جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,354 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سو تفاهم‌ها باید رفع می‌شد، من زندگی بی‌حاشیه‌ای می‌خواستم... آرام و بی‌هیاهو مانند دریا که فقط گاهی طوفانی می‌شد، طوفان زندگی را از سر گذرانده بودم و حال زمان استراحتم بود، زمان ارامشم!
از خانه که خارج شدم یونا هم خارج شد و دروغ است اگر بگویم نگاه سوزنده‌ی نگین را دوست داشتم، این‌که به چشم یک رقیب مرا می‌نگریست و بدتر از همه وقتی بود یونا بدون توجه به اصرارم که با تاکسی برمی‌گردم با اشاره به دست و پای چلاقم باز چشم ریز کرد و با اشاره به پای لنگانم تیکه‌ای بارم کرد.
تشکری کردم، هنوز از ماشین خارج نشده بودم که صدایش را شنیدم:
- از کیش که برگشت بهت زنگ نی‌زنم.
نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم، خوش‌حال بودم از این‌که کمکم می‌کند... .
از آینه جلو به چشم‌هایش نگاه کردم، بدون توجه به نگاه نه‌چندان دوستانه‌ی نگین لب گشودم:
- خیلی ممنون... بابت همه چیز‌.
و لحظه‌ای فکر کردم همه چیز شامل حضورش هم می‌شود؟
سرم را تکان دادم و با پای لنگان راه پله.ها را در پیش گرفتم.
***
روز مزخرفی بود، بدتر از همه‌ی اتفاقات پایین‌ترین نمره‌ی کلاس بود که متعلق به من بود و بدتر از این هم دیدن نمره‌ام روی برد توسط ان همه دانشجو بود... .
- اذیت نکن حوصله ندارم.
پیمان: برو بابا، تو کی حوصله داشتی آخه؟
دستم را برای تاکسی تکان دادم و عقب‌تر کشیدم.
- کاری نداری؟
پیمان: داشته باشم انجام میدی؟
پژو زرد رنگ جلوی پایم ترمز کرد و سوار شدم.
- خب آره... دوستا واسه هم هرکاری می‌کنند... .
پیمان: آی قربون دستت، بیا برو چارتا نون بخر این زنیکه سر من رو سوراخ کرد!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- طفلک سهیلا... من جای اون می‌بودم بعد سوراخ اسید هم می‌ریختم تو سرت.
سوار تاکسی شدم و آدرس کافه دریا را دادم.
پیمان: دلت میاد آخه؟
- چه‌جورم!
پیمان: کجایی‌ حالا؟
- چه‌طور؟
پیمان: خیلی اتفاقی شنیدم داشتی یه آدرس می‌دادی.
- اتفاقی دیگه؟
پیمان: آره بابا، حالا طرف س بود که آدس کافه بهش دادی؟
نگاهی به آینه‌ی ماشین که دو چشم رویم سنگینی می‌کرد انداختم، خیره به چشم‌های‌ مرد جوان رو به پیمان آن سمت خط گفتم:
- الان سوار ماشینم بعداً بهت زنگ می‌زنم‌.
لحن شیطانش را از پشت گوشی هم می‌توانستم حس کنم:
- حالا مدل ماشینش چیه؟
لب فشردم تا‌حرصم را سرش خالی نکنم.
- خداحافظ.
پیمان: خیل خب، فقط بگو ماشین خودشه یا با... .
با کشیدن ایکون قرمز‌ موبایل را قطع‌ کردم، مردک بی‌شعور!
از وقتی جریان کاوه را با او درمیان گذاشته بودم ممکن نبود طی صحبت‌های‌مان یک‌بار هم به رویم نیاورده و متلک نپراند.
کرایه تاکسی را پرداخت کرده و داخل کافی‌شاپ دنج و خلوتی که به لطف کاوه کشف کرده بودم، شدم.
- سلام.
نمی‌دانم، با وجود دلتنگی احساس ناراحتی و دوری می‌کردم، فاصله‌ها با ما چه‌ها که نکردند... .
از روی صندلی بلند شد و من خیره به کاسه‌ی پر چشم‌هایش فکر کردم با وجود متاهل شدنش، هنوز هم می‌توانیم محرم راز هم باشیم؟
در آغوشم کشید و غرید:
- خیلی بی‌شعوری!
دست‌هایم را دورش حلقه‌ کردم و لب زدم:
- لطف داری.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
لحظاتی بعد روبه‌روی هم مشغول نوش جان بستنی بودیم.
- خوشگل شدی.
نیشخندی زد و با دست ابروهای نازکش را که حالا به عسلی تغیر رنگ داده بودند کشید، البته منظورم تاتوی پهن عسلی رنگ بود تا ابرو!
سلما: خدا رو شکر توام یه دستی به اون ابروهای پاچه بزی‌ت کشیدی.
- آره دیگه... اگه می‌خواستم مثل تو منتظر شوهر باشم که تا آخر عمر باید این پشما رو تحمل می‌کردم.
سلما: از من می‌شنوی ادم پیر نشه‌ شوهر نکنه‌ بهتر از اینه شوهر کنه و‌ پیر بشه.
ابرویم بالا پرید و مرموزانه نگاهش کردم که ادامه داد:
- وای نفس نمی‌دونی چه‌قدر گیر میده... .
خندیدم و گفتم:
- اوخی، آقاتون غیرتیه؟
ابروهایش بالا پرید و کمی به جلو متمایل شد.
سلما: بابا غیرتی چیه؟
نگاهی به دور و برش انداخت و با صدای کلافه و آهسته‌تری ادامه داد:
- فکر کنم همه‌ی این‌ها زیر سر مامانشه... اوف نمی‌دونی مادر شوهر چه مصیبتیه!
نتوانستم خودم را کنترل کنم و زدم زیر خنده، هنوز یک ماه هم از عقدشان نگذشته بود و مادر شوهر سعی بر به‌جان هم انداختن این بی‌نواها داشت؟
چشم غره‌ی ریز رفت و با لبخند به چشم‌هایی نگاه‌مان می‌کردند نگاهی انداخت و خیال‌شان را کمی راحت کرد.
- حالا بگو ببینم، شوهر کردن به این مصیبت می‌ارزید؟
درثانی لب‌هایش کش آمد و به پشت صندلی تکیه داد، دستی به آن تاتوی عسلی پهن ابروهایش کشید و با لبخند پیروزی گفت:
- ان مصیبت به زدن پشما می‌ارزید... .
سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان دادم و باز قاشق بستنی دیگری به دهانم گذاشتم و با لذت چشم‌هایم را بستم.
- پس مادره پسرش رو دست خوب کسی سپرده.
شانه‌ای بالا انداخت.
سلما: از خداش هم باشه، با اون اخلاق سگی که داره یه نفر قبول کرده زن پسرش بشه، وای نفس یه شب واسه شام دعوت‌مون کردن، یعنی صدبرابر غذایی که خوردم ازم کار کشید... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نمی‌دانستم چه بگویم، انگا‌ر واژه‌ها را گوشه‌ای از ذهنم انبار کرده بودم که حالاحالاها قابل استفاده نبودند.
احساس بی‌حوصلگی می‌کردم، احساس ضعف و نیاز به ساعاتی خواب راحت داشتم‌.
شاید هم همه‌ی این‌ها بهانه بود برای توجیه دل‌خوری‌ام که علارغم لبخند ظاهری‌ام میل شدیدی به گریه‌کردن داشتم.
با نیشگونی که از پایم گرفت چشم غره‌ای نثارش کردم و با اخم گفتم:
- تو باز وحشی شدی؟
سلما: کجایی تو؟ دارم صدات م‌زنم‌ها!
سرم را تکان دادم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
- ببخشید، یکم... یکم هواسم پرت شد... .
لبخند زوری زدم و گفتم:
- خب، داشتی چی می‌گفتی؟
- حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم که با چشم‌هایی ریز شده گفت:
- حس می‌کنم یه‌جوری شدی... .
با لحنی دلخور ادامه داد:
- انگاری از دیدنم زیاد خوشحال نیستی‌.
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم و با خنده گفتم:
- چی میگی واسه خودت بابا؟ دیشب تا دیروقت بیدار بودم یکم خوابم میاد... عقد و مراسم و اینا... خوب پیش رفت؟
با صدای زنگ موبایلم کوله پشتی را از صندلی کناری برداشتم و درشآوردم.
با دیدن نام یونا ابرویم بالا پرید... .
باز استرس داشت سراغم می‌آمد که نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ارام باشم.
رو به نگاه کنجکاو سلما گفتم:
- یه لحظه... .
بلند شدم و آیکون سبز را کشیده و قدم‌هایم را سمت آکواریوم بزرگ نزدیگ پله‌ها برداشتم. چشم‌هایم را یک‌بر باز و بسته کردم و بلآخره لب گشودم.
- سلام.
یونا: کجایی؟
یادم نبود یک‌بار هم جواب سلامم را داده باشد، این بشر حتی حوصله‌ی یک احوال‌پرسی کوچک را هم نداشت... البته زیاد هم مهم نبود!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- خونه نیستم.
بی‌حوصله گفت:
- می‌دونم خونه نیستی که پرسیدم کجایی... .
خیره به ماهی‌های طلایی و قرمز و آبی لب زدم:
- چیزی شده؟ یعنی چیزه... کاری داری؟
یونا: نه پس، دلم واست تنگ شده بود... .
فهمیدم قصد مسخره کردنم را دارد، خب معلوم است که کارت دارد احمق، این چه وال‌هایی بود که پرسیدم؟
لب فشردم تا جوابس را ندهم که باز صدای بی‌حوصه و‌ کلافه‌اش آمد:
- کجایی نفس؟
- کافه، تا بیست دقیقه دیگه میام خو... .
حرفم را قطع کرد و‌گفت:
- آدرس رو بفرست.
تا خواستم چیزی بگویم صدای بوق‌های ممتدد خبر از پایان تماس می‌داد‌.
تا روی صندلی نشستم سلما با چشم‌های ریز شده‌ای پرسید:
- بپرسم کی بود میگی فضولم؟
با لحن خودش بدون مکث و تردید پاسخ دادم:
- فضول که هستی، ولی بهت میگم.
خیره به چشم‌های درشتش که به لطف خط چشم نازک و ریمل درشت‌ و کشیده‌تر هم به نظر می‌رسید ادامه دادم:
- یه بنده خدا که باهام کار داشت.
پوکرفیس نگاهم کرد و گفت:
سلما: خسته نباشی با ام همه اطلاعات که در اختیارم گذاشتی.
- گفت کارم داره منم گفتم خونه نیستم و بیاد دنبالم.
با لحن مشکوکی پرسید:
- تو گفتی بیاد دنبالت؟
- خب، آره... کارم داره و اون باید بیاد نه من!
سلما: اون‌وقت ای‌شون مونثه یا مذکر؟
- فرقی می‌کنه؟
چشم‌هایش را در حدقا چرخواند و با لبخند مرموزی گفت:
- شاید اگه واسه حرف زدن باهاش ان‌قدر دور نمی‌رفتی فرقی نداشت ولی الان داره!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
برو بابایی نثارش کردم که خودش را زد به بی‌خیالی اما بی‌خیال حس کنجکاوی‌اش نشد و صندلی داغ راه انداخت و خلاصه از هر دری می‌پرسید و جوابش هم در برخی موارد فقط سکوت بود و بس... . نگاهی به‌ مضموم پیام یونا که نوشته بود "رسیدم" انداختم و از روی صندلی بلند شدم.
- انگاری رسیده... خیلی خوش‌حال شدم از دیدنت سلما، باید... .
او هم بلند شد و با لب و دهانی کج شده حرفم را قطع کرد:
- الان یعنی من بشینم تو بری؟
نگاه‌ گیجم را که دید خنده‌ای کرد و کیف دستی‌اس را از روی صندلی کناری برداشت و ادامه داد:
- مسعود حدود یه ربع پیش بهم پیام داد که گفتم منتظر بمونه... .
نفس عمیقی کشید و‌همان‌طور که قدم می‌زد دستم را در دست گرفت.
سلما: باهم میریم.
دوست نداشتم یونا را ببیند حالا به هر دلیلی، این‌که آن‌قدر زود و‌هول کرده هم بلند شدم به‌خاطر جلوگیری از این دیدار بودم که‌انگار زیاد هم موفق نبودم.
- خیل‌ مشقاقم این آقا مسعود رو از نزدیک ببینم سلما... .
سلما صبر کن یه زنگی بهش بزنم... .
می‌خواستم از رفتنش مطمئن و سپس سوار ماشین یونا شوم و چه بهانه‌ای بهتر از آشنایی با همسر عزیزش! میز را حساب‌ کردم و منتظر شدم صحبت سلما با مخاطبش تمام شود.
باهم از کافی‌شاپ خارج شدیم و من می‌توانستم از همین فاصله همماشین رنگی را که شیشه‌هایش دودی بود را ببینم.
نگاهم را از روبه‌رویم گرفته و به مرد خوش‌پوش قدبلندی که یک‌دستش را روی سقف ماشین ستون کرده بود نگاه‌ کردم و با دیدن آن چشم‌های مشکی جدی که منتظر به سلما نگاه می‌کرد حس کردم به هیچ‌وجه از شوهر سلما خوشم نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با صدای سلما نگاهم را کندم.
- سلام... ببخشید معطل شدی.
من هم سلام ارامی گفتم که جواب سلامم را داد.
سلما: معرفی می‌کنم... نفس دوست عزیزم که تعریفش رو شنیده بودی.
رو به من هم ادامه داد:
- نفس جان اینم آقا مسعود نامزد بنده... .
سرش را تکان داد و با لبخندی که حتم نداشتم مصنوعی لست لب زد:
- خوشوقتم!
سرم را تکلن دادم و متقابل لبخندی روی لب نشاندم:
- همچنین... خوشبخت و شادکام باشین.
مسعود: ممنون.
خدا حافظی کردم و بدون توجه به آن دو سمت یونایی که پشت به من درحال صحبت کردن با گوشی بود رفتم، معلوم بود از دست طرف مقابل حسابی حرصی و کلافه است که ولوم صدایش بالا و پایین می‌رفت. دست به سی*ن*ه به ماشین تکیه دادم و سعی کردم به صحبت‌هایش گوش نکنم هرچند فضولی داشت خفه‌ام می‌کرد. با بوق پژویی که از کنارم گذشت از جا پریدم و با اخم به ماشینی که درحال دور شدن بود نگاه کردم... ملت کرم دارند!
یونا: سوار شو.
رویم را برگرداندم و سعی کردم اعتنایی به صدای یکهویی‌اش نکنم.
- سلام.
با سر به ماشین اشاره کرد:
- بشین.
یعنی جواب سلام دادن ان‌قدر سخت بود؟
سوار شدم و در را محکم بستم که نگاه چپکی‌اش را حواله‌ام کرد.
استارت زد و حرکت کرد و من به به این‌باور رسیدم این شخص کسی نیست که سکوت را بشکند.
- داشتم فکر می‌کردم جواب‌سلام دادن چه‌قدر می‌تونه سخت باشه... .
یونا: و نتیجه‌ت؟
سوالی نگاهش کردم که اعتنایی نکرد و مجبور شدم از زبان مبارک کمک بگیرم:
- نتیجه‌ی چی؟
یونا: تفکراتت.
- هیچی، این رو تو باید جواب بدی.
یونا: من؟
- ان‌قدر سخته دو کلمه جواب سلام من رو بدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بی‌خیال جواب داد:
- لابد سخته.
- حرف زدن چی؟ اونم سخته؟
باز نیم نگاهی خرجم کرد و پرسید:
- چه‌طور؟
لب فشردم، چرا همیشه باید به سوال‌هایی از ما پرسیده می‌شد جواب می‌دادیم؟
باید می‌گفتم چون می‌خواهم صحبت کنی یا سکوتت بیش از پیش برایم آزار دهنده شده است؟
جوابی ندادم و به روبه‌رو خیره شدم.
فکر کردم مسی به آن لودگی چه‌گونه می‌تواند این مجسمه‌ی ابوالهول را تحمل کند؟ اصلاً چه‌طور این همه مدت تحملش کرده است؟
پس از دقایقی سکوت پرسیدم:
- راستی چی‌‌کارم داشتی؟ چیز یعنی‌کجا میریم؟
یونا: جای بدی نیست.
- خب کجا؟
جوابی نداد که کلافه لب زدم:
- می‌خوام بدونم دار من رو کجا می‌بری... جواب بده دیگه!
یونا: مهمه؟
جدی‌تر از لحن خودش جواب دادم:
- خب معلومه که مهمه... .
باز هم جوابی نداد و من کم‌کم به این نتیجه رسیدم که این پسر مرجله‌ی تنبلی را رد کرده و دارد پا به مرحله‌ی تنبل پرومکس می‌گذارد.
یونا: گفتی کمک می‌خوای... .
شاخک‌هایم را تیز‌ کردم و سمتش‌ چرخیدم، یعنی کمکم می‌کند؟
- من منظورم این بود که... چیزه، اگه آدرسی شماره‌ای چیزی از پدرت بهم بدی می‌تونم باهاش حرف بزنم... .
نفسی تازه و نگاهم را به ناخن‌هایم که بی‌رحمانه درحال شکافتن پوست کف دستم بودند، کردم.
- من فقط می‌خوام سو تفاهم‌ها رفع بشه... .
گوشه‌ی لبش بالا رفت و نیم‌نگاهی سمتم انداخت.
حالا می‌توانستم تمسخر را از میمنک چشم‌هایش بخوانم.
دستی به گوشه‌ی لبش کشید و خیره به چشم‌هایم لب زد:
- خیلی احمقی!
چشم‌هایم گرد شد، انگار چهره‌ی متعجبم را دید که ادامه داد:
- سو تفاهمی نیست که بخواد رفع بشه... .
- چی می‌خوای بگی؟
چشم‌هایش زیادی آبی بود، و زیادی زیبا!
آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم از کی دزدیدن نگاه برایم ان‌قدر سخت شده است؟
یونا: مشکل اون منم!
موهایش را کج حالت بالا زده بود و چند تاری از کنار چشم‌هایش روی صورتش سایه انداخته بود.
با ترمز ناگهانی ماشین و برخورد سرم به جلو جیغ خفه‌ای از دهانم خارج شد، لعنت بر منی که کمربند را محدودیت در حرکت می‌دانستم!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
موهایش را کج حالت بالا زده بود و چند تاری از کنار چشم‌هایش روی صورتش سایه انداخته بود.
چند وقت پیش موهایش حالت‌دار بود، حالا چرا ان‌قدر لَخت شده است؟
با ترمز ناگهانی ماشین و برخورد سرم به جلو جیغ خفه‌ای از دهانم خارج شد، لعنت بر منی که کمربند را محدودیت در حرکت می‌دانستم!
سنگینی و‌بلافاصله سوزش سرم باعث شد سرم را بلند کنم که تیری کشید و آخی از دهانم خارج.
سرم را سمت یونا که با یک‌تا ابروی بالا رفته و منتظر نگاهم می‌کرد برگرداندم، انگار او حالش خیلی خوب بود!
اخمی روی پیشانی‌ام نشست، نیشخند روی لبش فکر‌های شومی در ذهنم می‌کاشت.
عصبی و‌حرصی نالیدم:
- این چه طرز رانندگی کردنه؟!
یونا: هواسم رو پرت‌کردی!
حرصی نگاهش کردم که ادامه‌ی جمله‌اش را‌گرفت:
- قبلاً اخطار داده بودم درست بشینی... .
با‌ کمی مکث افزود:
- و‌ کمربندت رو ببندی!
حرفی نزدم اما در عوض چند دقیقه‌ای او را از نگاه حرصی‌ام بی‌نصیب نساختم.
تا رسیدن به مقصدی که نمی‌دانستمش هردو سکوت کرده بودیم، او رانندگی و من چشم‌هایم را بسته بودم.
با توقف ماشین لای پلک‌های بسته‌ام را باز کردم و سمتش برگشتم که نگاه سوالی‌ام را بی‌جواب گذاشت و لب زد:
- رسیدیم.
شال فیروزه‌ای‌ام را مرتب کرده و از ماشین پیاده شدم.
نگاهم روی درب ویلایی و بزرگی بود که باغ و داخل این بهشت را لو می‌داد.
پیچک‌ها و گل‌های کاغذی نمای سفید دیوارهای بیرون را پوشانده بودند.
تازه هواسم جمع شد، همه‌ی ساختمان‌ها و ویلاهایی که در معرض دید بودند نمای مجلل و خاصی داشتند که چشم را خیره می‌ساخت!
بهت‌زده سمت یونا که زنگ را می‌فشرد برگشتم و پرسیدم:
- چرا اومدیم این‌جا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونا: کار داریم.
از فعل جمع استفاده کرد، من را چه به ‌کار با این خانه و صاحبانش؟
- منظورت چیه؟ من... .
با باز شدن در حرف در دهانم ماسید و بهت نگاهم جایش را به استرس و لرز داده بود.
انگار حسم را فهمید که نردیکم شد و آرام لب زد:
- آروم باش... دنبالم بیا.
همان‌طور که قدم‌هایم را‌تندتند کنارش برمی‌داشتم سوال‌هایم ناخودآگاه بر زبان جاری می‌شد:
- این‌جا کجاست؟ چرا... چرا اومدیم این‌جا؟
از کنار آبنمای وسط حیاط که دورتادورش را نمای سنگی سفید پوشانده بود گذشتیم و باز هم این جمله در ذهنم تکرار شد "صاحب این‌جا میلیاردر است!"
یونا: نفس!
سمتش برگرشتم و نگاه حرصی‌اش را به‌ جان خریدم، خب من که این مدل خانه‌ها را فقط در فیلم‌ها دیده بودم!
- میشه‌ جواب بدی؟
نیم نگاهی خرجم کرد و گفت:
- آوردمت که مجهول‌های ذهنت برطرف بشه... فقط‌ ان‌قدر عجول نباش.
چیزی‌ نگفتم اما در عوض‌ گره‌ی انگشتانم دور بند کیفم‌محکم‌تر شد.
با‌‌ دیدن زن جوان و خوش‌پوشی که از در خارج شد ابروهایم بالا پرید و گره‌ی سوال‌هایم‌ کورتر شد... .
لبخند و برق چشم‌های‌ کشیده‌اش حس بدی را در بندبند وجودم القا می‌کرد، راستش چهره‌اش زیادی ناز داشت!
قدمی سمت یونا برداشت‌ و لب زد:
- خوش اومدی عزیزم.
صدایش هم هم‌چون چهره‌ی زیبایش صاف و‌ گیرا بود، از ناز صدایش که‌نگویم!
یونا: یونس هست؟
لب‌هایش را‌ به نشانه‌ی دلخوری جلو فرستاد و ا‌ز جلوی در کنار رفت:
- منم که خوبم!
صدای پوزخند یونا را شنیدم:
- برو بابا... .
نگاه دختر جوان روی من نشست و برق چشم‌هایش کمی کدر شد، می‌توانستم بگویم حالا از فرط استرس رو به مرگ بودم.
اصلاً چه لزومی داشت این یونای احمق من را همراه خودش به همچین کاخی بیاورد؟
- این دختره کیه یونا؟
لحن نه‌چندان دوستانه‌اش باعث فشردن لب‌هایم شد، چه برخورد زیبایی!
جوابی به او نداد و سمتم برگشت و مرا مخاطب قرار داد:
- بیا نفس.
از زیر نگاه تیز و برنده‌اش گذشتم و نزدیک یونایی شدم که انگار تازه من را به یاد آوروه بود.
دوشادوش هم داخل شدیم، با دیدن لوسترهای بزرگی که درست رنگ دیوارهای کل سالن طلایی و نقره‌ای بودند لب فشردم تا از حیرتم جلوگیری کنم، راستش این خانه زیادی شبیه قصر بود!
 
بالا پایین