- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
***
_ نه ..فقط میخواستم افتخار هم قدم شدن باهات رو نصیبم کنی..!
پوزخندی زد
_ باشه..این افتخارو نصیبت میکنم!
اهورا با خنده سری تکان داد و خواست سمت در برود که دلارام تاکید وار گفت:
_ فقط..!
اهورا به سمتش برگشت و دلارام ادامه داد:
_ خسته شدم و کم آوردم و بسه دیگه نداریم! همین اولش بهت بگم، شبگردی های من نه سر داره نه ته!
یهو دیدی سپیده زدن و هنوز تو پس کوچه های انقلاب و تئاتر شهرم..
بعد بی حرف دیگری کیف لپ تاپش را برداشت و بعد از خاموش کردن چراغها ، از اتاق خارج شد، مقابل در ایستاد و به اهورا که ریلکس چایش را مینوشید با نیشخند گفت :
_ اگه چای خوردنت تموم شد بیا میخوام درو قفل کنم!
اهورا بیتوجه به حرص خوردن او لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و وارد آسانسور شد .
پر غضب نگاهش کرد ، ناچار در را قفل کرد و به تندی سمت آسانسور رفت تا در آسانسور بسته نشود!
بعد از چند ساعت گوشیاش را روشن کرد ، به محض روشن کردنش ، حجم زیادی از پیام و نوتیفها را دریافت کرد که نصف بیشترش سمیرا بود!
کلافه پوفی کشید و گوشیاش را سایلنت کرد.
آسانسور به طبقه همکف رسید، اول دلارام و پشت سرش اهورا از کابین خارج شدند ، مردی که پشت میز نگهبانی نشسته بود، با دیدن دلارام دستپاچه پاهایش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد..
پوزخندی زد و سرش را متاسف تکان داد .. با لحن سردی گفت :
_ حسینی، ماشینو نمیبرم!
و بعد با لحن تمسخر آمیزی که اشاره به وضعیت موجودش بود گفت:
_ اگه لم دادنات و تا صبح با این و اون لاس زدنات تموم شد ، حواست به پارکینگ باشه!
و بدون حرف دیگری وارد محوطه شرکت شد
_ بنده خدارو خیلی ضایع کردی!
دلارام نگاه چپی به او انداخت و گفت:
_ آدم استخدام کردم مراقب اسناد و مدارک و هزار تا کوفت و زهر ماری که تو این شرکته باشه.. نه لاس زدن و خوابیدن!
حرفش منطقی بود و جوابی برای گفتن نداشت.
***
نمیدانست چند دقیقه است که در سکوت، کوچه پس کوچه های تجریش را قدم میزدند.. هر دو بی حرف ، گویی کلا غرق در دنیای دیگری بودند .
دلارام که تازه به خودش آمده بود، با دیدن بازار شلوغ تجریش.. دلش هوای زیارت کرد
باید آرام میشد، باید با این همه مشکل که سرش هوار شده بود ، به طریقی کنار میآمد.
سکوت را شکست :
_ میخوام برم امام زاده صالح ، اگه توام میای که قرارمون نیم ساعت دیگه همینجا!
اهورا سری تکان داد و جلوتر به راه افتاد....
مقابل حرم ایستاد ، سلام داد و وارد شد .
یک نماز دو رکعتی و یاسینی که ختم کرد، قلب مضطربش را آرام کرد..
بعد از اینکه کلی اشک ریخته و خودش را تخلیه کرده بود ، از حرم بیرون آمد و درحالی که کفشهایش را میپوشید ،نگاهش به محل قرار کشیده شد.
ساعتش را نگاه کرد، نیم ساعت گذشته بود و هنوز اهورا نیامده بود... بعد از تقریباً چهل دقیقه بالاخره سر و کلهی اهورا پیدا شد ، ریلکس کفش هایش را پوشید و سمت سقا خانهای که دلارام ایستاده بود حرکت کرد.
_ نه ..فقط میخواستم افتخار هم قدم شدن باهات رو نصیبم کنی..!
پوزخندی زد
_ باشه..این افتخارو نصیبت میکنم!
اهورا با خنده سری تکان داد و خواست سمت در برود که دلارام تاکید وار گفت:
_ فقط..!
اهورا به سمتش برگشت و دلارام ادامه داد:
_ خسته شدم و کم آوردم و بسه دیگه نداریم! همین اولش بهت بگم، شبگردی های من نه سر داره نه ته!
یهو دیدی سپیده زدن و هنوز تو پس کوچه های انقلاب و تئاتر شهرم..
بعد بی حرف دیگری کیف لپ تاپش را برداشت و بعد از خاموش کردن چراغها ، از اتاق خارج شد، مقابل در ایستاد و به اهورا که ریلکس چایش را مینوشید با نیشخند گفت :
_ اگه چای خوردنت تموم شد بیا میخوام درو قفل کنم!
اهورا بیتوجه به حرص خوردن او لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و وارد آسانسور شد .
پر غضب نگاهش کرد ، ناچار در را قفل کرد و به تندی سمت آسانسور رفت تا در آسانسور بسته نشود!
بعد از چند ساعت گوشیاش را روشن کرد ، به محض روشن کردنش ، حجم زیادی از پیام و نوتیفها را دریافت کرد که نصف بیشترش سمیرا بود!
کلافه پوفی کشید و گوشیاش را سایلنت کرد.
آسانسور به طبقه همکف رسید، اول دلارام و پشت سرش اهورا از کابین خارج شدند ، مردی که پشت میز نگهبانی نشسته بود، با دیدن دلارام دستپاچه پاهایش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد..
پوزخندی زد و سرش را متاسف تکان داد .. با لحن سردی گفت :
_ حسینی، ماشینو نمیبرم!
و بعد با لحن تمسخر آمیزی که اشاره به وضعیت موجودش بود گفت:
_ اگه لم دادنات و تا صبح با این و اون لاس زدنات تموم شد ، حواست به پارکینگ باشه!
و بدون حرف دیگری وارد محوطه شرکت شد
_ بنده خدارو خیلی ضایع کردی!
دلارام نگاه چپی به او انداخت و گفت:
_ آدم استخدام کردم مراقب اسناد و مدارک و هزار تا کوفت و زهر ماری که تو این شرکته باشه.. نه لاس زدن و خوابیدن!
حرفش منطقی بود و جوابی برای گفتن نداشت.
***
نمیدانست چند دقیقه است که در سکوت، کوچه پس کوچه های تجریش را قدم میزدند.. هر دو بی حرف ، گویی کلا غرق در دنیای دیگری بودند .
دلارام که تازه به خودش آمده بود، با دیدن بازار شلوغ تجریش.. دلش هوای زیارت کرد
باید آرام میشد، باید با این همه مشکل که سرش هوار شده بود ، به طریقی کنار میآمد.
سکوت را شکست :
_ میخوام برم امام زاده صالح ، اگه توام میای که قرارمون نیم ساعت دیگه همینجا!
اهورا سری تکان داد و جلوتر به راه افتاد....
مقابل حرم ایستاد ، سلام داد و وارد شد .
یک نماز دو رکعتی و یاسینی که ختم کرد، قلب مضطربش را آرام کرد..
بعد از اینکه کلی اشک ریخته و خودش را تخلیه کرده بود ، از حرم بیرون آمد و درحالی که کفشهایش را میپوشید ،نگاهش به محل قرار کشیده شد.
ساعتش را نگاه کرد، نیم ساعت گذشته بود و هنوز اهورا نیامده بود... بعد از تقریباً چهل دقیقه بالاخره سر و کلهی اهورا پیدا شد ، ریلکس کفش هایش را پوشید و سمت سقا خانهای که دلارام ایستاده بود حرکت کرد.
آخرین ویرایش: