جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,340 بازدید, 166 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
از بغض صدایش لبخندی زد و گفت:
- از دردش دردت میاد؟
گیج نگاهش کرد.
- دوستش داری؟
چه می گفت؟ نام احساس مبهمش را چه می‌گذاشت؟
معلوم نبود سکوت و مکث دلارام را چه برداشت کرد که خندید و گفت:
- پس بالاخره وا دادی!
- چرت نگو صوفی!
- چرت؟ این برق توی چشمات رو حتی وقتی با شایان بودی هم نمی‌دیدم!
خودت حالیت نیس سه روزه داری براش پر‌پر می‌زنی؟
شایان صد سال سیاه اگه می‌مُرد هم برات مهم نبود!
فقط پایه رستوران و شب گردی بودی و عادت کرده بودی بهش! اسم اون حس رو دوست داشتن نذار!
دلارام کلافه گفت:
- الان برای من داستان عشق برتر است یا دوست داشتن تعریف نکن!
صوفی به بی حوصلگی‌اش لبخند زد.
بی‌قرار بود و این را فقط او می‌فهمید که رفیق چندین و چند ساله‌اش بود!
در ایوانِ خانه نشسته بودند و هوای تازه را نفس می‌کشیدند.
کمی از چایش را مزه کرد و گفت:
- تو و امیر به کجا رسیدین؟
صوفی آهی کشید و گفت:
- بعد اون داستان‌ها و زندان ... منم دقیقاً عین تو! هیچ‌ک.س بهم کار نمی‌داد! تو فامیل همه یه‌جوری نگاهم می‌کردن!
بابام که کلاً هیچی!
همون شب گفت حق نداری بیای خونه و من دیگه دختری به اسم تمنا ندارم! امیر هم که کلاً دیگه سمتم نمی‌اومد!
می‌گفت این همه مدت از تمام خطرات این کار با خبرت کردم ولی تو بازم سمت این کار رفتی!
دیگه به من مربوط نیست!
پر از درد نفسش را بیرون فرستاد.
بعد دوسال بابا کم کم باهام راه اومد... .
امیر دوباره ازم خواستگاری کرد و بابا با همون تلخی گفت بردار ببرش!
اومدیم این‌جا! دور از همه... قرار شد یه مدت این‌جا بمونیم و بعد عقد بریم رشت.
هر چند ماه یک‌بار می‌اومدیم این‌جا یادته دیگه؟
زندگی کردن این‌جا سخته ولی حداقل به چشم یه سازنده مواد و قاچاقچی بهمون نگاه نمی‌کنن!
قرار بود پس فردا یه عقد جمع و جور بخونیم که از شانس خوبم جواهرم از راه رسید تا لحظه عقدِ بهترین رفیقش کنارش باشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
دلارام خواست جواب بدهد که زنگ گوشی مانعش شد.
بدون مکث جواب داد:
- به! جناب مهندس!
- خوب و بد بودن جواهر دردی از تو دوا می‌کنه؟
- ببین حرفت رو نپیچون! من عادت دارم همیشه حقیقت تو صورتم کوبیده بشه!
- مطمئنی؟
آهی کشید.
- خاک تو سر شما مرد‌ها که یه روده‌ی راست تو شکمتون پیدا نمیشه!
- اوکی منتظرتم.
- کی بود؟
دلارام خواست پاسخ صوفی را بدهد که... .
- جواهر پاشو بیا این یارو داره به‌هوش میاد!
با شنیدن صدای امیر نفهید چگونه از جا برخاست که نزدیک بود پایش به چهار چوب در گیر کرده و زمین بخورد!
امیر به این واکنشش خندید و گفت:
- یواش!چته بابا! نترس از دستت در نمی‌ره!
دلارام چشم غره‌ای به او رفت و بی توجه به لبخندش با عجله داخل شد.
در عالم خواب و بیدار هزیان می‌گفت... .
کنارش نشست و زمزمه کرد:
- اهورا... صدام رو می‌شنوی؟
- این صدا‌‌...دل‌‌.. دلارام .. این‌جایی؟
وقتی متوجه باز شدن چشم‌هایش شد؛ با لبخند تلخی رو از او گرفت و بلند شد.
پاکت سیگارش را در چهارچوب پنجره برداشت و سمت ایوان رفت.
صوفی نگاه سوالی به امیر انداخت و بعد دنبالش از جا برخاست.
- چرا کنارش نموندی؟
- چون باید عادت کنه! چون باید بدونه تو سخت ترین لحظه‌های زندگیش هیچ‌ک.س پشتش نیست!
- ولی تو پشتش بودی!
خیره در چشمانش گفت
- باید به نبودن‌ها عادت کنه! شاید یک روزی من هم نباشم!

«یک هفته بعد»

- احوال اهورا خان؟
اهورا چشمانش را خمار کرد و زمزمه کرد.
- بد دکتر.‌.. بد!
دلارام سلقمه‌ای از پهلوی امیر گرفت و زیر گوشش پر حرص گفت:
- الان نزدیک به هفت روزه! اصولاً نباید حال عمومیش بهتر میشد؟
امیر خندید و دلارام گفت:
- دکتر مملکت که تو باشی! خدا به داد مریض‌هات برسه!
امیر بیشتر خندید و گفت:
- میگن عاشق بشی هوش و حواس از سرت می‌پره! الان داستان توعه!
یعنی واقعاً نمی‌فهمی داره خودش رو لوس می‌کنه؟
زخم شمشیر که نخورده!
یه گلوله‌ی ریزه میزه بود.
اهورا زیر خنده زد که دلارام با آرنج به پهلو‌اش کوبید.
- من رو سر کار می‌ذاری بچه؟
اهورا بیشتر خندید.
- زهر مار! نیشت رو جمع کن ببینم!‌ بچه پرو.
رو کرد سمت امیر و گفت:
- راه رفتن براش بد نیست؟
امیر شیطنت آمیز نگاهش کرد و گفت
- بستگی داره تا کجا و برای چی باشه!
بی توجه لحن شوخش بلند شد و گفت:
- هوا سرده خوب لباس بپوش تو اصطبل منتظرتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
بوسه‌ای بر موهای افتاده بر پیشانی‌اش زد.
- شهرزاد من.‌.. .
- اسبه؟ چرا این‌قدر قیافش خشنه؟
چشمانش را بست و سعی کرد به خود مسلط شود.
- کلاس اول ابتدایی! اسب حیوان نجیبی است!
تو بیا تو چشماش زل بزن دستات رو بگیر عطرت رو بو کنه؛ بعد بگو این خشنه!
اهورا خندید و گفت:
- تا حالا این‌قدر عمیق به داستان نگاه نکرده بودم!
دلارام یال‌های سفید شهرزادش را با دست شانه کرد و زمزمه کرد:
- باید می‌گفتن اسب حیوون وفاداریه!
مثلاً بعد دو سال میای کنارش و بازم می‌شناستت و خودش رو برات لوس می‌کنه!
اسبش را از اصطبل خارج کرده بود.
خم شد و تفنگی شکاری که احتمالا به چند سال پیش ربط پیدا می‌کرد را از زمین برداشت.
با یک حرکت روی زینش نشست.
اهورا بار‌ها خواسته بود بگوید با این لباس های شمالی، دامن سیاهی که نوار های رنگی آن زیباییش را چندین برابر کرده و پیرهن سرخی که با جلیقه مشکی رنگش پوشیده بود و روسری سفید با گل های‌سرخ رنگش،که دور گردنش پیچانده بود.
چقدر دلبر و شیرین شده‌ای!
اما هر سری خود داری کرده بود! الان وقت این حرف‌ها نبود.
با نگاهی به دلارامِ سوار بر اسب خندید و گفت:
- دلارام عارفی و اون همه اهن و تلپ! سوار اسب سفید اون هم با لباس محلی!
دلارام با اخم های در هم با پاهایش ضربه‌ی آرامی زد و به راه افتاد.
- این انصافه اخه؟ من با این وضع که حتی نمی‌تونم سر پا وایسم پای پیاده و تو سوار بر اسب؟
با نگاهی سرد خیره در چشمانش گفت:
- خیلی استراحت زیر پتوی گرم و نرم و کرسی به مزاقت خوش اومده انگار؟
- کیجا جان... کجا میری؟
دلارام با لبخندی رو به پیر مرد بیل به دستی که چروک های روی صورتش آن را شیرین‌تر کرده بود گفت:
- شکار ققنوس!
پیر مرد خندید و گفت:
- بوشوی ... اما زود برگرد تا هوا تاریک نشه جان بلا به سر!
دلارام لبخندی زد و سری تکان داد.
منظورش از شکار ققنوس چه بود؟
دلارام اسبش را از میان سنگلاخ‌ها و شیب‌ها می‌تازاند و اهورای بی نوا هم به دنبالش!
تقریباً به جایی رسیده بودند که گویی شهر زیر پایشان بود!
میان ابر و مه از اسب پیاده شد.
نفسی گرفت و سعی کرد بر گندی که این بشر زده بود خودش را کنترل کند و با همین تفنگ شکاری فاتحه‌اش را نخواند!
با نگاهی به اطراف پشت تنه درختی جای گرفت و قنداق تفنگ را به شانه‌اش تکیه داد.
وجب به وجب این‌جا را می‌شناخت!
کم جمعه‌ها دو نفری به شکار کفتار و روباه نیامده بودند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
کفتاری سیاه رنگ را نشانه گرفت.
گذاشت تا یک‌جا ثابت بایستاد و بعد شلیک کرد. لاشه‌ی کفتار کمی جلوتر مقابل پایشان افتاد‌
- تیراندازیت معرکه‌اس دختر!
پوزخندی زد.
- می‌دونی چرا اون روز یهو این‌قدر همه‌چیز بهم ریخت؟
رنگ از رخ اهورا پرید چرا این‌قدر بی‌موقع و بی‌هوا بحث آن روز نحس را وسط کشید؟
لحظه‌ای با چشمان نافذش به چشمان سیاه پسرک نگاهی انداخت و بعد بی تفاوت گفت:
- هوم...حتماً نمی‌دونی دیگه. بزار برات بگم.
بذار از حماقت یه آدم برات بگم که یه تنه نزدیک بود کل نقشه هامون رو به باد بده!
یه خری! رفته سیر تا پیاز قضیه رو به مأمورین بسیار زحمت کش نیروی انتظامی گفته!
اونا هم که ماشاالله عقل کل!
پا شدن دنبال ما ریسه شدن و غافل از این‌که شایان از مامور بودن این فرد محترم خبر داره و سرتاسر اداره بپا گذاشته و حتی خطش هم چک‌ میشه!
هیچی دیگه!
یهو به خودمون اومدیم و هرچه نباید میشد، شد!
جدی و با سرد ترین نگاهی که تا الان از او دیده بود به چشمانش زل زده بود.
این سردی از کجا آمده بود؟
مگه همان دلارام خوش خنده نبود؟
پس چرا بی تفاوتی و سردی نگاهش آن را یاد همان قرار و دیدار اول می انداخت؟
- می‌دونی... الان خیلی دوست دارم لوله این تفنگ رو بچسبونم به گیجگاه همون خر!
ازش یه تندیس درست کنم و بذارم درست وسط میدان اصلی رشت!
تا درس عبرتی بشه بقیه بفهمن وقتی یکی، یکی دیگه رو مورد اعتماد می‌دونه درصورتی که به اعتمادش خ*یانت کنه نتیجش چی میشه!
نگاهش را به او که رنگ به رو نداشت دوخت و با لبخندی که حرص پشت آن مشهود بود گفت:
- چرا لال شدی عزیزم؟ نظری نداری؟
چنان عزیزمش را با غیض گفته بود که حساب کار دست اهورا بیاید‌.
- خب... یعنی چیزه... .
- می‌دونی اگه یه درصد اون کاغذ‌ها تو اون خونه جا می‌موند من دقیقا چه بلایی سرت می آوردم حامی جان؟
- حالا که خدارو شکر کاغذ‌ها دستته!
- خیلی رو داری به خدا! می‌فهمی من رو یک هفته به کل از کار و زندگی عقب انداختی؟ بی‌خود قصه حسن کرد برات ردیف کردم؟ شنبه باید دبی باشیم امروز چهارشنبه است هنوز در روستایی حوالی رشت در هوایی بسیار عالی و لذت بخش به سر می‌بریم!
- مگه بده؟
هوفی کشید. در عمرش آدم به پرویی او ندیده بود!
- رو که نیست؛ صد رحمت سنگ پای قزوین!
اهورا خنده‌اش را بانگاه جدی دلارام خورد.
آسمان در حال تاریک شدن بود که دست از شکار برداشت و دست پر برگشت‌.
انگار حرص و جوشش را تنها با این کار می‌توانست خالی کند.
بعد گذشتن از هفت خان رستم بالاخره به خانه رسیده بودند.
کلافه از آه و ناله های اهورا رو به امیر گفت:
- مسکنی کوفتی یه چیزی بده این آروم بگیره سرمون رو خورد!
این سردی کلامش از کجا آمده بود؟
چرا این‌قدر دل سنگ شده بود در عرض چند روز؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
- ناخوشی آرام‌‌...!
پوزخندی زد و پک عمیقی از سیگارش گرفت.
- کی خوش بودم که الان ناخوش باشم؟
وقتی نگاه خیره‌اش را به رد رژی که روی فیلتر سیگار افتاده بود، دید پوزخندی زد و گفت:
- هنوز هم سیگار با فیلتر سرخ دوست داری ؟
تلخ خندید و گفت:
- از همون موقع که روشن می‌کردی می‌دادی دست شایان حسودیم می‌شد!
می‌دونی... من همیشه به تو و شایان حسودیم می‌شد.
تو یه دختر خوشگل و جذاب، شایان هم که هیچی کم نداشت.
ولی حق من نبود...!
چشمانش را بست و زمزمه کرد.
- دیگه ادامه نده. نذار حس و اعتمادی که الان بهت دارم از بین بره فرزاد!
- دوستت داشتم دلارام!
- مگه الان نداری؟
_نه! من خیلی وقته دوستت ندارم.
همون موقع که به دروغ گفتی صیغه‌ی شایان شدم‌‌...
به خداوند احد و واحد من از اون موقع دیگه هیچ چشمی بهت ندارم!
تو سخت‌ترین‌ها کنارت بودم چون توام مثل فرزانه بودی برام... روت غیرت داشتم چون به چشم خواهرم بهت نگاه می‌کردم. الان هم با دنیا عوضت نمی‌کنم!
دلارام لبخندی زد.
فرزاد حال و احوالی از دلارام را دیده بود که هیچ‌ک.س ندیده بود! نه تنها فرزاد، فرهاد و عرفان .. به نوبه خود امیر .. حتی سمیرا!
در هر شرایطی با وجود اخلاقِ گندش پشتش بودند!
سرفه ای کرد. باز هم این سرفه‌های پی در پی‌اش شروع شده بود.
- نکش این رو لامصب!
بی توجه به حرفش گفت:
- ماشین رو بردی براش؟
_مردک عوضی! برگشته میگه جرعت داشت خودش می‌اومد! از طرف من بهش بگو این سری تیر رفت تو پاش... سری بعدی مستقیم تو مغزشه!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
عصبی خندید.
- من جرعت نداشتم؟
الدنگ احمق!
تو در برابر جواهر هیچی!
من بودم که بردمت تو اوج! من بودم که راه و رسم همه چیز رو یادت دادم. تو بدون جواهر هیچی نیستی!
با نفس نفس زدن‌هایش فرزاد نگران سمت او برگشت.
دست‌های لرزانش را روی دهانش گرفته و آن‌قدر سرفه کرد که دیگر جانی در تنش نمانده بود!
- دلارام... ببین من رو ... دلارام... .
وقتی از دست هایش خون شره کرد به یک باره رنگ از رخش برخواست.
مضطرب و هراسان درِ چوبی خانه را باز کرد.
- امیر! امیر بیا... امیر... .
صوفی شاکی از آشپزخانه بیرون آمد.
- چته تو؟ چرا صدات رو انداختی تو سرت؟
امیر نگران پرسید:
- چی شده فرزاد؟
- دلارام... امیر... .
امیر مهلت ادامه دادن را به او نداد و سمت ایوان دوید.
وقتی جسم بی جان دخترک و خونی که از دهانش می‌رفت را دید ناباور «یا حسینی» زمزمه کرد و سمتش دوید.
***
صوفی از همه‌جا بی‌خبر گریه می‌کرد.
اهورا هم که کلا شوکه شده بود!
امیر نگاهی به فرزاد انداخت. فرزاد متاسف سرش را تکان داد.
چرا کَسی متوجه نشده بود رنگ و روی دلارام روز به روز زردتر و بیماری‌اش بیشتر عود می‌کند؟
امیر خودش را سرزنش می‌کرد. دلارام در حقش خواهری را تمام کرده بود. حال چگونه گذاشته بود حال آرامِ دلش به این وخامت برسد؟
- بسه دیگه...کم بالا سر من مف‌مف راه بنداز.
هنوز نمردم که... .
- جان بلا به سر ... چی شدی تو یهو؟
گفت پر سر و صدا بینی‌اش را بالا کشید.
- لامصب حالم رو بهم زدی، پاشو برو صورتت رو بشور همه‌ی ریملات مالیده. پاشو تا امیر نفهمیده سرش چه کلاه گشادی رفته!
امیر لبخند تلخی زد و معنا دار نگاهش کرد. این دلارام برای همه شناخته شده بود.
هیچ‌وقت راضی به آشکار دردش نمی‌شد!
سرش را سمت اهورا چرخاند.
- تو‌ام پاشو مثل بز من رو نگاه نکن. اگه تا یه ساعت دیگه زنده موندم خدا بخواد راه می‌افتیم.
امیر روبه صوفی که صورتش را شسته بود گفت:
- تمنا یه آب قندی شربتی چیزی بیار این فشارش افتاده رنگ به روش نیس چرت و پرت میگه!
با آرنجش محکم به پهلو امیر کوبید که آخش در آمد.
- من چرت و پرت میگم؟
امیر باز هم معنا دار نگاهش کرد، می‌خواست بگوید آدم می‌شوی یا همین‌جا بیماری‌ات را برای اهورا و صوفی آشکار کنم؟!
همین که نیم خیز شد امیر اخمی کرد و طلبکار گفت:
- صبر کن ببینم دختره‌‌ی پرو! انگار نه انگار نیم ساعت خون بالا می‌رود الان رنگ و روش با میت فرقی نمی‌کنه!
زیر چشم‌هاش چهار متر گود افتاده بعد می‌خواد پاشه تلق‌تلق بره تهران!
دلارام تلخ خندید و بر خلاف ممانعت او از جا برخواست‌
کمی تلو‌تلو خورد اما با تکیه به دیوار سعی کرد این بار هم بر درد بی درمانش پیروز شود.
رو کرد سمت فرزاد و گفت:
_ پاشو فرزاد. پاشو ماشین رو روبه راه کن به وسط راه به امید خدا نزارتمون!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***
نفسش را بیرون فرستاد و به دلارام خیره شد.
امیر و تمنا در گیر و دار مراسم و کارهای عقدشان بودند.
در ایوان نشسته بودند و درحال لیست کردن وسایل خریده نشده بودند.
از پشت سر نزدیکشان شد و کنارشان نشست.‌
- اره، همون پنجاه تا کافیه؛ مگه چقدر مهمون داریم!
نگاهش به دلارام و جعبه دستش افتاد.
دخترک کنار صوفی نشست و درب جعبه ساعت را باز کرد.
برق نگین های برلیان ساعت در چشمانشان درخشید.
- خیلی دوست داشتم لحظه عقد کنارتون باشم ولی خب، نشد که بشه!
این هدیه رو سر عقد باید بهتون می‌دادم.
نمی‌خوام بگم با لباس سفید بری و با کفن در بیای صوفی، فقط آرزو می‌کنم خوشبخت بشی.
مطمئنم کنار امیر خوشبخت ترین میشی، چون لیاقتتو داره!
ساعت را در دستانشان انداخت و آنها همچنان خشکشان زده بود.
این ساعت با این برند هر کدام کم کم پنجاه میلیون قیمت داشت!
- وای جواهر، این‌ها خیلی خوشگله!
- چتونه بابا، یه‌بار این دست از خسیس بازی برداشته و دست و دل بازی کرده... حالا ببینین می‌تونین پشیمونش کنید یا نه!
با خنده چشم غره‌ای به فرزاد رفت.
صوفی بی‌وقفه در آغوشش گرفت و دلارام با لبخند، تنها زیر گوشش زمزمه کرد:
- قدرش رو بدون، خیلی می‌خوادت!
امیر تنها لبخندی زد و زیر لب تشکری کرد و از جا برخواست و گذاشت دو رفیق قدیمی لحظاتی باهم خلوت کنند.
می‌دانست اهورا به طبق همیشه از پشت ستون نگاهشان می‌کند و به خودش جرأت نزدیک شدن به دلارام را نمی‌دهد.
کنار اهورا ایستاد و او را در پوشیدن پالتو اش یاری کرد.
- به دلارام هم گفتم، به توام میگم؛ رسیدین تهران حتما پیش یه متخصص خوب برین!
حواست به بخیه و پانسمانت باشه و تا یه مدت سعی کن زیاد سر پا نباشی.
- خیلی زحمت دادم بهت دکتر!
امیر لبخندی زد.
_اگه تو این‌جایی این یعنی خواست دلارامه‌‌،
این‌که با اون حال تورو آورد این‌جا و اجازه نمی‌داد هیچ‌ک.س نزدیکت بیاد این یعنی به خواست خودشه!
وقتی تو تب چهل درجه می‌سوختی و تبت پایین نمی‌اومد، کسی که تا خود صبح پاشویت می‌کرد من نبودم دلارام بود!
کسی که بارها خودشو به‌خاطر حال بد تو لعن و نفرین می‌کرد دلارام بود!
این‌هارو گفتم که بدونی، اون از همه مردای دور و اطرافش ضربه خورده! شایان، فرزاد، حتی من!
شاید بزرگترین ناحقی رو من در حقش کردم!
نذار از تو ضربه بخوره اهورا... .
دلش به بودنت خوشه، وگرنه حال دلارام خوب نیست!
این دختری که تو دیدی طبق گفته دکتر‌ها دوماهِ پیش باید می‌رفت زیر خاک!
ولی الان زندست، با هزار تا زخم ولی زندست.
نگاه نکن کمر خم نمی‌کنه، این دختر از تو خورد شده!
این مدت بهتر شده بود، ولی فشار های عصبی بی‌خوابی‌هاش قرص نخوردن‌هاش باز هم داره تا لب مرگ پیش می‌برتش... .
آهی کشید.
- هواش رو داشته باش اهورا.
نمی‌دونم کی و چی‌‌جوری‌ و از کجا رسیدی به قلب دلارام؛ ولی حالا که رسیدی تنهاش نذار.
چشمانش تا گرد شده بود.
دلارام اورا پاشویه کرده بود؟
دلارام دلش را به او باخته بود؟
مگر ممکن بود؟
لاف بی خود می‌زد این مردک!
دلارامی که از وقتی او بهوش آمده تک‌تک کلماتش تیکه و طعنه بود؟!
***
بعد از خداحافظی کوتاهی به کمک فرزاد در صندلی عقب نشسته و پاهایش را دراز کرده بود.
دلارام صوفی را در آغوش گرفت.
- منتظرتم تمنا، تا آخر هفته با یه پرواز خودت رو برسون!
صوفی لبخندی زد.
- چه کاری بهتر از این‌که تو شرکت بهترین رفیقم استخدام بشم و کاری رو شروع کنم که یه عمر آرزوم بوده!
دلارام از او جدا شد و با نگاهی به امیر گفت:
- خیلی این مدت بهت زحمت دادم امیر علی!
حلالم کن... .
امیر به شوخی ضربه ای به شانه‌اش زد.
- تو که می‌دونی زحمت دادی، پس زودتر زحمتت رو کم کن و یه ملت رو خوش‌حال!
دلارام هم خندید و با صدای بوق های پشت سر فرزاد کلافه سرش را تکان داد.
- زهر مار فرزاد! مادرت شیش ماهه زاییدت؟
فرزاد خندید و دلارام در صندلی جلو، جای گرفت.
هر بار فرزاد می‌خواست حرفی بزند یا ضبط را روشن کند با چشم‌ غره و اخم و تخم دلارام روبه‌رو می‌شد.
هر طوری بود، فاصله‌ی گیلان تا تهران را در سکوت مطلق گذرانده بودند و دلارام فقط فکر نقشه و انتقامش از این قوم الظالمین بود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
با ایستادن مقابل خانه پدری‌اش لبخند تلخی زد.
موقع پیاده شدن تنها زمزمه کرد:
- کمکش کن پیاده شه.
با باز کردن در و دیدن ماشین عرفان و سمیرا پوف کلافه‌ای کشید، حالا چه کسی می‌خواست جواب این جماعت همیشه شاکی و طلبکار را بدهد؟
از شیشه‌های سرتاسری و بزرگ خانه، صدای قاشق چنگال می‌آمد و مشخص بود ناهار می‌خورند.
فاصله حیاط تا در ورودی را، اهورا به کمک فرزاد لنگ لنگ زنان آمده بود.
با شنیدن صدای زنگوله‌های در همه نگاه‌ها سمت در ورودی چرخید.
سمیرا با دیدن دلارام، از روی صندلی بلند شد و ناباور اسمش را صدا زد.
عرفان چشمش به اهورا و فرزاد افتاد و با نیشخندی گفت:
- به‌به! صفا سیتی خوش گذشت؟ فرزاد توام؟
- معلوم هست یه هفته کدوم... .
زیر لب «لا الله اللاهی» زمزمه کرد و دوباره حرصی گفت:
- نمیگی جون به سر می‌شیم؟ اون وا مونده‌ام که آنتن نمی‌ده! می‌خواستی بری عشق و حال؟ یه کلوم می‌گفتی آقا من جام امن و امانه!
این طعنه‌ها از الهه بعید بود!
پوزخندی زد و گفت:
- اره رفته بودم جزایر هاوایی آفتاب بگیرم! این سری که نشد، ولی سری بعد همه باهم بریم دلی از عزا در بیاریم...!
سمیرا نزدیکش شد که کلافه سرش را چرخاند:
- سرم درد می‌کنه سمیرا، تو یکی پاپیچ‌ نشو!
رو کرد سمت فرزاد؛
- اون‌رو ببر یکی از اتاقای پایین، پله‌ها رو نمی‌تونه بالا بره.
در ضمن؛ بزن به حساب یه جوری از خجالت کمک‌های فی سبیل الله تو‌ام در میام.
و بعد پله‌ها را بالا رفت و بچه‌ها فقط صدای کوبیدن در اتاقش را شنیدند.
فرزاد خندید و گفت:
- بابا لامصب‌ها! می‌بینین قاطیه، حتماً باید شیش تا بارتون کنه تا آروم بگیرین؟
عرفان با غضب نگاهش کرد. اهورا با کمک فرزاد روی کاناپه نشست.
خم شد و زمزمه وار در گوشش گفت:
- وقتی تو این بلبلشو حواسش هست که تو این پله هارو نمی‌تونی بالا بری، یعنی دل در کفت داره! دریابش که بدجور نیازت داره!
بعد صدایش را بلند کرد و گفت:
- شما هم تا اطلاع ثانوی از فاصله ده متری و ده کیلومتری خانم دکتر رد نشین که اوضاع بدجور قمر در عقربه و خطر انقراض نسل تهدیدتون می‌کنه!
اهورا که خنده‌اش گرفته بود ضربه‌ای به شانه‌ی فرزاد زد و گفت:
- فرصتی باشه زحمت‌هات رو جبران کنم فرزاد.
فرزاد به شوخی دست او را از شانه‌اش جدا کرد و گفت:
- گمشو بابا! همتون هی می‌خواید جبران کنید!
اون که هیچی، فقط وعده وعید میده، توام از اون بدتر‌‌!
بعد با خنده سمت در ورودی رفت و گفت:
- هشدار من رو جدی بگیرین!
و بعد در را بست تا در مقابل سوال‌های پی‌در‌پیشان مجبور به مهمل بافی نشود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
***
- ناهار خورده بود؟
اهورا که باز کمی حالش بهتر شده و لودگی‌اش را شروع کرده بود هوفی کشید و گفت:
- چه‌جوری این همه سال باهاش ساختی و دم نزدی سمی؟
سمیرا خندید و گفت:
- همون‌طوری که تو براش پر‌پر می‌زنی!
اهورا چشمانش گرد شد. از کی تا حالا چشمانش حرف دلش را لو می‌دادند؟
سمیرا سینی غذا را سمت اهورا گرفت و گفت
- دلارامی که من می‌شناسم، نه صبحونه خورده نه ناهار درست درمون.
از دست ما که چیزی نمی‌گیره، تو ببر شاید معجزه عشق سر راهش آورد!
اهورا با حالت زار گفت:
- نامرد منو سپر بلا می‌کنی؟ من الان برم بالا پرم به پرش گیر کنه پر‌پرم می‌کنه!
همان‌طور که اهورا با سینی غذا و سمیرا با سینی چای از آشپزخانه خارج می‌شدند اهورا با غر گفت:
- من این همه پله رو چه‌جوری برم بالا؟
- الان برات آسانسور بیارم یا بالا‌بر؟
اهورا آهی تصنعی کشید و با هر مصیبتی بود پله‌ها را بالا رفت.
سمیرا سینی چای را روی میز گذاشت و کنار عرفان نشست.
- نه! از این حرف در نمیاد.
اون بالاییه‌ام که هیچی!
فرزاد هم که کلاً تو نخ پیچوندنه!
این آش و لاش با اون وضع پاش؛ اون یکی اون‌قدر قر و قاطی! مردم از فضولی.
عرفان قیافه متفکری به خود گرفت.
- من ته و توی این قصه رو در میارم!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,336
مدال‌ها
2
تقه‌ای به در زد ولی صدایی نشنید
دستگیره را بالا و پایین کرد و پوفی از قفل بودنش کشید.
- غزال رعنا؟ درو باز کن. این‌همه پله رو به‌خاطر تو اومدم بالا‌‌.
باز هم صدایی نیامد.
- دلت میاد این بنده‌ی علیل خدا رو با این همه پله بفرستی پایین؟
گوشش را به در تکیه داده بود که لحظه‌ای با باز شدن ناگهانی در نزدیک بود پخش زمین شود.
نگاهش را از زمین بالا کشید و به چشمان خندان دخترک دوخت.
- می‌خند؟ نخند حاجی! میوفتادم زمین تو خرج عمل اون یکی پام رو می‌دادی؟
- انگاری حالت بهتر شده نه؟
اهورا قیافه بامزه‌ای به خود گرفت:
- هی، چی بگم! ما با درد وفق گرفتیم.
- بیا برو بابا برای من لفظ قلم نیا.
اهورا خوشحال از عوض کردن حال و هوای دخترک چشمکی زد و داخل شد.
چه اتاقی بود! نور کامل داخل اتاق افتاده و با تلفیق پرده‌های کرمی رنگ و دکور سفید اتاق زیبایی‌اش چند برابر شده بود.
نگاهش به لپتاپ روشن روی تخت افتاد.
- سمیرا بانو سفارش ویژه کردن تا ته این غذا‌ها رو میل بفرمایی!
در را بست و خودش را روی تخت رها کرد.
- تو که هیچ‌وقت به غذا نه نمیگی! اینم بخور.
- می‌خوای چیکار کنی دلارام؟
خیره به چهره‌ی جدی اهورا لبخندی زد.
- همون کاری که از اول قرار بود انجام بدیم!
- یعنی آشتی؟
به قیافه مظلومش خندید و گفت:
_ اره .. آشتی... ولی به یه شرطی!
نگاهش را جدی کرد و گفت:
_ فردا راس هشت با لباس فرم جلو در اتاق مدیریت میبینمت!

***
_شر می‌کنه دلارام! بیا بریم.
هوفی کشید و کاغذ‌های دستش را روی میز کوبید.
- از زمین و زمان و آسمون برام کار ریخته! ماشاالله دو نفر گذاشتم رفتم خیر سرم خیالم راحت باشه از شرکت؛
تازه اومدم فهمیدم اصلاً یه هفته‌ست شرکت نیومدن!
رییس بخش مالی گذاشته رفته که چرا عرفان به من توهین کرده!
حقوق همه کارمندها عقب افتاده، خبر مرگم باید برم آزمایشگاه تکلیف شادلوینو مشخص کنم تا دیر نشده بفرستم برای تست! بعدش هزار جور کوفت و مرض و کاغذ بازی مجوز هاشو بگیرم و بعدش... .
- به خودت مسلط باش!
- تو‌ام که هیچی! نور الا نور! فقط بلدی شر و ور بگی با این منشی اون منشی و بخندی!
اهورا لبش را گزید تا خنده‌اش وضعیت را از این بدتر نکند.
- الان هم که هیچی. یه سره داری میگی کارن گفته بیا اداره! کارن که سهله! الان خدا هم بیاد پایین من نمیرم اون اداره کوفتی!
- کارن... .
- ای کوفت و کارن! هی کارن کارن. بگو حجت‌الاسلام والمسلمین بیشتر بهش میاد!
اهورا دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و پقی زیر خنده زد.
- می خندی؟ الان که زدم خودتو ادارتو بهم پیچوندم... .
با صدای زنگ گوشی اهورا، حرفش نصفه ماند. کلافه پوفی کشید و جواب داد:
- دهنمو آسفالت کردی کارن!
- ما... ام چیزه یعنی... .
- آره یعنی تو راهیم.
بلاتکلیف میان چشم غره‌های دلارام و از طرفی تهدیدهای پشت تلفن کارن مانده بود.
اگه می‌رفت که قبل کارن، دلارام زنده به گورش می‌کرد.
اگه نمی‌رفت، حسابش با کرام الکاتبین بود!
وقتی گوشی را قطع کرد خودش را برای حمله‌های همه جانبه‌ی دلارام آمده کرده بود.
- می‌دونی الان دلم می‌خواد چه بلایی سرت بیام حامی؟
قیافه بامزه‌ای به خود گرفت.
- می‌خوای لباس بپوشی بریم؟
دلارام پوفی کشید‌. آخر از دست او دیوانه می‌شد!
سوییچ را در هوا به سمت او پرت کرد.
- روشن کن اومدم.
اهورا «اساعه » ای زمزمه کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین