- May
- 2,249
- 21,439
- مدالها
- 5
یونا: منظورم اگه همراه بود واضح میگفتم میخوام دوست دخترم شی... .
بعد از مکثی چند ثانیهای افزود:
- میخوام رفیق باشیم نفس، خب؟
منظورش از دوست، رابطهای شبیه به رابطهی من و پیمان بود؟
هیچوقت نمیتوانست برایم مثل او رفیق باشد، پیمان مهربان بود و یونا فقط خاص... .
یونا: نفس؟!
ابر افکارم را پاک کرده و گیج سمتش برگشتم:
- هوم؟ چرا وایسادی پس؟
دستگیرهی در را کشید و گفت:
- زیر صندلی رو یه نگاه بنداز ببین بطری آبی نیست... .
به حرفش گوش کردم و خیره به اویی که کلافه به بیرون نگاه میکرد لب زدم:
- یونا... چرا وایسادیم؟
یونا: بطری آب نبود؟
- نه، تشنته زدی کنار؟
از ماشین پیاده شد و من دست.هایم را روی سی*ن*ه چفت کردم. سرنوشت چیز عجیبی بود، بازیهای عجیبی هم داشت و بازیکنهای خستهای جون من... .
از ماشین پیاده شدم، به ماشین تکیه داده و داشت شمارهای را میگرفت.
- یونا چرا وایسادیم؟
نگاه عصبیاش را سمتم پرتاب کرد و کلافه گفت:
- نفس هی عین طوطی این رو تکرار نکن!
دلم میخواست بحث کنم، جدال کنم، من هم عصبی میشدم، مثل خودش... .
بدون توجه به اینکه گوشی را به گوشش چسباند گفتم:
- جواب بده خب، میگم چرا وسط جاده زدی کنار و وایسادی؟ اصلاً الان داری به کی زنگ میزنی؟
متقابلا با حرص جواب داد:
- احمق ماشین خاموش شد، مرض ندارم وسط بزرگراه بزنم کنار!
نگران از وضعیت بدم دستهایم مشت شد، ماشین خراب شده بود؟
مقابلش ایستادم و پرسیدم:
- روشن نمیشه؟!
اینبار از کوره در رفت، چند قدمی به عقب برداشت و صدا بالا برد:
- چرا خفه نمیشی نفس؟ نفهم اگه این روشن میشد الان من به این و اون زنگ میزدم؟!
بعد از مکثی چند ثانیهای افزود:
- میخوام رفیق باشیم نفس، خب؟
منظورش از دوست، رابطهای شبیه به رابطهی من و پیمان بود؟
هیچوقت نمیتوانست برایم مثل او رفیق باشد، پیمان مهربان بود و یونا فقط خاص... .
یونا: نفس؟!
ابر افکارم را پاک کرده و گیج سمتش برگشتم:
- هوم؟ چرا وایسادی پس؟
دستگیرهی در را کشید و گفت:
- زیر صندلی رو یه نگاه بنداز ببین بطری آبی نیست... .
به حرفش گوش کردم و خیره به اویی که کلافه به بیرون نگاه میکرد لب زدم:
- یونا... چرا وایسادیم؟
یونا: بطری آب نبود؟
- نه، تشنته زدی کنار؟
از ماشین پیاده شد و من دست.هایم را روی سی*ن*ه چفت کردم. سرنوشت چیز عجیبی بود، بازیهای عجیبی هم داشت و بازیکنهای خستهای جون من... .
از ماشین پیاده شدم، به ماشین تکیه داده و داشت شمارهای را میگرفت.
- یونا چرا وایسادیم؟
نگاه عصبیاش را سمتم پرتاب کرد و کلافه گفت:
- نفس هی عین طوطی این رو تکرار نکن!
دلم میخواست بحث کنم، جدال کنم، من هم عصبی میشدم، مثل خودش... .
بدون توجه به اینکه گوشی را به گوشش چسباند گفتم:
- جواب بده خب، میگم چرا وسط جاده زدی کنار و وایسادی؟ اصلاً الان داری به کی زنگ میزنی؟
متقابلا با حرص جواب داد:
- احمق ماشین خاموش شد، مرض ندارم وسط بزرگراه بزنم کنار!
نگران از وضعیت بدم دستهایم مشت شد، ماشین خراب شده بود؟
مقابلش ایستادم و پرسیدم:
- روشن نمیشه؟!
اینبار از کوره در رفت، چند قدمی به عقب برداشت و صدا بالا برد:
- چرا خفه نمیشی نفس؟ نفهم اگه این روشن میشد الان من به این و اون زنگ میزدم؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: