جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,687 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafish.H
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
یونا: منظورم اگه همراه بود واضح می‌گفتم می‌خوام دوست دخترم شی... .
بعد از مکثی چند ثانیه‌ای افزود:
- می‌خوام رفیق باشیم نفس، خب؟
منظورش از دوست، رابطه‌ای شبیه به رابطه‌ی من و پیمان بود؟
هیچ‌وقت نمی‌توانست برایم مثل او رفیق باشد، پیمان مهربان بود و یونا فقط خاص... .
یونا: نفس؟!
ابر افکارم را پاک کرده و گیج سمتش برگشتم:
- هوم؟ چرا وایسادی پس؟
دستگیره‌ی در را کشید و گفت:
- زیر صندلی رو یه نگاه بنداز ببین بطری آبی نیست... .
به حرفش گوش کردم و خیره به اویی که کلافه به بیرون نگاه می‌کرد لب زدم:
- یونا... چرا وایسادیم؟
یونا: بطری آب نبود؟
- نه، تشنته زدی کنار؟
از ماشین پیاده شد و من دست.هایم را روی سی*ن*ه چفت کردم. سرنوشت چیز عجیبی بود، بازی‌های عجیبی هم داشت و بازیکن‌های خسته‌ای جون من... .
از ماشین پیاده شدم، به ماشین تکیه داده و داشت شماره‌ای را می‌گرفت.
- یونا چرا وایسادیم؟
نگاه عصبی‌اش را سمتم پرتاب کرد و کلافه گفت:
- نفس هی عین طوطی این رو تکرار نکن!
دلم می‌خواست بحث کنم، جدال کنم، من هم عصبی می‌شدم، مثل خودش... .
بدون توجه به این‌که گوشی را به گوشش چسباند گفتم:
- جواب بده خب، میگم‌ چرا وسط جاده زدی کنار و وایسادی؟ اصلاً الان داری به کی زنگ می‌زنی؟
متقابلا با حرص جواب داد:
- احمق ماشین خاموش شد، مرض ندارم وسط بزرگراه بزنم کنار!
نگران از وضعیت بدم دست‌هایم مشت شد، ماشین خراب شده بود؟
مقابلش ایستادم و پرسیدم:
- روشن نمیشه؟!
این‌بار از کوره در رفت، چند قدمی به عقب برداشت و صدا بالا برد:
- چرا خفه نمیشی نفس؟ نفهم اگه این روشن می‌شد الان من به این و اون زنگ می‌زدم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
صورتم را سمت مخالفش برگرداندم، نمی‌فهمیدمش، موضعش به هیچ عنوان مشخص نبود. یونا شبیه افراد چند شخصیتی عمل می‌کرد... .
- خوبه همین چند دقیقه پیش گفتی رفیق باشیم و الان داری حرصت رو سر من بی‌چاره خالی می‌کنی!
لگدی به لاستیک ماشین زدم و پرحرص‌تر ادامه دادم:
- اصلاً چرا ماشینت رو عوض کردی؟
یونا: دلم خواست عوض کنم، به تو چه؟
چیزی نگفتم و بدون توجه به او سوار ماشین شدم تا از آفتاب بعد از ظهر و عصبی بودن او، در امان باشم.
دلم این‌ مدل حرف زدنش را نمی‌خواست‌ و عقلم می‌گفت دلت غلط اضافه می‌کند، یونا همین بوده و همین هم خواهد ماند و یک گوشه دلم جمع می‌شد.
گوشی‌ام را بیرون کشیدم و خودم را سرگرم بازی با موبایل کردم تا از افکار مزاحم فرار کنم و تا حدودی موفق شدم.
حدود ده دقیقه‌ی بعد صدایم زد و خواست پشت فرمان نشسته و استارت بزنم، و من هم در کمال نامردی با لحن تلخی مانند خودش گفتم به من ربطی ندارد و خودش این کار را انجام بدهد. دلم می‌خواست احساساتم را خفه کنم، وقتی حین استارت زدن خیره نگاهم کرد و محکم لب فشرد، وقتی با نگاهش می‌گفت برای این کار دو دقیقه‌ای نمی‌مردی دلم می‌خواست احساساتم را خفه کنم.... .
چهارصد و پنجی که کنارمان توقف کرد و هنوز هم خبری از مسیحی که حدود چهل دقیقه‌ی پشت تلفن گفته بود خیلی زود می‌‌آید نبود... .
با نزدیک شدن مردی که کلاه لبه‌داری سرش بود چند قدمی به عقب برداشته و از یونایی که به‌خاطر کثیف بودن دست‌هایش به‌خاطر درگیر بودن با دل و روده‌ی ماشین حرصی بوده و دق و‌دلی‌اش را سر من خالی می‌کرد فاصله گرفتم.
لحن مشتی‌اش باعث شد یونا نگاهش کند:
- سلام، چی‌شده داداش؟ پنچر کردی؟
بی‌حوصله نفسش را فوت کرد و نگاه من قفل روی تار موهایی بود که کنار چشمش چتر شده بودند.
یونا: فکر کنم برقش پریده... استارت هم نمی‌زنه.
نزدیک‌تر شد و من تازه توانستم تتوی کنار چشمش که قلبی کوچک و شکسته بود را تشخیص دهم.
یونا را کنار زد و حین باز کردن کاپوت گفت:
- اگه به‌خاطر برقش باشه باید تا تعمیرگاه بکسل‌شه، حالا منم یک نگاهی بهش می‌‌کنم.
و بدون این‌که منتظر حرفی از جانب یونا باشد مشغول شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
یونا حرفی نزد و با سر اشاره کرد نزدیکش بروم که اعتنایی نکردم، از یک طرف دلم می‌خواست لج کنم و بهانه‌ گیری کنم و از سمت دیگر خودم را بابت این رفتار لوس که جدیداً گریبانم را گرفته بود فحش می‌دادم.
یونا: اگه نمی‌میری به مسیح به زنگ بزن ببین کدوم گوریه.
با همان اخمی که ناشی از بحث‌مان بود با دهن کجی گفتم"
- چرا خودت زنگ نمی‌زنی؟
حرص و کلافگی‌اش را دیدم... .
یونا: آخه احمق کور! دستام رو نمی‌بینی؟
- اون‌قدر به من نگو احمق!
یونا: خب احمقی!
نگاهم به مرد پشت سرش افتاد، کلاه قرمزش را از سرش برداشت و چند قدم نزدیک‌مان شد.
دلم به هم می‌پیچید و هر لحظه دلم می‌خواست جیغی از سر حرص بزنم، اما از پوسته‌ی نفس خون‌سرد بیرون نیامده و بدون گفتن چیزی سرم را برگرداندم و نماندم حرف‌های آن مرد کلاه‌ به دست را به یونا را بشنونم.
شماره‌ی مسیح را پس از مدتی طولانی دوباره گرفته بودم، با اولین بوق برداشت و من فکر کردم روز گوشی خوابیده بود؟
- سلام.
مسیح: علیک، جانم؟
- کجایی؟
مسیح: به جا نمیارمت مادمازل!
با کتانی سفیدم خاک‌ریزهای زیر پایم را جابه‌جا کردم و بی‌حوصله گفتم:
- لوس نشو، نفسم.
مسیح: فدای اون نفسم گفت‌هات بشم ولی باور کن به‌جانمیارم... .
می‌توانستم قسم بخورم که می‌شناسد و این‌ها فقط ادا و اطوارهایش بود. لبم را از اسارت دندان‌هایم خارج کرده و با‌ حرص بیشتری گفتم:
- یونا اعصابش خط‌خطیه، گفت به مسیح زنگ بزن ببین کدوم گوریه!
صدای بسته شدن در آمد و پشت بندش مسیح باز اداهای جدیدش را به تصویر کشید:
- آهان گفتی یونا، گرفتم... چطوری نگین؟
عصبی با مشت ردن دست‌هایم گوشی را به دهانم نزدیک کردم:
- چرا ان‌قدر فیلم بازی‌ می‌کنی؟!
مسیح: عه نگین؟! خشن نشو که یونا‌ دوست نداره... .
این‌بار جیغ زدم:
- نگینت بخوره تو سر... تو سر من!
زیر دلم را با دست گرفتم و با اعصابی داغان سمت یونایی که کلافگی از سر و‌رویش می‌بارید پا تند کردم.
از پشت استین کتش را‌ کشیدم و با لحن تند و عصبی گفتم:
- پس چرا این درست نمیشه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
با دندان فشردن، استینش را از دستم بیرون کشید و بدون این‌که نگاهش را از مرد روبه‌رویی‌اش بگیرد‌ پرسید:
- مسیح چی گفت؟
- لودگی کرد فقط، اون اگه می‌خواست بیاد تا الان اومده بود.
درمانده‌تر از قبل نگاهش کردم و آرام لب زدم:
- یونا تو رو خدا بریم دیگه، به‌خدا حالم خوب نیست.
یونا: برو تو ماشین.
جدال عقل و قلب تنم را به اتش می‌کشید، خوددار بودن سخت شده بود، محکم بودن سخت شده بود، بی‌احساس بودن سخت شده بود... فقط دلم می‌خواست تا ساعت‌ها خیره به چشم‌هایش بمانم و حرص بزنم و بهانه بگیرم، غر بزنم، به‌خدا که راضی بودم با همین صدای بی‌حوصله و ارام هم جوابم را بدهد... .
- می‌خوام برم خونه!
راست می‌گفت، بیشتر از همیشه احمق شده بودم، دلم زیاده‌خواه شده بود... .
صدا بالا برد و بدون توجه به شخصی که با باتری ماشین درگیر بود کلافه و عصبی‌ بودنش را بیشتر به رخم کشید:
- چرا دهنت رو نمی‌بندی نفس؟ نمی‌بینی اعصابم رو؟ بیا و فعلاً از جلو چشمم گم شو... نفس فعلاً گمشو، خب؟
دلم می‌خواست صدایم را بالا ببرم، اما نمی‌شد، مغزم فرمان می‌داد این عشق تازه جوانه زده را در حجم انبوهی از روزمرگی خفه‌ کنم، اما به‌خدا که نمی‌شد... .
- می‌خوام برم خونه!
به موهایش چنگ زد و زیر لب چیزی را زمزمه کرد.
از دست خودم عصبی بودم، بدون گفتن حرف دیگری برگشتم. اعتراف برایم سخت شده بود اما حرف‌های تند و تیزش بغض را به گلویم نشاند، به روی خودم نیاوردم و غدتر از قبل گفتم:
- ان‌قدر منتظر اون مسیحت بمون تا زیر پاهات علف در بیاد!
کوله پشتی‌ام را که به‌خاطر حجم زیادی از جزوه و چند کتاب سنگین شده بود از داخل ماشین برداشتم و هر دو بندش را روی دوشم انداختم. به درک که داری می‌میری نفس، فقط از جلوی چشم‌هایش گمشو!
کاپوت ماشین را بست و رو به یونا گفت:
- با باتری یه ماشین دیگه موقتاً تا یه جایی راه میفته، همین‌قدر بیشتر از دستم برنمی‌اومد.
یونا آن‌قدر نمک‌نشناس بود که جای تشکر فقط گفت دوستش که مسیح باشد در راه است و نیازی به او نیست.
مردد نگاهی به من و یونا انداخت و آخر سر لب از لب بازد کرد:
- اگه خانوم خیلی عجله‌ داره می‌تونم تا داخل شهر برسونمش... .
من را نمی‌دید؟ چرا رو به یونا می‌گفت؟
یونا: عجله نداره!
بدون این‌که نیم‌نگاهی خرجش کنم با تردید و استرسی که در جانم رسوخ کرده بود لب زدم:
- مزاحم نباشم؟
نگاهش را از چشم‌های یونا گرفت، انگار که با این حرفم کمی دل و‌ جرعت گرفته باشد جواب داد:
- نه بابا، این چه حرفیه!
بعضی وقت‌ها باید افکار مزاحم را پس زد، امکان داشت مرد پیش رویم دزد باشد، یا هزار و یک افکار شوم شیطانی دیگری در ذهنش پرورش دهد، با خطور تک‌تک این افکار در ذهنم جانم به لرزه می‌افتاد اما دلم فقط جیغ زدن سر یونا، توجه و لج‌بازی می خواست تا شاید متوجه دلخوری و ناراحتی‌ام مبنی بر سوز حرف‌هایش شود، اما زهی خیال باطل... .
یونا: کجا؟
سمتش برگشتم و با نگاهی سرشار از حرص و ناراحتی پاسخ دادم:
- میرم از جلو چشمت گم‌‌ بشم... .
و به راهم سمت ماشین ماشین پژو نقره‌ای ادامه دادم. با دیدن دو دختر که یکی صندلی جلو و یکی عقب نشسته بود آن‌قدر جا خوردم که ناخودآگاه نگاهم به سمت آن مرد کشیده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
تردید را خفه کردم و سنگینی نگاهی که بر تنم سایه انداخته بود را نادیده گرفتم، سلام زیر لبی زمزمه کردم که فقط یک‌ جواب از جانب دختری که جلو‌ نشسته بود عایدم شد، حرفی نزدم و معذب نگاهم را از دختر‌ کناری‌ام که حالت نگاه و چهره‌‌ی عبوسش آزارم می‌داد گرفتم. از پشت شیشه‌ی پشت سرم نگاهش کردم، انگار رفتنم پشیزی برایش ارزش نداشت که بدون کوچک‌ترین حالتی در صورتش گوشی‌اش را از جیب خارج کرد و‌ من فکر کردم گفته بود دست‌هایش کثیف است!
***
"ساعت ۹:۴۵ شب"
- فردا همین جمع می‌زنیم جی تو جهنمو... .
آخرین‌ کلمه از دهانش خارج نشده بود که دست ضدحال همیشگی‌اش روی سیستم نشست و صدای موزیک قطع شد.
اعتنایی نکرد، امشب از آن شب‌هایی بود که کیفش حسابی کوک بود، بدون توجه به یونایی که چند لحظه قبل برجکش را نشانه گرفته بود باز صدای ضبط را بالا برد و خودش با سرخوشی هم‌خوانی کرد:
این کیس جدیدِ منه... فالوم نمی‌کنه ولی فنه... تقریباً هیچی نی... .
با قطع شدن دوباره‌ی موزیک وا رفته و ادامه داد:
- تنِت... وای دله... چِته تو؟
مخاطب حرف اخرش یونا بود و‌ باز حرص خورده لبش را کج کرد:
- باز فتاح ری*د بهت؟
خفه‌شویی زمزمه کرد و باز شماره را‌گرفت، هنوز هم خاموش بود‌. دلش گواه بد می‌داد.
مسیح: کی رو می‌گیری؟
و‌ با سر به‌ گوشی اشاره‌ کرد.
عصبی تماس را قطع کرد و انگار که با خودش در جدال بود:
- خاموش‌ کن، اصلاً بمیر، به من چه آخه؟
با دیدن خانه‌ی نازنین تلخ رو به مسیح پرسید:
- این‌جا اومدی چی‌کار؟
مسیح: خود درگیری داری؟ پیاده شو حالا... .
حرصی‌تر از قبل باز پرسید:
- میگم چرا اومدی این‌جا؟
مسیح بدون‌توجه به صدای حرص‌زده‌ی او از ماشین پیاده شد و باعث شد یونا هم دنبالش کشیده شود.
مسیح: حالا صرفاً فقط جهت این‌که نمیری از حرص میگم، دنبال مانی اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
غرولند کنان دنبالش راه افتاد و زیر لب به زمین و زمان فحش می‌داد. عادت کرده بود. مسیح حین مرتب کردن موهایش با دست که به تازگی بالای‌شان را به رنگ دودی مزین کرده بود گفت:
- چته تو؟ خوبه آوردمت خونه‌ی مامانت ‌اون‌قدر سر من بدبخت غر می‌زنی!
باز شدن در آسانسور مانع از شنیدن جواب یونا شد، چرا که بدون توجه به مسیح پا تند کرد.
مسیح: چیه تا دو دقیقه پیش غر می‌زدی، الان دلت تنگ شد گفتی زودتر از من عمه رو بغل کنی؟
کلید را در قفل چرخواند و بی‌حوصله پاسخ داد:
- عمه‌ت ارزونی خودت و شوهرش، من نگین رو بغل می‌کنم.
مسیح خندید و قبل از اینکه دستش پس کله‌‌اش بنشیند، یونا به عقب برگشت و انگشت اشاره‌اش را برایش تکان داد:
- دستت به من بخوره من می‌دونم و تو!
مسیح: ای جان! من می‌میرم واسه این سگ درونت آخه جذاب من... .
و بدون توجه به صورت جمع شده‌اش دستش را دور روی گردنش انداخته و گونه‌اش را صدادار بوسید که یونا حین دور کردن او از خودش فحشی داد.
مسیح: باز دو روز ولت کردم بی‌ادب شدی؟
جوابی نداد و‌ از بدو ورود راهش را سمت آشپزخانه کج کرد.
نازنین با دیدن مسیح ابرویش بالا پرید و آرام سلامی داد، مسیح برعکس او جوابش را با صدای بلند و رسایی داد.
نازنین: تو چه‌طور‌ اومدی؟
روی اولین مبل راحتی ولو شد و با چشم دنبال مانیا گشت.
مسیح: از تو دیوار، میگم... مانی کو؟
لپتاپش را کنار گذاشت و به قصد پذیرایی از جا برخواست.
نازنین: تو جیب من.
نمایشی لبش را گزید و سرش را کج کرد:
- عه عمه؟ آدم باش قربونت برم.
دستی به گردنش کشید و باز تکرار کرد:
- حالا نگفتی، مانی کوش؟
نازنین: لااقل بذار پنج دقیقه از نشستنت بگذره بعد شروع کن.
مسیح: انگار چی گفتم حالا... فقط پرسیدم کجاست!
نازنین سرس را برگراند و‌ با نگاهی معنادار گفت:
- تو جیب من، کجاست به‌نظرت؟
برگشت و با دیدن یونا در چند سانتی‌‌اش لحظه‌ای نفسش در سی*ن*ه حبس شد و با چشم‌هایی گرد و متعجب به مسیحی که با خنده چیزی را نا مفهوم بلغور می‌کرد نگاه کرد. این این‌جا چه می‌کرد؟
یونا با لب‌هایی چفت شده قبل از این‌که قدمی به عقب بردارد دست‌هایش را دورش حلقه کرده و چانه‌اش را روی شانه‌‌اش قرار داد.
مسیح: یا حضرت پشم، فیلم هندی شد که!
نازنین انگار که به خودش آمده باشد اخمی مهمان چهره‌اش کرد، اما قبل از این‌که لب از لب باز کند بوسه‌‌ای بود که بر شقیقه‌اش نشست و صدا آرام یونا که در گوشش پیچید:
- نازنین تو قهر نکن... بهت نمیاد.
به قصد فاصله دستش را روی سی*ن*ه‌ی یونا گذاشت، مادر بود و دلگیر از نا آرامی‌ها و رفتارهای ناپسندانه‌ی پسرش... .
قبل از این‌که قدمی به عقب بردارد حلقه‌ی‌ دور کمرش تنگ‌تر شد و بوسه‌ی محکم‌تری که این‌بار روی گونه‌اش نشست و سپس صدای نادم‌ و آرامی که گوشش را قلقلک داد:
- غلط کردم، خب؟
صدا و نگاه مرموز مسیح یونا را نشانه گرفت:
- که فقط نگین رو بغل می‌کنی... .
"خفه شویی" گفت و رو به نازنینی که راه آشپزخانه را در پیش گرفته بود پرسید:
- شوهرت ساعت چند میاد؟
صدایش را از آشپزخانه شنید:
- امشب شیفته، نمیاد.
لبش به نشانه‌ی رضایت کش آمد، دوست نداشت نازنین را با کسی شریک شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
برای چهارمین بار شماره‌اش را گرفت و باز هم خاموش بود، فشار دستش دور گوشی بیشتر شد.
خیره به "نفس" سیو شده‌ی گوشی‌‌اش فحشی داد و نفسش را کلافه فوت کرد.
دلش گواه بد می‌داد و از وقتی او را با آن مزدک ناشناس راهی کرده بود ناآرامی را با سلول به سلولش احساس می‌کرد... .
افکار شوم و مسموم لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد... .
دست آخر نتوانست خوددار باشد و عاقبت‌ نازنینی که سینی را رو‌ی عسلی قرار داد را نشانه گرفت:
- هم‌خونه‌ی نفس شاگردته؟
ماگ سفید را مقابلش قرار داد و‌ متعجب نگاهش کرد، سپیده را می‌گفت؟
یونا: شاگردته! شماره‌ش رو داری؟
مسیح هم نگاهش را از صفحه چت موبایلش گرفت و به یونایی که گوشه‌ی لبش را به دندان کشیده بود؛ متعحب نگاه کرد.
نازنین: چرا؟ چیزی شده؟
کلافه دستی به صورتش کشید، می‌گفت نگران شده است؟
لبش را با زبان تر کرد:
- باید چیزی بشه؟
اخم بین ابروهایش نشست، از پشت آن عینک هم می‌شد طرز نگاهِ پرسشگرش را خواند.
نازنین: چیزی شده و تو نمیگی! شماره‌ی دختره رو می‌خوای چی‌کار؟
مسیح با چشم‌هایی ریز شده حالات یونا را زیر نظر گرفته بود، کلافگی از سر ورویش می‌بارید‌.
پرسشگر نامش را صدا زد و این‌بار دو چشم، در آبیِ یک‌دیگر غرق شدند، نگاه نگران مادری که از چشم‌های پسرش چیزی قابل خوانش نبود، تار بود انگار... .
یونا: ظهر که ماشین خراب شد نفس باهام بود، مسیح دیر کرد اون با یه ماشینی رفت... .
با بلند شدن صدای گوشی‌اش رشته‌ی این نگاه را پاره کرد و نام نفس در ذهن نازنین تکرار شد... .
با دیدن نامش لب‌هایش را روی هم فشرد و بدون مکث آیکون سبز را کشید؛ مسیح هم‌چنان نگاه شیطان‌ و مرموزش را روی یونا زوم کرده بود و نازنین هم کنجکاو از شنیدن ادامه‌ی ماجرا متفکر به یونا نگاه می‌کرد و اما یونا... .
سکوت یونا باعث بلند شدن صدایش شد:
- الو پشت خطی؟
حرصی نگاهش را از نازنین گرفت و زمزمه کرد:
- آره خبر مرگم... گوشیت چرا خاموش بود؟
و نفسی که آن سوی خط هنوز خوابش می‌آمد:
- خاموش بود زدمش به شارژ، کاری داشتی؟
"نه" تا نوک زبانش آمد اما نگفت و در عوض طلب‌ کارانه گفت:
- می‌میری روشن کنی بعد بزنی به شارژ؟ از ظهر چند بار زنگ زدم؟
گور بابای درد و اعصاب داغانش، خواب به چه کارش می‌آمد؟
لب‌هایش خندید، قهوه‌ای چشم‌هایش خندید و ستاره باران شد، حتی صدایش هم خندید... .
- نگرانم شدی؟
لحن یونا شاکی شد، و صدایش بلند:
- خاک تو سر احمقت کنند نفس، خاک‌ تو سرت کنند با این‌ سوالات... یعنی اون‌قدر عقل و شعور نداری که بفهمی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
کج‌خندی کنج‌ لب‌های مسیح جا خوش کرد و و خیره به یونا زیر لب زمزمه کرد:
- این کیس جدید منه... فالوم نمی‌کنه ولی فنه... .
نازنین سری به نشانه‌ی تاسف برایش تکان داد و باز با لپتاپش مشغول شد.
قهوه را به لب‌هایش نزدیک‌ کرد و رو به‌ یونایی که گوشی را قطع کرده و‌ متفکر به نقطه‌ای‌ خیره شده بود پرسید:
- نفس بود؟
بدون‌ این‌که نگاهش را از آن سیب گاز زده‌‌ی پشت لپتاپ نازنین بگیرد پاسخ داد:
- هوم.
گوشه‌ی لبش بالا رفت، انگار فرصت خوبی برای رفع ابهامات ذهنش پیش آمده بود:
- چی می‌گفت؟
یونا: به توچه!
و‌ نگاه کز کننده‌ای که عایدش شد، جواب می‌داد که یونا نبود... .
***
"نفس"
خیره به ناخن‌های لاک خورده‌ای که شاهکار سپیده بود به صدایی که از آن سمت‌ گوشی هم می‌شد پی به عصبانیتش برد گوش‌ می‌دادم،‌ هیچ از این رئیس گنده اخلاق خوشم نمی‌آمد:
- چرا هیچ‌چیز نمیگی خانوم رستگار؟ اصلاً صدام رو می‌شنوی یا گوشت هم مثل هوش و هواست ناقصه؟
موهایم را پشت گوش زدم و لبم را از اسارت دندان‌هایم نجات دادم. عاقبت که چه؟ باید از خودم دفاع می‌کردم:
- هستم، من بازم ازتون عذرمی‌خوام.
مگر تمامش می‌کرد؟
صدبار هم که معذرت‌خواهی می‌کردم باز این یک موضوع را در سرم می‌کوبید:
- نرسیده بودم که بدبخت‌مون کرده بودی خانوم، هواست کجا بود وقتی در رو قفل می‌کردی؟
دلم می‌خواست جیغ بزنم و‌ بگویم تو را به‌جان همسرت که هر روز از دستش ناله می‌کنی تمامش کن!
خاگ بر سر من که کلیدها را پشت در فراموش کردم... .
- من ده باره معذرت‌خواهی می‌کنم، دیگه نمی‌دونم چی بگم، می‌تونین بخاطر هواس پرتی اخراجم کنین، اصلاً من دیگه حرفی ندارم... .

با این ناخن‌های چند سانتی راحت نبودم، آمدم پیشانی‌ام را بخارانم که برخورد آن ناخن نازک لاک خورده روی پوستم آزارم داد و کلافگی‌ام را دو چندان کرد.
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
سپیده با اخم نگاهم می‌کرد و من برای خلاصی از شر نگاهش گوشی را از حالت اسپیکر خارج و به گوشم چسباندم و باز به صدای نخراشیده‌اش گوش سپردم:
- الان من حرف از اخراج زدم؟ من دردم یه چیز دیگه‌ست خانوم رستگار، می‌دونی اگه یه از خدا بی‌خبر یکی از اون سیستم‌ها رو کوب می‌کرد و می‌برد چه‌قدر خاک بر سرمون می‌شد؟
دیگر داشت گریه‌ام می‌گرفت، گوشی را از گوشم فاصله دادم و به مدت زمان مکالمه که بیست و پنج دقیقه را نشان می داد نگاه کردم، کاش قطع می‌کرد! قبل از این‌که بتوانم چیزی بگویم دست سپیده‌ بود که موبایل را از دستم قاپید و دستش را برایم به نشانه‌ی تهدید تکان داد.
چشم‌هایم گشاد شد و قبل از این‌که بتوانم حرفی بزنم گوشی را به گوشش چسباند و گفت:
- جناب مشکل چیه؟
خواستم از دستش بگیرم که خودش را عقب کشید و دستش را جلویم گرفت و باز فرد پشت گوشی را مخاطب قرار داد:
- داره با دست می‌زنه تو سر خودش، حالا که اتفاقی نیفتاده... .
ابروهایش بیشتر از قبل در هم لولیدند و لحنش تند شد:
- چرا الکی ان‌قدر کشش میدی؟ بی‌کاری برو با یکی که مثل خودت بی‌کاره بحث بده نه این بی‌چاره‌ی بی‌زبون!
با همان یک‌دانه زبانش داشت گند به بار می‌آورد، باز سمتش حجوم بردم که این‌بار رفت داخل اتاقش و در را بست... سپیده به وقتش دهان چاک برمی‌داشت و صدا کلفت می‌کرد... .
چند باری در را زدم و انگار که نمی‌شنید. می‌دانستم گندش را زده است، از دستش بیش از اندازه حرصی بودم. کافی بود بهانه‌ای دست این رئیس از دماغ فیل افتاده‌ی جوان بدهم تا عذرم را بخواهد... . با صدای بلند سپیده چشم‌هایم گشاد شد، دست‌های خیسم را با بافت آبی رنگی که تنم بود خشک کردم و بشقاب شسته شده را روی میز رها کردم. بعد از گذشت نیم ساعت هم‌چنان درحال گند زدن بود؟
- چی‌شده؟
بدون توجه به لحن‌ نگرانم چشم گشاد کرد و خطاب به فرد پشت گوشی با جیغ گفت:
- اسب آبی هیکلته و‌ اون‌ چشمات! موندم بی‌فرهنگی رو از کی یاد‌ گرفتی تو؟
گوشی را نگران از دستش بیرون کشیدم که باز جیغ زد:
- تو یه سگی‌ سگ! سگ آبی!
گوشی را با گوشم چسباندم:
- الو؟
با شنیدن صدایش انگار که جیغ‌های سپیده را یادم رفت، حرص خوردن‌هایش را هم، چرا که حرص خوردن او یک چیز دیگر بود!
یونا: گوشی‌ت دست اون عفریته چی‌کار‌می‌کرد؟
از نسبت عفریته‌ای که به سپیده داده بود لبخندی روی لب‌هایم نشست و نگاهم سویش پرکشید، لب‌هایش را از حرص به دهان کشیده بود.
- گناه‌داره، نگو‌ این‌جوری... .
و باز صدای داد سپیده بلند شد:
- بهش بگو تو یه سگی!
یونا: چه‌قدر هم گناه داره!
برای فرار از زیر نگاه پر اخم سپیده داخل اتاقم شدم و نفسم ره با آسودگی بیرون دادم.
- دعواتون شد؟
یونا: زیاد پارس می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,249
21,439
مدال‌ها
5
پس از بیست دقیقه سرپا بودن و جمع کردن آشپزخانه‌ای که انگار درونش بمب ترکیده بود روی صندلی نشستم و دستم روی گردنم نشست.
- امروز کلاً از روی دنده چپ بلند شده واسه همین پاچه‌گیری‌هاش زیاده.
حین مرتب کردن کتاب‌های به هم ریخته‌ی روی میز پرسیدم:
- حالا کاری داشتی؟
صدایش از آن سمت به گوشم رسید، انگار که دری را به هم کوبید:
- می‌خواستم ببینم زنده‌ای یا نه... .
نگفت زنگ زده‌ام حالت را بپرسم که خوبی یا نه، اصلاً حالم را چرا می‌پرسید؟ مگر چه نسبتی با او داشتم؟ و‌ جواب سوال‌هایم صدای جیغی بود که "هیچ" را فریاد می‌زد، مهم نبود... همین که زنده و مرده بودنم برایش فرق می‌کرد کافی بود... .
خندیدم تا بویی از حرص درونم نبرد، این روزها خنده‌هایم بیشتر شده بود.
- می‌بینی که زنده‌م، تو خوبی؟
شنیدم که نفسش را عمیق بیرون داد و آرام لب زد:
- خوبم نفس، خوبم.
دست‌هایم را مشت کردم، من کی ان‌قدر بی‌جنبه شده بودم؟
چیز‌ی نمی‌گفت و من دلم شنیدن صدایش را می‌خواست، عقلم فرمان می‌داد دلت را دار بزن نفس، صدای دلت را خفه کن تا تو را در این احساسات تازه شکوفه زده خفه نکرده است... .
- یونا؟
صدایش آمد، بی‌حوصله بود انگار:
- هوم.
نمی‌دانستم چه بگویم، چه می‌کردم که هزاران سخن برای گفتن داشتم و هیچ کلمه‌ای در زبانم نمی‌چرخید.
با دست موهای چسبیده به پیشانی‌ام را بالا هول دادم و خیره به کتاب‌های‌ مرتب شده‌ی روی میز لب زدم:
- کاری نداری؟ سپیده... سپیده صدام‌ می‌زنه!
لب گزیدم و‌ اشک به چشم‌هایم‌ دوید.
یونا: نه.
به اسکرین گوشی نگاه‌ کردم و یونایی که با لاتین سیو‌ شده بود، مگر غیر این بود که زیباترین نام جهان را دارد؟
و زیباترین چشم‌ها و زیباترین صدا را؟
مگر غیر این بود که این روزها دلم برای اخلاق‌های سگی‌اش قنج می‌رفت و با هربار نفس گفتن‌هایش صدبار نفس پس می‌فرستادم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین