جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,340 بازدید, 166 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
وارد ساختمان اداره که شدند، دلارام انگشتش را به نشان تهدید بالا گرفت:
- خدا شاهده حامی، این یارو پاش‌ رو از گلیمش دراز‌تر کنه، گلیمش می‌کنم ها!
اهورا زیر خنده زد که با دیدن کارن که به سمتشان می آمد، لبخندش را جمع و جور کرد‌‌
- به! داماد عزیز‌تر از جان!
کارن به سرتا پای دلارام و بعد اهورا نگاهی انداخت.
- این چند روز کجا بودی حامی؟ چرا خاموش بودی؟
-چیز ... . خب، یعنی... .
رو کرد سمت دلارام:
- تو چرا گوشیت خاموش بود یک هفته؟ خوب مأمور‌ها رو می‌کاری و گازشو می‌گیری! دست به فرمونتم که خوبه!
نیشخندی زد.
- ببخشید جناب! اما من دلیلی نمی‌بینم بابت تمام رفت و آمد‌هام به کسی مثل شما! گزارش کار بدم.
محض اطلاعتون! من مثل حامی زیر دست و همکار شما نیستم که بابت هر کاری جواب پس بدم!
خشم از چشمان کارن می بارید.
دست اهورا را گرفت و گفت:
- تویی که این‌قدر نگران زیر دستت و همکارتی، حامی یه هفته بخاطر گند کاری مامور های خیلی باهوشتون، بی‌هوش بود و تو تب ۴۰درجه داشت می‌سوخت!
همون دور و بر، ده کیلومتر اون‌ور‌تر!
با یکم گشت و گذار راحت می‌تونستین پیدا کنید!
کارن به اهورا پوزخندی زد.
- خوبه! وکیل مدافع هم که همراه خودت آوردی!
اهورا خواست حرفی بزند که دلارام با طعنه گفت:
- خودتون امر کردین که پاشید بیاین اداره!
وگرنه کلاه منو باد می‌آورد این‌جا قید سر و کلاه‌رو باهم می‌زدم و نمی‌اومدم!
نه کارن از خر شیطان پایین می آمد، نه دلارام!
هر دو سرشان درد می‌کرد برای بحث و دعوا.
- به نظرم یکم آروم‌تر باشیم بهتره.
هر دو نگاه تیزی به سمت اهورا انداختند.
-خیلی خب بابا! چتونه اصلاً!
- به‌به! خانم عارفی، باعث افتخاره دیدن شما‌.
نگاه هر سه‌ نفرشان به سمت مردی تقریباً مسن با موهای گندمی افتاد.
رو کرد به سمت کارن:
- کارن جان! این صحیحه که ایشون رو همین‌جا وسط راه‌رو نگه داشتی و داد و بی‌داد می‌کنی؟
کارن لب گزید تا حرف خارج از شرع و عرفی تحویل سردار ندهد.
اهورا که انگار سردار را فرشته نجات دیده باشد از میان آن دو گذشت و سمت سردار رفت.
- سلام سردار.
- مشتاق دیدار حامی خان!
اهورا برای سرهنگ احترام نظامی گذاشت و آهسته گفت:
- همیشه این‌قدر به موقع برسید سردار!
دو ثانیه دیر کردنتون باعث باطل شدن عهدنامه ترکمن چای می‌شد و ... .
سردار خندید و با باز کردن در اتاقش آن‌ها را راهنمایی کرد.
- بیا تو دخترم ... بیاید بشینید همتون.
سردار وقتی قیافه‌ی گیج دلارام را دید لبخندی زد.
خودش پشت میزش نشست و کارن و اهورا و دلارام هم در مبل‌های مقابل میزش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
- حق داری نشناسی من رو.
وقتی مهرزاد می‌آوردت اداره؛ ده، یازده سالت بود. ماشاالله الان خانومی شدی برای خودت!
آهی کشید و ادامه داد:
- خدا بیامرزه پدرت رو که همچین دست گلی تحویل مملکت داد.
لبخند تلخی زد‌.
اهورا که متوجه حال دگرگونش شده بود زیر گوشش زمزمه کرد:
- دسته گل؟ فکر کنم منظورش این گلای خرزهره باشه‌ها!
خنده‌اش را خورد و برایش پشت چشم نازک کرد و نفهمید درد دل مجنونش چه آشوبی به پا کرد.
سردار که نمی‌دانست موضوع را چه‌گونه شروع کند دمی گرفت و گفت:
- فکر کنم کارن و حامی بهت گفتن که اوضاع از چه‌قراره. آرام جان، بابت این اتفاقات ازت معزرت‌ می‌خوام کم کاری از ما بوده! من به کارن گفتم که بگه بیاین این‌جا. طبق اطلاعاتی که حامی داد، اوضاع روبه راه نیست!
من همه‌چیز رو می‌دونم. همون‌هایی که نمی‌دونی بهم بگی یا نه!
فقط یه کلمه بهم بگو دلارام، افسون چی می‌خواد ازت؟
متعجب از اطلاعات او، پوزخندی زد.
- شرکتی رو می‌خواد که کم‌ِکم صد میلیارد سرمایشه! کاش به همین راضی می‌شد و می‌رفت. می‌خواد خون به جیگرمون کنه که کرده! شادلوینو می‌خواد.
اگه به شادلوین برسه، اون‌قدری میره بالا که درآمدش و کل سرمایه شرکت در برابرش هیچه! جوون‌های مردم رو بدبخت می‌کنه!
سردار آهی کشید و سرش را به نشان تایید تکان داد.
***

- فقط یه‌کاری می‌تونیم بکنیم!
دلارام چشمانش را به هم فشرد و پوفی کشید.
- این‌جوری به رفت و آمدت به اداره شک می‌کنن آرام!
- همین‌جوریش هم اومدنی با مصیبت سر بپا هارو کلاه گذاشتیم و پیجوندیمشون!
نگاه هر سه نفر به سمت اهورا چرخید.
هنوز ماجرا را نگرفته بود؟ چرا این‌قدر ریلکس و با آرامش با ماجرا بر خورد می کرد؟
- فقط یه مدت کوتاهه دخترم!
امنیت خودت هم بیشتر میشه؛ با بودن حامی خیالم از بابتت راحت میشه.
سرش را تکان داد و سمت پنجره رفت.
کارن سعی داشت با حرف‌هایش سردار را از خر شیطان پایین بیاورد اما دریغ! سردار حرفش یک کلام بود و از چشم این دو می‌خواند که بهترین کار همین است.
- میشه این‌جا سیگار کشید؟
کارن خواست قاطعانه «نه»بگوید که سردار با لبخند تلخی گفت:
- راحت باش آرام جان، برو تراس.
سری تکان داد و رفت و اهورا هم به دنبالش بلند شد.
طبقه دوم بودند و دیدِ بالکن به سمت فضای سبز اداره بود.
- تو عمرش یه کار درست کرده باشه اینه!
دلارام از حرف او لبخند محوی زد و به سیگاری که روی لب هایش گذاشته بود اشاره کرد و زمزمه کرد:
- آتیش می‌کنی؟
اهورا فندکش را از جیبش خارج کرد و زیر سیگار دلارام گرفت.
نگاهشان خیره به هم بود و توجه‌ای به فیلتر سوخته‌ی سیگار نمی‌کردند.کاش صوفی بود و باز هم داستان عشق بهتر است یا دوست داشتن تعریف می‌کرد!
هر چند وصف حالشان نه عشق بود نه دوست داشتن!
شاید فقط نشان مشترکی از هم داشتند... .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***

فقط خودش بود و اهورا و کارنی که برای اولین بار لبخندش را می‌دید!
- این رفیقت لبخند زدن هم بلد بود و فقط پاچه ملت‌رو می‌گرفت؟
اهورا خندید. عجیب حالش خوش بود امروز!
گویی این صیغه‌ی به ظاهر کوتاه زیادی به مزاقش خوش آمده بود!
از این دنیا چه می‌خواست دیگر؟
جز این‌که صاحب آن دو چشم آبی مال او باشد؟
دلارام اما، نمی‌خواست این موضوع را به کسی بگوید تا به وقتش هم سراغ شایان برسد هم افسون!
از محضر خارج شدند. کارن بر شانه اهورا کوبید و با نگاهی به دلارام گفت:
- فردا بیاین اداره؛ جلسه نهاییه تا ببینیم تو اون مراسمی که ازش حرف می‌زنی می‌تونیم بکتاش‌رو پیدا کنیم یا نه!
دلارام سری تکان داد و سمت ماشین رفت
اهورا هم با خداحافظی کوتاهی از کارن جدا شد و پشت فرمان لکسوس دلارام جای گرفت‌.
- خب بانو! امر کنید کجا بریم؟
- برو خونه!
- خونه؟ یعنی کدوم خونه؟ خونه من یا... .
- دیگه من و تو نداریم فعلا!
از این حرف دلارام ، در دل اهورا کارخانه قند سازی به راه افتاد.
- برو نیاوران!
اهورا به‌چشمی گفت و استارت زد‌.
هر دو به ظاهر صیغه‌ی هم بودند اما خودشان بهتر از هر کسی می‌دانستند که هیچ‌گاه راضی به فسخ این صیغه‌ی موقت نمی شدند!
اما بحث غرور دخترانه وسط بود و دلارام دختری نبود اکه از غرورش بگذرد!
سراشیبی پارکینگ سه طبقه را پیچیدند و در جایگاه همیشگی نگه داشت و پیاده شدند.
باز هم دست گذاشته بود روی برج هیجده طبقه‌اش!
وجود آسانسور هم از ترسش کم نمی‌کرد
لامصب واحد کم بود باید آخرین طبقه را می‌خریدی؟
در آسانسور دلارام از قیافه ترسیده اهورا ریسه رفته بود.
همچنین که با هر تکانی زیر لب «یا جعفر کاظم »می‌گفت و خنده‌ی دلارام را بیشتر می‌کرد‌.
بالاخره آن هیجده طبقه‌ی عذاب آور تمام شد
اهورا از کابین خارج شد و گفت:
- خدایا... . نوکرتم خدا! اگه بهشت رفتنی پله‌های بهشت هم این‌قدر زیاد باشه، همون طبقه اول میرم همنشین پیامبرای اولوالعزم!
خندید و کلید را در چرخاند و وارد شدند.
- نخند عزیز من! نخند! اصلاً درست نیس نقطه‌ ضعفه یکی رو به بازی بگیری و هر‌هر بخندی!
زیر قهوه ساز را روشن کرد و سعی کرد خنده‌اش را مهار کند‌.
- مقصر اینا من نیستم. مقصر اون بپا‌های علافن که خط به خط دنبالمونن.
و بعد داخل اتاق شد.
اهورا خودش را روی کاناپه رها کرد. از صبح این لنگ زدن، پدرش را در آورده بود.
چه خیال خوشی داشت امیر! می‌گفت بروید متخصص!
مگر از لحظه‌ی رسیدن ثانیه‌ای آرام و قرار داشتند؟
در خانه‌ی دلارام عارفی بود، نه به عنوان وکیل و مشاورش!
به عنوان همسرش!
چه کلمات عجیب غریبی!
هر چند... . تا همیشه دلارام برای او موکل بود و او هم به عنوان وکیلش تا پای جان از غزال رعنایش دفاع می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
چشمانش تازه گرم شده بود که با صدای دلارام از عالم خواب بیرون آمد.
- پاشو قهوه درست کردم برات.
با چشمان بسته چرخید و گفت:
- فقط ده دقیقه!
- پاشو حامی، وقت نداریم‌.
لحظه‌ای چشم گشود و با دیدن لباس‌های دلارام ناباور از جا برخواست.
- زده به سرت؟ چرا کیسه پلاستیک پوشیدی؟
خندید و گفت:
- پاشو قهو‌ه‌ت رو بخور! با شیر و شکره‌.
شیطنت آمیز نگاهش کرد و سمت کانتر رفت‌.
- حتی اگه تلخِ‌تلخ هم باشه، قهوه از دست غزال رعنا یه مزه‌ی دیگه‌ای داره!
دلارام لبخندش را با گرفتن ماگ مقابل لب هایش، پوشاند.
قهوه‌اش را لاجرعه سر کشید و در حال آبکشی لیوانش بود که پرسید:
- نگفتی این لباس‌ها رو چرا پوشیدی؟
او هم ماگش را آب کشید و جلو‌تر از اهورا سمت در رفت.
- اون فک مبارکت رو کم‌تر به کار بنداز و زودتر بیا تا کار از کار نگذشته!
بعد لحظه‌ای با نگاه به پالتو نازک اهورا انگار چیزی یادش افتاده باشد با دو سمت اتاق رفت؛ دقایقی بعد با یک ژاکت چرم و یک جفت دستکش چرم نزد اهورا برگشت.
با دقت بر وسواسی بودنش گفت:
- حامی بیا اینا رو بپوش هوا سرده.
نگران نباش، حتی یک‌بار هم پوشیده نشده! برای فرزاد گرفته بودم، اونم یهو زد همه‌چیز بهم ریخت و من‌هم از ایران رفتم و اینا‌هم موند همین‌جا!
چقدر شنیدن اسمش از زبان او لذت بخش بود.
زمانی که «می» حامی را کش می‌داد و او را غرق آرامش می‌کرد.
اهورا بدون هیچ چک و چانه‌ای پالتو‌اش را با ژاکت چرم عوض کرد.
لباس‌های دلارام هم چرم بود‌ شلوار چرم جذب و ژاکت چرم کلاه دار.
موهای بلند خرمایی اش را بافته بود و شال سرش نکرده بود!
_اینجوری می‌خوای بری بیرون ؟ گشت می‌گیردت‌ها!
دلارام بوت‌های بند دارش را پوشید و با خنده گفت:
- کارن به اندازه کافی گیر میده! تو یکی حجت‌الاسلام نشو برا من!
اهورا هم خندید و بعد از بستن در، وارد آسانسور شدند.
و باز هم تکرار مکررات!
به طبقه ۴- رسیدند و اهورا متعجب به پارکینگ خالی خیره شد‌.
- اشتباه نیومدیم؟
جلو‌تر از او در حال حرکت بود. لحظه‌ای با توقف مقابل موتور هوندای آخرین مدل چشمانش تا حدقه باز شده بود!
- این... . مال تو نیست که دلارام نه؟
دلارام کلاهش را در به سرش کشید و کلاه کاسکت موتور را سمت او گرفت.
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
- وقت ندارم بگیر بذار سرت حوصله ندارم دوباره ناقص بشی... .
- نگو که تو می‌خوای برونی؟ جوون مرگ نکنی مارو؟ دم خونه حجله بزنن شاه داماد از دنیا ناکام ماند!
دلارام هوفی کشید.
- ببین عزیزم، با این حرف‌هایی که زدی کلا دو تا پیشنهاد می‌تونم بهت بدم.
اولیش اینه که دوباره این هیجده طبقه رو بری بالا و به ریلکس و استراحتت برسی تا من هم برم و خدا می‌دونه کی برگردم.
دومیش هم اینه که ترک موتور دلارام بشینی و از موتور سواری فیض ببری!
اهورا با شک بر ترک موتور سوار شد.
- حالا چرا با موتور؟
- آی کیو جان! یکم مخت‌رو از حالت استند بای بیار بیرون!
می‌فهمی جلوی این‌همه مراقبِ کنه و سیریش!
نمی‌تونیم بریم آزمایشگاهی که درحال انجام تست نهایی شادلوینن!
افتاد؟ یا بندازمش؟
کلاه را بر سر گذاشت.
- نه نوکرتم! افتاد... . اونم چه افتادنی!
«سفت بشین»ی زمزمه کرد و به راه افتاد.
چهره‌اش خواستنی‌تر از همیشه بود. از آن دلارام تر و تمیز و اتو کشیده با آن پاشنه بلند‌های هفت سانتی همیشگی‌اش تبدیل به دلارامی شده بود حتی شال هم سر نکرده و فقط کلاه ژاکتش را بر سر کشیده،
ماسکی مشکی رنگ به صورتش زده بود و فقط چشمان دریایی‌اش بیرون بود!
با آن موتور آخرین مدلش شبیه موتور سواران حرفه‌ای، میان بزرگراه‌های شلوغ تهران لایی می‌کشید و توجهی به جیغ های اهورا نمی‌کرد.
_خجالت بکش از هیکل گندت! مرد با این سن جیغ می‌کشه؟
- لامصب مگه ترن هواییه؟ یواش‌تر برو خب! لوزالمعده‌ام اومد تو دهنم!
مقابل ساختمانی نگه داشت.
_مسافران محترم پرواز ۶۶۲ لطفاً بعد در آوردن کلاه کاسکت خود پیاده شوید.
اهورا خندید و پیاده شد. این دلارام شوخ طبع چه‌قدر شیرین و دلبر بود!
- این‌همه آزمایشگاه، آزمایشگاه این؟
- آخرش نگفتی‌، مهربانو شش ماهه زاییدتت؟
قیافه متفکری به خود گرفت:
- نه بابا دلت خوشه‌ها!
سرش را متاسف تکان داد.
- تو دیگه چه اعجوبه‌ای هستی!
دستکش‌های چرمی‌اش را از دستش در آورد و مقابل آیفون ایستاد.
ساختمانی چهار طبقه با نمای بسیار شیکی بود!
زنگ اول را زد و منتظر شد.
- بله؟
صدای دختر او را به خودش آورد و زمزمه کرد:
- جواهرم.
صدای ناباور دخترک از پشت آیفون و بعد صدای تیک در شنیده شد.
- بیا تو.
داخل حیاط شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
دلارام کلاهش را از سر در آورد و موهایی که به پرواز در آمده بود را مرتب کرد وارد ساختمان که شد.
نگهبان مقابلش ایستاد و گفت:
- بفرمایید خانم! امری داشتین؟
کلام طعنه دارش به خاطر تیپ اسپرتی بود که دلارام زده بود!
- جواهر!
صدای متعجب و ذوق زده‌ی مهرگان فرصتی برای حرف زدن به نگهبان نداد و هر دو بی‌وقفه یک‌دیگر را در آغوش گرفتند.
مهرگان، دلارام را به خود می‌فشرد و اشک می‌ریخت.
- دلم‌ برات تنگ شده بود!
دلارام با بغض او را از خود جدا کرد.
مهرگان که تازه متوجه نگهبان شده بود بدون حتی ذره‌ای خجالت گفت:
- برای امروز هیچ‌ک.س‌ رو نذار بیاد تو!
و بعد رو کرد دلارام و پسری به پشتش ایستاده بود.
- بیاین داخل.
و خودش جلو‌تر راه افتاد.
کمی جلو رفت و مقابل دربی که بالایش بزرگ نوشته شده بود«بدون‌ هماهنگی وارد نشوید »ایستاد.
طبقه‌ای بالا یا پایین نرفته بودند، واحد در طبقه‌ی هم‌کف بود.
داخل که شدند، تازه متوجه دستگاه‌های گران قیمت‌ و بهترین میکروسکوپ‌ها و دستگاه‌های میکروب شناسی که با دکوری شیک چیده شده بود شدند!
دلارام و اهورا روی مبلمان چرمی که گوشه ی سالن چیده شده بود رفتند .
- خوش اومدین! جواهر که مثل همیشه قهوه!
نگاهش را به اهورا کشاند.
- شما چی میل دارید؟
اهورا خواست چیزی بگوید که دلارام زودتر گفت:
- برای قهوه و نسکافه نیومدم این‌جا مهری!
مهرگان بی‌توجه سمت دختری که روپوش سفیدی پوشیده بود رو کرد و گفت:
- لیلی جان، سه تا قهوه میاری؟
لیلی لبخندی زد و«حتماً»نی زمزمه کرد و سمت اتاقی که با پارتیشن جدا شده بود رفت. مهرگان روبروی دلارام نشست.
نگاهشان به هم طولانی شد؛ انگار که با نگاه هم‌دیگر را بازخواست می‌کردند!
با تک سرفه‌ی اهورا به خود آمدند و نگاهشان را از هم گرفتند.
دلارام اطراف را از نظر گذراند:
- مثل همیشه! سلیقه‌ات رو تحسین می‌کنم! همیشه از همه‌چیز، بهترینش!
جمله آخرش طعنه و تیکه خاصی بیان کرد!
مهرگان آهی کشید و دلارام بحث را عوض کرد.
- گفته بودم نمونه رو فرزاد بیاره برات.
مهرگان سرش را تکان داد.
- آره‌آره، آورد؛ ولی درهم ورهم توضیح داد! من چیزی نفهمیدم اصلاً!
با شک پرسید:
- این راسته که دوباره می‌خوای شروع کنی؟
دلارام پوزخندی زد.
- آره! ولی این بار قانونی! پوشه کوچکی که از کیفش خارج کرد‌.
- دو روزه دنبال این کاغذ بازی‌هاش هستم!
جدی در چشمانش خیره شد.
- مهری! خوب فکرات رو بکن. با جواهر بودن هر خطری رو داره! منی که تورو چند ساله می‌شناسم و می‌دونم تو کارت بهترینی ازت درخواست کار می‌کنم!
قراره همه‌‌ی بچه هارو دوباره جمع کنم... .
 

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,741
37,981
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین