جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,441 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سلما: آره.
خودش گفته بود اما من شک‌ داشتم که حالا با وجود تایید سلما جای شکی نمانده بود، اما باز دلم طاقت نیاورد و پرسیدم:
- یعنی میگی، یعنی اون روز اومده بود خواستگاری؟!
تمام حس‌هایم گوش شده بود برای شنیدن جواب سلما... شاید هم سرکارم گذاشته بودند.
سلما: اون روز که نه، ولی با پدرم حرف زده بودند که بیان.
سرم را تکان دادم، چرا خوشم نیامد؟
- الکی که نمیگی؟
گاز دیگری زد و با دهان‌ پر گفت:
- چیه؟ بهم نمیاد یه پسر‌ چشم رنگی خواستگارم باشه؟!
خندیدم و اولین گاز را از ساندویچم زدم.
- چرا، منتها نه این مدلی.
سلما: چرا؟ مگه یونا چا مدلیه؟
شانه‌ای بالا انداختم و با قورت دادن لقمه‌‌ی دهانم جواب دادم:
- از اون مدل عجیب غریباشون.
با چشم‌های ریز شده منتظر نگاهم کرد، انگار می‌خواست اززیر زبانم خبر بکشد.
- چیه خب؟ چیا این‌جوری نگاه می‌کنی؟
سلما: منظورت از عجیب غریب چیه؟
جزوه‌هایم را داخل کوله‌ام انداختم و از روی نیمکت بلند شدم، برایش پشت چشمی نازک کردم و با لحنی که سعی داشتم جدی جلوه‌اش دهم گفتم:
- متاسفم خانم، ما اسرار بیمارامون رو واسه غریبه‌ها فاش نمی‌کنیم!
سلما: دستت درد نکنه دیگه... ما شدیم غریبه؟
نگاهم را از ابرهای سیاه بالای سرم گرفتم و بدون توجه به حرفش گفتم:
- نمی‌دونم چرا هرباری که هم دیگرو می‌بینیم یا هوا ابریه یا نیمه ابری، کل لحظات‌مون هم با استرس اینکه نکنه بارون بیاد می‌گذره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
مسیح آدم نمی‌شد، عکس را روی دخترک قد بلند کنارش که دستش را دور بازوی مسیح حلقه کرده بود زوم‌ کردم، طفلک دخترک!
زیرنویس هم نوشته بود "تنها عشق زندگیم!"
سرم را به نشانه‌ی‌ تاسف‌ تکان دادم و کامنت‌ها را یکی‌یکی خواندم، حدود هشتاد درصدشان فحش و ناسزا بود.
- بخدا خواهرمه... .
با خواندن کامنت خودش شروع کردم به خندیدن.
یک نفر گفته بود چندتا دیگر‌از این خواهرها داری... .
با دیدن حرف یو و نقطه‌‌ی‌ قبل از و انگلیسی ابروهایم بالا پرید، یونا!
وارد صفحه‌اش شدم و روی عکس پروفایلش زوم کردم، خودش بود!
بدون مکث فالواش کردم و شروع کردم به دیدن پست‌هایش‌که چندتایی بیشتر نبود.
یکی عکس خودش و نازنین در کنار دریا بود. با دیدن لبخند روی لب‌های نازنین، ناخود آگاه لب‌های من هم کشیده شد. من همیشه چهره‌ی جدی‌اش را دیده بودم.
اما یونا مثل همیشه و بدون کوچک‌ترین لبخند و حسی دستش را روی گردن نازنین انداخته و به دوربین زل زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
مادر و پسر زیاد به هم شباهت نداشتند، اما هرکسی بادیدن رنگ آبی چشم‌های‌شان می‌توانست به این نتیجه برسد که نسبتی نزدیک دارند.
با دیدن تعداد فالورهایش ابروهایم به‌وضوح بالا پرید، چه‌قدر زیاد!
هنوز از صفحه‌اش خارج نشده بودم که پیامش را دریافت کردم.
وارد صفحه چتش شدم، زیر لب پیامش را زمزمه کردم:
- ساعت ۳ شب اینستا چه‌خبره.
در جوابش به یک ایموجی بسنده کردم و از صفحه خارج شدم و گوشی را زیر بالشم گذاشتم.
چشم‌هایم را بستم و سعی کردم بخوابم.
آن‌قدر ارین پهلو به آن پهلو شدم و جفتک انداختم که نفهمیدم خواب کی مهمان چشم‌هایم‌ شد.
***
دستی به موهایم کشیدم و شال فیروزه‌ای رنگی که سرم بود را کمی مرتب کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
بلآخره داخل فروشگاه شدم... قفسه‌های پر از عروسک و اسبابازی‌های زیادی که آدم با دیدن‌شان حیرت می‌کرد... .
شاید روشنایی بیش از حد فروشگاه بود وگرنه چه دلیلی داشت برق آن خرس سفید پشمالو چشمم را بزند؟
با دیدن خانم تقریباً مسنی که با لبخند سمتم می‌آمد دست از نگاه کردم برداشتم و نگاهم را به چشم‌های عسلی رنگش که بخاطر لبخند چین خورده بودند، دوختم.
- سلام خوش اومدین... می‌تونم کمکتون کنم؟
دستم روی بند کیف پاسپورتی قرمزم‌ مشت شد.
- سلام‌ خیلی ممنون... راستش، راستش بخاطر آگهی استخدام که روی شیشه‌ی بیرون زده بودین مزاحم شدم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
لبخندش وسعت یافت و همان‌طور که به سمتی راهنمایی‌ام می‌کرد گفت:
- خیلی هم عالی، با این کار آشنایی داری؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
- راستش نه.
لب‌های باریکش که به لطف رژ قرمز شده بودند کمی کج شدند.
با صدایش نگاهم را از عروسک‌های سمت راستم گرفتم و نگاهش کردم:
- فکر می‌کنی بتونی ساعت نه صبح این‌جا باشی؟
ابروهایم بالا پرید، نه صبح؟
- ببخشید، من دانشجو هستم و اکثرا این مواقع تایم کلاسمه... .
حرفم را قطع کرد:
- متاسفم عزیزم، تایم بعدش از ساعت ۳ تا نه شبه که صلاح نمی‌
دونم یه دختر بشینه... .
حالم گرفته شد، با لب‌هایی که به زور لبخند زورکی‌شان را حفظ کرده بودم گفتم:
- به هرحال، خوش‌حال شدم دیدم‌تون... عروسک‌های زیبایی دارین.
عروسکی از سمت چپش برداشت و چندباری بالا و پایینش کرد. سرم را تکان دادم و تا خواستم چیزی بگویم، میمون سفید عروسکی را در بغلم انداخت، متعجب از رفتارش نگاهش کردم که خندید و گفت:
- یه هدیه‌ست... راستی اسمت رو نگفتی.
نگاهم را از عروسک زشتی که در دستانم بود گرفتم و گیج گفتم:
- ممنون بابت هدیه‌، اسمم نفسه.
از فروشگاه بیرون زدم و میمون سفید عروسکی را به سی*ن*ه‌ام فشردم، کارگرها مشغول چیدن عروسک‌ها داخل ویترین مغازه بودند و از تابلویی که هنوز نصب نشده بود فهمیدم هنوز افتتاح نشده است... .
این روزها چه‌قدر کار پیدا کردن سخت بود، مخصوصاً برای دانشجویی با شرایط من!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نا امید و خسته نگاهی به ساعت بند چرمی دور مچم انداختم، ۵ بعد از ظهر بود، روزهای آخر تابستان بود و می‌توانستم بوی پاییز را حس کنم... .
نگاهم به تابلوی آرایشگاهی که با قاب طلایی که جلوه‌ی خاصی به نام آرایشگاه که "سایه" بود و می‌درخشید افتاد، چیزی در دلم مور‌مور می‌کرد... چیزی شبیه به یک وسوسه‌ی تنوع طلب... .
خب تا آخر هفته هم چند روز بیشتر نمانده بود و ناسلامتی جشن نامزدی بهترین دوستم بود!
عروسک سفید پشمالو را محکم‌تر در بغلم چلاندم و با تردید قدمی به جلو برداشتم.
خسته از استرسی که به سراغم آمده بود نفس عمیقی‌ کشیدم، تردید را‌ کنار‌ گذاشتم و‌ با لبخند داخل شدم.
راستش فکرش را هم نمی‌کردم بند انداختن صورت ان‌قدر درد داشته باشد، به معنای واقعی‌کلمه ضعف‌ کردم و‌ حتی چند قطره اشک هم ریختم، اما حالا که دقیق‌تر به آینه نگاه می‌کنم می‌بینم به‌ تمام درد و زجرهایی که کشیدم می‌ارزید!
با نوک انگشت شصت انتهای ابرویم را که کوتاه‌تر از قبل شده بود را لمس کردم، چهره‌ی جدیدی از خودم را می‌دیدم، روشن‌تر و‌ بازتر از قبل شده بود.
موهای کوتاه شده تا بالای بینی‌ام را‌ از جلوی چشمم کنار زدم و بلآخره از آینه دل کندم.

پس از پرداخت هزینه‌ی نه چندان زیاد از آرایشگاه خارج شدم و با اسنپ خودم را به خانه رساندم، دعا‌کردم سپیده در خانه نباشد، اما کی دعاهایم مستجاب شده بود که این دومین‌بار‌ باشد؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- باز خوبه می‌گفتی پشم نداری و الان از قهوه‌ای شدی سفید.
- نه بابا، سفیده که تویی.
سپیده: نفس!
شانه‌ای بالا انداختم و که با حرص کتاب را محکم روی میز کوبید و با لحن حرصی‌تری ادامه داد:
- دلم می‌خواد دست و پاهات رو ببندم گاز رو هم باز بذارم و خودم از خونه برم بیرون تا خفه‌شی!
شانه را برای آخرین‌بار روی موهایم کشیدم و با کش موی قرمز رنگ، خیلی شل پشت سرم بستم‌شان.
بدون توجه به حضورش خودم را روی تخت انداختم و سراغ گوشی‌ رفتم.
سپیده: خیل خب دیگه حرف نمی‌زنم، ولی یادت نره شام امشب نوبت توئه!
- به جون خودت جونی واسم نمونده، اصلاً زیر دست آرایشگر ضعف کردم... تا همین خونه هم به زور اومدم.
سپیده: می‌خوای ببرمت دکتر یه سرم بهت بزنه خوب‌شی؟
نچی کردم و غلتی زدم، در چار چوب در ایستاده بود و دست به سی*ن*ه نگاهم می‌کرد.
- حالا تو غذا درست کن بعدش اگه بهتر نشدم دکتر هم میریم.
دهانش را کج کرد و سرش را به نشانه‌ی‌تاسف تکان داد که با آن موهای کوتاه جلویش که با کش جلوی سرش جمع‌شان کرده بود، اصلاً تحت تاثیر قرار نگرفتم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با یاد آوری این‌که هنوز نتوانسته‌‌ام کاری‌ پیدا کنم دلم آشوب شد، گیر نمی‌آمد که!
لب‌هایم را محکم روی هم فشردم و با یادآوری بحث آن روزم با مدیر آموزشگاه باز اعصابم متشنج شد، کاش زمان کمی عقب برمی‌گشت و حرف درشتی بارش می‌کردم!
به سقف سفید که هم‌رنگ دیوارهای خانه بود خیره شدم؛ گاهی وقت‌ها به سرم می‌زد باز بروم با چند کیلو مواو ساقی محل شوم، خودم هم می‌دانم افکارم چرت و پرت است اما چالش برانگیز است!
***
با افسوس به پایی که حالا در گچ حیف سده بود نگاه می‌کردم، حتی یک‌بار هم فکر نمی کردم که روز مانند امروز این‌گونه قرار است لنگان‌لنگان راه برون. به سختی از روی تخت بلند شدم که سپیده با عصا به‌ کمکم شتافت.
سپیده: الان درد نداری؟
با اعصابی متشنج و حالی داغان توپیدم:
- نه طی همین یه ساعت خوب‌خوب شدم!
لبش را گاز گرفت، راه رفتن با عصا سخت‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم.
سپیده: آدم خر باشه بره رو کابینت دنبال تنگ واسه‌ی ماهی... .
- حوصله ندارم.
و این یعنی خفه شو، فکر کنم منظورم را نفهمید یا اگر فهمیده بود هم خودش را به نفهمی زده بود... .
غرغرهایش روی اعصابم رژه می‌رفت.
سپیده: تا یه ماه باید ازت پرستاری‌ کنم... .
- لازم نیست، کسی ازت همچین چیزی نخواست.
قدم‌های بلند او دو برابر قدم‌های آهسته و لنگان‌لنگان من بود.
سپیده: آخه تو با این پای چلاقت چی‌کار می‌تونی بکنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حرصی و عصبی درحالی که سعی می‌کردم تعادلم را با آن عصای لعنتی حفظ کنم غریدم:
- کسی ازت خواست باهام بیای؟ خودم از پس خودم برمیام... .
حرفم را قطع کرد:
- دارم می‌بینم، اصلاً قشنگ از راه رفتنت معلومه!
- به‌ تو مربوط نیست، الانم بهتره یه تاکسی بگیری و برگردی خونه.
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- خودت هم می‌‌دونی که به من نیاز داری، پس حرف مفت نزن!
- حوصله‌ی جواب دادن ندارم.
سپیده: آخه جوابی هم نداری... .
لب‌هایم را روی هم فشردم و سعی کردم حرفی نزنم؛ خیلی سخت بود!
از فضای حال به هم زن بیمارستان خارج شدیم، شالم درحال سقوط بود اما نمی‌خواستم با سپیده‌ حرف بزنم، چند روزی باید خانه نشین شوم؛ شاید هم یک هفته و‌ این برای من اصلاً خوب نبود!
ته مانده‌ی حسابم را هم که خرج بیمارستان و‌ گچ و جا انداختن دستم کردم... و حالا من مانده‌ام و خانه و بی‌کاری که به من پوزخند می‌زند.
وقتی با تاکسی به‌خانه رسیدیم درحال بالا رفتن از پله‌ها‌ جانم در آمد، راستش هیچ‌وقت‌ فکر نمی‌کردم چندتا پله‌ان‌قدر پدر آدم را در بیاورند.
سپیده که حوصله نداشت بالا رفت، من هم با آن همه توقف دم راهی ربع ساعت بعد او وارد خانه شدم‌.
درست همان روز بود‌ که کاوه با جعبه‌ای‌ شکلات مثلاً برای عیادت آمد‌.
اخلاق نجیب و احترامش باعث می‌شد متقابلاً به صحبت‌هایش گرچند که خوشم نیامد، احترام بگذارم و خب... راستش اگر شرایط من نبود تمام صحبت‌هایش هم منطقی بود.
این‌که تا دلیلم را نشنود دست از سرم برنخواهد داشت. آن‌قدر عاشق و شیفته‌ام هم نبود اما می‌گفت باید بداند دلیل رد کردنش چیست... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نگاهم روی ماهی طلایی که باله‌هایش مشکی بود زوم شده بود، حس می‌کردم این یکی را از آن دوتای قرمز بیشتر دوست دارم.
با صدای سپیده نگاهم را از تنگ ماهی که درست روی زمین گذاشته بودم‌شان گرفتم.
- این بدمصبا رو چرا روی زمین‌ گذاشتی؟
بدون توجه به اخمش، باز به ماهی کوچک خیره شدم.
دو روز بود باهم قهر بودیم، درست از وقتی کاوه رفته بود.
سپیده: هوی با توام!
دست‌هایم را روی سی*ن*ه‌ قلاب کردم، پای شکسته‌ام هم که روی زمین دراز بود... .
مانتوی جلو باز قرمز رنگ و شال مشکی رنگی که سرش بود کاملاً خبر از بیرون رفتنش می‌داد.
سپیده: شاید شب دیر برگردم، اسنک درست کردم گرسنه‌ت شد بخور... .
بعد از مکثی کوتاه همان‌طور که سمت در می‌رفت ادامه داد:
- امیدوارم کر نشده باشی.
باز هم من و تنهایی و بی‌کاری... .
به سختی با آن یکی دست و پای سالمم از روی زمین بلند شدمو لنگان‌لنگان خودم را به اتاقم رساندم و پس از برداشتن موبایل از روی میز خودم را روی تخت انداختم.
حس می‌کردم برای همین مسیر کوتاه هم خسته شدم... چه‌قدر سالم بودن غنیمت است!
شماره‌ی پیمان را گرفتم که مثل بیشتر این اواخر خاموش بود، برود گوشی‌اش را درچاه بیندازد!
اینستایم را بالا اوردم و با پست‌های ملت کمی خودم را سرگرم کردم... .
به پروفایلم که هیچ پستی نداشت خیره شدم، کل دنبال کننده‌هایم بیشتر از ۷۰۰ تا نبود!
لبم را کج کردم، یک مزاحم هم نداشتیم که دل‌مان به پیام و تماس‌هایش خوش باشد!
به پایم نگاه کردم، ابروهایم بالا پرید... چالش زیبایی بود!
مردد دوربین را رویش تنظیم کردم، اصلاً هرچه بادا باد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
هنوز عکس را نگرفته بودم که‌ گوشی در دستانم لرزید و نگاهم روی نامش خشک شد... باورم نمی‌شد نامزدی سلما را فراموش کرده باشم!
لبم را گزیدم و جواب دادم.
- سلام.
حرص صدایش را می‌توانستم حس کنم، حتی از همین فاصله!
سلما: سلام... کجایی پس؟
نگاهی به گچ پایم انداختم و خیره به بانداژ دور دستم جواب دادم:
- خونه... .
سلما: خسته نباشی واقعاً، حتماً هنوزم حاضر نشدی؟
آب دهانم را قورت دادم، با این وضعیت؟
- راستش نه...‌ چیزه... چیز من نمی‌تونم بیام... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که عصبی غر زد:
- چی میگی نفس؟ من الان تو آشپزخونه‌م زیاد نمی‌تونم لفت بدم پس باهام شوخی نکن!
- به‌خدا یادم رفته چیز شده... باور کن پام تو گچه و دست راستم هم در رفته... واقعا معذرت... .
حرفم را قطع کرد:
- درست حرف بزن ببینم، من حالیم نیست... .
تا خواستم چیزی بگویم هول شده گفت:
- مامان صدام می‌زنه بعداً زنگ می‌زنم.
باز وارد صفحه اینستایم شدم و با دیدن اعلان دنبالی چشم‌هایم برق زد، لب‌هایم به لبخندی ذوق زده مزین شدند... .
این‌که یونا دنبالم می‌کند ‌کجایش باید خوش‌حالم کند را نمی‌دانم و شاید هم حوصله‌ی دانستن ندارم... من فقط خوش‌حالم، شاید هم بی‌دلیل!
 
بالا پایین