جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,354 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با بلند شدن زنگ گوشی‌اش لبخندش پررنگ‌تر شد و حین گشتن در کیفش گفت:
- مسعوده... .
چیزی نگفتم و با حرص برگ‌های خشکیده‌ی زیر پایم را با فشار بیشتری له‌ کردم که صدای خش‌خش‌شان بلند شد.
سلما: جانم؟ آره تو فضای سبزیم ... میام الان!
قطع کرد و موبایل بی‌نوا را باز در کیفش پرت‌ کرد، دلم می‌خواست زودتر برود تا بتوانم با خیال راحت با هندزفری و آهنگ تا خانه را پیاده بروم.
سلما: نفس توام بیا سر راه می‌رسونیمت.
لبخندی زدم و گونه‌اش را در هوا بوسیدم.
- دستت درد نکنه، خودم میرم.
سلما: تعارف نداریم که، میگم می‌رسونیمت... .
حرفش را قطع کردم و با اشاره به پشت سرش گفتم:
- منم تعارف ندارم، یه چند جایی کار دارم... تو برو شوهرت پست سرته.
سلما: قربونت برم، باشه خداحافظ!
بوسه‌اش را بی‌جواب گذاشتم و به رفتنش خیره شدم. این روزها بیشتر از قبل می‌دیدمش، از زندگی و شیرینی‌هایش می‌گفت، از حس تازه جوانه زده‌ی قلبش... .
برخلاف خواسته‌ی دلی‌ام بی‌خیال هندزفری شدم اما نتوانستم از خیر پیاده روی در زیر اسمان ابری بالای سرم بگذرم... .
در را با پشت پا بستم، بوی کیک کل خانه را پر کرده بود و با دیدن فنجان قهوه و کیک شکلاتی که کنار لپتاپ سپیده گذاشته شده بود فهمیدم هنر کدبانویی‌اش باز گل کرده است.
نرسیده به اتاق صدایش را شنیدم:
- کی اومدی؟
سمتش برگشتم و با دیدن موهای کوتاهش که بالای سرش جمع کرده بود سرم را به نشانه‌ی تاسف برایش تکان دادم.
سپیده: چون می‌دونم لالی سوال نمی‌پرسم، لباس‌هات رو عوض کن بیا یه فنجون قهوه بخور.
- چه آدم شدی!
سپیده: قبلاً هم بز نبودم.
لباس‌هایم را عوض کردم و موهایم را باز گذاشتم، آن‌قدر لَخت بودند که محض باز کردن کش سر دورم آبشار شوند.
پنجره‌ی اتاق را بستم تا قطره‌های باران داخل نفوذ نکنند.
با برداشتن‌ گوشی‌ام از اتاق خارج شدم، داشت پنجره‌ها را می‌بست. سمتش رفتم و پرده‌‌ی سورمه‌ای رنگی که قصد کشیدنش را داشت، از دستش بیرون‌ کشیدم.
- این رو بذار، دلم می‌خواد بارون رو نگاه کنم.
نگاه چپکی حواله‌ام کرد و حین رفتن سمت لپ‌تاپش گفت:
- خُل!
دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه دادم، از پنجره دید کامل نسبت به بیرون داشتم و می‌توانستم قطره‌های بارانی که با شدت به شیشه شلاق می‌زدند را ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
وارد اینستاگرام شدم و با چک‌کردن استوری‌ها خودم را سرگردم کردم. حین چک‌ کردن استوری‌‌های مسیح تکه کیکی را در دهان گذاشتم.
با دیدن عکس دو نفره‌‌ای که هر دو با خنده به لنز دوربین نگاه می‌کردند فشار انگشتانم دور کاور گوشی بیشتر شد، چند بار بیشتر خنده‌اش را ندیده بودم، حین خندیدن کنار چشم‌هایش چین می‌‌خورد، بیشتر اوقات هم با فشردن لب، خنده‌اش را پنهان می‌کرد اما حالا می‌خندید... .
"وقتی با منی از این‌چیزها زیاد واست پیش‌ میاد، ناراحت میشی، عصبانی میشی... آره دلت هم قراره زیاد بشکنه، من بهت دروغ نمیگم ولی قرار نیست ان‌قدر زود جا بزنی، باید تا آخرش باشی!"
با حس سوزش چشم‌هایم صفحه‌ موبایل را خاموش کردم و در جیب شلوارم سر دادم. دلم می‌خواست سرش داد بزنم... .
خاطرات آن روز که پس از بیمارستان به خانه‌ام رساند در ذهنم پررنگ شد، فقط یک سویشرت نازک‌ پوشیده بودم و باران می‌بارید... .
با یاد اوری سرمای آن روز حس سرما کردم، تنم منقبض شد و چشم‌هایم نم‌زده... .
این‌جا گرم بود و هوای بیرون سرد، پس چرا سردم شد؟
نفس عمیقی کشیدم و به شیشه‌ی بخار گرفته‌‌ای که بین من و قطرات باران حصار شده بود نگاه کردم.
"تو یه‌احمقی!"
میزان احمق بودنم داشت زیاد می‌شد، شاید هم خل شده بودم.
"نفس!"
لب‌هایم را بیشتر روی هم چفت‌ کردم و حصار دست‌هایم به دور‌تنم بیشتر شد.
اولین باری که نامش را شنیدم دلم می‌خواست به رویش بخندم، یک اسم لوس پسرانه... .
اما حالا اوضاع فرق می‌کرد، شاید در بین لیست افرادی که می‌شناختم یونا صدر جدول بود، پررنگ‌ترین‌شان، حین بی‌خیال بودن حامی‌ترین‌شان... .
سر انگشت اشاره‌ام را روی شیشه کشیدم به یونایی که خلق شده‌ی انگشت یخ زده‌ام بود نگاه کردم، خوش خط شده بودم یا نام او زیبا بود؟
روی آن شیشه‌ی تب‌دار تو را "ها" کردم
اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم
حرف با برف زدم سوز زمستانی را
با بخار نفسم وصل به گرما کردم
نامش بخار می‌شود و چون قطره آبی سر می‌خورد... تمام شده بود؟
اشکی از گوشه‌ی چشمم لغزید و چون آن قطره‌ی سرد از گونه‌ام چکید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
یونای سر خورده و وا رفته را پاک‌ کرده و از نو می‌نویسم، حس می‌کردم دلم می‌خواهد نامش را صدا بزنم، با خط زیباتری می‌نویسمش و دست‌هایم چرا می‌لرزند؟
شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد
شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم
عرق سردی به پیشانی‌ آن شیشه نشست
تا به امید ورود تو دهان وا کردم
بغض کرده دست لرزانم را عقب کشیدم، آخر سر دلم طاقت نیاورد و انگشتم را روی استوری‌اش نگه‌داشتم تا رد نشود، لوکیشنش کجا بود؟ دبی؟
در هوای نفسم گم شده بودی
با سر انگشت تو را گشتم و پیدا کردم
با سر انگشت کشیدم به دلش عکس تو را
عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
پیجش را آنفالو کردم، هر دو نفرشان را و سپس با بلاک به کارم اتمام بخشیدم.
دلخور بودم؟ از چه‌کسی؟
قطره اشکی که از چشمم چکید را با پشت انگشت مهار کردم، احساس خفگی می‌کردم. دلم می‌خواست سرش داد بزنم، جیغ بکشم... .
باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست
من دمم را به امید تو مسیحا کردم... .
دست‌هایم را محکم رو دهانم چفت کردم دیدم آن‌قدر تار شده بود که حتی قطره‌های بیرون را هم نمی‌دیدم.
چه بر سرم آمده بود؟
سرچشمه‌ی این همه غم از کجا نشئه می‌گرفت؟
لب‌هایم را محکم‌تر روی هم چفت کردم... کاش زمان به عقب برمی‌گشت، حال چه می‌کردم؟
بدبخت شدی نفس، خراب کردی... .
روی دو زانو فرود آمدم و آخر سر بغضم بر عقلم غلبه کرد و صدای شکستنش آن‌قدر بلند بود که سپیده هول کرده با ترس سمتم آمد.
غم هایم مبارک!
نفس بدجور خراب کردی، وای‌ بر تو!
سپیده: نفس قربونت برم... عزیزم چی‌شده؟
لحن نگرانش اندکی از شدت گریه‌ام را کم‌ نکرد، آغوشش تنگ‌تر شد و سرم را بیشتر به سی*ن*ه‌اش فشرد.
حس می‌کردم هر‌ لحظه ممکن است قلبم از سی*ن*ه‌ام بیرون بیفتد، خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟
سپیده: نفس‌نفس بخدا دارم می‌ترسم... چی‌شده؟ تو رو خدا!
چشم‌هایم آن‌قدر می‌سوخت که نمی‌شد بازشان نگه‌ دارم. بینی ام را بالا کشیدم و با صدایی که بغض مجال در آمدنش را نمی‌داد نالیدم:
- خراب کردم... خراب کردم... .
سپیده: داری می‌کشی من رو، چی‌شده آخه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
"دلت قراره زیاد بشکنه، من بهت دروغ نمیگم"
من از پس دوست داشتنش برنمی‌آیم، دوست داشتن او سخت است، درد دارد... .
سپیده: بمیرم واسه‌ت، چشمات چه‌قدر سرخ شده... پاشو‌پاشو صورتت رو بشور...
"ناراحت میشی، عصبانی میشی... ."
انگار تمام نمی‌شد، حس کودک خطاکاری را داشتم که استرس دیدن مادرش را تحمل می‌کرد، دلم خطا کرده بود.
نگاهم را دزدیدم اما او هم‌چنان خیره به چشم‌هایم بود.
سپیده: بهتری؟
سرم را‌ تکان دادم و موهای مزاحم را به پشت گردنم راندم:
- بهترم.
زانوهایم را محکم‌تر در آغوش گرفتم، افکارم زیاد شده بود، ذهنم به هم ریخته‌تر از آنی بود که بتوانم فکرهای مزاحم را از لابه‌لای‌شان بیرون کشیده و دور بیندازم.
سردرگم بودم، از این حس تازه‌ی کشف شده به شدت واهمه داشتم و حتی تفکر راجبش دیوانه‌ام می‌کرد.
سپیده: بخاطر اون پسره‌ست؟
گیج سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، با جدیتی که از او بعید بود باز تکرار کرد:
- گریه‌ت بخاطر پسر استاد حاتمی بود؟
عرق سردی بر تنم نشست، دست لرزانم را بند پتوی نازکی که سپیده دورم پیچیده بود کردم:
- نه... .
حرفم را قطع کرد و این‌بار صدایش را کمی بالا برد:
- من احمق نیستم نفس، باهاش میری بیرون، بهت زنگ می‌زنه پیام میده فکر‌ کردی نفهمیدم؟ درسته به من ربطی نداره ولی حداقل به عنوان یه دوست، وقتی ازت یه چیزی می‌پرسم دروغ نگو!
باز اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، چه مرگم شده بود؟
چه‌قدر کارهای این دل آزارم می‌داد:
- آره... بخاطر اونه... .
آستین بافت قرمز را روی گونه‌ام کشیدم و ادامه دادم:
- خودم می‌دونم گند زدم.
سپیده: دوستش داری نه؟
لب‌هایم را گاز کرفتم و نگاهم را از چشم‌های بدجنسش گرفتم، بغضم گرفته بود.
سپیده: معلومه که دوستش داری، آخه تو بگو کی می‌تونه با یه پسر چشم آبی خوشگل پولدار بگرده و عاشقش نشه هوم؟
بدون توجه به لحنی که حالا شیطنت داشت با همان پتو بلند شدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم، گیج‌ و سردرگم‌تر از آنی بودم که بتوانم جوابی برای حرف‌هایش داشته باشم.
سپیده: حالا چرا داری در میری؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
جوابش را ندادم و را را آن‌قدر محکم بستم که صدای بلندش باز جیغ سپیده را در آورد.
تنم سر شده بود، پتو را روی زمین رها کردم و سمت پنجره‌ای که قطرات باران تارش کرده بود رفتم، باران که می‌بارید پاییز سردتر می‌شد و آسمانش خاکستری‌تر از دیگر فصل‌ها... .
کلاً پاییز فصل عاشقان و غم‌های‌شان بود، فصل باریدن... .
***
وسایلم را جمع کردم و پس از خاموش کردن سیستم و کشیدن دستی به میز عزم رفتن کردم.
سمت اتاق نامی که همیشه‌ی خدا درش باز بود رفتم و پس از زدن چند تقه به در نیمه باز داخل شدم.
طی این یک هفته‌ای که در دارالترجمه‌ استخدام شده بودم به عادت بدش که اکثر مواقع پاهاش را روی میز یا صندلی کنارش‌ای دراز می‌کند پی برده بودم.
محض دیدنم ابرویش بالا پرید و با دیدن کیفی که روی شانه‌ام افتاده بود ابروی کم پشتش بالا پرید:
- عه داری میری؟
دلم می‌خواست بگویم کور که نیستی، این پرسیدن دارد؟
- اگه امری نیست!
به کتش که‌ گوشه‌ی خالی میز‌ افتاده بود چنگ زد، شلختگی‌اش حد و مرز نداشت، حین جمع کردن وسایلش گفت:
- می‌تونی بری، منم منتظر بودم کارت تموم بشه ببندم رفتر رو... .
لبخندی زدم و خداحافظی کردم.
شماره‌ی سپیده را گرفتم که خیلی زود جواب داد و غر زدن‌هایش شروع شد:
- مکه‌ نگفتی چهار و نیم تعطیل می‌کنی الان شده پنج و نیم... یه ساعته منِ بی‌چاره رو علاف خودت کردی!
دستی برای تاکسی تکان دادم و پشت حرفش را گرفتم:
- خیل خب‌خیل خب خوردی من رو... حالا هم که چیزی نشده، ببین من تا اون موقع میرم پس خودت بیا اوکی؟
سپیده: مثلا بگم نه خودت میای دنبالم؟
- ماشین بابات که زیر پام نیست.
با توقف تاکسی جلوی پایم گوشی را در جیبم سر دادم... .
جلوی آینه ایستادم و انتهای ابرویی که کوتاه تر شده بود را با شصت لمس کردم.
سپیده: نفس گوشی‌ت خودش رو کشت!
به سختی نگاهم را از موهایی که طی یک تصمیم خرکی کوتاه‌شان کرده بودم گرفتم و از اتاقم خارج شدم.
سپیده: اینا‌ها... .
و به عسلی اشاره کرد.
موهایم را پشت گوش زدم و از روی میز برش داشتم.
سپیده: جواب بده دیگه، الانه که قطع بشه... .
جواب ندادم و برای رفع تشنگی به آشپزخانه رفتم.
سپیده: پسره بود؟
بدون جواب دادن به سوالش لیوان را زیر شیر گرفتم که باز صدایش بلند شد:
- آخه این چه سوالیه می‌پرسم، قشنگ از واکنشت میشه فهمید‌ که خودش بود.
خودش بود، دیشب تماس گرفت، یک‌بار دو بار سه بار و آخر سر با خاموش کردن گوشی به تماس‌هایش پایان دادم.
خودم هم نمی‌دانستم چه می‌خواهم. از یک سمت کل هفته دلم می‌خواست تماس بگیرد و از سمتی دیگر به خودم نهیب می‌زدم تو را چه به این غلط‌های اضافی!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
لیوان را نشسته روی سینک رها کردم، این روزها حوصله‌ام کم شده بود و مشغله‌ام زیاد... .
سپیده: نفس این باز داره زنگ می‌زنه، حالا بذار یه چندتا فحش ناموسی بارش کنم... .
با دیدن نام سلما دستم را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفتم و‌ تماس را جواب دادم:
- سلام.
سلما: سلام، چطوری خوبی؟
به روی سپیده‌ای که داشت با ایما و‌ اشاره می‌فهماند بگویم چه کسی پشت خط است، نام سلما را زمزمه‌ کردم که آرام گرفت.
- خوبم، تو چطوری مامان بابا خوبن؟
سلما: شکر خوبیم همگی، کجایی؟
نگاهی به عقربه‌های ساعت مربع شکل مشکی که هفت را نشان می‌داد انداخته و جواب دادم:
- کجا می‌تونم باشم؟ خونه... .
سلما: خوبه‌خوبه، مزاحم نمی‌خواین؟!
- مزاحم چیه، خوش‌حال می‌شیم، مراحمی.
با این‌ حرفم سپیده چنان با شتاب سرش را بلند کرده و‌ نگاهم کرد که حتم دارم گردنش رگ‌ به رگ شد.
سلما: منم که رو دربایسی ندارم، پس تا نیم ساعت دیگه‌ اومدم.
چند باری بیشتر این‌جا نیامده بود، البته که در روز.
با مسعود آمده بود و‌ از چهره‌ی به هم ریخته‌اش حدس می‌زدم دعوای‌شان شده باشد. البته که ما بین‌صحبت‌هایش هم‌ چیزهایی دستگیرم شد. این‌که مسعود‌ گفته‌ است قید دانشگاه و درس را بزند و‌ او از این شرایط ناراضی است.
سپیده هم طبق معمول سلما را از غر زدن‌ها و مشاوره‌های انسان دوستانه‌اش بی‌بهره نساخت... .
دو هفته از آن روز گذشته بود و در دانشگاه خیل کم می‌دیدمش و حدس می‌زدم کار مسعود باشد، مسعودی که از همان دیدار اول از او خوشم نیامد، اخمو و مغرور بود... .
با صدای سحر از پشت سرم به ناچار ایستادم و با لبخند مصنوعی سلام کردم، کمرم داشت نابود می‌شد.
موهای بلوندش روی پیشانی‌اش کج ریخته بودند.
سحر: انگار سرحال نیستی... .
و به چشم‌هایم اشاره کرد. من نگفته بودم خوبم، یعنی خودش از چشم‌های خسته و نالانم حرفم را نمی‌خواند؟
- دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.
سحر: فیلم می‌دیدی؟
چه سوال‌های چرت و پرتی، دلم می‌خواست بگویم به تو ربطی ندارد، حوصله‌ام زیر صفر بود و در زیر دلم داشت هلاکم می‌کرد.
- اره.
فهمید تمایلی به هم‌صحبتی‌اش ندارم که زود خداحافظی کرد و رفت.
اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود، خدایا بدتر از درد ماهیانه هم مگر داریم؟!
دلم می‌خواست کوله پشتی را همان‌جا رها کنم و شروع کنم به جیغ کشیدن.
با صدای یک‌باری ماشینی از پشت سرم از جا پریدم و‌ کنار کشیدم‌. فشار دستم دور بند کوله پشتی بیشتر شد و ماشین مشکی کنارم باز بوقی زد، نای ایستادن نداشتم و از ته دل دعا کردم یونا باشد اما زهی خیال باطل!
با دیدن مسعود پشت رل شاید لحظه‌ای تعجب کردم اما خیلی زود سعی کردم خودم را جمع و جور‌ کنم.
ایستاد و گفت:
- باید باهاتون صحبت‌ کنم.
کنجکاو بودم بدانم می‌خواهد چه بگوید اما حال بدم مانع از هم‌صحبتی می‌شد.
- سلام، الان؟
و‌ بلافاصله پشت بندش افزودم:
- راجب چی و دلیلش باشه واسه بعد، ولی الان نمیشه... .
با جدیت مجدداً تکرار کرد:
- باید باهم صحبت کنیم خانم، ضرویه امروز انجام بشه!
از فرط درد احساس حالت تهوع می‌کردم. سرم را تکان دادم و از موضع‌ام پایین نیامدم:
- امروز نمیشه، حالم خوب نیست... ببخشید!
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدایش را بلند کرد و با‌کلافگی گفت:
- واجب نبود این همه منتظر نمی‌موندم!
لبم را به دندان کشیدم. دلم می‌خواست سرش جیغ و داد بکنم.
نگاه مرددم را که دید افزود:
- زیاد وقت‌تون رو نمی‌گیرم... .
و‌ سمت شاگرد را باز کرد.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
به‌ناچار حس سرکشی و رگ لج‌بازی‌ام را خفه کردم و تن به خواسته‌اش دادم.
نمی‌دانم درد ماهیانه جزای کدام یک از گناهان ما زن‌هاست که من را به گریه می‌کشاند.
محض این‌که سوار شد لب گشودم:
- بفرمایین... .
نگاه مستقیمش به چشم‌هایم را دوست نداشتم، حتی از پشت همان عینک مستطیلی شکل.
مسعود: شاید گفتنش به شما درست نباشه، البته که باید این صحبت‌ها رو به خود سلما می‌زدم اما ترجیحم بر این بود که شما بشنوین... .
دست‌هایم را مشت کرده بودم تا صدای جیغم سرش آوار نشود، حالم هیچ خوب نبود و دلم می‌خواست بلند بزنم زیر گریه... .
- بله بفرمایین.
نگاه منتظر و کلافه‌ام را که دید ادامه داد:
- ببخشید که این رو میگم ولی لطفاً وقتی سلما خواست ببیندتون زیر بار نرین... چه‌جوری بگم، ازش فاصله بگیرین، من فکر می‌کنم این‌جوری برای هردو نفرتون بهتر باشه!
این چرت و پت‌ها چه بود که می‌گفت؟ عصبی از فشاری که تحمل می‌کردم حرفش را بریدم:
- نمی‌دونم منظورتون از این‌حرف‌ها‌ چیه ولی خوب و‌ بد ما رو قرار نیست شما تشخیص بدین سلما هم‌ پدر‌ داره هم‌ مادر... .
پشت‌ بند حرفم را‌ گرفت:
- الان شرع‌ میگه سرپرستش‌ منم، پس خوب و بدش رو هم من تشخیص میدم، شما هم لطف کنین و ازش فاصله بگیرین تا به زندگیش برسه... .
حال داغانی داشتم، با فشار ناخن‌هایم به کف دستم سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم، حرف‌هایش اعصابم را برای یک دعوا و‌ داد و فریاد آماده می‌کرد، دعوایی که‌ دلم می‌خواست پشت بندش آن‌قدر گریه گنم که دردم سبک‌تر شود.
- شما ان‌قدر با خودخواهی و زورگویی‌هاتون چوب نذارین لای چرخش خیلی هم به زندگی‌ش می‌رسه... من هم تو رفاقت آدم جا زدن نیستم!
حرف‌هایی که بر زبانم آمده با آن‌هایی که در سرم جولان می‌خورد صدبرابر تفاوت داشتند.
اخم کم‌رنگ و جدیتی که در چشم‌هایش جولان می‌داد اعصابم را تحریک‌ می‌کرد، برای چندمین بار اعتراف کردم من از این آدم بیزار هستم. صدای او از من هم عصبی‌تر بود:
- امیدوارم اصل صحبتم رو متوجه شده باشین خانوم... نمی‌خوام دیگه شما رو ببینه!
حالم خوب نبود دستگیره را کشیدم و با صدایی خشمگین و تحلیل رفته زمزمه کردم:
- تو یه روانی هستی، یه نفهم... .
آن‌قدر محکم به هم‌ کوبیدمش که از صدای بلندش خودم هم کمی جا خوردم.
احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است دل و روده‌ام زا یک‌جا بالا بیاورم، درد کمرم زیاد شده بود و چشم‌هایم نم‌زده... .
انگار یک زن در سرم جیغ می‌زد و نفرینم می‌کرد، یا این‌که در سرم ریمیکس بلند و‌ تندی درحال پخش باشد و من حیران و‌ سردردگم با سردردی شدید فقط سکوت کرده باشم... .
با صدای بوق ماشینی از کنارم بی‌رمق به سمت راستم نگاهی انداختم، راستی امروز از خدا جز پیدا شدن سر و کله‌ی یونا چه طلب‌ کرده بودم؟ یعنی آن‌ها هم اجابت می‌شدند؟
اما نه، من که جز او طلب دیگری نداشتم... .
باز آن حس مزخرف سراغم آمد، انگار که تردیدم کم‌کم داشت پررنگ می‌شد و حرف‌هایی که شنیده بودم پررنگ‌تر... .
فشار دست‌های یخ زده‌ام دور بند کیف بیشتر شد، صدایش سکوت را‌ درهم شکست:
- جای بیرون بیا از داخل نگاه کن.
بدون حرف ماشین را دور زده و‌ از خدا خواسته سوار شدم، ماشین سیاه سوخته‌اش را با یک عروس عوض کرده بود، برای همین هم تیکه انداخت.
در مقابل سرکوب احساساتم ضعیف عمل می‌کردم یا عقلم دستور دستور داد خوددار باشم؟
هنوز هم با احسات ضد و نقیصم درگیری داشتم‌‌‌... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دست‌هایم را محکم دور خودم پیچیده بودم
و لجوجانه نگاهم را از بیرون نمی‌کندم.
سکوتم را که دید خودش پیش‌قدم شد:
- آن‌قدر سوت و کور بودی فکر کردم مردی.
حرفی نزدم و‌ نگاهم را از خیابان‌هایی که از پشت‌ شیشه‌ی تیره‌ی ماشین گرفته‌ به‌ نظر می‌رسیدند نگرفتم. وضعیت خوبی نداشتم، نه روحی روانی و نه جسمی... .
یونا: باید حدس می‌زدم کر شده باشی، وگرنه بیشتر‌ از ده بار‌ زنگ زدم و اگه‌ می‌شنیدی حداقل یکیش رو جواب می‌دادی‌.
کاش دهانش را می‌بست، باید شماره‌اش را به بلاک‌ لیست اضافه می‌کردم اما حسی فراتر از ناراحتی مانع می‌شد.
ناخن‌هایم را با فشار‌ بیشتری داخل کف دستم فرو‌ کردم، خب که چه؟ اصلاً مرض داشتم سوار ماشینش شدم؟
عقلم می‌خواست نفس را دار بزند و دلم می‌خواست نفس عقلش را دار بزند، حال چه می‌کردم؟
یونا: فقط کری، لال که نیستی... یه چیزی بگو!
لحن تندش را با صدایی که سعی می‌کردم همچون خودش تنش را آرام نگه‌‌ داشته و عصبی بودنم را به رخ‌ بکشم بِلاخره لب‌ از لب‌ گشودم:
- الان فقط دلم می‌خواد سر یکی جیغ بزنم... پس لطفا هیچی نگو!
و با دندان سابیدن باز نگاهم را معطوف خیابان‌ها کردم.
یونا: عجیبه که حرفم رو شنیدی؛ آخه کر بودی!
عصبی از دردی که هر لحظه بیشتر می‌شد لبم را اسیر دندان‌ کردم، اوضاعم هیچ خوب نبود. بعد از چند هفته سر و کله‌اش باز پیدا شده بود که چه؟ باز بی‌کار بود یا می‌خواست برای دومین بار‌ با دروغ رسوایم کند؟!
یونا: نفس!
به‌نظرم نام من را هم خیلی معمولی صدا می‌زد، نه‌ این‌که بند دلم پاره شود و اشک به چشم‌هایم هجوم بیاورد. نه این‌که دلم بخواهد نگاهش کنم... .
یونا: هوی... با توام!
انگشتم را به چشم‌هایم کشیدم و فشردن لب‌هایم را بی‌خیال شدم:
- نمی‌دونم چرا اومدی و نمی‌دونم چرا سوار شدم... ولی حق نداری صدات رو واسم بلند کنی، بازخواستم کنی و طلب‌کار باشی... اونی که طلب‌کاره منم!
می‌توانم قسم بخورم که حتی به یک کلمه از حرف‌هایم هم توجهی نکرد، نیم نگاهی خرجم کرد و گفت:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
دست‌هایم را دورم پیچیدم و برای فرار از سنگینی نگاهش باز به بیرون خیره شده و جواب دادم:
- دلم نخواست جواب بدم، گفته بودم دیگه کاری به کار هم نداشته باشیم و‌هم‌ دیگه رو نبینیم، قبلاً من ساقی‌ بودم و توام مشتری‌ الان هم دیگه اون‌کاره نیستم... پس دیگه‌ دلیلی نمی‌بینم که باز به تماس‌هات جواب بدم، اصلاً دلیلی هم باشه دیگه خوشم نمیاد جواب بودم.... .
حرفم را با بی‌حوصلگی قطع کرد:
- چرا نمیگی چه مرگته نفس؟ کمتر چرت و پرت بگو... .
سرم را سمتش برگرداندم، موهایش را کج بالا زده بود ولی باز هم تره‌ای روی صورتش سایه انداخته بودند، موهای جلوی سرش حالا تا نزدیک بینی‌اش می‌رسیدند...‌می‌توانستم بگویم حتی از موهای من هم لَخت‌ترند!
نگاه تلخی روانه‌ی چشم‌هایم‌ کرد و‌ با لحنی بدتر از بحن قبلی‌‌اش ادامه داد:
- به هیچ‌کدوم از تماس‌هام جواب نمیدی، یه‌بار دنبال می‌کنی یه‌بار آنفالو باز دوباره به سرت می‌نه دنبال کنی و بعدش بزنی بلاک لیست، این همه فرار... قضیه چیه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
این‌بار قضیه‌‌‌ی باختن دلم بود، اتفاق‌ کوچکی که نبود، نه می‌شد حلش کرد و نه می‌شد بی‌خیالش شد؛ پای احساس که در میان باشد اوضاع سخت می‌شود... .
- قضیه همونیه که تو به اون‌ دختره گفتی، چی بود اسمش... آرام؟
دخترک قد بلند جلوی چشم‌هایم نقش بست، موهای تاب‌دارش بلند بود و تا پایین کمرش می‌رسید‌، پشیمان از کوتاه کردن موهایم فشار ناخن‌های کوتاهم در کف دست دیگرم بیشتر شد و ادامه دادم:
- مگه یه هَرزه‌ی نبودم که اومدم تیغت بزنم و تو کم‌کم و ازم خوشت اومد؟
با آرنج به شکمم فشار وارد کردم و برای جلوگیری از نم چشم‌هایم پلک‌هایم را رو‌هم فشار داده و با بدخلقی ادامه دادم:
- الان هم ازت خسته شدم، رفتم یکی دیگه رو‌ تیغ بزنم، درسته خَراب و هرجایی هستم ولی ان‌قدر نامردی هم تو کارم نیست که به کیس جدیدم خ*یانت کنم... .
با توقف ماشین کنار کافی‌شاپ سمتم برگشت و‌ باعث شر حرف‌هایم نیمه کار بماند.
حین باز کردن کمربندش گفت:
- مُخت داغ کرده، یه قهوه بخوری آروم‌تر میشی.
درد زیر دلم بیشتر از قبل شده و بود و باید زودتر می‌رفتم به خانه. نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم خیره به رد ناخن‌هایی که کف دستم را قرمز کرده بود گفتم:
-‌ مخ خودت داغ کرده، من قهوه دوست ندارم و می‌خوام برم خونه.
یونا: این ادا اطوار‌ها یعنی چی؟
بدون توجه به نگاه تلخ و گزنده‌اش دستگیره را کشیدم و پیاده شدم. تازه متوجه شدم چه‌قدر بدنم لرز دارد.
نگاهم به پشت شیشه‌‌‌ی کافی شاپ افتاد، نبستاً خلوت بود.
یونا: کجا؟!
اشاره‌اش به در کافی شاپی بود که من از مقابلش رد شده بودم.
- می‌خوام برم خونه.
به موهای جلوی صورتش که چنگ انداخت حس کردم چیزی در‌ وجودم فرو ریخت، انگار که احساساتم طغیان کرده باشند دلم می‌خواست همان‌جا نشسته و زیر گریه بزنم، کنترل‌شان سخت شده بود.
چند قدم بین‌مان را پر‌ کرد و باعث شد دست‌هایم مشت شود، خدایا تمامش کن، ظرفیتش را ندارم. این‌بار خیره به چشم‌هایم پر‌حرص لب زد:
- نفس... دیگه داری رو مخ میشی!
نگاهم باز روی تار موهایش که روی پیشانی‌اش سایه انداخته بودند نشست... .
می‌خواستم به خانه بروم؟ می‌خواستم به خانه بروم... .
یونا: خدایا!
کلافه دست‌هایش را روی صورتش کشید و‌ انگار که لحظه‌ای کنترلم را از دست داده باشم لب‌هایم باز شد:
- خب باید برم خونه دلم درد می‌کنه وقت ماهیانمه... .
و بلافاصله گرد بهت و پشیمانی در چشم‌هایم نشست، مردمکم گشاد شد و ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم، چه شد؟!
سرش را به سمت آسمان بلند کرد.
خودم می‌دانستم خراب کرده‌ام، همه چیز را... . باید چین کنار چشم‌ها و لب‌ فشردنش را باور می‌کردم؟
سویچ را سمتم گرفت:
- بشین تو ماشین تا چند دقیقه دیگه میام.
نپرسیدم کجا می‌رود؛ زبانم به اندازه‌ی کافی گند زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
ده دقیقه‌ی بعد با دوتا شیر انبه آمد، حتی نپرسیده بود دوست دارم یا نه... وقتی چین خوردن بینی و رو ترشی‌ام را دید انگار نه انگار که چیز باشد هردو را خودش نوش جان کرد.
دلم فقط می‌خواست زودتر به خانه بروم، به‌خاطر حرف‌های مسعود به اندازه‌ی کافی حالم گرفته شده بود و یونا هم دست برنمی‌داشت‌. این روزها نطقش باز شده بود و کماکم از صحبت‌های تک کلمه‌ای‌‌اش دست کشیده بود، دلم صحبت‌هایش را نمی‌خواست. حداقل حالا که اوضاع خوبی نداشتم، خیره به مسیری که برایم ناشناخته بود لب زدم:
- من گفتم می‌خوام برم خونه!
یونا: یه ساعته دارم حرف می‌زنم، باز تو هی این رو‌ تکرار‌ کن!
با اخم سمتش برگشتم و این‌بار لحنم تند شد:
- حرف نزنی بهتره، اومدی از دلم در بیاری و‌ هی میگی... .
حرفم را قطع کرد:
- کی گفته؟
نگاه سوالی‌ام را که دید چشم ریز کرد و حرفش را اصلاح کرد:
- کی گفته می‌خوام از دلت در بیارم؟!
دست‌هایم روی مانتو‌ی کرم رنگ مشت شد، چه می‌گفتم برای خودم؟!
خیره شدم به بزرگراه خلوتی که حس می‌کردم اولین‌بار است می‌بینمش، عجیب بود اما از شایدهای محالی که در ذهنم جولان می‌خورد ترسی نداشتم، عقلم یک چیز می‌گفت و قلبم سرش فریاد می‌زد و می‌گفت بی‌انصاف نباش!
- رفته بودی دبی؟
نگذاشتم جداب دهد، پشت بندش ادامه دادم:
- مسیح استوری گذاشته بود‌ لوکیشنش دبی بود.
و آن روز جلوی چشم‌هایم نقش بست، دم و بازدم‌هایم روی شیشه‌ی بخار گرفته و یونایی که سهم من نبود.
یونا: می‌خوام دوست باشیم... .
نگاهش کردم، بدبختی این‌جا بود چشم‌هایش ناخواناترین خط ادم را داشت، هیچ چیز را لو نمی‌داد، شوخی نمی‌کرد، اما جدی هم نبود، دلم می‌خواست لبم را بیشتر فشار دهم اما سوزش و مزه‌ی خونی که در دهانم پیچید باعث شد خلافش را انجام دهم:
- منظورت از دوست باشیم، چیه؟
یونا: منظورم واضحه!
خیره به خیابانی که تردد ماشین در آن خیلی کم بود با تردید پرسیدم:
- منظورت از دوست چیه؟
خیره نگاهم کرد که از سوالم پشیمان شدم، باز لبم اسیر دندان‌هایم شد، لعنت بر تو نفس... این چه بود پراندی؟
یونا: منظورم اگه پارتنر بود واضح میگفتم می‌خوام دوست دخترم شی... .
بعد از مکثی چند ثانیه‌ای افزود:
- می‌خوام رفیق باشیم نفس، خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین