جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط منیره خواجه پور با نام [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 914 بازدید, 16 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هزار توی زندگی] اثر«منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط منیره خواجه پور
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
آن روز سردِ برفی، همان‌طور که من و «او» قدم می‌زدیم، نگاه «او» به لبو فروش آن طرف خیابان و لبوهایش افتاد. هردوی‌مان زیر یک چتر بودیم، چتری که دسته‌اش را او در دست گرفته بود.
«او» در حالی که چتر را به دست من می‌داد، گفت:
- مهتاب! همین‌جا وایسا، الان میام.
تا خواستم چیزی بگویم، خودش را به آن طرف خیابان رساند؛ روبروی بساطِ لبوفروش...! دو ظرف لبو گرفت و به سرعت به سمتم آمد. آن لبوهای داغ و سرخ در میان آن همه برف و سردی هوا، دهان هرکسی را آب می‌انداخت. ظرف لبو را با لبخند، به دستم داد. من در سکوت، ظرف لبوی «او» را هم از دستش گرفتم و چتر را به «او» برگرداندم. مقابل نگاه متعجبِ «او» به سمت سطل زباله‌ای که کمی آن طرف‌تر بود رفتم و هر دو ظرف را در آن ریختم.
«او» که حالا، خودش را به کنار من رسانده بود، مبهوت و معترض گفت:
- مهتاب! این چه کاری بود؟!
با بی‌خیالی، شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- فرهاد! من هزار بار بهت گفتم از دست فروش کنار خیابون چیزی نگیر، شاید بهداشتی نباشه! شاید که نه؛ حتما.
***
با دلی آکنده از غم، از گذشته دل می‌کنم. با گلویی که سرشار است از بغضی بی‌پایان، تکه‌ای از آن لبویِ سرخِ داغ را با آن طعم دل‌نشینش قورت می‌دهم؛ چه چیزی را قورت می‌دهم؟! بغضِ سنگین کنجِ گلویم یا لبویِ سرخِ داغ را.
خیابان‌ها و کوچه‌ها آنقدر عوض شده‌اند که من، به سختی آدرس «آن‌جا» را پیدا می‌کنم. آن‌جا؛ خانه من و «او» بود، من و فرهادِ من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
به جای خانه‌مان یک ساختمان بلند بالا، سر به فلک کشیده بود.
ساختمانی با بیست_سی طبقه که خود را در دیدگان من، هم‌چو علفی هرز می‌نماید.
قطره اشکی، از گوشه چشمم سرمی‌خورد روی صورتِ سرد و یخ زده و رنگ پریده‌ام. گذشته، در کمال بی‌رحمی، نیش‌تری زهرآلود می‌شود و به درونم رسوخ می‌کند، هی می‌رود و می‌رود تا به مغز استخوانم می‌رسد و آن را می‌سوزاند:
- مهتاب؛ صدامو می‌شنوی؟!
صدایش را می‌شنیدم یا نه؟! چه باید می‌گفتم؟! اصلا چطور باید می‌گفتم؟ وقتی بغض هم‌چو طناب داری گلویم را سخت می‌فشرد و می‌فشرد.
همه چیز مثل خواب بود؛ شبیه کابوسی دهشتناک.
هم‌چو زهری تلخ، تلخ و کشنده!
یتا همین چند دقیقه پیش من روی صندلی راک و «او» کمی آن طرف‌تر روی کاناپه نشسته بود. من برای «او» و برای هردومان، فروغ می‌خواندم:
- نگاه کن که غم درون دیده‌ام
چگونه قطره قطره آب می‌شود،
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می‌شود
نگاه کن؛
تمام هستیم خراب می‌شود،
شراره‌ای مرا به کام می‌کشد،
مرا به اوج می‌برد،
مرا به دام می‌کشد
نگاه کن؛
تمام آسمانِ من
پر از شهاب می‌شود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
اما حالا، در عرض چندثانیه دار و ندارمان زیر و رو شده بود. تمامِ هست و نیستمان.
زمین فقط چندثانیه لرزید؛ اما شدید و سخت. نمی‌توانستم نفس بکشم. چند لحظه قبل، باهم فروغ زمزمه می‌کردیم و حالا من زیر تلی خاک، «او» زیر تلی خاک و هردو نمی‌توانستیم نفس بکشیم.
اکسیژن کم بود، بغض هم بود؛ اکسیژنی که کم بود و بغضی که زیاد بود، هردو نمی‌گذاشتند ما، به خوبی نفس بکشیم. کمرم درد می‌کرد. وقتی آن‌طور زمین، گهواره وار تکان می‌خورد من و فرهاد سعی کردیم به حیاط برویم؛ اما نشد، نشد و همان‌جا در پذیرایی کمی آن طرف‌تر از کتاب فروغ و صندلی راک و کاناپه و دو فنجان چایی که روی زمین ریخته شده بود، گرفتار شدیم. آن لحظه‌ها سخت بود، یادآوری‌اش سخت‌تر و توصیف کردنش از آن هم سخت‌تر.
سعی کردم بغض گلویم را قورت بدهم و جواب فرهاد را که چندین بار، با صدایی آکنده از بغض و غم و یأس، صدایم زده بود را بدهم؛ به سختی لب زدم:
- فرهاد، می‌شنوم صداتو!
چیزی نگفت، با لحنی که از آن یأس و غم و اندوه و بغض می‌بارید، ادامه دادم:
- ما زنده می‌مونیم؛ مگه نه فرهاد؟!
چند ثانیه‌ای به سکوت گذشت، او چیزی نگفت و من هم. شاید داشت با خودش فکر می‌کرد چطور جوابی بدهد که آن یأسِ درونِ صدایِ مرا بشکند یا شاید هم داشت بغض گلویش را قورت می‌داد. بالاخره جواب داد:
- معلومه که زنده می‌مونیم عزیزم.
صدایش این‌بار عاری از یأس بود و حتی بغض. صدایش این‌بار بوی یاس می‌داد، بوی نرگس، بوی زندگی.
با شنیدن صدایِ «او» که بوی یاس و نرگس و زندگی می‌داد، لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
دیگر چیزی نگفتم.
دقایقی تنها به سکوت گذشت. آن‌جا، زیر خروار خروار خاک، تنها صدای مرگ بود که مدام سکوتِ تلخِ بینمان را تلخ‌تر می‌کرد.
- مهتاب!
صدای او برای لحظه‌ای، صدای وهم‌ناک و اندوه‌بار مرگ را، از من دور کرد. چشم‌هایم را بستم، اشک از چشم سمت راستم جاری شد بر روی گونه پر از خاکم، آرام آرام به لبم رسید و مزه شورِ اشک، به یک‌باره تلخِ تلخ کرد کامم را.
با صدایی که از بغض می‌لرزید جواب دادم:
- جانم!
- برام از فروغ بخون مهتاب! شاید یکم طول بکشه تا مارو پیدا کنن و از زیر آوار بیرون بکشن... برام از فروغ بخون!
چه می‌خواندم؟! اصلا چطور می‌خواندم؟! این بغض داشت لحظه لحظه و اندک اندک، جانم را می‌گرفت؛ بغضِ سخت و سمجِ لعنتی. شروع کردم به خواندن:
- کاش...
بغض گلویم مرا لحظاتی به سکوت وادار کرد؛ لحظاتی سخت، لحظاتی اندک اما بِسانِ سالها، طولانی. به هر جان کندنی بود بغضِ سختِ جانکاهِ سی*ن*ه سوزِ مرگ بار را پس زدم:
- کاش ما آن دو پرستو بودیم
همه عمر سفر می‌کردیم
از بهاری به بهار دیگر...!
همین قدر کافی بود، سکوت کردم. همه جا خاک بود و خاک، هر لحظه‌ای که می‌گذشت، نفس کشیدن هم سخت‌تر می‌شد؛ سخت‌تر و سخت‌تر. جسم و روحم، هردو به اکسیژن نیاز داشتند؛ شاید اکسیژنی از جنسِ صدایِ فرهاد.
- فرهاد!
منتظر جوابش نماندم و ادامه دادم:
- حالا نوبت توعه، تو بخون! از فروغ یا هرکی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
صدای نفس‌های نامنظمش را می‌شنیدم، انگار که سخت نفس می‌کشید؛ سختِ سخت.
بعد از چند دقیقه، بالاخره شروع کرد به خواندن:
- مرگ من روزی فرا خواهد رسید؛
در بهاری روشن از امواج نور،
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی، خالی از فریاد و شور...!
صدایش هنوز هم، سراسر بوی یاس می‌داد؛ اما لبریز بود از بغض و اندوه، لبریز از حسی که تمام وجودم را سخت در هم می‌فشرد. دلم با شعری که فرهاد خواند و صدای اندوه‌گینش بیشتر از قبل گرفت.
به روی خودم نیاوردم و با لحنی که سعی می‌کردم خودم را شاد و پر از شور و شوق نشان دهم، گفتم:
- فرهاد، فردا تولدته؛ بیست و سه آبان. فردا فرهاد من سی ساله می‌شه.
چیزی نگفت؛ بغض سراسر وجودم را در آغوش گرفته بود؛ آغوشی تلخ و اندوه‌بار.
قطره اشکی از گوشه چشمم سرخورد روی صورت پر از خاکم. سعی کردم بغض صدایم را پس بزنم؛ ادامه دادم:
- فرهاد؛ من بهت نگفتم تا سوپرایز بشی. برای تولدت، برای فرداشب کلی برنامه ریخته بودم. کلی مهمون دعوت کرده بودم. با این اوضاع انگار امسال که از جشن و تولد خبری نیست، به جاش سال بعد رو مفصل‌تر می‌گیریم؛ چطوره؟!
به تلخی خندیدم و ادامه دادم:
- هپی مپی فرهادم؛ تولدت مبارک عزیزدلم.
باز هم چیزی نگفت، این جواب ندادنش طبیعی نبود؛ نبود دیگر؟! نگرانی در تمام وجودم رسوخ کرد، نگرانی در رگ‌هایم جاری شد؛ نگرانی خونِ سرخم را سرخ‌تر از قبل کرد و قلبم با سرعت عجیبی شروع کرد به تپیدن؛ بومب بومب، بومب بومب. احساس کردم حالاست که جان از تنم برود، احساس کردم نفس‌های آخرم را می‌کشم، برای لحظه‌ای حس کردم پروانه شده‌ام. حس کردم آزاد شده‌ام؛ آزاد و رها از پیله تن.
اما؛ اما نفس من نرفت، جان من نرفت، من پروانه نشدم... فرهاد رفت؛ نفس فرهاد رفت، جان فرهاد رفت، فرهاد پروانه شد؛ این را چندساعت بعد از زلزله فهمیدم، وقتی که مرا و «او» را از زیر آوار بیرون آوردند. آواری که تلی بود پر از خاک و خاک، تلی خاک پر از آرزوهای مرده‌مان؛ تلی خاک، پر از من و «او»، «او» و من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
***​
آن‌قدر در گذشته غرق‌ شده‌ام که وقتی ماشینِ گشتِ پلیسِ شبانه کنار پایم توقف می‌کند، تازه به خودم می‌آیم. ماموری از ماشین پیاده می‌شود و به سمتم می‌آید. صورت خیس از اشکم را، با آستین پالتوام تمیز می‌کنم. سعی می‌کنم خودم را، این لباس‌هایم را و همچنین صورت اشک‌آلود و خسته‌ام را طبیعی جلوه دهم. سعی می‌کنم همه چیز را، همه چیز را طبیعی جلوه دهم. انگار که من یک شهروند عادی‌ام، انگار که در مسیر خانه‌ هستم و تنها مشکلم این است که کمی خسته‌ام، و مهمترین دغدغه‌ام جر و بحث دیشبم با همسرم، سر کنایه‌های خواهرش است. انگار که زنی هستم عاشق، مادری هستم دلسوز، و حالا این‌جا چه می‌کنم؟! خب من یک مادر دلسوز هستم و یک همسر عاشق و حالا این‌جا، در مسیر رفتن به خانه‌ام هستم، باید هرچه زودتر به خانه برسم، باید زودتر شام را حاضر کنم...! باید...! چه می‌گویم من؟! شام؟! نیمه شب است...!
به ناگاه، باد شدیدی می‌وزد و یکی از برگ‌های پاییزی، درست رو به روی پایم فرود می‌آید. پاییز است دیگر؛ پاییز است و زیبایی‌اش و این برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی. مهر است، آبان یا آذر؛ کدامش را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که پاییز است؛ من پاییز را خوب می‌فهمم، من این فصلِ سراسر دلتنگی را از بَرَم. خداکند آبان باشد؛ بیست و سه آبان.
- خانم؛ حواستون کجاست؟! با شما هستم.
نگاه گیج و درمانده‌ام را از زمین و برگ‌هایِ هزاررنگ می‌گیرم، به مامور نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- عذر می‌خوام! متوجه نشدم؛ چیزی گفتین؟!
مامور، گلویش را با تک سرفه‌ای صاف می‌کند و در حالی که نگاه کنجکاو و مسئولیت پذیرش را به من دوخته، می‌گوید:
- عرض کردم ما دو بار از این خیابون رد شدیم و شما هر دفعه همین‌جا، جلوی این ساختمون ایستاده بودین... این‌جا کاری دارین؟ خونتون کجاست، خانم؟!
با دست‌های لرزانم، لبریز از استرس و بغض، دسته‌ای از موهایم را که از روسری بیرون است را داخل روسری‌ام جا می‌دهم و تته پته کنان، می‌گویم:
- نه... من... یعنی من... راستش من داشتم از این‌جا رد می‌شدم، دیدم این ساختمون خیلی قشنگ و بزرگه. برای همین ایستادم تا نگاهش کنم؛ همین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مامور انگار حرفم را باور نکرده و همان‌طور با شک، خیره است به من. می‌ترسم؛ نکند بفهمد من از «آن‌جا» فرار کرده‌ام، نکند مرا برگردانند آن‌جا. مثل بچه‌های مظلوم و سر به زیر، سرم را پایین می‌اندازم و نگاهم را به زمین می‌دوزم.
مامور پلیس و راننده‌اش، بی توجه به مقاومت و اصرار من، مرا سوار ماشین می‌کنند. سرخورده و مایوس، در حالی که روی صندلی ماشین نشسته‌ام، درون خودم مچاله می‌شوم. مامور هر از گاهی نگاهش را به من می‌اندازد و چیزی می‌پرسد اما من نمی‌فهمم چه می‌گوید، شاید هم خودم نمی‌خواهم بفهمم که چه می‌گوید.
دلم می‌خواست... دلم می‌خواست لااقل قبل از بازگشتن به آن‌جا، بروم سر مزار فرهاد؛ دلم برای فرهاد، برای خودم، برای هردوی‌مان تنگ شده.
وقتی ماشین پلیس رو‌به‌روی کلانتری متوقف می‌شود، تمام بدنم به رعشه می‌افتد، حتی روحم.
همانطور مضطرب، با صدایی که از بغض و ترس و اضطراب می‌لرزد، می‌گویم:
- باشه می‌گم؛ می‌گم همه چی رو.
همه چیز را در کلانتری، برایشان می‌گویم؛ اول تا آخر قصه را، قصه تلخِ خودم را، قصه تلخِ «او» را، قصه تلخِ خودمان را. وقتی حرف‌هایم تمام می‌شود، وقتی که همه چیز را، از آن زلزله دهشتناک تا آن مکانِ سراسر سفید، و آن پرستارهای بدعنق و زهرا و شیرین و ترانه و لیلا، هم اتاقی‌هایم، برایشان می‌گویم، از آن‌ها می‌خواهم که قبل از برگرداندن من به آن‌جا؛ همان مکان لبالب سفید، سراسر سکوت و سراسر از بغض و غم، مرا به پیش فرهاد ببرند؛ مزار فرهاد.
***​
آن‌ها مهربانند؛ مامورها را می‌گویم، لااقل من که این‌طور حس می‌کنم. آن‌ها مرا بر سر مزار فرهاد می‌برند و بعد از مزار مرا به آن‌جا می‌برند. خسته‌ام اما احساس پروانه‌ای سبک‌بال را دارم.
دو مامور خانم، از هر دو طرفم، دستم را گرفته‌اند و مرا به داخل حیاط آن‌جا می‌برند. باز هم آن‌جا و باز هم آن اتاق‌های سراسر سفید، باز هم آن‌جا و باز هم آن لباس‌های سفید، باز هم آن‌جا و باز هم خنده‌های پر از درد ما؛ من، ترانه، ربابه، لیلا...!
خانم اقدسی و فرحی با خشم نگاهم می‌کنند، آقا اکبر با نگرانی و زهرا و لیلا و شیرین و ترانه هم با کنجکاوی...!
نزدیک‌های صبح است که بالاخره خانم اقدسی و فرحی از دعوا کردن من و نصیحت کردن همه‌مان دست برمی‌دارند و به سالن می‌روند. من، در جواب نگاه کنجکاو بچه‌ها، بلند بلند می‌خندم و میان خنده می‌گویم:
- ای بابا چرا این‌جوری به من نگاه می‌کنین؟! لابد می‌خواین بپرسین اون بیرون چه خبر بود؟!
خبری نبود ولی راستش جای ما دیوونه‌ها تو خیابونای شهر، حسابی خالی بود.
این را که می‌گویم، باز همه‌مان می‌زنیم زیر خنده. من، ترانه، شیرین، ربابه، لیلا و زهرا. همگی بلند بلند می‌خندیم، خنده‌های ما پر از درد است، می‌ترسم روزی صدای خنده‌هایمان گوش آسمان را هم کر کند. همگی، باهم بلند بلند می‌خندیم و دیوانه‌خانه پر می‌شود از صدایِ خنده‌هایِ ما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین