش در موبایل پیچید:
- الو چرا حرف نمیزنی؟
با حرص پرسیدم:
- گوشی پیمان رو گرفتم؟
- تو کی هستی؟ با پیمان چیکار داری؟
دستی به پیشانیام کشیدم، این دیگر چه میگفت؟
- خوش کجاست؟
اینبار با پرخاش جواب داد:
- میگم تو کی هستی؟
عصبی گوشی را قطع کردم، افکار مزاحم را پس زدم؛ این امکان نداشت.
سرم را تکان دادم و حرصی زیر لب فحشی نثار روح و روانش کردم.
در یک زمان مناسب حتماً میدیدمش و حالش را میگرفتم.
مردد انگشتم برای گفتن شمارهاش نرفته برمیگشت، خودم را با این فکر که او برای پرکردن اوقات فراغتش مزاحمم میشد، پس من هم این حق را دارم توجیح کردم.
- بله؟
خدا را شکر، حداقل این یکی خودش جواب داد، دستهای عرق کردهام را به مانتویم مالیدم.
- سلام.
یونا: علیک!
نمیدانستم چه بگویم؛ در واقع حرفی برای گفتن هم نداشتم. فشار دستهایم روی مانتو بیشتر شد، لبهایم را روی هم فشردم که باز صدایش بلند شد:
- لال شدی؟
- نه.
یونا: بیکاری؟
اصلاً چرا به او زنگ زدم؟
بیکار هم نبودم.
- نه.
یونا: کاری داری؟
دندانهایم را روی هم ساییده و پس از کمی مکث جواب دادم:
- نه!
صدای حرصی او را هم شنیدم:
- زهرمار و نه، پس چرا زنگ زدی؟
- نمیدونم.
یونا: اصلاً خوبی؟
آخرین ویرایش: