- Jan
- 956
- 3,336
- مدالها
- 2
از بغض صدایش لبخندی زد و گفت:
- از دردش دردت میاد؟
گیج نگاهش کرد.
- دوستش داری؟
چه می گفت؟ نام احساس مبهمش را چه میگذاشت؟
معلوم نبود سکوت و مکث دلارام را چه برداشت کرد که خندید و گفت:
- پس بالاخره وا دادی!
- چرت نگو صوفی!
- چرت؟ این برق توی چشمات رو حتی وقتی با شایان بودی هم نمیدیدم!
خودت حالیت نیس سه روزه داری براش پرپر میزنی؟
شایان صد سال سیاه اگه میمُرد هم برات مهم نبود!
فقط پایه رستوران و شب گردی بودی و عادت کرده بودی بهش! اسم اون حس رو دوست داشتن نذار!
دلارام کلافه گفت:
- الان برای من داستان عشق برتر است یا دوست داشتن تعریف نکن!
صوفی به بی حوصلگیاش لبخند زد.
بیقرار بود و این را فقط او میفهمید که رفیق چندین و چند سالهاش بود!
در ایوانِ خانه نشسته بودند و هوای تازه را نفس میکشیدند.
کمی از چایش را مزه کرد و گفت:
- تو و امیر به کجا رسیدین؟
صوفی آهی کشید و گفت:
- بعد اون داستانها و زندان ... منم دقیقاً عین تو! هیچک.س بهم کار نمیداد! تو فامیل همه یهجوری نگاهم میکردن!
بابام که کلاً هیچی!
همون شب گفت حق نداری بیای خونه و من دیگه دختری به اسم تمنا ندارم! امیر هم که کلاً دیگه سمتم نمیاومد!
میگفت این همه مدت از تمام خطرات این کار با خبرت کردم ولی تو بازم سمت این کار رفتی!
دیگه به من مربوط نیست!
پر از درد نفسش را بیرون فرستاد.
بعد دوسال بابا کم کم باهام راه اومد... .
امیر دوباره ازم خواستگاری کرد و بابا با همون تلخی گفت بردار ببرش!
اومدیم اینجا! دور از همه... قرار شد یه مدت اینجا بمونیم و بعد عقد بریم رشت.
هر چند ماه یکبار میاومدیم اینجا یادته دیگه؟
زندگی کردن اینجا سخته ولی حداقل به چشم یه سازنده مواد و قاچاقچی بهمون نگاه نمیکنن!
قرار بود پس فردا یه عقد جمع و جور بخونیم که از شانس خوبم جواهرم از راه رسید تا لحظه عقدِ بهترین رفیقش کنارش باشه!
- از دردش دردت میاد؟
گیج نگاهش کرد.
- دوستش داری؟
چه می گفت؟ نام احساس مبهمش را چه میگذاشت؟
معلوم نبود سکوت و مکث دلارام را چه برداشت کرد که خندید و گفت:
- پس بالاخره وا دادی!
- چرت نگو صوفی!
- چرت؟ این برق توی چشمات رو حتی وقتی با شایان بودی هم نمیدیدم!
خودت حالیت نیس سه روزه داری براش پرپر میزنی؟
شایان صد سال سیاه اگه میمُرد هم برات مهم نبود!
فقط پایه رستوران و شب گردی بودی و عادت کرده بودی بهش! اسم اون حس رو دوست داشتن نذار!
دلارام کلافه گفت:
- الان برای من داستان عشق برتر است یا دوست داشتن تعریف نکن!
صوفی به بی حوصلگیاش لبخند زد.
بیقرار بود و این را فقط او میفهمید که رفیق چندین و چند سالهاش بود!
در ایوانِ خانه نشسته بودند و هوای تازه را نفس میکشیدند.
کمی از چایش را مزه کرد و گفت:
- تو و امیر به کجا رسیدین؟
صوفی آهی کشید و گفت:
- بعد اون داستانها و زندان ... منم دقیقاً عین تو! هیچک.س بهم کار نمیداد! تو فامیل همه یهجوری نگاهم میکردن!
بابام که کلاً هیچی!
همون شب گفت حق نداری بیای خونه و من دیگه دختری به اسم تمنا ندارم! امیر هم که کلاً دیگه سمتم نمیاومد!
میگفت این همه مدت از تمام خطرات این کار با خبرت کردم ولی تو بازم سمت این کار رفتی!
دیگه به من مربوط نیست!
پر از درد نفسش را بیرون فرستاد.
بعد دوسال بابا کم کم باهام راه اومد... .
امیر دوباره ازم خواستگاری کرد و بابا با همون تلخی گفت بردار ببرش!
اومدیم اینجا! دور از همه... قرار شد یه مدت اینجا بمونیم و بعد عقد بریم رشت.
هر چند ماه یکبار میاومدیم اینجا یادته دیگه؟
زندگی کردن اینجا سخته ولی حداقل به چشم یه سازنده مواد و قاچاقچی بهمون نگاه نمیکنن!
قرار بود پس فردا یه عقد جمع و جور بخونیم که از شانس خوبم جواهرم از راه رسید تا لحظه عقدِ بهترین رفیقش کنارش باشه!
آخرین ویرایش: