جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,950 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

_ نه ..فقط می‌خواستم افتخار هم قدم شدن باهات رو نصیبم کنی..!
پوزخندی زد
_ باشه..این افتخارو نصیبت می‌کنم!
اهورا با خنده سری تکان داد و خواست سمت در برود که دلارام تاکید وار گفت:
_ فقط..!
اهورا به سمتش برگشت و دلارام ادامه داد:
_ خسته شدم و کم آوردم و بسه دیگه نداریم! همین اولش بهت بگم، شبگردی های من نه سر داره نه ته!
یهو دیدی سپیده زدن و هنوز تو پس کوچه های انقلاب و تئاتر شهرم..
بعد بی حرف دیگری کیف لپ تاپش را برداشت و بعد از خاموش کردن چراغ‌ها ، از اتاق خارج شد، مقابل در ایستاد و به اهورا که ریلکس چایش را می‌نوشید با نیشخند گفت :
_ اگه چای خوردنت تموم شد بیا می‌خوام درو قفل کنم!
اهورا بی‌توجه به حرص خوردن او لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و وارد آسانسور شد .
پر غضب نگاهش کرد ، ناچار در را قفل کرد و به تندی سمت آسانسور رفت تا در آسانسور بسته نشود!
بعد از چند ساعت گوشی‌اش را روشن کرد ، به محض روشن کردنش ، حجم زیادی از پیام و نوتیف‌ها را دریافت کرد که نصف بیشترش سمیرا بود!

کلافه پوفی کشید و گوشی‌اش را سایلنت کرد.
آسانسور به طبقه هم‌کف رسید، اول دلارام و پشت سرش اهورا از کابین خارج شدند ، مردی که پشت میز نگهبانی نشسته بود، با دیدن دلارام دستپاچه پاهایش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد..
پوزخندی زد و سرش را متاسف تکان داد .. با لحن سردی گفت :
_ حسینی، ماشینو نمی‌برم!
و بعد با لحن تمسخر آمیزی که اشاره به وضعیت موجودش بود گفت:
_ اگه لم دادنات و تا صبح با این و اون لاس زدنات تموم شد ، حواست به پارکینگ باشه!
و بدون حرف دیگری وارد محوطه شرکت شد
_ بنده خدارو خیلی ضایع کردی!
دلارام نگاه چپی به او انداخت و گفت:
_ آدم استخدام کردم مراقب اسناد و مدارک و هزار تا کوفت و زهر ماری که تو این شرکته باشه.. نه لاس زدن و خوابیدن!
حرفش منطقی بود و جوابی برای گفتن نداشت‌.

***

نمی‌دانست چند دقیقه است که در سکوت، کوچه پس کوچه های تجریش را قدم می‌زدند‌‌.. هر دو بی حرف ، گویی کلا غرق در دنیای دیگری بودند .
دلارام که تازه به خودش آمده بود، با دیدن بازار شلوغ تجریش.. دلش هوای زیارت کرد
باید آرام میشد، باید با این همه مشکل که سرش هوار شده بود ، به طریقی کنار می‌آمد.
سکوت را شکست :
_ می‌خوام برم امام زاده صالح ، اگه توام میای که قرارمون نیم ساعت دیگه همین‌جا!
اهورا سری تکان داد و جلوتر به راه افتاد....
مقابل حرم ایستاد ، سلام داد و وارد شد .
یک نماز دو رکعتی و یاسینی که ختم کرد، قلب مضطربش را آرام کرد..
بعد از اینکه کلی اشک ریخته و خودش را تخلیه کرده بود ، از حرم بیرون آمد و درحالی که کفش‌هایش را می‌پوشید ،نگاهش به محل قرار کشیده شد.
ساعتش را نگاه کرد، نیم ساعت گذشته بود و هنوز اهورا نیامده بود.‌.. بعد از تقریباً چهل دقیقه بالاخره سر و کله‌ی اهورا پیدا شد ، ریلکس کفش هایش را پوشید و سمت سقا خانه‌ای که دلارام ایستاده بود حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

هر چقدر دلارام عجول بود ، او ریلکس و بی‌خیال!
اهورا مقابلش رسید و انگار نه انگار که طوری شده ، بی‌تفاوت گفت:
_ خب .. کجا بریم؟!
دلارام پوف کلافه ای کشید و جلو تر از اهورا به راه افتاد ، خدا آخر و عاقبتش را با این بشر به خیر می‌کرد!
ساعت نزدیک به دو بامداد بود .. اکثراً همه مغازه‌ها بسته‌ بودند ، بی‌هدف راه می‌رفتند که بوی لبوی داغ ، آنها را به سمت پیر مردی که با گاری قدیمی‌اش لبو می‌فروخت ، کشاند.
_ خسته نباشید !
پیرمرد به زوج جوانی که مقابلش ایستاده بود لبخند مهربانی زد و گفت:
_ درمونده نباشی دخترم! امرتو بگو..
_ دوتا ظرف لبو می‌خواستم..
_ ظرف کوچیک یا بزرگ؟
زیر چشمی خیره به اهورا که از قیافه‌اش معلوم بود اگر کل ظرف را هم بدهی با کمال میل می‌خورد گفت :
_ بزرگ!
سوز سرد آخرای آبان و بخاری که از لبو‌ها برمی‌خواست لذت بخش ترین حالت ممکن را فراهم کرده بود..
دو خیابان بالا تر.. وارد بوستان کوچکی شدند ، بوستان خلوت بود ..‌هیچکس عقلش را از دست نداده بود که وسط هفته در این‌ هوای سرد که مگس هم هوس بیرون رفتن نمی‌کند ، به پارک بیاید ..

روی تاب نشست، محافظ پلاستیکی را پایین کشید تا تکیه گاه دستش باشد ، نگاهش را به سمت اهورا که با قیافه جمع شده خیره به تاب کنار دلارام بود ، انداخت .

ناخودآگاه خندید و گفت:
_ چته ؟ چرا اون وسط اذان میگی؟
اهورا که در طول این شش ماه برای اولین بار خندین دلارام عارفی را می‌دید، چشمانش از تعجب گرد شد!
قدمی به سمت تاب آمد و خیره به پفک هایی که روی تاب ریخته بود با قیافه زاری گفت:
_ عجب آدمایی پیدا میشن‌ها همین‌جوری ریخته رفته!

دلارام به این حد از وسواسی بودنش خندید
_ بشین بابا ، لفظ قلم نیا واسه من..
اهورا از خنده‌ی او به خنده افتاد و برخلاف میل باطنی‌اش ، روی تاب نشست .
یک دستش را به زنجیر تاب گرفته بود، ظرف لبو را سمت اهورا گرفت
_ مرسی.. میل ندارم!
_ الان داری کلاس می‌زاری مثلا‍ً؟! بردار بخور جلو یارو چشمات داد می‌زد اگه بدن کل لبو‌ها رو میخوری یه آبم روش!
اهورا به این حد از دقتش لبخندی زد و ظرف لبو را از او گرفت .
ابتدا دستانش را با الکل ضدعفونی کرد و بعد اولین تکه را در دهانش گذاشت
_ یعنی انقدر وسواس داری؟!
اهورا صدایش را دخترانه کرد و با جیغ جیغ گفت:
_ اواا، خدا مرگم بده! یعنی چی خانم؟ وسواس چیه؟
دلارام از صدای جیغ جیغو و اداهایی که در می‌آورد به خنده افتاده بود .
اهورا میان خنده و شوخی لبو هایش را خورده بود به ناگه خیره به ظرف پر او با خجالت گفت:
_ اه! چقدر زود تموم شداا خوبه حالا مثلاً ظرفش بزرگ بود!
دلارام ظرف لبویی که دست نخورده در آغوشش مانده بود را سمت او گرفت
_ بردار بخور تا یخ نکرده!
_ پس خودت..
_ اگه میل داشتم مطمئن باش زودتر از تو تموم کرده بودم ! ... زیر لب زمزمه کرد « لبو خاطره های خوبی رو برام زنده می‌کنه...»
آهی کشید و ادامه داد:
_ بعد از شیش ماه اگه قرار باشه هنوز باهام تعارف داشته باشی یعنی هیچی!
اهورا لبخند تلخی زد و ظرف لبو را از او گرفت و مشغول خوردن شد .
به قیافه سرد و تهی از هر چیزش نگاه کرد ..
_ خیلی آدم عجیبی هستی!
خیره به چشمانش منتظر ادامه حرفش شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

_ هر کسی الان جای تو بود، تا چهل روز گریه میکرد و از اتاقش بیرون نمیومد و بعدشم افسردگی می‌گرفت!
ولی تو.. حتی توی مراسم ختم مادرت هم شرکت نکردی!
بعد از شش ماه برای اولین بار خندیدنت رو دیدم، همیشه تنهایی اجازه نمیدی کسی بیش از حد بهت نزدیک بشه ..
در صورتی که همه دخترای هم سن و سالت هر روز با دوستاشون تو خیابون می‌چرخن و شیطنت می‌کنن !
با لباسهای زرد و قرمز و نارنجی.. ولی تو همیشه یه کت شلوار مشکی .. رسمی و سرد بدون حتی یکم لبخند..
چطوری می‌تونی انقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشی؟
دلارام از روی تاب بلند شد و به راه افتاد
_ همیشه آدم‌ها رو انقدر زود قضاوت می‌کنی؟
_ نه..
_ ولی الان قضاوت کردی!
درحالی که مسیر دربند را در پیش گرفته بود خیره به ماه کامل گفت:
_ هیچ‌وقت اجازه قضاوت کردن رو به خودت نده! تو‌ حق اینو نداری کسی رو که فقط شش ماهه می‌بینش و هیچی از زندگیش نمی‌دونی بی خود قضاوتش می‌کنی!
نگاه از ماه گرفت و با آه حسرت باری گفت :
_ من اعتماد کردم .. چوب اعتمادمم خوردم .. شاید همین دختری که میگی، یک روزی همون دختری بوده که صبح تا شب با رفیقاش درکه و فرحزادو‌ می‌چرخیدن..
شاید همین دختر ، خودش رو تو خودش کشته و بخاطر عزای خودش مشکی می‌پوشه!
پس هیچ‌وقت حق قضاوت کردن رو به خودت نده!
اهورا لبخند شرمنده ای زد
_ ببخشید من واقعا منظور بدی نداشتم..
تلخ خندید
_ به قول خودت! من بخشیدم... ایشالا خداهم می‌بخشه..
اهورا با خنده سری تکان داد و درحالی که ساعت مچی اش را نگاه می‌کرد گفت:
_ ساعت دو ونیمه ! بهتر نیست برگردیم؟
_ قبل از اومدن بهت چی گفتم؟!
اهورا درحالی که با ادا و اصول زیپ دهانش را می‌کشید گفت :
_ عا..عا.. اصلا لام تا کام! خوب شد؟
لبخندی زد
_ اوهوم.. حالا شدی پسر خوب! در ضمن، هنوز سر شبه.. طلوع خورشید رو از بالای دربند دیدی تا حالا؟!
قول میدم بهت بد نگذره!
سربالایی‌ های دربند را بالا می‌رفتند، بعد از یک ربع پیاده روی، نفس نفس زنان از حرکت ایستاد
_ اصلا من تسلیم... خسته شدم بابا..!
دلارام هم ایستاد و نفسی تازه کرد ، لحظه ای خیره یکدیگر را نگاه کردند..
_ غریق نجات بفرستم یا شنا بلدی؟
اهورا که مات دریای چشمانش شده بود گیج گفت :
_ هان؟!
با خنده سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «هیچی»
_ ولی خودمونیم ها.. سفید خیلی بهت میاد!
دلارام با این حرف اهورا، نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد ، پقی زیر خنده زد
چند ثانیه بعد با صدایی که رگه های از خنده داشت گفت:
_ یعنی باور کنم داری باهام تیک می‌زنی؟
اهورا با خنده لبش را گزید و گفت :
_ اوا خاک عالم! مگه آدم با رییسش تیک می‌زنه؟
_ اگه طرفم اهورا رادمنشه.. اره ! می‌زنه!
اهورا با خنده سرش را پایین انداخت و با قیافه بامزه ای موهایش را خاراند..
از همان روز اول که استخدام شده بود ، بخاطر مهربانی و رفتار شوخی که داشت .. مورد توجه همه قرار گرفته بود و همه با او احساس صمیمیت می‌کردند.. البته همه به جز دلارام!
باران نم نم میزد و هوا گرگ و میش شده بود ، از سر بالایی های پر فراز و نشیب رد شده بودند و به بالاترین نقطه کوه رسیده بودند..
منطقه‌ای که دید وسیعی به تهران زیر پایشان داشت..
قطرات بارانی که روی صورتش چکه می‌کرد و گونه هایی که از سرما گل انداخته بود .. قیافه‌اش را خواستنی تر از همیشه می‌کرد..
دم دمای صبح بود و هوا سوز سردی داشت، اما دلارام با آن لباس های نازک ، دستانش را باز کرده بود و خیره به آسمان پر از مهی بود که حالا ، از همیشه به آن نزدیک تر بودند..
باد موهای بی پروای دخترک را می‌رقصاند و اهورا هم از زیبایی فضا لذا می‌برد.. حتی یک نقاش ماهر هم قادر به توصیف این فضا‌ی زیبا نبود..
دلارام لبه صخره ایستاده بود و اهورا هم کمی عقب تر.
دقیقه ای بعد ، دلارام به راه افتاد و اهورا هم پشت سرش ...
_ منظره زیباییه.. هزار حیف که من ترس از ارتفاع دارم..!
انتظار داشت دلارام پقی زیر خنده بزند و بگوید خجالت نمی‌کشی ؟ مرد خرس گنده و ترس از ارتفاع ؟!
اما برخلاف تصورش گفت:
_ خوبه به ترس های خودت آگاهی.. ولی باید یجوری بزنی تو دل ترس هات!
هر کسی یه سری نقطه ضعف داره یه سری نقطه قوت..
سعی کن دومیه از اولیه بیشتر باشه!
اهورا لبخندی زد ، چقدر خوب می‌توانست درک کند ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

چند قدم که گذشتند به یک کلبه چوبی رسیدند ،کلبه‌ای که به نظر کافه رستوران می‌آمد..
دلارام ساعتش را نگاه کرد و با دستگیره ، به در چوبی کلبه ضربه زد ..
چند دفعه پشت سر هم کوبید و پر حرص گفت :
_ ساعت پنج و نیمه! انگار نه انگار!
فقط بلدن مفت مفت حقوق بگیرن!
چند لحظه بعد پسری که لباس فرمش در دست بود ، خمیازه کشان درحالی که چشمانش را می‌مالید ، در را باز کرد .
_ ای بابا..! چقدر در می‌زنی.. اومدم دیگه!
گویی هنوز در عالم خواب سیر می‌کرد ، که ناگهان چشمش به دلارامی که دست به کمر زده و طلبکار نگاهش می‌کرد، افتاد
انکار که برق سه فاز گرفته باشدش، چندبار چشمانش را با باز و بسته کرد تا مطمئن شود چیزی که روبرویش می‌بیند خواب نیست!
زمانی به خودش آمد که کار از کار گذشته بود!
مِن مِن کنان گفت:
_ سلام ... خانم دکتر! شما کجا.. اینجا کجا؟!
انگار که چیزی تازه یادش افتاده باشد داد زد
_ محمد، سید ، حسین پاشید مهمون داریم!
دلارام که از کارهای پسر به خنده افتاده بود ، جدیتش را حفظ کرد و با اخم گفت:
_ حالا اجازه میدب بیایم تو؟ یا همین‌جا بشینیم؟
_نه عه .. یعنی چیز.. شمارو چشم ما جا دارین .. بفرمایین تو..
دلارام اول نگاهی به اهورا انداخت که یعنی اول او‌ داخل شود.
فضای باغ با صفا و دلنشین بود .. برف هایی که آب می‌شد و از سر قله سر چشمه می‌گرفت و همچون رودی پر خروش از باغ می‌گذشت..
_ همیشه همه‌ی مشتری‌ها دو ساعت پشت در می‌مونن تا شماها هروقت از خواب ناز بیدار شدین برید و درو براش باز کنید؟
پسر که بدجور خیت شده بود مضطرب گفت:
_ نه خانم جان.. این سری فقط‌‌!
وقتی دید دلارام با نگاهش می‌گوید « خر خودتی!» لبش را به دندان گرفت و آهسته غرید
_ آخه مگه مردم علافن که ساعت پنج صبح پاشن بیان کافه ؟!!
در ورودی را باز کرد
_ بفرمایید داخل..
دلارام همانطور که با دقت اطراف را نگاه می‌کرد گفت:
_ بیرون می‌شینیم.
_ آخه خانم جان.. تو این هوا؟ بارون می‌باره..
_ گفتم بیرون می‌شینیم!
و از پله‌های سنگی بالا رفت ، آلاچیق های چوبی و دکور سنتی که داشت ، فضا را بیش از حد زیبا کرده بود..
دلارام سمت اولین آلاچیق رفت و نشست ، اهورا هم که هنوز غرق زیبایی های آنجا بود ، قدمی جلو گذاشت و روی سکوی آلاچیق نشست..
_ این‌قدر بالاست..‌آدم احساس می‌کنه رو ابراست!
دلارام لپ‌تاپش را از کیف بیرون آورد و مشغول کار شد .
_ معلومه یه آقایی که خیلی هنرمند بوده و ذهن قشنگی داشته ایده‌ی ساخت اینغجا رو داده!
بهترین منطقه آب و هوایی .. دور از هیاهو و شلوغی تهران..
درحال تایپ مقاله اش گفت:
_ از کجا معلوم طراحش آقا بوده؟!
_ چون یه زن نمی‌تونه همچین ذهنیت قوی داشته باشه !
زن‌ها‌ با احساسات تصمیم می‌گیرند .. همش دنبال لباس و ظاهر خوبن .. عمق قضیه رو درک نمی‌کنند!
دلارام لبخندی زد و گذاشت او به احمق بودنش ادامه دهد..
_ حالا اگه طراح و سازنده‌ی اینجا یه دختر باشه چی؟!
متفکر گفت:
_ پس هر کی بوده دمش گرم! عجب ذهنی داشته..
سرش را تکان داد و مشغول کار شد ، ثانیه‌ای بعد همان پسر با ظاهری موجه و لباس فرم خاصی که تنش کردن بود .. به سمت آن‌ها آمد و منو را روی تخت گذاشت.
_ خیلی خوش اومدید... چی میل دارید؟
دلارام بدون نگاه کردن به منو گفت :
_ همون همیشگی.. فقط ! بدون شیر و شکر!
پسر لبخندی زد و رو کرد سمت اهورا
_ شما چی میل دارید جناب؟
دلارام با نگاهی به اهورا که خیره به اسم های عجیب غریب داخل منو شده بود گفت:
_ براشون یه قهوه بیار .. البته با شیر و شکر!
اهورا متعجب سرش را از منو بلند کرد علایق او را هم می‌دانست؟
پسر سری تکان داد و رفت ، بعد از رفتنش چون قیافه‌ی درگیر اهورا را دید لبخندی زد و گفت:
_ چون می‌دونستم تلخ دوست نداری.. گفتم با شیر و شکر .. اگه نمی‌خوای که..
_ نه..‌. واقعا تلخ دوست ندارم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
دقایقی بعد ، پسر همراه با سینی چوبی و دو ماگ قهوه .. و تکه‌ای کیک شکلاتی کنارش بود . سمت آنها آمد و با احترام روی تخت گذاشت .
_ امر دیگه‌ای ندارید؟
دلارام سری به نشانه نه تکان داد
_ نیم ساعت دیگه صبحانه لطفاً..!
پسر زیر لب زمزمه کرد « حتماً » و بعد رفت..
اهورا اشاره‌ای به سلیقه و نوع چیدمان کرد و گفت:
_ طراح این‌جا هر کی بوده .. همه‌چیزش خاص بوده!
دلارام باز هم لبخندی زد .. خودش باید به این نتیجه می‌رسید که قدرت زن ها .. از مرد‌ها خیلی بیشتر است!
قهوه‌اش را مز مزه کرد . به قیمت دلاری که ثانیه به ثانیه بالا پایین میشد خیره بود که صدایش را شنید
_ می‌تونم یه سوال بپرسم؟
بدون اینکه سرش را از لپ‌تاپش بلند کند گفت:
_ تو که از سر شب یه سره داری سوال می‌پرسی .. اینم روش!
_ فارغ از تحصیل کدوم دانشگاهی؟
_ برای تو چه فرقی می‌کنه ؟ فکر کن دوغوز آباد!
خندید و گفت :
_ دوغوز آباد و این همه دبدبه کب‌کبه؟
از پرویی‌اش هوفی کشید
_ شریف!
ناباور پرسید
_ صنعتی شریف!؟
_ از نظر شما مشکلی داره ؟
درحالی که هنوز باورش نشده بود شانه‌اش را بالا انداخت . لحظه‌ای سکوت کرد و دوباره پرسید :
_ میشه یه سوال دیگه بپرسم؟
هوفی کشید و لپ‌تاپش را بست
_ میشه من یه خواهشی کنم ازت؟! هر چی سوال داری بپرسی و هم خودت رو راحت کنی هم من رو؟!
اهورا قیافه متفکری گرفت و گفت:
_ خب فعلاً همین یکی یادم میاد.. بعدی‌ها رو هروقت یادم اومد ازت می‌پرسم...
_ خیلی خب... بگو!
_ واقعا دوست دارم بدونم چرا انقدر بی‌‌احساس زندگی می‌کنی!
پوزخندی زد
_ دونستنش دردی ازت دوا می‌کنه؟!
خمیازه‌ای کشید
_ نه!
_ پس ندونی بهتره!
بعد طوری که می‌خواست بحث را عوض کند با اشاره به خمیازه های پی در پی‌اش گفت :
_ خوابت میاد؟!
_ به خدا مدیونی اگه فکر کنی ذره‌ای خوابم میاد و از دیشب به اندازه کل عمرم راه رفتم!
خندید و قیافه متفکری به خود گرفت
_ خب .. می‌تونیم یه کاری کنیم!
چشمانش لحظه‌ای برق زد
دلارام خواست حرفی بزند که با آمدن گارسون حرفش قطع شد .
پسر سینی را روی تخت گذاشت و گفت :
_ املت مخصوص ایتالیایی با مخلفات!
دلارام تشکر کوتاهی کرد و پسر با گفتن« کاری داشتین خبرم کنید » رفت.
با اشاره‌ای به سینی صبحانه که حتی نگاه کردن به آن هم دل آدم را به ضعف می‌انداخت ، گفت:
_ اول بخور تا بهت بگم چیکار کنی ، هم تو به مراد دلت برسی هم من کمتر حرف بشنوم!
..
آخرین لقمه را هم در دهانش گذاشت و به دلارام که از کل غذا سر جمع دو لقمه هم نخورده بود و با اخم مشغول کار با لپ‌تاپش بود نگاه کرد .
_ سخت نیست؟!
سرش را بلند کرد و منتظر ادامه‌ی حرفش شد
_ اداره کردن شرکت به این بزرگی و کارخونه و سر و کله زدن با کارمند و مدیر ، بررسی گزارش و عملکرد‌ها و گمرک .. اونم یه دختر!
واقعا برات سخت نیست؟ مرد که مردِ بازم کم میاره.. چه برسه به تو!
دلارام پوزخندی زد .. او چه می‌دانست که از سر بی خوابی و هزار کوفت و زهر مار سرش را با کار مشغول می‌کند تا فرصت فکر کردن به گذشته‌ و خاطره های شیرینش را نداشته باشد!
او چه می‌دانست نزدیک به دو سال از شبی که با خیال راحت خوابیده بود می‌گذشت؟!
چه می‌دانست شب‌ها به هوای مشت مشت قرص خواب آور خوردن باز هم نمی‌توانست بخوابد؟
باز هم مثل همیشه بحث را عوض کرد
_ صبحانه رو که خوردی ! حالا می‌تونم یه فرصتی بهت بدم... می‌تونم بهت این اجازه رو بدم که ... یک ساعت .. فقط یک ساعت بخوابی!
اهورا که انگار بهترین خبر دنیا را به آن داده باشند، ژاکت چرمش را از تنش در آورد و زیر سرش گذاشت و بی برو بگشت چشمانش را بست..!

***
با تابش نور خورشید ، چشمانش را باز کرد ، اول به پتویی که رویش انداخته شده بود و بعد به دلارام که با دقت مشغول کار بود نگاهی انداخت.
سر جایش نیم خیز شد و او را متوجه خود کرد .
وقتی نگاهش را سمت تو چرخاند تازه متوجه عینک گردی به چشم زده بود شد
لپ‌تاپش را بست و در کیف مخصوص گذاشت ، با نگاهی به ساعت مچی‌اش گفت:
_ نیم ساعت هم بهت آوانس دادم!
هفت و نیمه.. هشت باید شرکت باشیم! چای آخر رو بزن بر بدن تا بریم..
و بعد به چایی که روی تخت بود اشاره کرد ، اهورا کش و قوسی به خودش داد و درحال مز مزه چایش ، با شیطنت اشاره‌ای به عینکش کرد و گفت :
_ نگفته بودی عینکی هستی!
دلارام با خنده عینکش را از چشمانش در آورد ، هر چند که بود و نبود عینک تاثیری در چهره زیبایش نداشت ..
هر چند زیبایی چهره‌اش ... تضاد خاصی در باطن تلخش داشت!
_ وقتی سال کنکورم شد ..‌منم چشم هام کم‌کم شش و هشت میزد و مجبور شدم یه چند ماهی عینک بزنم..
بعدش سر لج و لجبازی نمی‌دونم اصلا کجا انداختمش..
نفس عمیقی کشید و با تلخندی ادامه داد :
_ بعد یه مدت نه تنها چشم‌هام .. بلکه خودم هم..
لحظه‌ای به خودش آمد و فهمید بیش از حد دارد از گذشته‌اش حرف می‌زدند .. بحث را پیچاند.‌
_ اره خلاصه که .. بعد یه مدت نمره چشمم رفت بالا! عینک نزنم متن های ریز رو نمی‌تونم بخونم..
با جمع و جور کردن وسایلش از روی تخت بلند شد ، اهورا هم چایش را سر کشید و بلند شد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
دل کندن از فضای زیبای آنجا کار سختی بود.. با نگاهی به اطراف .. لبخندی زد و ژاکتش را به تن کرد .
پله‌ها را پشت سر هم پایین آمدند ، سرش را که بلند کرد تازه متوجه شد طبقه بالا فضایی کاملا اختصاصی بوده و ورود هر کسی به آن‌جا ممکن نبود!
داخل فضای زیبای باغ و چشمه های سرشاری که از میان آلاچیق‌ها گذشته‌ بود .. داخل هر آلاچیق یا خانواده نشسته بود یا زوج های کوه‌نوردی که کله سحری دل به دربند زده بودند..
پسری که درحال سفارش گیری از مشتری‌ها بود با دیدن دلارام ، دست از کارش کشید و با عذرخواهی از آنها.. سمت دلارام آمد.
_ تشریف می‌برید خانم جان؟! همه‌چیز خوب بود؟
اهورا از همان اول تعجب کرده بود از این همه احترامی که کارکنان این رستوران به دلارام می‌گذاشتند!
_ اره.. همه‌چیز خوب بود!
انعامی سمتش گرفت و گفت:
_ از بقیه هم تشکر کن ..‌ نگران اون موضوع هم نباش.. چکش رو نوشتم ، میگم فردا بیارن برات!
پسر به نشان تشکر دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و با اشاره به در انتهای باغ گفت:
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه خانم.. رانندتون جلو در منتظره..
دلارام سری تکان داد و جلو تر به راه افتاد .
مقابل در بزرگ رستوران ، مردی به در ماشینش تکیه داده بود که با دیدن دلارام به تندی گوشی‌اش را در جیبش گذاشت و در عقب را باز کرد .
_ سلام خانم دکتر.. بفرمایید!
دلارام با نگاهش به اهورا اشاره کرد که بنشیند.
..
بعد از چند مین ، مقابل مجتمع از ماشین پیاده شدند .
دلارام که زنگ گوشی‌اش کلافه‌اش کرده بود ، نگاهی به شماره انداخت و روبه راننده گفت:
_ بلیط‌ها رو گرفتی؟
راننده سریع داشبورد را باز کرد و کاغذی را سمت دلارام گرفت . سری تکان داد و برگه را گرفت .
درحالی که سمت در ورودی بزرگ مجتمع می‌رفت ، گوشی‌اش را جواب داد
_ جانم بابا؟!
از محوطه گذشتند و وارد لابی شدند ، به نگهبان هایی که به احترامش ایستاده بودند سری تکان داد و سمت آسانسور رفت..
_ دورت بگردم من.. حالت بهتره؟!.
وارد کابین که شدند، اهورا فرصت کرد تا گوش به مکالمه بدهد تا شاید از این موضوع پیچیده ، چیزی دست گیرش شود..
به قیافه کلافه‌اش نگاه کرد ..
_ باشه .. چشم .. شما میز رو بچین من سعی می‌کنم زود بیام!
_ .. شما قرصات رو بخور .. من هم میام، فقط .. این سرهنگ نصرتی از صبح صد بار زنگ زده .. بهش بگو دلارام اعصاب خودش هم نداره.. چه برسه تحمل پسر الدنگت!
_ بابا حوصله بحث ندارم ... بگو دلارام مرد !
و بعد گوشی را قطع کرد ..
با صدای زنی که طبقه« دوازده» را اعلام می‌کرد .. از آسانسور خارج شدند .
مستقیم سمت اتاق مدیریت پا تند کرد .
انقدر اخم روی صورتش غلیظ بود که انگار نه انگار همان دختری بود که چند ساعت پیش از ته دل می‌خندید!
اصلا اوضاع روحی‌اش قابل پیش‌بینی نبود!
وارد اتاق که شدند ارغوان و الهه و سمیرا پشت میز کنفرانس نشستند بودند ، با دیدن دلارام سرپا ایستادند که دلارام اشاره‌ای کرد و تند گفت:
_ بشین ! بشین! همین الانش هم خیلی دیر شده ..
بلیط‌ها را روی میز گذاشت
_چهار عصر پرواز دارید به مقصد شیراز!
_ تو کی‌ میای پس؟ مهمونی نصیری...!
نگاهی سمت ارغوان انداخت و چشمانش را با غیض بست .
_ باید کارهای خیریه رو اوکی کنم.. فردا شب شیرازم..
بلیط شمارو زودتر گرفتم برید کارها رو ردیف کنید ، عرفان دست تنهاست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

ارغوان پوزخندی زد
_ بگو شما رو زودتر فرستادم تا تو دست و پا نباشید!
دلارام بی‌توجه به کنایه ارغوان گفت :
_ سمیرا از بلندی می‌ترسه.. نبینم بندازینش کنار پنجره!
سمیرا لبخندی زد
_ کت شلوارت رو دادم اتوشویی، ساکت رو هم جمع کردم .. صدایش را آرام‌تر کرد و گفت :
_ فقط مرگ سمیرا.. قرصات رو بخور!
دلارام سرش را تکان داد و لحظه‌ای انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد ، سمت میزش رفت .. کشو های میزش را زیر رو کنان گفت:
_ این مهر خیریه و برگه تحویل بار کجاست؟!
الهه سریع گفت :
_ صبر کن، الان میارم..
و بعد از اتاق خارج شد .
اهورا که از صحبت با منشی سمجش کلافه شده بود،تقه‌ای به در زد و داخل شد.
صندلی روبروی ارغوان را عقب کشید و نشست.
الهه مهر را به دلارام رساند ، و او تاکید وار ادامه داد :
_ دیگه تکرار نکنم! مراقب سمیرا باشید !
_ خیلی خب بابا .. بچه دوساله نیستش که ، هم سن و سالهای این شیش تا بچه بزرگ می‌کنن!
سمیرا پشت چشمی نازک کرد که باعث خنده‌ی بقیه شد و لبخند محوی هم روی لب های‌ دلارام آورد.
سمت در حرکت کرد ، دستگیره را پایین کشید و طلبکار خیره به اهورا که ریلکس روی صندلی نشسته بود و پاهایش را روی میز دراز کرده بود گفت :
_ چایی بیارم خدمتتون؟!
_ نه مرسی..! تازه چایی خوردم.. زیادیش ضرر داره!
از شدت پرویی‌اش ، هوفی کشید . وقتی دید همچنان راحت لم داده است با تشر گفت:
_ منتظری کارت دعوت بفرستم برات؟! د بیا دیگه...
اهورا که کلاً یک ساعت هم نخوابیده بود ، خمیازه‌ای کشید و بلند شد ، زیر لب زمزمه کرد
_ ای خوشبحالتون! یه روز از دست یزید در امانید!
بقیه از لفظ «یزید» به خنده افتاده بودند ، الهه زیر لب گفت :
_ برو تا کفری نشده بزنه کله سحری هممون رو با خاک یکسان کنه!
اهورا با انگشتش لایک نشان داد و با خنده سمت دلارام رفت .. احترام نظامی گذاشت..
_ امر کنید بانو.. سروپا گوشم!
چشم غره‌ای رفت و گفت:
_ که یزید دیگه نه؟!
اهورا سوتی کشید و چشمکی به بقیه زد و زود صحنه جرم را ترک کرد.
در سالن هر کسی مشغول کار خودش بود، نگاهی اجمالی به کل سالن انداخت و بعد وارد آسانسور شدند.
ریموت ماشین را زد. اهورا با چشم دنبال بی ام و دلارام بود که..
_ آی کیو! بیا بشین دیره..
متعجب سمت صدا برگشت و سمت دلارامی که پشت جیپ‌ نشسته بود رفت .. سوتی کشید
_ جوون! رو نکرده بودی..
دلارام به قیافه‌اش خندید و سرش را متاسف تکان داد .
...
بعد از نیم ساعت رانندگی مقابل ساختمانی توقف کرد . پیاده شد و خرید هایی را که در میان راه کرده بود را از صندلی عقب ماشینش برداشت ‌.
اهورا نگاهی به بیلبورد بالای ساختمان انداخت ..
«خیریه آرام» متعجب ابرو هایش را بالا انداخت.. جز دستور دادن و بی اعصاب بودن کار دیگه‌ای هم بلد بود انجام دهد؟!
نگهبان با دیدن دلارام ، دستپاچه از کانکس نگهبانی بیرون آمد .
_ سلام خانم جان.. خوش اومدین .. صفا آوردین..
بدین من اینا رو بیارم..
دلارام لبخندی بی سابقه زد و خرید‌ها را به دست پیرمرد داد .
_ سلام عمو رحیم.. خسته نباشی..
پیر مرد لبخند مهربانی زد و جلو تر به راه افتاد .
باغی بود بزرگ ، پاییز درختان تنومندش را به رنگ های قرمز و ارغوانی در آورده بود.. فضای ساکت و آرامی داشت و تنها صدای ملایم ساز سنتور سکوت آن‌جا را می‌شکست..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
**
نفس عمیقی کشید .. پیر مردی که « رحیم» خطاب شده بود به سمت ساختمان رفت اما دلارام مسیرش را کج کرد .
می‌دانست مرد مجنون، هر سری کجا به انتظار یاری که هیچ وقت نیامد می‌نشیند و سنتور میزد..
خش خش برگ های زیر پایش ، زودتر از خودش خبر آمدنش را می‌دادند..
به صدا لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند.. گوشه ترین و دنج ترین قسمت باغ..
اهورا با خودش فکر می‌کرد .. مردی چهار شانه و خوش سیما پشت سنتور نشسته و این چنین زیبا می‌نوازد..
اما لحظه با بلند کردن سرش ، متعجب اول به دلارام و بعد به او چشم دوخت..
دلارام چند قدم باقی مانده را طی کرد .. اشک هایش یکی پس از دیگری روی گونه‌اش چکه می‌کردند ..
زیر لب زمزمه کرد
_ یک نفس ای پیک سحری..
بر سر و کویش کن گذری..
او که ز هجرش به فقانم.. به فقانم..
ای که به هجرت زنده منم.. گفتی از عشقت دم نزنم..
من نتوانم، نتوانم، نتوانم...
من غرق گناهم.. تو عذر گناهی ، روز و شبم رو تو چون مهری و چون ماهی..
مقابلش زانو زد . مرد دست از سنتور زدن برداشت.
_ این صدای آروم .. فقط مال آراممه..
دلارام پر بغض به آغوش پیر مرد رفت..
پیر مرد تند تند موهایش را می‌بوسید
_ کجا بودی جان دلم..؟ چرا انقدر شکسته شدی بابا جانم؟
دلارام هق زد ..
_ داغون شدم عمو .. آرامت ، آشوب شده..
دلارام را از خودش جدا کرد .. صورتش را لمس کرد و اشک هایش را پاک کرد..
_ چی شده دختر قشنگم؟
دلارام انگار که کلاً وجود اهورا را فراموش کرده بود.
کنار پیر مرد نشست ... سرش را در آغوش مهربان او فرو برد ..
_ بی‌قراری دخترم... اونم رفت؟
_ اره عمو.‌... همشون بی وفان...
_ چشم انتظاری..؟
_ نه.. ما که بخیل نیستیم عمو.. با دیگران خوشه.. سایش مستدام!
_ نبینم دلت غصه دار بشه، رفتنی می‌ره بابا .. آدما میان که نمونند..
اگه آدما از زندگیت نرن.. تو بزرگ نمی‌شی! با هر رفتنی.. تو قوی‌تر میشی، با تجربه تر میشی ..
_ عمو هشت سال کم نیست!
_ فدای سرت جان دلم.. لیاقت داشتن آرام منو نداشت..
دلارام نفس عمیقی کشید و به بحث شیرینشان ادامه دادند..
نمی‌خواست خلوتشان را بهم بزند .. همان مسیر را خواست عقب گرد کند که..
_ دلارام جون..دلارام جون..
نگاهش را سمت دختری که با لباس فرم سمت آنها می‌آمد کشاند.
دلارام لبخندی زد و از جایش بلند شد .. دخترک را به آغوش گرفت ...
_ دلم برات تنگ شده بود فرشته..
دخترک با ذوق خندید
_ منم همین‌طور..چرا دیگه سر نمی‌زنید؟
_ این‌قدر گلایه نکن دختر..
نگاهش را به سمت عمو احمدش که این حرف را زده بود چرخاند .
_ نامردی می‌کنه عمو! بعد عمری اومده اینجا.. باز هم اول اومده پیش شما.
دلارام ضربه‌ای به بازو‌اش زد و اخم تصنعی کرد
_ نیم وجبی چه زبونی باز کرده .. چی بهش دادین خورده عمو؟
احمد خندید .. دلش به همین دلخوش هایش کوچک خوش بود..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***

نگاه دخترک به سمت اهورا که با لبخند محو نظاره‌گر کارهایشان بود کشیده شد .
خودش را جمع و جور کرد و آرام سلام داد ..
با سلام او، دلارام تازه متوجه حضور اهورا شد!
نگاه شیطنت آمیز فرشته که بینشان می‌چرخید نشان می‌داد ماجرا را طور دیگری برداشت کرده است..
با اشاره به اهورا گفت :
_ فرشته جان.. برای تحویل بار شاید یه مدت نشه که بیام، به جای من آقای رادمنش میان .. امضای ایشون، حکم امضای من رو داره..
فرشته ابروهایش بالا رفت . دلارام مگر کسی بود که به دیگری اعتماد کند؟!
احمد از جایش بلند شد و به کمک عصایش سمت آنها آمد .
_ این جوون رشید که اعتماد دختر گلم رو جلب کرده نمی‌خواد یه دو کلوم حرف بزنه ببینیم چند مرده حلاجه!؟
اهورا لبخندی زد
_ اختیار دارید .. البته که خانم عارفی تاج سر ما هستند و به من لطف دارن..
پوزخندی زد .. او به هیچ‌ک.س اعتماد نداشت! حتی به چشمهایش.. این جماعت چه برای خود می‌گفتند ؟!
دلارام ساعتش را نگاه کرد
_ دیر شده عمو.. برم به بقیه هم سر بزنم ...
احمد لبخندی زد و دلارام را دوباره در آغوش گرفت ، زیر گوشش زمزمه کرد
_ نبینم غصه بخوری عزیزکم.. دریای چشم هات باید همیشه آروم باشه..
لبخند تلخی زد و با خداحافظی کوتاهی از او جدا شد .
با اهورا و فرشته، هم قدم راه می‌رفتند .
دلارام زودتر از آنها جدا شد و به سمت ساختمان رفت .
کنار دخترک ایستاده بود و دلارام را تماشا می‌کرد که چطور تک تک پیر مرد و پیر زن‌ها را در آغوش می‌گیرد و قربان صدقه‌شان می‌رود..
_ از کی این‌طوری شده بود؟
آهی کشید ...
_ از وقتی سی سالش بود و عشقش برای همیشه ترکش کرد ... بیست و پنج ساله منتظرش می‌شینه.. بعضی وقتا توهم می‌زنه که سپیده‌اش کنارش نشسته، بخاطر اون سنتور می‌زنه..... بس اشک ریخت سوی چشماش از بین رفت.. خیلی وقته دیگه کاملاً نابینا شده!
_ پس از کجا رنگ چشم‌های دلارام رو تشخیص می‌داد؟
_ اوایل خیلی کم می‌دید .. دلارام نزدیک به هشت سال هر روز می‌اومد این‌جا.. همه بهش وابسته بودن..
الان دو ساله که نیومده.. حقم داره.. دردایی که اون کشید و اگه من می‌کشیدم خیلی وقت پیش جون به عزرائیل داده بودم!
اهورا می‌دید که دلارام نزدیکشان می‌شود اما فکرش جای دیگری بود .. این دردی که همه از آن صحبت می‌کنند چه بود؟ دلارام که صحیح و سالم مقابلش ایستاده بود و طبق معمول همیشه‌اش امر و نهی می‌کرد!
شانه‌اش را بالا انداخت.. آخرش باید می‌فهمید!
دلارام مشغول صحبت با مدیر خیریه بود .. بعد از صحبت ، از فرشته و بقیه خداحافظی کرد و به سمت در ورودی حرکت کرد .
باید خودش را به او نزدیک تر می‌کرد .. او اطلاعات می‌خواست .. و بخاطر این اطلاعات باید به هر کاری دست میزد ..
سمت ماشین رفت .. سوییچ را به سمت اهورا گرفت
_ میشه لطف کنی بشینی پشت فرمون؟ زیاد روبه راه نیستم..
اهورا سری تکان داد و پشت فرمان نشست.
_ خب .. کجا برم..؟
با آدرسی که دلارام داد ، نزدیک بود شاخ هایش بیرون بزند
_ الان ؟ تا بریم برسیم اون سر شهر ، عصر شده ها!
نگاه چپی به او انداخت که خودش را جمع و جور کرد و به راه افتاد .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
نزدیک به دو ساعت ، در ترافیک جنوب تهران مانده بودند..
پشت چراغ قرمز که رسیدند ، لبخند محو دلارام را که با دیدن بچه های کار روی صورتش نقش بسته بود را دید و متعجب‌تر شد .
عینک دودی‌اش را از چشمانش در آورد و شیشه را پایین کشید .
پسری که نرگس های خوش رنگ و لعابی می‌فروخت ، به ماشینشان نزدیک شد .
_ گل میخ..
لحظه‌ای با دیدن دلارام ، با ذوق و خوشحالی جیغ زد
_ سعید .. معین .. فاطمه بیایینن! آرام جون اومده!!
بچه هایی که در کنار ماشین های مختلف در حال کار بودند با صدای جیغ پسر، هر چه وسیله در دست داشتند رها کردند و به سمت او دویدند.
از شیشه ماشین آویزان شده بودند و از ذوق نمی‌دانستند چه کار کنند..
چراغ سبز شده بود و ماشین های پشت سرش مدام بوق می‌زدند و بد و بیراه بارشان می‌کردند..
دلارام با خنده گفت :
_ خیلی خب .. باشه .. وسط راه وایسادیم.. بیاید پارک..
و بعد به اهورا اشاره کرد که حرکت کند.
_ دور بزن ، جلوی اون پارکه ، نگه دار .
اهورا سرش را تکان داد و لحظه ای بعد مقابل فضای سبز کوچکی ، نگه داشت..
به محض پیاده شدندش، بچه‌های قد و نیم قدی که سر و وضع مناسبی هم نداشتند .. در آغوش دلارام پریدند.
گناه این بچه‌ها چه بود؟!
جز اینکه به این برزخ اجباری محکوم شده بودند؟
اهورا کلاً شوکه شده بود .. این همه مهر و محبت .. از دلارامی که حتی سر مزار مادرش هم نرفت .. بعید بود!
دلارام با دو زانو روی زمین نشست و با خنده دست‌های دخترکی که از گردنش آویزان شده بود را بوسید و موهای دختری که سرش را در آغوش تو فرو کرده بود را نوازش کرد..
همه دوره‌اش کرده بودند.. پسرک تپلی که سعی داشت هر چه زودتر به دلارام برسد .. خیابان‌ را رد کرد و با دو سمت دلارام آمد و در آغوشی که برایش باز کرده بود، پرید .
_ جوجه‌ی من چطوره؟
_ آرام جون.. بازم از اون شوکولات خوشمزه‌ها برام آوردی ؟
دلش ضعف رفت برای حرف زدن شیرینش..
لبخند مهربانی زد و سرش را تکان داد، تا همان لحظه ، اهورا مات و متحیر پشت فرمان نشسته بود..
این کار‌ها و آن هم دلارام.. از عجایب جهان بود..!
با حالت گنگی از ماشین پیاده شد .. توجه بچه‌ها ، از جمله دلارام به او جلب شد .
اهورا سمت آنها قدم بر‌می‌داشت که ناگهان پسر بچه تپلی که هنوز از آغوش دلارام سیر نشده بود ، با حالت قلدری گفت:
_ کجا عمو؟ همین‌طور یواشکی یواشکی آرام جون رو دید می‌زنی که چی ؟ اگه مردی واستا تا بیام نشونت بدم!
دلارام با این حرف پسر بچه‌ای که سر جمع پنج سالش هم نمی‌شد ، بلند زیر خنده زد .
_ بشین سر جات جوجه، طرف خودیه!
با این حرف دلارام، مثلاً خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت :
_ ببخشید .. خب.. نمی‌دونستم که..
مهربان لبخندی زد و چهره‌ی همه را از نظر گذراند ..
_ پس نازگل کو؟
همه ناراحت سرشان را پایین انداختند، دلارام که نگران شده بود خیره به پسری که تازه پشت لبش سبز شده بود پرسید :
_ بهزاد؟ نازگل حالش خوبه؟
بهزاد ناراحت گفت:
_ نه آرام جون.. داروهایی که اون سری براش گرفته بودین.. تموم شده.. هر داروخونه‌ای رفتم ، گفت نداریم.. الان هم دو هفته است که حالش خوب نیست ، نمی‌تونه از خونه بیرون بیاد ..
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین